Supreme Magus - قسمت 0.04
از موقعی که استعفا نامهاش را امضا کرده بود، تمام شبها مانند یکدیگر میگذشت. درک شبانگاه در شهر گشت میزد و منتظر میماند تا ببیند بلاخره چه چیز یا کسی او را اول از پای در میآورد؛ سرطان یا مردی معلومالحال در همان حوالی. و سر انجام هنگامی که احساس خستگی یا بیحوصلگی به او دست میداد، راهش را به سمت خانهاش کج میکرد.
زمانی که درک، کریس وینرایت[1] را ملاقات کرد، به دلیل مصرف داروهایش حالت خماری به او دست داده و لنگانلنگان راه میرفت. وی بطریای حاوی محلولی نامعلوم را که درون بستهای کاغذی پنهان شدهبود حمل و جرعههایی بزرگ از آن مینوشید.
کریس در حال مکالمه با دختری نوجوان بود که لباس بدن نمایی به تن داشت. جوانک تا زمانی که سوار ماشین شوند از موقعیت نهایت استفاده را کرد و تا میتوانست پُکهای عمیقی به سیگار دستساز ماریجوانایش زد.
ماشین بزرگ جثه بود و به صورت سفارشی رنگ شدهبود. نه! این همان ماشینی نبود که کریس با استفاده از آن کارل را کشت. این کامارا[2] گرانتر و بزرگتر بود.
آن لحظه تنها کاری درک میخواست انجام دهد این بود که خون بالا بیاورد. چطور میتوانست آن مردک نابهکار را فراموش کردهباشد؟ یعنی سرطان بدین گونه به سرش صدمه زده بود که کریسِ بیبند و بار را از قلم بیاندازد؟
ناگهان چرخها جیغی وحشتناک کشیدند و ماشین با سرعت به سمت خانمی که داشت از خیابان عبور میکرد، به راه افتاد. دختر که لباس کوتاه و ناموزونی به تن داشت، پنجرهی ماشین را پایین کشید و کلمات ناخوشایندی را بر سر خانمی که از ترس خشکش زدهبود، فریاد زد.
درک تقریبا قادر بود خندههای مضحکشان را بشنود. این موضوع آنقدر برایش وحشتناک و آزاردهنده بود که باعث شد همان لحظه تاکسیای خبر کند و برای حرکت آخرش برنامه بچیند.
در ابتدا تصمیم گرفت او را در تمام شبکههای اجتماعی زیر نظر بگیرد تا از برنامهی عادی و روزمرهاش با خبر شود و سپس به تعقیب او پرداخت. در نهایت موفق شد جی پی اسی در زیر ماشینش جاساز کند تا از موقعیت مکانی او در هر لحظه آگاه شود.
به سادگی با کمی تحت نظر گرفتن مکالمات و رفتارهای کریس، توانست به پیش از پنجاه تخلفی که در زمان آزادی مشروطش مرتکب شده بود پی ببرد. در حین این کار، تصاویری از وی در حال مصرف الکلیجات و مواد مخدر، به ثبت رساند.
ولی درک به هیچوجه تمایلی به تحویل دادن مدارک به پلیس نداشت. از این کار مگر چه چیزی دستگیرش میشد؟ فقط دوباره به دستان کریس دستبند میبستند و در نهایت دوباره با احتیاط بیشتری به کارش ادامه میداد. درک نه جایگاه و نه زمان انجام چیزی که آن را عدالت خطاب میکردند را داشت.
کمتر از یک هفتهی بعد، در حالی که درک داشت حساب کاربری فیس بوک[3] کریس را چک میکرد، فهمید چه نقشهای برای کریس باید عملی کند. دوباره تمام وسایلش را وارسی کرد و در آخر سوار ماشین جدیدش شد؛ یک شورلت ایمپالا 1967 مشکی[4].
بهترین ماشینی که میشد برای شکار دیوصفتان از آن بهره برد. هدف او یک راز بود. از این رو باید در محلی متروکه و بیسر و سامان اتفاق میافتاد.
در زمان معین، درک کریس را با دقت دنبال کرد و سرانجام در جایی که دور از چشم دوربینهای کنترل ترافیک بود با وارد شدن از سمت مخالف، کامارو را وادار به توقف کرد. بلافاصله پس از پیاده شدن کریس از ماشین، درک با وارد کردن ضربهای به پشت سر بیهوشش کرد. به داخل ماشین نیز نگاهی انداخت تا مطمئن شود مسافر دیگری همراه کریس نبودهاست.
گویی شب، شبِ او بود. کریس تنها وارد جاده شده بود. درک به خوبی تمام لباس و بدن کریس را گشت و هر وسیلهی الکترونیکیای که به چشمش خورد را از بین برد. از جمله تلفن همراه، هدست و حتی جا سوییچی.
سپس دست، پا، چشم و دهان او را بست؛ وسایل الکترونیکی خود و جی پی اسی که کار گذاشته بود را نیز نابود و همه را از جاده به بیرون پرتاب کرد. در انتها کریس را در صندوق عقب ایمپالا جای نهاد و به سمت محل مهمانی دو نفرهاشان عازم شد.
مقصد نهایی درک، انباریای متروکه در ناحیهای صنعتی و قدیمی بود. وی همان ابتدا از شر قفل و زنجیری که در آهنین غول پیکر را بسته نگه داشتهبود، خلاص شد و آن را با قفلی که مال خودش بود عوض کرد.
داخل انبار فقط یک سطل، چند تانکر آّب و دو صندلی قرار داشت که به زمین پیچ و مهره شدهبودند. وقتی درک صندوق عقب ماشین را گشود، متوجه شد کریس دوباره حواس پنج گانهی خود را بدست آورده؛ پس باری دیگر او را در عالم بیخبری فرو برد. بعد از آن او را به طرف یکی از صندلیها برد و محکم دست و پاهایش را به آن بست.
چند لحظهای نگذشته بود که با خالی کردن سطلی آب سرد کریس را مجبور کرد تا دوباره تمرکزش را بدست آورد:«سلام کریس! من درک اسپوزیتو هستم. تو برادر منو کشتی. فکر کنم نیازه یکم با هم اختلاط کنیم.»
کریس که خود را به یکباره در چنین مکانی یافته بود، سعی کرد در وهلهی اول خود را از محلکه خلاص کند. درک که نظارهگر تلاشهای او بود، به خشم آمد و با باتوم ضربهی سهمگینی به او وارد کرد. شدت ضربه توان حرکت را از او گرفت. کریس نفس نفس زنان گفت:«کجا بود؟! آها، آره. آخرین باری که همو دیدیم تو اون محاکمهی مسخره بود. منو یادت میاد؟»
«خوبه که خودت یادته. بهتره هرچه زودتر بریم سر اصل مطلب.»
درک به سمت ماشین حرکت کرد و دو زمان سنج دیجیتال از آن بیرون آورد. اولی را روی سی دقیقه و دومی را روی دو ساعت و چهل و چهار دقیقه و شانزده ثانیه تنظیم کرد. سپس با اسلحه به کبد کریس شلیک کرد. صدای فریادهایش با وجود دهان بند، خیلی ضعیف به گوش میرسید؛ اما صدای شلیک در تمام انبار متروکه پیچید.
درک بلافاصله زمان سنجها را همزمان به کار انداخت؛ به سمت کریس رفت و خونی که از بدنش خارج میشد را از نظر گذراند. تیره و غلیظ! دقیقاً همان چیزی که از کبد تازه شکافته شده انتظار میرفت.
«خیلیخب؛ حالا قبل اینکه درد واقعی شروع بشه خوب به این دوتا زمان سنج نگاه کن. چون خیلی خیلی ارزشمندن.»
کریس فریاد میزد و بیوقفه اشک میریخت. درک مجبور شد برای جلب توجهاش دوباره ضربهی محکمی به او وارد کند و موهایش را به سمت عقب بکشد:«زمان سنج اول نشون میده چقدر زمان برات مونده. بعد از این زمان حتی اگه یکی برحسب معجزه هم در رو بشکنه و بیاد کمکت کنه، بازم میمیری. فقط انقدر زمان داری تا از خون ریزی و آزاد شدن سموم داخل کبدت بمیری؛ بعد این دیگه دنیا برات مفهومی نداره. زمان سنج دومی یه سوپرایزه. وقتی زمانش برسه میفهمیم چیه. اما الان تنها کاری که ازت برمیاد اینکه از درد به خودت بپیچی و سعی کنی بیهوش نشی. درست مثل کارل.»
زمان مثل برق و باد میگذشت. هنگامی که اولین زنگ به صدا در آمد، کریس با وجود دهان بند از خود نالهای سر داد و طلب کمک کرد. این بار محکمتر و بدون لحظهای مکث هقهق میکرد. فقط وقتی برای مدت زمان کوتاهی ساکت میشد که درد امانش را میبرید.
درک هم دیگر با وی سخن نمیگفت، تنها به عقب و جلو قدم برمیداشت و پیای به زمان سنج دوم نگاه میکرد. هربار که کریس تمرکز خود را از دست میداد و نزدیک بیهوشی میشد، درک با چک زدن او را بیدار میکرد تا قبل از پر شدن سطل از حال نرود.
وقتی زنگ دوم به صدا در آمد، درک بلاخره زبان به سخن گشود:«هم خبرای خوب داریم و هم خبرای بد. خبر بد اینکه بهت دروغ گفتم. من درمورد جراحتهای کبدی مطالعه کردم و امکان نداره تو با همچین کبد تکه و پارهای بتونی دیگه زندگی کنی. حتی اگه جلوی بهترین بیمارستان آمریکا هم بهت شلیک میکردم، بازم میمردی. البته مگه اینکه همون لحظه یه کبد برای پیوند توی دست و بالشون بوده باشه. فقط میخواستم بهت امید واهی بدم. دقیقا همون کاری که برای برادرم موقع مرگ کردن. خبر خوب اینکه الان تو دقیقا به اندازهی کارل رنج کشیدی. من ممکنه خیلی چیزا باشم. یه قاتل، یه دروغگو، یه آدم بیرحم یا حتی کینهای؛ ولی همیشه منصف بودم و هستم. پس زجر تو الان به پایان خودش میرسه.»
اسلحه به سمت سر کریس نشانه گرفته و تیری مستقیم به جمجعهاش شلیک شد. پس از او نوبت خود درک بود. وی اسلحه را به سمت سر خودش گرفت:«داداش کوچولو! دارم میام پیشت. لطفا منتظرم بمون!»
آن لحظه آخرین گلوله شلیک شد. هنگامی که بدن بیجان درک به سمت زمین پرتاب میشد، حس کرد به روشناییای نزدیک شده و در حال حرکت به سمت آسمان هفتم است.
بعد از ماهها سوگواری و زندگیای سرشار از فلاکت و بدبختی، درک بلاخره احساس کرد نفرت و تمام آسیبهای روحیای که چشیده بود از بین رفته است. تا کنون از چنین نعمتی بهرهمند نشده بود. در این حالت جدید هیچ احساس منفیای وجود نداشت. گرمای گذشتهای آرام و آیندهای مطئن را به وضوح حس میکرد.
حالا درک داشت از هدیهای که بهش داده شده بود لذت میبرد. جایی برای دستیابی به قدرتی بینهایت! جایی که در آن درست و غلط، موفقیت و شکست هیچ معنای نداشت. جایی که میتوانست بدون هیچ وابستگیای به راحتی حیاتش را ادامه دهد.
این احساسات خوب چند لحظهی کوتاه بیشتر دوام نیاورد؛ او ناگهان زنده و بیدار شده بود و نفس میکشید. تمام عواطف منفی به جای خود برگشتند و در کسری از ثانیه او دوباره به ناامیدی تام رسیده بود. درک چشمهایش را در حدقه چرخاند تا دید خود را واضحتر کند. احتمالا بخاطر گلولهای بود که به سرش شلیک کردهبود، اما به هر حال اکنون دیدگانش تار میدید.
«پففف! یه پایان عالی برای اون نقشهی معرکه. احتمالاً یه سری آدم ابله اومدن منو تو اون حال دیدن و تو راه بیمارستان نجات پیدا کردم. هنوز زندم، سرطان دارم و از تنها هم تنهاترم.»
اما این تمام ماجرا نبود. هنگامی که دیدش واضحتر شد، دریافت تصویری که مقابلش است کاملا با نتیجهگیریاش مغایرت دارد. درک در راهرویی تمام فلزی قرار داشت که توسط اجساد احاطه شده بود. به طور حتم این اجساد مطعلق به بیگانگان و غیرزمینیها بودند. همهی آنها نوعی زره فضایی به تن داشتند که کل بدنشان را در بر گرفته بود. درست مثل فیلمی علمی تخیلی در رابطه با فضا!
زمانی که دست خود را بالا آورد متوجه شد او نیز زرهی به مانند بقیهی اجساد به تن کرده است؛ و به جای دو دست، چهار دست با سه انگشت بر روی هر کدام دارد.
«این دیگه چه کوفتیه؟؟؟؟!!!!»
[1] Chris Wainright
[2] Camara
[3] Face Book
[4] A black 1967 Chevrolet Impala