sword art online - قسمت 03
من و كلاین از جا پریدیم، از صدای زنگ ناگهانی متحیر شدیم، مثل صدای زنگ هشداری بلند بود.
«چـ…؟»
«اون دیگه چیه؟»
به طور همزمان فریاد زدیم، بعد متوجه بدن همدیگر شدیم، چشمهایمان گرد شد.
من و کلاین در ستونهایی از نور آبی درخشان غوطهور بودیم. مناظر مزارع در پشت غبار رنگی کمرنگ شده بودند.
تو طول آزمایش بتا چندین بار این پدیده رو تجربه کرده بودم. این اثر تلپورت بود که موقع استفاده از یک آیتم برای حرکت فوری تو طول بازی اتفاق میافتاد. اما من گزینه و آیتم درست را نداشتم و همچین دستوری به سیستم ندادم. اگر این یک جابهجایی اجباری از طرف سیستم بوده، چرا بدون هیچ اطلاع قبلی صورت گرفته؟
همانطور که ذهنم به سرعت همه چیز را تجزیه میکرد، نوری که اطرافم را گرفته بود، قوت بیشتری میگرفت و دید من را مسدود میکرد.
نور آبی کمرنگ شد و اطرافمان قابل رویت شد اما دیگر آن میدان عصرگاهی نبود که ما در آن ایستاده بودیم. سنگ فرشهای گسترده، درختان کنار خیابان و یک شهر قرون وسطایی کاملاً زیبا. در فاصله بسیار رو به جلو، یک کاخ عظیم به تاریکی میدرخشید.
من بلافاصله آن را به عنوان میدان مرکزی شهر آغازین، نقطه شروع بازی شناختم. رو به کلاین که کنارم بود برگشتم، دهانش باز مانده بود. به دریای انسانی که اطرافمان بود خیره شدیم.
این انبوهی از زنان و مردان زیبا، مثل برخورد رنگهای رنگینکمان کنار هم بود. اینها همه بازیکنان SAO بودند. در اینجا باید چندین هزار نفر زندگی میکردند – در واقع نزدیک به ده هزار نفر. به نظر میرسید که تک تک بازیکنانی که وارد بازی شدهاند با زور به این میدان منتقل شدهاند.
برای چند ثانیه سکوت تنش آمیزی برقرار شد و هرکسی جایی برای خودش گرفت. صدای زمزمهها از هرجا شروع شد، و مرتب در حال افزایش بود. کم و بیش میشد از زمزمهها چیزی فهمید.
«چه خبره؟»
«میتونیم الان از اینجا بیرون بریم؟»
«عجله کن!»
زمزمهها کمکم بلند و تبدیل به صداهایی عصبانی شد که از مدیر بازی میخواستند بیرون بیاید و اوضاع را برایشان توضیح بدهد.
ناگهان، کسی فریاد زد. سروصدا را قطع کرد.
«هی… بالا رو نگاه!!»
من و کلاین بهطور غریزی بالا را نگاه کردیم که با منظرهای غیرطبیعی روبهرو شدیم…
پایین طبقه دوم شکل شطرنجیِ قرمزی در صد یاردی بالای سرمان آویزان بود. با نگاهی دقیقتر، میدیدم که این شکل از دو قطعه متن انگلیسی ساخته شده. میتوانم هشدار و اعلامیه سیستم را با فونت قرمز تشخیص بدهم.
پس از شوک اولیه زودگذرم، تنش شانههایم دوباره آرام گرفت. بالاخره، تهیهکنندهها قصد داشتند یک سری توضیحات به ما بدهند. درحالی که جمعیت گوشهایشان را گرفته بودند، غرش در میدان فروکش کرد.
اما چیزی که از آن بعد اتفاق افتاد چیزی نبود که انتظار داشتم.
الگوی زرشکیای که کل آسمان بالا را پوشانده بود ناگهان وسط افتاد، و مانند قطرهی عظیمی از خون جمع شد. قطرهی چسبناک به آرامی به سمت پایین حرکت کرد، اما به جای شکستن و افتادن، ناگهان در هوا تغییر شکل داد.
چیزی که پدیدار شد، هیبت یک شخص غول پیکر با قد حداقل شصت فوت بود که شنل و کلاه زرشکیای پوشیده بود.
اما این کاملا درست نبود. با زاویهای که ما از زمین، به آن فرشتهای که حداقل نگاه اجمالی به ما کرد خیره شده بودیم – اما چهرهای نداشت. یک فضای خالی بود، قسمت زیرین شنل و دوخت درز به وضوح نمایان بود. آستینهای بلند و آویزان هم چیزی جز تاریکی کم نور را در برنداشتند.
من شکل روپوش را تشخیص دادم. این لباس نشان ویژهی مدیران بازی نگهبان در طول آزمایش بتا بود. اما در آن زمان، مدیران بازی مرد به عنوان جادوگرهای مسن با ریشهای بلند و سفید به تصویر کشیده میشدند، و مدیران بازی زن هم به عنوان زنان جوان درنظر گرفته میشدند. احتمالاً برخی از مشکلات فنی مانع ایجاد آواتار شده، اما دیدن جاهای خالی زیر شنل ترسی وحشناک را در من ایجاد کرد.
همهی بازیکنان اطراف من هم باید این تفاهم را داشته باشند. موج غرولندهای ناشی از گیجی برخاست: «اون مدیر بازیه؟ چرا چهره نداره؟»
برای خاموش کردن زمزمهها، ناگهان بازوی راست ردای عظیم جابجا شد. یک دستکش سفید از آستین آویز بیرون آمد، اما یک بار دیگر، بین روپوش کاملاً فضای خالی وجود داشت و کاملا مشخص بود که درون دستکش چیزی وجود دارد.
حالا آستین دیگر به نوبت بلند شد. دستکشهای سفید خالی از هم جدا شدند، بیش از ده هزار سر به چشم میخورد و موجود بیچهره دهانی نامرئی باز میکند – یا اینطور به نظر می رسید. از بالای جمعیت، صدای عمیق و آرام مرد به گوش رسید.
«بازیکنان عزیز به دنیای من خوش آمدید.»
من بلافاصله معنی حرفش را نفهمیدم.
دنیای من؟ به این معنی است که مدیر بازی قرمزپوش توانایی این را دارد که دنیا را به دلخواه خود تغییر دهد. اگر او یک خداست، چرا باید آن را به همه اعلام میکرد؟
همانطور که کلاین و من در کمال ناباوری به هم خیره شدیم، شنلپوش بازوهایش را پایین انداخت و به صحبت ادامه داد.
«من آکیهیکو کایابا هستم. از این لحظه به بعد، من تنها انسانی هستم که قادر به کنترل این دنیاست.»
«چی…؟» من چنان شوکه شده بودم که نه تنها نفس آواتار من در گلو حبس شد، بلکه همین اتفاق برای بدن واقعی من هم افتاد.
آکیهیکو کایابا!!
من این اسم را میشناسم. امکان ندارد این اسم را ندانست.
او یک طراح جوان درخشان بازی و فیزیکدان کوانتومی بود که استودیوی بازیهای تخصصی را به یکی از بزرگترین توسعه دهندگان در تجارت تبدیل کرد. او نه تنها مدیر اجرایی SAO بود، بلکه به تنهایی سیستم عصبی رو طراحی کرد.
من مثل اکثر گیمرهای سرسخت احترام زیادی به کایابا میذارم. من هر مجلهای را خریدم و چندین بار مصاحبههای ارزشمندش را خواندم تا جایی که عملاً میتوانم آنها را از حفظ بگویم. فقط کوچکترین صوت از این صدا ذهن من را به سمت کایابا برد، که در کت سفید آزمایشگاه چقدر باهوش به نظر میرسید.
اما همیشه ترجیح میداد دور از کانون توجهها باشد، و تا حد امکان از توجه رسانهها پرهیز کند، و مطمئناً هرگز در یک بازی مثل این به نقش فعال مدیر بازی قدم نمیگذاشت – پس چرا الان؟
من بیحرکت ایستادم، و سعی کردم ذهنم را دوباره به حرکت درآورم، سعی کردم تا موقعیت را درک کنم. کلماتی که از شنل خالی بیرون میآیند، همه تلاشهای من را مسخره میکنند.
«باید تا الان متوجه شده باشین که دکمهی خروج از سیستم از صفحه اصلی ناپدید شده. این خطا نیست. تکرار میکنم، هیچ خطایی صورت نگرفته _ این آیندهی هنر شمشیرزنی آنلاین هستش.»
«آ…آینده…؟» کلاین این کلمه را با صدایی لزران و ترسیده گفت.
صدای بم و ریز ادامه داشت،
«از این مرحله به بعد، تا زمان فتح این قلعه، نمیتونید آزادانه از بازی خارج شید.»
کلمه قلعه درون مغز من قفل شد. قلعهی شهر آغازین کجا بود؟ اما سردرگمی لحظهایِ من با حرف بعدی او بلافاصله از بین رفت.
«هرچند، نِروگیِر رو نمیشه از طریق ابزار خارجی برداشت یا خاموش کرد. اگه از وسایل خارجی برای خروج اجباری استفاده بشه…»
مکث
احتمالا نفس ده هزار نفر گرفته بود، سکوت سنگینی هوا را پر کرده بود. کلمات بعدی با یک واقعیت آهسته و افتضاح همراه بودند.
«…امواج مایکروویو پرقدرت که از نِروگیِر ساطع میشند مغزتون رو میسوزونن و فرایندهای حیاتیتون رومتوقف میکنن.»
من و كلاین برای چند ثانیه به هم خیره شدیم و صورتهایمان خالی از هرچیزی بودند. انگار مغز ما از پردازش کلمات امتناع میکرد. اما آخرین هشدار سادهی کایابا ضربهای محسوس از سر تا پا به بدن من شلیک کرد.
مغزمان رو میسوزاند.
به عبارت دیگر، این ما را میکشد. به گفتهی کایابا خاموش کردن نِروگیِر یا تلاش برای برداشتن آن از سر کاربر، کشنده خواهند بود.
زمزمه و غرغر در میان جمعیت موج می زدند، اما کسی فریاد نمیزد و عصبانی نمیشد. همه افراد حاضر، از جمله من، نمیتوانند پیامدهای اعلامیه او را پردازش کنند.
دست کلاین به آرامی روی سرش بلند شد، و تلاش کرد نِروگیِر را که فقط در دنیای واقعی وجود داشت، لمس کند. و بعد خندهای خشک و سریع سر داد.
«ها ها ها… در مورد چی صحبت میکنه؟ دیوونهست؟ امکان نداره. نِروگیِر فقط یه سیستم بازیه. نمیتونه ممکن باشه مثل… نابود کردن مغزمون یا هرچیز دیگهای. درسته، کیریتو؟» او مثل یک فرد خشن حرفش را تمام کرد. علیرقم تابش خیره کنندهاش، نتوانستم با او موافقت کنم.
قسمت زیرین کلاه نِروگیِر با فرستندههای بیشماری جاسازی شده که امواج الکترومغناطیسی ضعیفی را ساطع میکند و احساسات کاذب را مستقیما به سلولهای مغزی میفرستند. این یک قطعه فوقالعاده پیشرفته است، اما با همان اصول اساسی یک لوازم خانگی که از دههها قبل وجود دارد هم عمل میکند: مثل مایکروویو آشپزخانه.
با داشتن نیروی کافی، نِروگیِر میتواند به طور بالقوهای رطوبت سلولهای مغزی را بلرزاند و باعث ایجاد گرمای اصطکاکی به اندازه کافی قوی شود تا مغز را از داخل بخار کند. اما…
«…در اصل، این غیرممکن نیست… اما باید بلوف زده باشه. منظورم اینه که، اگه فقط نِروگیِر رو بکشم، چطور میتونه برق کافی برای این کار تولید کنه؟ مگه اینکه برخی باتریهای عظیم رو ببنده…»
کلاین دقیقاً فهمید که چرا با او موافقت نکردم. ناله کرد، حالتی ناامیدانه روی صورتش ایجاد شد. «اما… هست. شنیدم که یک سوم وزن برای سلولهای باتریه. اما هنوزم این مسخره است! اگه زمانی خاموشی همگانی اتفاق بیافته چی؟»
کایابا گویی صدای غرش کلاین را شنید، به صحبت خود ادامه داد.
«برای اینکه دقیقتر بگم، اتفاق سرخ کردن مغز یا مرگ مغزی با هر یک از شرایط زیر شروع میشه: ده دقیقه بدون نیروی خارجی؛ دو ساعت قطع اتصال شبکه؛ کندن از بین بردن نِروگیِر. مقامات و رسانهها تو دنیای واقعی قبلاً جزئیات رو به عموم مردم اعلام کردند. در حال حاضر، دوستان و خانواده چند بازیکن این هشدارها رو نادیده گرفتن و سعی کردن با زور نِروگیِر رو بردارند، درنتیجه…»
صدای متمایز و متالیکی برای نفس کشیدن مکث کرد.
«…متاسفانه، دویست و سیزده بازیکن درحال حاضر هم از آینکراد و هم از دنیای واقعی حذف شدند.»
صدای جیغی بلند از جایی از جمعیت بلند شد. اما اکثر بازیکنان همچنان ثابت بودند، یا قادر به باور کردن نبودند، و چهرههای آنها لبخندهای غایب را نشان میداد. مثل آنها، ذهن من در برابر سخنان کایابا مقاومت می کرد، اما بدن من صادقتر بود، پاهایم شروع به لرزش کردند. چندین قدم به عقب برداشتم و سعی کردم زمین نخورم. کلاین به راحتی به پشت خود افتاد و صورتش هنوز شوکه بود.
دویست و سیزده بازیکن.
این واژهها بارها و بارها در گوش من پیچید.
آیا کایابا حقیقت را میگفت؟ آیا بیش از دویست نفر که همین چند دقیقه پیش این بازی را انجام داده بودند دیگر مرده بودند؟
بعضی از آنها حتماً آزمایش کنندههای بتا مثل من بودهاند. احتمالاً حتی افرادی که از زمان بازی کردن چهره یا اسمهایشان را شناختم. حالا کایابا میگفت نِروگیِر مغز آنها را سوزانده و کشته است؟؟
کلاین از روی سنگ فرشها با صدای ناخوشایند زمزمه کرد: «باور نمیکنم… نمیخوام باور کنم. این فقط یه تهدیده. اون نمیتونه این کار رو انجام بده. زود ما رو از اینجا دور کنین و بذارین بریم بیرون. من کارهای بهتری برای انجام دادن دارم تا اینجا بشینم و به شیرین کاریهایی مزخرفتون نگاه کنم. همهش همینه دیگه، درسته؟ یکمی هیجان برای اینکه شور و شوق افتتاحیه بازی رو بالا ببرین، همینه؟»
همان افکار دقیقاً در همان زمان در ذهنم جاگیر شده بود. اما صحبتهای خشک و عملی کایابا همچنان ادامه داشت و به خواستههای مخاطبان اسیرش توجه نمیکرد.
«دیگه نیازی به نگرانی در مورد برگشت بدن فیزیکی به دنیای واقعی نیست. وضعیت فعلی بازی و فوتیهای امروز تو تلویزیون، رادیو و اینترنت کاملا گسترده شده. خطر اینکه کسی نِروگیِر شما رو با زور از بین ببره، درحال حاضر کمتر شده. دو ساعت استراحت آنلاین باید زمان کافی برای انتقال بدن فیزیکیتون به بیمارستانها و مراکز مراقبتی دیگه برای بالا بردن امنیتتون تو این زمان طولانی باشه و این مراکز نگرانیهای مربوط به سلامتی جسمیتون رو برطرف میکنن. پس از این بابت مطمئن باشین… و تمرکز کاملتون رو روی فتح کردن بازی بذارین.»
«چـ–؟» بالاخره جیغی از گلویم بیرون آمد. «منظورت چیه؟ فتح کردن بازی؟ انتظار داری که وقتی حتی نمیتونیم از سیستم خارج شیم فقط بشینیم و از بازی لذت ببریم؟»
به روپوش زرشکیای بدون سر که تا طبقه فوقانی کشیده شده بود خیره شدم و زمزمه کردن را ادامه دادم.
«این حتی دیگه یه بازی نیست!»
و دوباره، انگار که صدای من را شنیده باشد، آکیهیکو کایابا با آرامش ادامه داد.
«هرچند، لطفاً با احتیاط ادامه بدین. از این لحظه، هنر شیمشرزنی آنلاین دیگه برای شما یه بازی نیست. این واقعیتی دیگه است. روش استاندارد احیای بازیکن دیگه مثل گذشته کار نمیکنه. وقتی سلامتی شما به صفر برسه، آواتار شما برای همیشه حذف میشه…»
قبل از بیرون آمدن آن کلمات میدانستم قصد گفتن چه چیزی را دارد.
«…و نِروگیِر مغز شما رو از بین میبره.»
احساس کردم یک لحظه تمایل دارم که به خندهای بلند که از درونم من بلند شده بود بپردازم و مجبور شدم انگیزهام را خفه کنم. در گوشه سمت چپ بالای دید من یک نوار نازکِ آبی درخشان نشسته بود. وقتی به نوار نگاه کردم، شمارههای 342/342 کنار آن ظاهر شدند.
سلامتی من. زندگی باقیماندهی من.
اگر این عدد به صفر برسد، من واقعا میمیرم — طبق گفتهی کایابا، بازی مغز مرا با امواج مایکروویو سرخ میکند و من را درجا میکشد.
بله، این یک بازی بود. بازیای که زندگی من به آن بستگی داشت. بازی مرگ.
در طول دو ماه آزمایش بتا، من باید نزدیک صدبار مرده باشم. وقتی این اتفاق افتاد، شما با خنده در قصر سیاه در شمال میدان به زندگی برگشتید، و میتوانستید آزادانه به میدان جنگ برگردید.
آر پی جیها به همین ترتیب کار میکنند. شما میمیرید و میمیرید، هر بار درس میگیرید و مهارتهای خود را ارتقا میدهید. اما اکنون ما نمیتوانیم این کار را انجام دهیم؟ یک بار بمیر، و ما برای همیشه خواهیم مرد؟ حتی بدون امکان کنار گذاشتن بازی؟
با زمزمه گفتم: «این مسخره است.»
در این شرایط چه کسی خطرات بیرون را در پیش خواهد گرفت؟ همه مجبور بودند در امنیت شهر بمانند.
اما کایابا انگار که شک و تردید همهی بازیکنان را پیشبینی کرده بود، چالش بعدی خود را ارائه داد.
«برای اینکه بتونید از این بازی خارج بشین فقط یه شرط وجود داره. اون هم اینه که به طبقه صدم قلعهی آینکراد برسین و غول آخر که اونجا منتظرتونه رو شکست بدین. تو اون لحظه، همه بازیکنهای باقیمونده میتونن با خیال راحت بار دیگه از سیستم خارج شن.»
لحظهای سکوت محض شد.
سرانجام به معنای عبارت قبلی او پی بردم، «قله این قلعه را فتح کن.» او فقط به یه قلعه معمولی اشاره نمیکرد، اون به خود آینکراد اشاره میکرد؛ قلعه شناور عظیمی که در طبقه پایین جایی که ایستاده بودیم قرار داشت و نود و نه طبقه بالای سرمان وجود دارد.
«طبقه صد رو بگذرونین؟» کلاین ناگهان فریاد زد. او به سختی روی پاهایش ایستاد و مشت خود را در هوا تکان داد. «م… ما احتمالاً نتونیم این کار رو انجام بدیم! شنیدم که کل گروه آزمایش کنندههای بتا به سختی تونستن از مرحله اول بازی رد بشن!»
حق با اون بود. هزار بازیکن در آزمون بتای SAO شرکت کردند و وقتی دوره دو ماهه به اتمام رسید، ما فقط طبقه 6 را گذرانده بودیم. درست است، که الان ده برابر تعدادی که در دوره دو ماهه شرکت کردیم در این بازی هستن، اما رسیدن به طبقه صدم چهقدر زمان میبرد؟
حدس من این بود که کل میدان را همان دلهرهای که در من ایجاد شده بود فراگرفته بود. تنش ساکت به زمزمههای آرامی تغییر یافت. اما صداهای ترس یا ناامیدی نمیشنیدم. به احتمال زیاد، اکثر بازیکنان اینجا نمیتوانستند تصور کنند که آیا این یک خطر واقعی است یا یک جشن افتتاحیه پر زرق و برق که با سلیقهی ضعیف برگزار شده. درک گفتههای کایابا آنقدر عجیب و وحشتناک بود که داستان فاقد اعتبار بود.
سرم را به سمت بالا متمایل کردم، و به روپوش خالی خیره شدم، و ناامیدانه سعی کردم خود را با این واقعیت جدید سازگار کنم.
نمیتوانم از سیستم خارج شوم. نمیتوانستم به اتاق واقعیام، و زندگی واقعی خودم برگردم. تنها راهی که میتوانست اتفاق بیفتد این بود که کسی به بالای این قلعه برسد و غول آخر را شکست دهد. و تحت هر شرایطی سلامتی من به صفر میرسید، میمردم. مرگی واقعی. وجودم از این دنیا محو میشد.
اما…
مهم نیست چقدر سعی کردم این اطلاعات را به عنوان حقیقت بپذیرم، نمیتوانستم. فقط پنج یا شش ساعت پیش، من ناهار خانگی مادرم را خورده بودم، با خواهرم صحبت کردم و از پلههای اتاقم بالا رفتم. و حالا دیگر نمیتوانم برگردم؟ آیا واقعاً این اتفاق میافتد؟
روپوش قرمز بار دیگر توجه همه افراد حاضر را جلب کرد و دستکش سفید خود را تکان داد و با صدایی عاری از احساس ادامه داد.
«درنهایت، اجازه بدین بهتون ثابت کنم این دنیا تنهای واقعی شماست. من برای همه شما یک هدیه آماده کردم.میتونید اون رو در فهرست اموالتون پیدا کنید.»
بدون فکر، با کشیدن دو انگشت به سمت پایین، مِنو را باز کردم. افراد اطراف من هم همین حرکت را انجام دادند، میدان پر از صداهای الکترونیکی دزدگیر مانند شد. وقتی روی صفحه فهرست اموال ضربه زدم، متوجه شدم که چیز جدیدی در بالای لیست وجود دارد.
برچسب آینهی دست روی آن بود. با کنجکاوی، روی اسم ضربه زدم و گزینهی نمایان شدن را انتخاب کردم. با جلوه صوتی درخشان، یک آینهی مربعی شکل کوچک به وجود آمد.
با بیمیلی آینه را برداشتم، اما اتفاقی نیفتاد. تنها چیزی که در سطح منعکس شده دیدم، صورت دقیق و سخت آواتار مجازی خودم بود. با کج شدن گردنم، نگاهی به کلاین انداختم. مثل من، سامورایی خوشتراش به دورن آینه خودش خیره شده بود.
بعد…
یک نور سفید درخشان کلاین و چندین شخصیت دیگر را در این نزدیکی احاطه کرد. در لحظه بعدی، در حالی که همان چراغ من را احاطه کرده بود، دید من کور شد. چند ثانیه بعد، با بازگشت به همان مناظر قدیمی، کمرنگ شد.
جز…
این کلاینی نبود که من شناختم. زره صفحهای ناجور، با دستمالی زشت و موهای قرمز اتشین همانند قبلی بود. این چهره بود که تغییر کرده بود. چشمای لاغرش حالا برآمده و گرد بودند. پل باریک بینیاش منقاری بود. و گونهها و چانههای ظریف او اکنون از موهای ناصاف صورت پوشانده شده بود. اگر آواتار سابق او یک سامورایی جوان بود، کلاین جدید یک سلحشور سرگردان بود -یا از آن بدتر، یک راهزن…
برای لحظهای همه چیز را فراموش کردم و زمزمه کردم: «تو دیگه کی هستی؟»
مرد کناریام همان سوال را به خودم برگرداند. «من؟ تو خودت کی هستی؟»
و در درخشش روشنایی، معنای «هدیه» کایابا را درک کردم. دوباره با بالا بردن آینهی خودم، به انعکاس درون آن خیره شدم.
موهای سیاه با استایل ملایم. چشمهای ملایمی زیر موهایی بلند قرار دارند. چهرهای نرم و گرد که وقتی درکنار خواهرم قرار میگرفتم بقیه من را به جای پسر بودن، با یک دختر اشتباه میگرفتن و خواهر میخواندنم.
خبری از قیافهی قهرمانانهی قبلی کیریتو نبود. چهرهای که در آینه دیدم…
…این چهره واقعی بود که میخواستم از آن فرار کنم.
«اوه… این خود منه…» کلاین در حالی که مات و مبهوت مانده، درمقابل آینه خود زمزمه کرد. دوباره روبهروی هم قرار گرفتیم و یک صدا فریاد زدیم.
«تو كلاین هستی؟»
«تو کیریتو هستی؟»
عملکرد فیلتر صدا ظاهراً متوقف شده بود و صدای ما را هم تغییر داده بود، اما این حداقل نگرانی ما بود.
هر دو آینه از میان انگشتان ما لیز خوردند و همزمان با صدای ضعیفی به زمین برخورد کردند. با یک نگاه سریع به اطراف مشخص شد که گردهمایی قبلی شخصیتهای فانتزی زیبا و رنگارنگ به طرز چشمگیری تغییر کرده است. انگار کسی جمعیت یک بازی ویدیویی را برده و به جای آنها افراد واقعی گذاشته به آنها شمشیر و زرهی داده بود تا از آن استفاده کنند. حتی نسبت مردان به زنان نیز به طرز وحشتناکی کمتر شده بود.
چطور ممکن است؟ همه ما از آواتارهای مجازی خود به ظاهر واقعی خود تغییر کرده بودیم. هنوز هم به صورت چند ضلعی با جزئیات جزئی ارائه شده بود، اما درجه دقت آن حیرت انگیز بود. به نظر میرسید که بدن من تحت اسکنی کلی قرار گرفته.
یک اسکن.
«…البته!» زمزمه کردم و به کلاین نگاه کردم. «نروگیِر در بیرون کل کلاه فرستندههایی داره، که شامل بخشی که صورت رو میپوشونه هم میشه. پس، نهتنها میتونن مغزتون رو اسکن کنن بلکه جزئیات صورتتون رو هم دوباره درست کردن…»
«اما قد… و وزنم چی؟» کلاین به اطراف نگاه کرد، صدایش به طرز غیرمعمولی آروم بود.
جمعیت بازیکنان که هنوز با تعجب به آنها خیره شده بودند، پس از «تنظیم» به طور مشخص چند سانتیمتر از قد متوسط خود از دست داده بودند. من و کلاین قد آواتارهایمان را تقریباً مشابه قد خود واقعیمان قرار داده بودیم، امیدوار بودیم که به دلیل تغییر در سطح چشم، از هماهنگی بدنی خود در هنگام اتصال کامل جلوگیری کنیم. اما باتوجه به بقیه جمعیت، اکثر بازیکنان شش اینچ اضافی به خودشان داده بودند، اگر بیشترنباشد، کمتر نیست.
همهاش همین نبود. میانگین دور کمر جمعیت نیز به طور قابل توجهی متورم شده بود. اما نِروگیِر فقط میتواند قسمت سر ما را اسکن کند. چهطور میتوانست اندازه کلی بدنمان را اندازه بگیرد؟
کلاین جواب را میدانست.
«یه لحظه وایسا. یادمه که دیروز تازه نِروگیِر خودمو خریدم. اون این کار رو تو مرحله تنظیم انجام داد… اون چی بود، درجه بندی؟ ازم خواست که بدنم رو تو کل این نقاط مختلف لمس کنم. یعنی همین بوده؟»
«آه… درسته، البته…»
فرآیند درجهبندی، اندازهگیری میزان حرکت کاربر برای لمس بدن خود بوده، به طوری که سیستم می تواند سطح مناسب را به صورت دیجیتالی دوباره ایجاد کند. در واقع، این درخواست کمک کاربر برای ایجاد یک اندازهگیری داخلی از بدن او بوده.
که به وضوح کار کرده. هر بازیکن در جهان SAO دراین لحظه به ماکتی چندضلعی از خود واقعی خودش تبدیل شده. این قصد واضح بود.
با زمزمه گفتم: «این واقعیته. الان گفت. آواتار من و نقاط ضعف من الان بدن واقعی و زندگی اصلی من هستند. کایابا چهرههای ما رو دوباره خلق کرد تا ما رو مجبور به باور حقیقت کنه.»
«ام… اما، کیریتو،» کلاین فریاد کشید و سرش را در حالی که چشمانش از زیر دستمال معلوم بود بالا آورد. «چرا؟ چرا باید یه همچین کاری کنه…؟»
نمیتوانستم به آن پاسخی دهم. درعوض، به سمت بالا اشاره کردم.
«صبر کن، مطمئنم به این هم جواب میده.»
کایابا ناامید نشد. صدای او چند ثانیه بعد دوباره از آسمان خون آلود صدا شنیده شد.
«به احتمال زیاد دارید از خودتون میپرسین، چرا؟ چرا آکیهیکو کایابا کسی که SAO و نیروگیِر رو توسعه داده، همچین کاری انجام میده؟ یعنی این یه عمل تروریستیه؟ یا یه جور آدم ربایی برای باجگیری؟»
و برای اولین بار، صدای بیاحساس کایابا کم رنگترین نشانههای احساسی را به خود گرفت. علی رغم شرایط موجود، صدای آرزوی حسرت را در صدای او احساس کردم. اما این درست نیست.
«چیزی که من دنبالشم هیچکدوم از اینها نیست. درحال حاضر هیچ هدف و توجیهی ندارم. درحقیقت، این وضعیت هدف نهایی من بود. من نیروگیِر و SAO رو دقیقاً برای ساختن این دنیا و دیدنش درست کردم. و الان به اون هدف رسیدم.»
پس از مکثی کوتاه، صدای کایابا به حالت معمول خود بازگشت.
«اینجا مرحلهی آموزشی هنر شمشیرزنی آنلاین به اتمام میرسه. برای همه شما بازیکنان عزیز آرزوی بهترینها رو دارم.»
آخرین کلام او قبل از اینکه برود، کوتاه مدت انعکاس یافت.
روپوش زرشکی در سکوت بالا رفت، نوک شنل ذوب شده در هشدارهای سیستم هنوز در هوا نشان داده میشد. شانهها، قفسهی سینه، بازوها و پاها به سطح قرمز خون میروند و یک موج خارجی را پشت سر بهجا میگذارند. در لحظهی بعدی، دیوار عظیم پیامهایی که روی آسمان بودند، به همان ناگهانی که آمده ناپدید شدند.
باد از بالای میدان بلند شد، و موسیقی پسزمینه از گروه نوازندگان NPC به آرامی از دور نزدیک شدند، و زندگی را به گوش من بازگرداند. بازی به حالت اولیه خود برگشته بود. تنها تفاوت آن در وجود چند قانون جدید و خیلی مهم بود.
سرانجام، درنهایت، انبوه بازیکنان واکنش مناسب نشان دادند.
میدان به یکباره منفجر شد و با صدای ده هزار صدا به یکباره متشنج شد.
«این نمیتونه اتفاق بیفته… باید شوخیت گرفته باشه!»
«گندش بزنن! بذارین برم بیرون! میخوام برم بیرون!«
«نمیتونین این کار رو با من بکنین! من قراره امشب کسی رو ببینم.»
«نه! بذارین برم! بذارین برم!»
جیغ. خشم. فریاد. توهین. التماس. و غرش فضا را احاطه کرده بود.
در عرض چند دقیقه، ما از بازیکن به زندانی تبدیل شدهایم. سرهایمان را گرفته بودیم، به زانو درآمده بودیم، مشتها را در هوا تکان میدادیم، همدیگر را میگرفتیم و به سمت هم میچرخیدیم.
به اندازه کافی عجیب و غریب، هر چه فریادها بیشتر میشد، افکارم روشنتر میشدند.
این واقعیت است. هر چیزی که آکیهیکو کایابا گفت حقیقت بود، او، بین همهی مردم توانایی انجام همچین کاری را دارد. آن نبوغ غیرقابل پیشبینی و مخرب جزئی از جذابیت او بود.
من مدتی-اگر نه حتی بیشتر-به دنیای واقعی برنخواهم گشت. من نمیتوانم مادر یا خواهرم را ببینم یا با آنها صحبت کنم. شاید دیگر هرگز این کار را نکنم. اگر اینجا بمیرم…
واقعاً مردهام.
نِروگیِر_کنسول بازی، غل و زنجیر و تیغه گیتویتن همه آنها_مغزم را سرخ کرده و مرا میکشند.
نفس آهسته و سنجیدهای کشیدم و دهانم را باز کردم.
«کلاین با من بیا.»
بازوی او را گرفتم، بدن او حتی پس از تغییر به بدن واقعی هم هنوز به طرز قابل توجهی بلند بود و به سرعت او را از گروه آشفته خارج کردم. ما نزدیک بیرون گروه بودیم، زیرا برای فرار از جمعیت وقت کمی صرف کردیم. من از میدان به یکی از خیابانهای شهر حرکت کردم و پشت کالسکهای ایستادم.
«کلاین،» با هوشیارترین لحنی که توانستم مدیریت کنم، به مرد روبهرویم نگاه کردم. «گوش کن، من الان این شهر رو ترک میکنم و به سمت روستای بعدی میرم. باهام بیا.»
وقتی که کلاین از زیر دستمال سرش به من خیره شد، صدای آرامم را بالا بردم.
“اگه چیزی که گفته درست باشه، پس ما برای زنده موندن باید قویتر و قویتر بشیم. مطمئنم که تا الان میدونی که اِم اِم او آر پی جیها نبرد بر سر منابع سیستماند. فقط این همه طلا، غارت، و تجربه وجود داره که باید بهدست بیاری، پس هرچهقدر بیشتر برنده شی، قویتر میشی. همه این تصور رو خواهند داشت، پس به زودی مزارع اطراف شهر آغازین خشک میشن. تو سرگردون میشی، و بیوقفه منتظر جمع شدن دوباره جمعیت میشی، ما باید از این فرصت برای درست کردن پایگاه تو شهر بعدی استفاده کنیم. من راه رو بلدم، میدونم کدوم نقاط خطرناکاند. میتونم خودمون رو باخیال راحت و تو امنیت اونجا ببرم.»
طبق معیارهای من، این یک سخنرانی ماراتن بود، اما کلاین به هر کلمه گوش میداد. چند ثانیه بعد، او لبخند زد.
«اما… چیزی که گفتم یادته؟ کل شب رو با چند دوست از یه بازی دیگه تو صف موندم تا فقط این رو بخرم. اونا وارد سیستم شدند. اونا هنوزم باید تو میدان باشن. نمیتونم همینطوری ولشون کنم.»
“…”
نفسم را نگه داشتم و لبم را گاز گرفتم. نیت خیره کننده متفکر کلاین مثل روز روشن بود. این مرد سرخوش نمیتوانست دوستانش را پشت سر بگذارد. او میخواست آنها را با ما بیاورد
و من نمیتوانستم با آن موافقت کنم.
حتی در سطح یک، مطمئن بودم که میتوانم از کلاین به تنهایی در برابر هیولاهای پرخاشگری که در طول مسیر به دهکده بعدی وجود دارند محافظت کنم. اما بیش از این خطرات را بسیار بزرگ میکند. اگر کسی در راه بمیرد و همانطور که کایابا گفت، در واقعیت ضربه مغزی شود؟ مسئولیت به عهده من بود: شخصی که میخواست پناهگاه اولیه ما را ترک کند و نتوانست همه را در امان نگه دارد.
من نمیتوانم از پس این فشار غیرقابل تحمل بربیایم. غیرممکنه.
به نظر میرسید که کلاین بار دیگر تردید لحظهای من را فهمید. لبخندی سفت اما گشادگونه زد و سرش را آهسته تکان داد.
«نه… نمیتونم بیشتر از اینی که بهم کمک کردی ازت کمک بخوام. جهنم، خودم تو آخرین بازی رهبر تیم بودم. نگران نباش، با تکنیکهایی که بهم یاد دادی کنار میام. علاوه بر این، همیشه این احتمال وجود داره که این فقط یه شوخی بد بوده، و ما میتونیم تو کمترین زمان از سیستم خارج شیم. پس زود باش، بپر و به فکر من نباش.»
“…”
برای چند ثانیه سکوت کردم و درگیریای را که قبلاً هرگز با آن روبرو نشده بودم تجربه کردم..
و سپس کلمات سادهای را ابراز کردم که طی دو سال بعد از آن پشیمان خواهم شد.
«…باشه.» سرم را تکان دادم و یک قدم عقب رفتم. با صدای گرفتهای ادامه دادم. «پس ما اینجا راهمون رو از هم جدا میکنیم. هرچیزی شد بهم پیام بده. خب پس…میبینمت، کلاین.»
همانطور که چشمهایم را دور کردم و سعی کردم رویم را برگردانم، کلاین فریاد زد.
«کیریتو!»
“…”
نگاهش گفت که میخواهد چیزی بپرسد، اما استخوانهای گونهاش فقط تکان خورد و هیچ حرفی بیرون نیامد. من دست تکان دادم و به سمت شمال غربی چرخیدم، جهت کلی روستا که به دنبال رفتن به آن هستم.
بعد از پنج قدم، دوباره صدای او را از پشت که من را صدا می کرد شنیدم.
«هی، کیریتو! خیلی خوشگل به نظرمیرسی! دقیقا همون چیزی که من میپسندم!»
لبخندی زدم. «و حالا که راهزن کوهستانی هستی ده برابر بهتر به نظر میای!»
پشتم را به اولین دوستی که در این دنیا پیدا کردم، کردم، و شروع به حرکت رو به جلو کردم. بعد از چند دقیقه در کوچه پس کوچههای پیچیدهی شهر حرکت کردم، برگشتم تا اطراف را نگاه کنم. البته که کسی آنجا نبود.
دندان قروچه کردم و احساس عجیبی را که به نظر میرسید مانع نفس کشیدنم میشد را میبلعم، پاشنههای پایم را بلند کردم و دویدم.
ابتدا دروازه شمال غربی شهر آغازین، سپس یک مزارع وسیع و جنگل عمیق و در آخر یک روستای کوچک. من به سرعت به سوی چیزی که فراتر از آن قرار داشت حرکت کردم، با شتاب به سوی یک نبرد بدون پایان تنها برای زنده ماندن.