sword art online - قسمت 05
نبرد من با ارباب قدرتمند مارمولک در هزارتوی طبقهی هفتادوچهارم به پایان رسید، من مسیر را طی کردم و راه را در ذهنم ردیابی کردم. سرانجام، نور خروج به چشمم آمد و من آهی از آرامش کشیدم.
خاطرات بد را کنار گذاشتم و با سرعت از هوای تازه و ترد نفس عمیق کشیدم و از آن مکان خارج شدم. جلوی من یک مسیر جنگلی تاریک بود و پشت سر من هزارتوی طاقتفرسا، گلدسته ماموت آن در نور شب به سمت بالا و پایین کشیده میشد.
با توجه به این که هدف از این بازی، رسیدن به بالای قلعه بود، سیاهچالهای این بازی به جای دخمه یا غار زیرزمینی شکل برجهایی عظیم بودند. گرچه آنها هنوز هم به مانند یک سیاهچال محکم بودند که دشمنانی خطرناکتر از آنچه درجاهای دیگر باشند در این راهروهای پرپیچ و خم وجود دارند و یک رئیس وحشتناک در انتهای آن منتظر شماست…
هزارتوی طبقهی هفتادوچهارم در این مرحله 80 درصد نقشه برداری شده بود. در عرض چند روز، لانهی رئیس را پیدا خواهیم کرد و یک گروه برای حمله ترتیب داده خواهد شد حتی به عنوان یک فرد انفرادی، من میتوانم در نبرد نقش داشته باشم.
با نادیده گرفتن ناراحتی و اضطراب خود از خانه بیرون رفتم.
خانهی فعلی من در آلگاد در طبقهی پنجاه، عملا بزرگترین شهر آینکراد است. از نظر مقیاس، شهر آغازین بزرگتر است اما با توجه به این که ارتش اکنون آن را کاملاً کنترل میکند، بهترین کار این بود که به آن مکان اسکلهی گستردهای داده شود.
از میان مزرعهای که با شروع غروب تاریک میشد، میگذشتم، به جنگلی از بلوطهای کهنسال و قدیمی رسیدم. با سی دقیقه پیادهروی به منطقهی مسکونی طبقهی هفتادوچهارم میرسیدم که از طریق آن میتوانم از دروازهی تلپورت برای رسیدن فوری به آلگاد استفاده کنم.
من میتوانستم از موارد تلپورت برای بازگشت به هر نقطهای از آلگارد استفاده کنم اما آنها گران قیمتاند پس بهترین برای موارد اظطراری کنار گذاشته شده بود. هنوز زمان زیادی برای این که روشنایی کامل از بین برود مانده بود، پس وارد جنگل شدم و دربرابر وسوسه تلپورت کردن و رسیدن سریع به تختم مقاومت کردم.
خارج از چند سازهی باربر، لبهی بیرونی هر طبقه از آینکارد اساسا رو به آسمان باز بود. نور خورشید از دور دستها، درختان را با درخششی مایل به قرمز شعلهور میکند. غبار غلیظی که از میان شاخهها عبور میکند که به دلیل انعکاس نور در حال کم شدن خورشید است. صدای آواز پر سر و صدای روزانه پرندهها کم میشود و به نظر میرسد صدای خشخش نسیم از طریق شاخهها بلندتر از گذشته شده است.
علیرغم این که میدانستم در حالی که نیمهخواب هم باشم باز میتوانم از پس هیولاهای این منطقه بر بیایم، سرکوب کردن ترس غریزی از این ساعت تاریک کار سختی بود. این شبیه احساس گم شدن در راه خانه در سن جوانی و یخ زدن از اضطراب بود.
از این احساس بدم نمیآمد. من این نوع احساسات اولیه را در دنیای واقعی فراموش کردم و بالاخره، این یک حرکت انفرادی در آن بیابان و بدون روح، یکی از لذتهای بزرگ یک آر پی جی نبود؟
گریهی ضعیف و ناآشنایی من را از شر حسرت نوستالژیک خارج کرد. این یک یادداشت عالی بود، کوتاه و واضح مانند صدای برگ. از حرکت ایستادم و سعی کردم مسیر بازگشتنم را بازیابی کنم. مناظر و اصوات ناشناخته در این دنیا به معنای ظهور بخت بود_خوب یا بد…
من به عنوان یک بازیکن انفرادی، تلاش زیادی برای مهارت جستجوی خود انجام دادم. این وسیله برای کمک به شما در محافظت در برابر کمینها و هنگامی که سطحش بالاتر میرود، به شما این امکان را میدهد که دشمنان و بازیکنانی که در حالت خفا قرار دارند را شناسایی کنید. خیلی زود، شکل هیولایی حدود 10 یارد دورتر در سایههای یک درخت بزرگ به چشمم خورد.
خیلی بزرگ نبود. میتوانم خز سبز خاکستریِ مناسب برای ترکیب شدن با برگها و گوشهای کشیده را که طولانیتر از بدن حیوان است، ببینم. با تمرکز بر دید خود، از بازی خواستم تا به طور خودکار هیولا را برای من هدف قرار دهد و نشان زرد و اسم هدف را نشان دهد.
وقتی کلماتی را که ظاهر شدند، دیدم. نفسم را نگه داشتم. این یک خرگوش راگوت بود، موجودی فوق العاده نادر. مطمئناً اولین کسی بودم که آن را دیده بود. این چیزهای کوچک کرکی در درختان زندگی میکردند، از نظر امتیازات نه قوی بودند و نه سودمند. ارزش آنها از چیز دیگری حاصل میشد.
بیصدا، یک تیر پرتابی باریک را از کمربندم بیرون آوردم. مهارت پرتاب چاقو من فقط در سطح متوسط بود اما شنیدم که خرگوش راگوت بالاترین سرعت فرار از بین هیولاهایی را که کشف شده است، داشته است بنابراین فکر نمیکنم بتوانم به اندازه کافی نزدیک شوم تا بتوانم از شمشیر معمولیام استفاده کنم.
حداقل با توجه به این که خرگوش هنوز متوجه من نشده بود، فرصت اولین حمله را داشتم. چاقو در دست راستم بود، یک دعای آرام خواندم و مهارت اصلی انداختن چاقو، «تک شلیک» را اجرا کردم.
مهارت من در پرتاب چاقو ممکن است ضعیف باشد اما شانس مهارت بر اساس آمار چابکی من، تنظیم شده بود. چاقو مانند رعد و برق در دست من برق زد و به سایههای شاخهها شلیک شد و یک رد نور لحظهای پشت سر خود برجای گذاشت. همان لحظه که من مهارت را شروع کردم، مکاننما از زرد به قرمز خصمانه تبدیل شد و نوار اِچ پی خرگوش را در زیر بالا آورد.
وقتی به دنباله چاقو نگاه میکردم، فریادی باشدت بالاتر هم شنیدم و نوار اِچ پی بلافاصله به صفر رسید.
هنگامی که جلوه صوتی چند ضلعیهای متلاشی شده به صدا در آمد، مشت خود را برای پیروزی گره کردم.
منوی خود را فراخوانی کردم و به سمت موجودی کالا رفتم و انگشتانم لرزیدند. آنجا بود، درست در بالای لیست موارد جدید: «گوشت خرگوش راگوت». یک معدن طلای مطلق، ارزش حداقل شش رقم در بازار آزاد. به اندازه کافی ارزش داشت که بالاترین کلاس اسلحههای سفارشی را با تغییر در لوازم یدکی را بتوانم بخرم. دلیل آن ساده بود؛ از بین تمام مواد بیحد و حصر موجود در بازی، این گوشت بالاترین درجه عطر و طعم را داشت.
غذا خوردن تنها لذتی بود که در جهان اِس اِی او یافت میشد. بیشتر غذاهای موجود به نظر میرسید به سبک روستایی اروپایی_نان ساده و سوپ باشد. بعضی از صنعتگرها که استفاده مهارت پخت و پز را انتخاب کردند، میتوانند غذاهای دیگری درست کنند تا گزینههای ما را گسترش دهند اما با توجه به کم بودن آشپزها و مشکل بدست آوردن مواد غذایی خوب برای پخت و پز، تقریبا همه بازیکنهای این بازی برای خوردن غذای با کیفیت گشنگی کشیدند.
من را هم بین آنها حساب کن. خوردن سوپ و نان سیاه در رستوران اِن پی سی موردعلاقم برام مشکلی نداره اما تحمل ولع فروکردن دندانهام در یک تکه گوشت گرم و آبدار سخت بود. همان طور که به اسم کالا خیره بودم، نالهای آرام از لبهام خارج شد.
کاملا بعید بود که دوباره بتوانم یک ماده غذایی معتبر دیگر مانند این را پیدا کنم. ناامیدانه میخواستم آن را بخورم اما هرچه ماده ریزتر باشد، درجه مهارت لازم برای پخت آن بالاتر است. من باید از یک استاد آشپزی بخواهم که این کار را برای من انجام دهد.
اگر ادعا کنم که کسی را که متناسب با این موضوع است نمیشناسم، دروغ گفتم اما پیدا کردن این شخص سخت خواهد بود و من به یک زره جدید احتیاج خواهم داشت، پس تصمیم گرفتم که گوشت را در ازای پول بفروشم.
بستن صفحه وضعیت عملی دردناک بود. من مهارت جستجوی خود را برای اسکن محیط اطراف بکار گرفتم. احتمال این که هر بازیکن دزدی در مرزهای کشنده به دنبال کسب امتیاز باشد خیلی کم است اما وقتی روی معدن طلای درجه اِس هستید، برای انجام هرکاری احتیاط میکنید.
کیسه را روی کمرم باز کردم تا با استفاده از بلورها به صورت مستیم به آلگارد تلپورت کنم، با این شرط که میتوانم تمام بلورهای مورد نظر خود را با استفاده از پولی که از فروش گوشت بدست میاورم، تهیه کنم.
این کریستال کشیده و هشت ضلعی به رنگ آبی عمیق درخشان بود. بدون داشتن هیچ نوع طلسم جادویی در اِس اِی او، تعداد کمی از موارد جادویی که میتوان یافت، به شکل این بلورها هستند. آنهایی که آبی هستند برای جابهجایی، صورتیها برای بهبودی، سبزها برای درمان سماند_همه چیز کاملا واضح بود. آنها بلافاصله کار میکردند اما با توجه به قیمتشان، منطقیتر بود درصورت نیاز به بازیابی اِچ پی، از جنگ عقبنشینی کنید و از یک معجون ارزان قیمتتر استفاده کنید.
به خودم گفتم که این یک شرایط اضطراری شایسته است، قطعه آبی را گرفتم و فریاد زدم، «تلپورت:آلگاد!»
صدای زنگ زیبایی مانند صدای زنگهای بسیاری به صدا درآمد و کریستال کوچک در دست من خرد شد. نور آبی بدنم را پوشاند، مناظر و صداهای جنگل از بین رفت. نور بیشتر روشن شد، سپس ناپدید شد و انتقال کامل شد. صدای خشخش برگها با صدای چکشهای مروارید و صدای غرش پر سر جایگزین شده بود.
من در دروازه مرکز آلگاد تلپورت کردم.
دروازهی فلزی عظیم برفراز میدان شهر، با دست کم شانزده فوت قد، بلندی بود. فضای داخلی زیر این قاب مانند یک سراب درخشان بود و مردم با جریان مداوم از دروازه عبور میکردند و از شهرهای دیگر در آینکراد تلپورت میکردند.
چهار خیابان وسیع از میدان مرکزی با تعداد بیشماری مغازهی کوچک در حاشیه امتداد یافته بود. برای افرادی که پس از یک روز سخت ماجراجویی به دنبال آرامش هستند، گاریهایی بودند که غذا میفروختند و میخانههایی پر از پچپچ و جنبوجوش وجود داشت.
اگر یک کلمه برای توضیح شهر الگاد وجود داشت، این بود آشوب.
هیچ سازه بزرگ و منفردی مثل شهر آغازین وجود نداشت بلکه فضای وسیعی متشکل از محلهایی تنگ، کارگاههای مشکوک برای فروش اجناس ناشناخته و میخانههایی بزرگ و بینقص بود.
این فقط اغراق نبود_بازیکنان داستانهای ترسناکی از گم شدن در کوچههای بیزانس آلگاد برای چندین روز به طور هم زمان تعریف میکردند. من تقریباً یک سال پیش در این شهر اقامت داشتم و هنوز نیمی از خیابانهای آن را نمیشناختم. به نظزنمیرسید حتی اِن پی سیهای آلگارد هم نقشهای استانداردی باشند و هر بازیکن انسانی که در اینجا مدت زمان زیادی را سپری کرده باشد در مدت اقامت خود یک یا دو مرکز عجیب غریب ایجاد کرده است.
اما با همه این اوصاف، من حال و هوای و انرژی اینجا را دوست داشتم. غالباً اینگونه بود که نوشیدن چای معطر عجیب و غریب در کوچهپسکوچه مورد علاقهی من تنها لحظه آرامشی بود که در یک روز داشتم. نمیتوانم انکار کنم که بخشی از جذابیت ناشی از شباهت نوستالژیک آلگاد به منطقه الکترونیکی است که دوست داشتم در دنیای واقعی بازدید کنم.
تصمیم گرفتم قبل از بازگشت به مخفیگاه خود به امور شغلی بپردازم و پیش یک تاجر آشنا بروم. بعد از چند دقیقه حرکت در میان ازدحام مردم در بلوار غربی، به مغازه رسیدم. تمام ویژگیهای بارز یک موسسه تشکیل شده توسط بازیکنان بود؛ یک فضای داخلی تنگ که بیش از پنج نفر در آن جای نمیگرفت، یک آشفتگی کامل از کالاهای نمایش داده شده و قفسههای پر از سلاح، ابزار و غذا. مالک در وسط یک معامله قرار داشت.
دو روش اصلی برای فروش اقلام در بازی وجود دارد. یکی فروش به اِن پی سی هست_به عبارت دیگر، فروش به خود سیستم. هیچ خطری برای مورد حمله قرار گرفتن نیست اما فقط برای کالاهاتون یک قیمت ثابت دریافت میکنید و قیمتها برای جلوگیری از تورم به طور خودکار از ارزش خرید بازار کمتر تعیین میشوند.
روش دیگر معامله مستقیم با بازیکنی دیگر است. از این طریق میتوانید برای کالاهای خود قیمت بسیار بهتری دریافت کنید اما در ابتدا باید شخصی را پیدا کنید که آنها را بخرد، سپس باید با خریداران بسیار بخرند، افرادی که خواهان بازپرداخت هستند یا هنرمندان و کلاهبردار قدیمی معامله کنید. اینجاست که بازرگانانی که در بازار دست دوم امرارمعاش میکنند، وارد میشوند.
البته، این تنها دلیل وجود آنها نیست.
مثل صنایع دستی، بازرگانان باید اکثر شکاف مهارتهای خود را با مهارتهای غیر جنگی پرکنند اما آنها هنوز هم باید به بیابان سفر کنند. بازرگانان برای فروش اقلام و صنایع دستی به مواد اولیه احتیاج دارند که به معنی پرورش هیولاها برای کالاها ضروری است. همان طور که ممکن است تصور کنید، وقتی در کلاس جنگجویان سنتی بازی نمیکنید، نبرد بسیار سختتر است. جنگیدن به عنوان یک تاجر چیز جذاب و لذتبخشی نیست.
کل این به معنی این است که هویت طبقاتی آنها ریشه در تمایلی ناب و تحسین برانگیز برای کمک به آن دسته از ماجراجویانی دارد که در خط مقدم کار میکنند تا بازی را شکست دهند. من تجار و صنعتگران را عمیقا تحسین میکنم.
… اما مغازهداري كه الان به او خيره شدم طوری بود که هیچکس مانند او نمیتوانست از نسبت به ايثارگري بیتفاوت باشد.
“قرار تثبیت شد! پانصد کول برای بیستا پوست داکسلیزرد!”
آگیلِ کارگزار، بازوی تنومند خود را چرخاند و نیزهای را که روی شانهاش بود، تکان داد. پنجرهی معاملات را باز کرد و طلاها را بدون این که منتظر جوابی باشد، سمت خودش گذاشت.
فروشنده هنوز مردد به نظر میرسید اما با دیدن خیرگی شدید در چهرهی پرابهت آگیل _که نه تنها تاجر بود بلکه یک جنگجوی نیزهی عالی هم بود_سریع لوازم خود را به پنجرهی معاملات منتقل کرد و دکمهی پذیرفتن را فشرد.
“ممنون از همکاریت! بازم بیا اینجا!”
درحالی که میخندید، به عقب چرخید. پوست داسکلیزرد یک ماده ساختنی ارزشمند در ساخت زره بود. به نظر میرسید پانصد کول برای این تعداد از این مواد خیلی کم باشه ولی من چیزی نگفتم و فقط دور شدن مرد نیزهدار رو نگاه کردم. با خودم گفتم که او الان یک درس ارزشمند یادگرفت؛ هیچوقت در مقابل خریدار دسته دوم گارد خودت رو پایین نیار.
“یه روز دیگر زندگی رو برای ادمای صادق سخت میکنی، آگیل؟”
سر کچلش چرخید تا ببیند چه کسی او را صدا کرده.
“از دیدنت خوشحالم کیریتو، سهامش ارزونه؛ ارزون بفروش. این شعار منه.”
او بدون هیچ اثری از کنایه، دروغ گفت.
“در مورد قسمت دوم مطمئن نیستم اما هرچی. چیزای دیگه برای فروش دارم.”
“منظمی، کیریتو. میدونی که حرکت بدی روت انجام نمیدم، بذار ببینم…” عقب رفت و خم شد تا از پنجرهی معاملات من را ببیند.
آواتارهای ما در هنر شمشیرزنی آنلاین به لطف اسکنرهای اولیهی سیستم عصبی، بازسازی دقیق صورت و بدن ما بودند. من مجبورم اعتراف کنم که کسی را ندیدم که مثل آگیل شایستهی نقشی که داره، باشه.
او نزدیک به شش فوت قد دارد، دارای چهارچوبی عضلانی و چربی است و صورت او مانند یک پاشنهی کشتی از بالای تخته سنگ بیرون زده بود. یکی از گزینههای قابل تنظیم ما مدل مو بود و او تصمیم گرفت تا مانند یک توپ بیلیارد کچل شود. او به اندازه هر دشمن بربری که در بازی یافت میشد، باابهت بود.
اما وقتی پوزخند صورتش را ترک کرد، آن چهرهی خرچنگ اخمآلود تبدیل به چهرهای دوست داشتنی و دلگرم کننده شد. به نظر میرسید اواخر بیست سالگی است اما حدس زدن چیزی که او در دنیای واقعی انجام داده، غیرممکن است. این یک قانون ناگفته است که هیچکس دی اِس ای او درباره طرف دیگه حرف نمیزند.
وقتی آگیل محتویات پنجره معاملات را دید، چشمان زیر ابروهای پرپشتش گشاد شدند.
“یه لحظه وایسا، پسر، این یه آیتم درجه اِس هستش. گوشت خرگوش راکوت… تاحالا یکی رو از نزدیک ندیدم. اونقدرا هم به پول نقد نیازی نداری، داری؟ میخوای خودت بخوریش؟”
“میخوام. اما پیدا کردن کسی با مهارت آشپزی بالا که بتونه از پس این بربیاد سخته…” – ”
یکی از پشت شانهام را فشار داد.
“کیریتو.”
صدای یک زن بود. بازیکنان زن زیادی نبودند که نام من را صدا کنند. در این شرایط، فقط یک مورد وجود داشت. نیازی نبود که برگردم تا بدانم این کیست. درعوض سریع دستی را روی شانهام بود را گرفتم و همان طور که برمیگشتم گفتم.
“یک آشپز گرفتم.”
“من… منظورت چیه؟”
درحالی که سعی میکرد با عقب رفتن دستش را که هنوز در دستم بود بود، آزاد کند، پرسید.
او صورت بیضی شکل کوچکی داشت که با موهای بلند شاه بلوطی در طرفین و چشمان فندقی رنگی که به شدت برق میزدند، قاب گرفته شده بود. زیر بینی کوچک و باریک او لبهای صورتی روشنی بود. بدن برازندهی او با لباس یک شوالیهی قرمز و سفید پوشیده شده بود و یک شمشیر دو دم ظریف نقرهای در یک پوسته چرم سفید در کمر او بسته شده بود.
نام او آسونا بود و تقریباً برای همهی افراد داخل بازی آشنا بود. به دلایل زیادی. اول ظاهرا غیر قابل انکار و خیرهکننده، اون هم در بازیای با نسبت خیلی کم بازیکنان زن.
اگر چه این صراحت برای من بسیار آزار دهنده است، اِس اِی او بدن بازیکنان و به ویژه چهرههای آنها را با جزئیاتی تقریبا کاملی دوباره ایجاد کرده و احتمال این اتفاق که با یه بازیکن زن واقعا جذاب رو به شد، خیلی کم است. احتمالا میتوانید تعداد افراد زیبا مثل او را در کل بازی با انگشت دست حساب کرد.
دلیل دیگر شهرت او لباس سفید و زرشکیای بود که پوشیده _ لباس شوالیههای خون. با اختصار «کی اوبی»، آنها به اتفاق آرا با استعدادترین و قدرتمندترین تیم بازیکن شناخته شده در آینکارد هستند.
با سی(30)عضو، کی او بی گروه متوسطی بود اما همه آنها شمشیرزنانی سطح بالا بودند و رهبر آنها یک شخصیت افسانهای بود که توسط بسیاری به عنوان قدرتمندترین مرد در اِس اِی او شناخته میشد. در پس نگاههای جذابش، آسونا معاون فرمانده تیم بود. مهارت و سرعت او با شمشیر دو دم باعث شده که او را «سریع» بخوانند.
به طور خلاصه، او در ترکیبی از ظاهر و مهارت در بالای شش هزار بازیکن در هنرشمشیرزنی آنلاین قرار دارد. مشهور نبودن او با این اوضاع دیوانگی هست. به طور طبیعی او طرفداران زیادی بدست اورده بود، به خصوص بعضیها که وسواسگونه از او قدردانی میکنند و کسایی که کاملا برضد او هستند. قطعا برای او آسان نیست.
تعداد کمی از افراد به اندازهی کافی احمق بودند که میتوانستند یکی از بهترین جنگجویان بازی را به خود اختصاص دهند اما انجمن قصد داشت، امنیت افسران خود را تضمین کند پس محافظهای زیادی همیشه کنار او حضور داشتند. به اندازهی کافی مطمئنا، دو مرد با زرهی فلزی و شنل سفید چند قدم پشت سر او ایستاده بودند. سمت چپی، مردی لاغر و موهای بلندتر که پشت سرش کشیده شده بود، در حالی که دست آسونا را گرفته بودم به صورت خطرناکی به من خیره شده بود.
در حالی که جوابش (آسونا) را میدادم، دستش را رها کردم به مرد لبخندی احمقانه زدم.
“دیدنت اینجا عجیبه، آسونا، فکر نمیکردم چنتا احمق دنبال خودت بیاری.”
رگهای پیشانی هر دو مرد با این حرف من برجسته شد اما وقتی آسونا با آگیل به حالت دوستانه سلام کرد، ترشرویی او به انرژی شادی تبدیل شد. لبهایش (آسونا) را جمع کرد و به سمت من برگشت.
“این برای چی بود؟ ما در شرف مقابله با رئیس بعدی هستیم پس من فقط اینجام تا تو رو چک کنم تا مطمئن شم هنوز زندهای.”
“در حال حاضر تو، تو لیست دوستای منی. پس میتونید وضعیت من رو هر زمان ببینی. علاوه بر این، تنها دلیلی که حتی اینجا هستی اینه که من رو تو نقشهات ردیابی کردی.”
صورتش را با سر و صدا از من برگرداند.آسونا علیرغم این که در صنف خودش فقط یک رهبر فرعی بود، یک شخصیت اصلی در پیشرفت بازی هم بود. این بخشی از مسئولیت او بود که هنگام ترتیب دادن گروههای حمله به رئیس طبقهی آخر، بازیکنان منفردی مانند من را جمع کند اما شخصا برای چک کردن من آمدن، مضحک بود.
دستانش را روی باسنش گذاشت و چانهاش را از نگاه من که متعجب و نیمهتحسین شده بود، از هم جدا کرد.
“ببین، تنها چیزی که مهمه زنده بودن توئه و… درمورد آشپز چی بود؟”
“اوه، درسته. در حال حاضر مهارت آشپزیت چیه؟”
به یاد آوردم که او وقت زیادی را برای ایجاد مهارت آشپزی خود صرف نظر از تمایل به تمرین رزمی معمول گذاشته بود. او اجازه داد لبخندی دلهرهآور از لبهایش عبور کند.
“آمادهای براش؟ هفته پیش بهش تسلط پیداکردم.”
“چی؟!”
این… احمقانه است. (من این فکر را بیان نکردم.)
مهارت شما هرچه بیشتر ازش استفاده کنید، افزایش می یابد اما سرعت آن خیلی پایین است و تا زمانی که آن را کامل نکنید و به 1000 نرسانید به آن تسلط پیدا نمیکنید. این یک فرایند جداگانه از سطح شخصیت است که با کسب امتیازات تجربی بالاتر میرود. سطح بالا باعث افزایش اِچ پی، قدرت، چابکی و تعداد شکافهای موجود در مهارت میشود.
من در این مرحله دوازده جایگاه مهارت داشتم اما فقط در سه مورد مهارت داشتم: شمشیرزنی تکدست، جستجو و ابزار دفاعی. به عبارت دیگر، او مقدار بسیار زیادی از انرژی و زمان خود را برای یادگرفتن مهارتهای ناچیزی صرف کرده بود که در جنگ هیچ فایدهای نداشت.
“خوب، من میتونم از کمکتون استفاده کنم.”
من او را نشانه گرفتم و حالت نمایان را روی پنجرهام را فعال کردم تا بتواند آن را ببیند. او ابتدا شک داشت اما با دیدن موردی که انتخاب کردم، چشمانش گشاد شدند.
“واوو! این… مادهی غذایی درجه اِس هستش؟”
“بیا یه معامله کنیم. اگر این چیز رو برام بپزی، بهت اجازه میدم یه کوچولو بخوری.”
تقریباً قبل از اینکه بتوانم جمله را تمام کنم، دست آسونا سریع پیراهنم را گرفت. صورتم را پایین آورد تا این که فقط کمی با صورتش فاصله داشت.
“ن-ص-ف!”
من که از این تهدید غیرمنتظره مبهوت شده بودم، خودبهخود سرم را تکان دادم. تا زمانی که فهمیدم چه کردهام، او قبلاً مشت دیگرش را با پیروزی بالا برده بود. من سعی کردم خودم را متقاعد کنم که این قیمتی است که ارزش پرداختن به یک چهرهی زیبا را دارد.
پنجره را بستم و رو به آگیل کردم.
” شرمنده، مرد. قرار کنسله.”
“باشه، میفهمم اما ما رفیقیم دیگه، درسته؟ درسته؟ میذاری مزه کنم دیگه…”
“برات یه مرور هشتصد کلمهای مینویسم.”
“هی! نمیتونی با من این کار رو کنی”
آگیل طوری که گویا دنیایش روبه پایان است، گریه کرد. پشتم را به او کردم و آسونا آستین کتم را گرفت.
“برات میپزمش اما کجا قراره اتفاق بیافته؟”
“اوه..”
برای استفاده از مهارت آشپزی، حداقل به مواد اولیه، ظروف و نوعی فر یا اجاق گاز نیاز دارید. از نظر فنی، من حداقل لوازم مورد نیاز خود را در خانه داشتم اما خونهی من که یک هیاهوی کثیف است جایی برای معاون فرماندهی عالی رتبه کِی او بی نبود.
همان طور که به لکنت افتاده بودم به صورت ناخوشایندی به من نگاه کرد.
“فرض میکنم هیچکدوم از وسایل مورد نیازت رو نداری اما با توجه به ارزش مواد تشکیل دهندهات، ممکنه مایل باشم بهت اجازه بدم از اتاق من استفاده کنی.”
مغزم هنگام تلاش برای درک معنای واقعی منظور او عقب ماند. آسونا رو به دو نگهبانی که او را اسکوت میکردند، برگشت.
“میخوام مستقیم به سِلمبارگ تلپورت کنم. برای بقیه روز نیازی به نگهبان ندارم. میتونید برید.”
مرد مو بلند منفجر شد، گویی مدت زیادی است که عصبانیت خود را حفظ کرده بود. اگر وفاداری در اِس اِی او به حالتهای صورت دقیقتر میشد، دو یا سه رگ بنفش از پیشانی او بیرون زده بود.
“ب…بانو آسونا! همینجوری بده که شما از این محلهی فقیرنشین بازدید میکنین اما نمیتونم اجازه بدم که همچین آدم مشکوکی رو به خونتون بیارید.”
رفتارهای اغراقآمیز او باعث شد تا من خودم را عقب بکشم.
“بانو”
آسونا؟ او احتمالا از طرفدارای وسواسی او (آسونا) بهتر نبود. متوجه شدم که او (آسونا) مثل من از این قضیه خیلی عصبانی است.
“شخصیتش به کنار، اون یه مبارز شایسته است. اون احتمالاً حداقل ده سطح از تو بالاتر هست، کورادیل.”
“ا…این مضحکه! چطور میتونم پایینتر از همچین…”
اعتراضی پرشور از دیوارهای کوچه طنینانداز شد. چشمان فرو رفته و براق او به من خیره شد و سپس با درک مطلب گشاد شد.
“خودشه! تو یه کوبندهای، نه؟”
بیتر یک عنوان منحصربهفرد برای SAO بود، یک واژهی مرکب از بتا تستر و چیتر. بارها و بارها این لکهی بدنامی را شنیدهام، اما همیشه باعث درد خاصی در من میشود. تصور کسی که قبلاً دوست خود میدانستم در ذهنم جرقه زد-اولین کسی که این کلمه را توی صورت من کوبید.
بدون حس گفتم: “بله،درسته” اما او با قوتی بیشتر از قبل ادامه داد.
“بانو آسونا، اون به هیچکس جز خودش اهمیت نمیده! هیچچیز خوبی نمیتونه حاصل برادری با نوع اون باشه!”
آسونا داشت خوب بازی میکرد اما الان ابروهایش از روی ناخوشایندی به هم نزدیک شدند. جمعیت درحال جمع شدن اطرافمان بودند و من میتوانستم کلمات کِی او بی و آسونا که زمزمه میشدند را بشنوم. او توجه بیشتری نشان داد و رو به کورادیل را که اصلا آرام نشده بود، کرد.
“بهت گفتم که از اینجا برو. این یه دستور از طرف معاون فرمانده اتِ،”
او غرید، کمربند پشت کتم را گرفت و من را به عقب کشید و شروع به کشیدنمان به سمت میدان اصلی کرد.
“وا… وایسا، در این باره مطمئنی؟”
“مطمئنم!”
خوب، من کی بودم که بخوام بحث کنم؟ ما دو نگهبان و آگیل کریستال را پشت سر گذاشتیم و به میان جمع سرازیر شدیم. آخرین نگاه را به عقب انداختم. تصویری از کورادیل که با خشمی شدید آنجا مانده بود در ذهنم مانند تصویر پس زمینه ثبت شد.