Mushoku Tensei - قسمت 05
یک سال دیگه هم گذشت.
تحصیالت اریس بدون هیچ دردسری در حال پیشرفتن بود. شمشیرزنیش انقدرچشمگیر بود که قبل سالگی به درجه متوسط رسید. یعنی خیلی راحت میتونست با یه شمشیرزن معمولی مبارزه کنه.
گیزیلین میگفت با اینکه اریس فقط نه سالشه ولی تا چند سال دیگه خیلی راحت
میتونه به درجه پیشرفته برسه. شاهدختمون ترشی نخوره یه چیزی میشه.
اگه از من بپرسی، پس تو چی؟ متاسفانه جوابی ندارم که بدم، چون من استعداد
آنچنانی در شمشیرزنی ندارم.
در مورد خوندن و نوشتن هم میشه گفت؛ اریس حداقلِ استانداردها رو داشت. چون
گیسلین در مورد گذشتهش خاطراتی تعریف کرد که خوندن و نوشتن بلد نبود و به
خاطر همین به بردگی گرفته و خریدوفروش شد؛ اریس هر جور شده سعی میکرد
همه چیز رو حفظ کنه.
هرچند در ریاضی زیاد تعریفی نداشت. نقطه ضعفش ریاضی بود. در واقع ترسوندنش
هم کمکی نمیکرد. نظری در مورد اینکه در آینده میخواد چی بشه و چیکار کنه
نداشتم، ولی خب چیزی که هست ریاضی پیشرفته توی این دنیا همچین هم مهم
نیست، اگه میتونست تو پنج سال روی چهار عمل اصلی هم مسلط بشه کافی بود.
به جاش درسهای جادوییمون خیلی خوب پیش میرفت، ولی کمکم حس میکردم
داریم به بنبست میخوریم. جفتشون میتونستند با ورد خوندن جادوها رو انجام بدن،
اریس تقریبا روی همه جادوهای پایه به جز زمین تسلط داشت ولی گیسلین فقط
میتونست از جادوی آتش استفاده کنه. با اینکه جفتشون توی یه کالس بودند، این
همه تفاوت باعث میشد حتی خودم هم تعجب کنم. یعنی گیسلین توی جادوهای زمین،
آب و باد ضعیفه؟ اینطور به نظر میاومد ولی خب قطعی قطعی هم نبود.
به هر حال از این که بگذریم، مشخص بود که فقط روخونی از اون کتاب جادویی
بهشون کمکی نمیکنه. از اونجایی که خودم هم به صورت طبیعی روی جادوهای
مختلف مسلط شدم، دقیق نمیدونستم چهطوری باید راهنماییشون کنم. سعی داشتم
بهشون افسونهای بیصدا رو یاد بدم، ولی آخرش نتیجه جالبی نداشت. سیلفی خیلی
سریع یادشون گرفت، برای همین برام سوال بود که به خاطر سنش بود یا سیلفی
استعداد زیادی داشت؟
شاید هم الزم نیست که افسون بیصدا رو یادشون بدم. تو این فکر بودم که بهتره بریم
سمت جادوهای متوسط، اما اریس و گیسلین جفتشون شمشیرزن بودند. چون جادوهای
پایه کاربردیتر بودند، به این نتیجه رسیدم که بهتره اول کامل روی جادوهای پایه
مسلط بشند. آخر سر هم تصمیم گرفتم طبق روند قبلی جلو برم و عوضش نکنم.
مطمئن بودم یک روزی اونا میتونند بدون خوندن ورد، جادوهاشون رو انجام بدند.
****
کمکم داشتیم به تولد ده سالگی اریس میرسیدیم. تولد ده سالگی اینجا خاص بود و
اشراف رسم داشتند توی پنج سالگی و ده سالگی و پونزده سالگی جشنهای بزرگی
برای بچه بگیرند.
مهمونی روز تولد اریس، توی تاالر بزرگ و حیاط مجاورش برگذار شد. کلی هدیه و
کادو تولد از سراسر کشور برایش فرستاده بودند و اشراف روآ رو هم دعوت کرده
بودند که توی مهمونی شرکت کنند. از اونجایی که سائوروس یه نظامی دهاتی بود، اول
میخواست فقط یه بوفه سلف سرویس سرپایی راه بندازه تا اینکه فیلیپ به دادشون
رسید و تبدیلش کرد به یه مجلس رقص تا اینطوری به جای جالبی واسه اشراف و
پولدارها تبدیل بشه.
حیاط عمارت بسیار شلوغ شده بود. خدمتکارها با چرخ دستیهاشون اینور اونور
میدویدند. البته خدمتکارها قرار نبود توی قسمت عمومی بیاند ولی ظاهراً زمان شلوغی
اجازهی این کار رو داشتند. بعضیهاشون انقد سریع در حال رفت و آمد بودن که اگه
باهاشون برخورد میکردی، شوت میشدی کره ماه.
من هم رفته بودم اون گوشهها که یه وقت سر راهشون قرار نگیرم. هیچ هدف یا
مقصدی هم نداشتم، فقط میخواستم راه برم. بله درست شنیدید، فقط راه برم.
حوصله این همه سروصدا و هیاهو رو نداشتم. اریس هم به عنوان نقش اصلی مهمونی،
داشت آماده میشد. یه سری توضیحات و آدابهای اجتماعی خاصی رو هم باید یاد
میگرفت، برای همین کالسهای ما کنسل شده بود. اوضاع عادی اریس به قدری
داغون بود که فیلیپ بهش گفته بود »مثل یه خانوم متشخص ده ساله رفتار کن، جوری
نشه بعدا باعث شرمندگی بشی«. از اونجایی هم که اریس زیاد تو برآورده کردن این
خواستهها موفق نبود، ادنا سرش غر میزد که باید کالسهارو بیشتر کنند.
من هم که میدونید دیوارم کوتاهه خواستهش رو قبول کردم و به این ترتیب بعضی
روزها اریس از صبح تا شب پیش ادنا دروس ویژه رو پاس میکرد. و سر همین هم من
کال عاطل و باطل شدم.
البته منم به عنوان مهمونِ خونه تو مهمونی شرکت میکردم، هرچی نباشه این جشن
اریس بود. البته به جز اینکه یه گوشه بایستم و غذا بخورم کار دیگری نداشتم. هیچ کار
خاصی از من انتظار نمیرفت.
تو این فکر بودم از این زمانهای خالی به دست اومده برای یاد گرفتن آداب معاشرت
استفاده کنم، ولی خب اگه هر روز خدا هم بخوای اینطوری سر کنی فقط الکی خسته
میشی. و به جز اون میخواستم اطراف خونه رو هم یه چرخی بزنم ببینم چه خبره. صد
در صد اون دور و بر یکی پیدا میشد که کمک الزم داشته باشه. هرچند تنها کاری که از
دستم برمیاومد خوردن و نظر دادن بود. این اولین جشن درست و حسابیای بود که
توش شرکت میکردم.
»بزار فکر کنم ببینم، یعنی اینجا هم تولد رو با کیک جشن میگیرن؟«، اینجا روستا
نبود ولی مثل اینکه اینجا هم کیک داشتن. قبال همچین چیزی ندیده بودم ولی 20 بوئنا
خب همیشه یکی پیدا میشد که بخواد یه چیز شیرین بخوره.
با این فکرایی که توی سرم بود، رفتم یه سری به آشپزخونه بزنم. اونجا میتونستم در
مورد کیک سوال کنم ولی واقعا فقط دوست داشتم قدم بزنم. اگه یکم هم خوششانسی
میآوردم، ممکن بود نمونه غذاهای مهمونی رو هم پیدا کنم.
آره دیگه گشنهام بود به هر حال. هنوز وقت ناهار نشده؟!
تو حال خودم بودم که یهو در محکم باز شد و اریس داد زد: »دیگه نمیخوام«. اعصاب
نداشت، به سرعت راهرو رو رد کرد و اون گوشهها گم و گور شد.
20 Buena
دنبالش هم ادنا اومد بیرون که داد میزد: »صبر کنید بانوی جوان!«. یه نگاهی به دو
طرف انداخت و وقتی اریس رو ندید یه آه بلندی کشید و یه نگاهی هم به من کرد.
با یه لبخند بیحال و ضعیفی بهم گفت: »سالم، وقت شما هم بخیر ارباب رودئوس«.
لبخندش از اونهایی بود که میگفت؛ بهم گوش کن، بهم توجه کن!! حرفی که خیلی
بعید بود خود ادنا به زبون بیاره.
-»باید خسته شده باشید، خانم ادنا.«
-»عذر میخوام که مجبور شدید همچین چیزی رو ببینید.«
دستم رو باال آوردم و به جلو رفتم، و ادنا با حرکت موقرانهای تعظیم کرد. من هم دستم
رو روی سینهام گذاشتم و تعظیم کردم. پرسیدم: »چی شده؟«
»خب، واقعیتش این یکم شرمآوره، ولی بانوی جوان فرار کردند.«
خب این رو که خودم هم میدونستم، ناسالمتی جلو چشمهام فرار کرد. خیلی عجیب
بود، تو چند ثانیه غیبش زد. اینو به عنوان کسی که تو جیم زدن محشره میگم، واقعا به
گرد پاش هم نمیرسم!
ادنا خیلی آشفته به نظر میاومد، حین اینکه داشت گونههاش رو میمالید گفت: »همون
طور که خودتون هم میدونید، اخیرا سعی داشتم به اریس رقصیدن یاد بدم ولی اون
درست یاد نمیگیرتش و حاال هم هرچی میخوام بهش یاد بدم فرار میکنه میره«
-»که اینطور، البته درکت میکنم که چه حسی داره«
بیشتر به خاطر این درکش میکردم که از خودم هم فرار میکردم. اریس از اون مدل
آدمها بود که اگه از کاری خوشش نمیاومد ازش فرار میکرد. ادنا هم خیلی بهش
سخت میگرفت. یاد دادن به اریس چیز کمی نبود.
-»کمتر از یک ماه تا تولدش مونده، اگه بخواد اینطوری کنه و چیزی یاد نگیره، آبروی
خودش رو جلوی مهمونها میبره«
ادنا یه جوری اینو گفت که انگار این وحشتناکترین چیز ممکنه. هرچند، واسه این
چیزا دیر نشده بود؟ از حق نگذریم اریس به عنوان یه بچه تخس و نچسب مشهور بود.
ولی اینکه توی مجلس رقص خودت نتونی برقصی یه چیزی بدتر از فاجعه بود.
همونطوری که داشت بهم نگاه میکرد گفت: »این تولد ده سالگیشه و خاصه. اینکه تو
همچین روزی مسخرهت کنن خیلی نامردیه، مگه نه ارباب رودئوس؟«
اگه چیزی از من میخواست، میخواستم بهطور واضح به من بگه.
»چه کاری از من برمیاد خانم ادنا؟«
»امممم میخواستم بگم اگه ایرادی نداره،راضیش کنید که برگرده سر کالس رقصش.«
****
چرا باید همچین درخواستی رو قبول میکردم؟! جواب واضحه، چون بیکار و عالف بودم
و صدالبته به خاطر حرف ادنا که گفت » اینکه تو همچین روزی مسخرهت کنن خیلی
نامردیه.«
توی این دنیا فقط توی سنین پنج، ده، پونزده سالگی برات جشنای حسابی میگیرن؛
فقط همین سه بار. تو این روزا که قراره فقط عشق و حال کنی اگه فقط خاطرات بد
داشته باشی خیلی نامردیه. اگر یهکم تالش کنم اون روز میتونه خیلی لذتبخش باشه
و اگر هم نکنم چیزی جز خاطره بد نمیمونه.
اگه تو زندگی قبلیم هم بیشتر درس میخوندم، میتونستم به یک مدرسه بهتر برم و
هیچ وقت اون اتفاقات وحشتناک رو پشت سر نمیگذاشتم. نباید خودم رو از دنیا جدا
میکردم. البته نه اینکه فکر کنم اریس داره همچین کاری میکنه ها! نه بیشتر تو این
فکر بودم که درآخر خاطرات بدی بهوجود میان و تا مدتها باهاش میمونند.
با این فکرها، رفتم که دنبال اریس بگردم.
البته از شانس خوبم سریع هم پیداش کردم، رفته بود پشت اصطبل رو یه مشت یونجه
خوابیده بود.
وقتی من رو دید یه پیفی کشید و سرش رو تکون داد، رفتم باال و کنارش نشستم و
گفتم: »شنیدم بلد نیستی برقصی آره؟! هههههه«
اون هم با لگد پرتم کرد پایین. یه جوری خدا خواست صحیح و سالم افتادم زمین.
سریع برگشتم یه وقت حرکت دیگهای نزنه، اریس از اون آدمهایی بود که به یکی
راضی نمیشد و همیشه پشتش یکی دیگه هم میزد. اگه مواظب نمیبودم پس کله
عزیزم به فنا میرفت.
یا این چیزها فقط تو فکر من بود، ضربه دوم هیچوقت نیومد. اون فقط رو یونجهها
خوابیده بود و آسمون رو نگاه میکرد.
»…«
دوباره رفتم باال و پیشش نشستم. اینبار یونجهها رو هم گرفته بودم که یه وقت پرتم
نکنه پایین، که یهو فرق سرم تیر کشید »آخخخخخ!!«
با پاشنهی پاش کوبیده بود توی سرم. اونقدرها محکم نزده بود که کلهم رو نصف کنه،
مثل اینکه فقط میخواست بذارتش اونجا استراحت کنه. مثل همیشه توی حالت
شیطونش بود، ولی ظاهراً امروز انرژی نداشت.
»نمیخوای… برگردی سر تمرینهات؟«
»اینکه بدونم چهطوری باید برقصم به هیچ دردم نمیخوره.«
نگاهش کردم، اون هنوز داشت آسمون رو نگاه میکرد.
»ولی…«
خیلی رک و صریح گفت: »من تو روز تولدم نمیرقصم.«
ولی امکان نداره که صاحب مجلس خودش نرقصه. خودم هیچ وقت سعادت شرکت تو
این جور جاها رو نداشتم، ولی میدونستم وقتی روزش برسه اون مجبوره جلوی همه
برقصه.
در حالی که لبهاش رو بهم فشار میداد گفت: »چرا باید کاری که توش خوب نیستم
رو انجام بدم؟«
میفهمیدم چی میگه ولی فرار کردن ازش فقط اوضاع آینده رو بدتر میکرد.
»آره اگه اینجوری بهش نگاه کنی، یه مقدار جواب دادن بهش سخته.«
چطوری باید بهش میفهموندم؟ اینکه فقط بهش بگم بعدا پشیمون میشی باعث
نمیشد که اون بفهمه. این چیزها منطق آدمهای بزرگساله که بعداً خودت باید اون
احساسات رو تجربهشون کنی.
»تو هر کاری میتونی انجام میدی، برای همین منو درک نمیکنی«
»نه بابا، خیلی چیزا هست که منم نمیتونم انجام بدم.«
»جدی میگی؟!«
»آره بابا، دروغم کجا بود.«
بدون اینکه ازم بپرسه مثال چه کارهایی فقط گفت: »همممم«
یه جوری داشت نگاهم میکرد که انگار حرفم رو باور نکرده بود.
»ولی به نظرم وقتی برای کاری که توش خیلی خوب نیستی، وقت و انرژی زیادی
میذاری، موقعی که موفق میشی هم بیشتر بهت میچسبه.«
همونطوری که به آسمون خیره شده بود و معلوم بود قانع نشده گفت: »نظر تو اینه.«
»این دفعه منم کمکت میکنم، پس چرا یه بار دیگه امتحانش نمیکنی؟«
»نمیخوام.«
اون مکالمه رو همینجا تموم کرد. منم دیگه چیزی به ذهنم نمیرسید که بگم. مثل
اینکه برگردوندنش غیرممکنه.
شاید باید میرفتم از گیسلین کمک میگرفتم. و صد البته به نظر اونم رقصیدن چیز
بدردبخور و ضروریی نبود؛ تازه این به کنار، هنوز ندیدمش. تنها کسایی که مشکل
اریس رو میفهمیدن ادنا و فیلیپ بودن. یعنی باید میرفتم پیش فیلیپ؟
تو این فکرها بودم که که اریس پاشو از سرم برداشت و جمعش کرد و محکم از روی
یونجهها پرید پایین.
»رودئوس«
»چیه؟«
»برمیگردم به کالس رقصم. تو هم باهام بیا.«
به خاطر حرف من بود یا باز به خاطر عجیب و غریب بازیهای خودش بود؟
مهم نبود کدومه، مهم این بود که حاال دیگه یه انگیزه داشت، و این خبر خوبی بود.
»خیلی هم عالی بانوی جوان.«
تا اتاق رقص همراهیش کردم.
***
اینکه توی رقصیدن کمکش میکنم به این معنی بود که خودم هم باید رقصیدن رو یاد
میگرفتم. توی چیزهایی مثل این اگه یه پایه داشته باشی خیلی سریعتر یاد میگیری.
البته ناگفته نمونه که تو هیچکدوم از زندگیهام یه روز هم نرقصیده بودم. نهایت
تجربهم توی رقص واسه بازهایی بودش که توی راهنمایی کرده بودم واسه همین خودم
هم ترسیده بودم که چی میشه.
»خیلی هم عالی، تو واقعا یه حرفهای هستی.«
برخالف چیزی که تو ذهنم بود مثل اینکه روی برخی حرکتهای ابتداییش تسلط
داشتم. کال رقص همهش در مورد یاد گرفتن یه سری حرکات و هماهنگی با روند
هستش. شاید توی زندگی قبلیم باید بهخاطر ورزش کم کلی زور میزدم ولی االن بدنم
برای این کارها مناسبه. مراحل ابتداییش چیز خاصی واسه عادت کردن و اینا نداره.
وقتی ادنا ازم تعریف کرد، اریس بدتر هول کرد و »پیففففف« کرد.
اون ماهها بود داشت تالش میکرد و هیچ موفقیتی هم نداشت، طبیعیه که وقتی من
انقدر راحت موفق بشم ناراحت بشه. من اونجا فقط در حال رقصیدن نبودم بلکه اریس
رو هم زیر نظر داشتم و اینطوری میتونستم بفهمم چهطوری با اینکه انقدر دست و پا
میزنه موفق نمیشه.
دو دلیل پشتش بود. دلیل اول این بود که ادنا واقعا یه معلم مزخرف بود. خب اینکه
بگیم مزخرف هم نامردیه؛ در واقع میشه گفت سطحش متوسط بود. روش کارش این
بود که هی میگفت: »این کار رو بکن« »اون کار رو بکن« »فقط هرچی میگم رو گوش
کن« خب این یه مشکله واقعاً. هیچ وقت هم توضیح نمیداد که چرا این حرکات مهمن.
دلیل دوم شکست اریس هم چیزی نبود جز اینکه خیلی تند و تیز قدم میزد. سبک و
استایل و شخصیتش خوراک سبک خدای شمشیر بود ولی خب توی رقصیدن فقط باعث
دردسر بود. جاهایی که باید خیلی آروم و مالیم با ریتم موسیقی حرکت میکرد، در
عوض بدنش رو با حداکثر قدرت و سرعت تکون میداد و اینطوری گند میزد به
ریتمی که با شریکش داشتند. اریس ریتم خودش رو داشت و ذاتاً آدمی نبود که دوست
داشته باشه ریتمش رو خراب کنن. مهم نبود چی بشه اون به ریتم خودش پایبند بود،
بنابراین هیچکس نمیتونست ریتمش رو خراب کنه. همچین چیزی توی شمشیرزنی
خیلی عالیه ولی توی رقص که همهچی مربوط به هماهنگی بین شریکهاست، این یه
مهارته دستوپاگیرـه.
از طرفی هم ادنا میگفت، این اولین باریه که دانشآموزش هیچی از رقص سرش
نمیشه. هرچند راست نمیگفت. حرکات خیلی سریع اریس به این معنی بود که اون
میتونست توی رقصهایی که حرکت سریع میخوان خیلی قشنگ برقصه.
برای همین بود که سبک تدریس ادنا اینجا فایدهایی نداشت، از طرفی هم، هی غر زدن
سر اریس چیزی رو درست نمیکرد. هرچند یه چیزایی رو میتونست درست کنه.
همونطوری که رقص اریس رو که مثل دست و پا چلفتیها بود رو نگاه میکردم پیش
خودم گفتم بزار یه چیزی رو امتحان کنم.
-»اریس، سعی کن چشمات رو ببندی و خودت رو توی ریتم غرق کنی، بذار بدنت
خودش حرکت کنه.«
با شک یه نگاه بهم کرد و گفت: »برنامهت چیه که میخوای چشمام رو ببندی.«
ادنا هم که خنده رو لبش خشکیده بود گفت: »ارباب رودئوس…؟!«
اوه، نه بابا من نمیخوام بوسش کنم که! از این فکرای منحرفانه نکنید. این وصلهها به
جنتلمنهایی مثل من نمیچسبه!
»میخوام با جادو به رقصیدنت کمک کنم.«
»جدی؟ طلسمی واسه این کار وجود داره؟«
»خواب دیدی خیر باشه، من گفتم جادو، البته بیشتر مثل یه پدیده جادویی میمونه.«
با ناامیدی سرش رو کج کرد ولی کاری که ازش خواسته بودم رو انجام داد.
ریتم رقصیدنش دقیقا مثل ریتم شمشیرزنیش بود که هزار بار دیده بودمش؛ سریع،
دقیق و پرجزئیات اما همیشه نامنظم. حرکاتش غیرطبیعی بود به خاطر همین هم ریتم
حریف رو بهم میریخت. حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم مثل اون بشم. ریتم یه
خودخواه و سلطهگر.
»خب حاال میخوام دست بزنم، سعی کن قدمهات رو باهاش منطبق کنی، فکر کن انگار
میخواد بهت حمله بشه و میخوای جاخالی بدی.« با گفتن این حرف شروع کردم به
منظم دست زدن.
اریس توی سرعت و دقت با ریتم منطبق شد. یکم دیگه دست زدم و هی با کلمات
امیدوار کننده صداش میکردم »آفرین! همینه!« اریس چند لحظه صبر میکرد تا دستام
رو بهم بزنم و به محض اینکه صداش درمیاومد واکنش نشون میداد.
ادنا در حالی که صداش از شدت هیجان بلند شده بود گفت: »ای-این…«
باالخره اریس مراحلش رو درست رقصیده بود، درسته که هنوز یکم سریع بود ولی
حداقل با ریتمش منطبق شده بود.
ادنا در حالی که از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه داد میزد: »باالخره تونستید بانوی
جوان.«
اریس با خوش حالی چشماش رو باز کرد و گفت: »واقعا؟!«
مثل خرمگس معرکه وارد شدم و گفتم: »خوبه خوبه دیگه بسه، چشمات رو ببند، باید
یادت بمونه االن چیکار کردی!«
»یادم بمونه؟! من فقط داشتم حریفم رو برانداز میکردم و از حمالتش جاخالی میدادم!«
راست میگفت، توی تمریناتمون با گیسلین یه همچین کاری میکردیم. هر بار که از
حمالت گیسلین جاخالی میدادیم با یه »همینه« تشویقمون میکرد تا از حمالت واقعی
هم بتونیم جاخالی بدیم.
گیسلین کلی کلک سوار میکرد و حقه میزد، من در مقایسه با حرکاتش تصمیم
میگرفتم که داره بلوف میزنه یا باید جاخالی بدم. اتفاقاً توی اون درس من بهتر از
اریس بودم، اریس همیشه گول حقههای ظاهری گیسلین رو میخورد.
»اریس، قرار نیست تو یه جلسه استاد بشی که، چیزایی که االن داری یاد میگیری توی
درسهای بعدی هم کمکت میکنه«
برخالف همیشه این بار اریس چیزی نگفت و با یه »باشه« تمومش کرد هرچند چشماش
هنوز باز بود.
مثل اینکه مشکل حل شده بود.
ادنا گفت: »البته تعجبی هم نداره، یه ساله داری بهش ریاضی یاد میدی!«
یه جوری بهم نگاه میکرد که قشنگ معلوم بود احساساتی شده و تحت تاثیر قرار
گرفته. تعجبی نداره؟! یعنی انقدر وضع ریاضی یاد دادن به اریس داغون بود؟ درسته
که خیلی سختی کشیدم ولی خودمونیم نصفش به خاطر کمکهای گیسلین بود. نباید
الکی مغرور میشدم. ادنا که انگار یه چیز باورنکردنی دیده، گفت: »این یه تجربه
یادگیری خیلی جالب برای من بود. مثل اینکه شمشیرزنی و رقص نقاط مشترک زیادی
باهم دارن.« مثل این بود که بگه، یا خدا، من یه معجزه دیدم، یا یه همچین چیزی. کامال
اغراقآمیز بود.
»در حقیقت رقصهایی هم هستش که با شمشیر میرقصن. رقص و شمشیر اونقدرها هم
از همدیگه بیگانه نیستن.«
با تعجب از جا پرید و پرسید: »رقص با شمشیر؟ واقعا همچین چیزی هم هست؟«
اون موقعها که من میرفتم راهنمایی، با شمشیر رقصیدن واسه دبیرستانیها خیلی عادی
بود. شاید این دنیا از این چیزها نداره. »البته اضافه کنم که من فقط تو کتابها در
موردش خوندهم.«
»تو اون کتابه که خوندی… ننوشته بود این رقص برای کجاست؟«
»اممممم… فکر کنم واسه یه کشور بیابونی بوده باشه.«
»بیابونی… مال قاره بگاریتـه
21
، آره؟«
»واال خودم هم نمیدونم قضیه چیه، هرچند بعید میدونم، فکر کنم برای نژادهای
شیطانی توی قارهی شیطانی باشه، اونجا قبیلههای کوچیک زیادی هستش، ممکنه اونجا
یه قبیلهای رقص با شمشیر داشته باشه.«
ادنا در حالی که قشنگترین خندهش روی لبش بود گفت: »پس اینکه همهچی رو
میدونید باعث میشه انقدر عاقل به نظر بیایید ارباب رودئوس.«
اریس در حالی که با هیجان تاییدش میکرد گفت: »آره، آره رودئوس معرکهست.«
یوهاهاها خوبه خوبه بازم تعریف کن خوشم اومد، تعریف کردن خوب بهم میسازه
هههههه!
21 Begaritt
****
روز مجلس رقص هم رسید.
وقتی که سائوروس مثل خرس عربده میکشید، اریس مثل یه عروسک خوشگل نشسته
بود. منم که یه گوشه نشسته بودم نارنگیم رو میخوردم و با ذوق ملت رو نگاه
میکردم.
توی مراسم افتتاحیه هم فیلیپ و زنش، خیلی حرفهای اشراف سطح پایینتر رو کنترل
میکردند. انقدر تو این کار حرفهای بودند که هیچکس نمیتونست از زیر دستشون در
بره.
و اگه احیاناً کسی از زیر دستشون در میرفت، مستقیما با خود سائوروس طرف بود. اگر
هم کسی زیاد در گوششون وز وز میکرد سعی میکردن از دستش خالص بشند.
اگر هم اتفاقی به ستاره مجلس اریس برمیخوردند، همه رو سر اریس پیاده میکردند،
اریس بدبخت که چیزی از سیاست و اینا سر در نمیآورد فقط مثل طوطی میگفت:
»لطفاً از پدرم بپرسید.«
بعضیهای دیگه هم پسرهاشون رو میآوردند با اریس آشنا بشند، مردهای جوان و
میانسالی که انصافاً خوب تربیت شده بودند. بعضیهاشون همسن خودمون بودند ولی
تقریباً بیشترشون پر زرق و برق و منزجرکننده بودند. احتماال همشون کل زندگیشون
رو تو ناز و نعمت خونه بودند و هیچی از دنیای بیرون نمیدونستند. یه جورایی انگار به
خود قدیمم داشتم نگاه میکردم.
تو همون حال و هوا که خاطرات گذشته برام یادآور میشد وقت رقص شد.
قبالً نقشه ریخته بودیم که من به عنوان اولین شریک رقص اریس برم جلو. یه رقص
ساده و بچگونه بود ولی چون اریس ستاره مجلس بود مجبور شدیم بریم وسط. فقط
الزم بود همونطوری که تمرین کرده بودیم اجرا کنیم.
»چـ-چـ-چیکار میکنی!!!«
وقتی آهنگ رو زدن اریس عصبی شده بود اینطوری اصال نمیتونستیم مثل آدم
برقصیم. حتی ممکن بود من رو پرت کنه زمین و فرار کنه.
هممممم.
سعی کردم یه سری حرکت جدید به کارمون اضافه کنم. وقتی این کار رو کردم اریس
لب و لوچهش رو جمع کرد.
با حالت مسخره کردن پرسید: »این دیگه واسه چی بود؟«
صداش از حالت عصبی خارج شده بود و بیشتر شبیه خودش شده بود. بعدش
چندباری پام رو لگد کرد ولی خودش رو کنترل کرد و تا آخر رقصمون پخش زمین
نشد.
وقتی کارمون تموم شد ادنا صدام کرد: »کارتون خوب بود ارباب رودئوس.«
مثل اینکه از دور فهمیده بود عصبی بودن بانوش رو آروم کردم.
وقتی ازم پرسیدم چهطوری این کارو کردم فقط گفتم همون کارایی که توی تمرین
کردیم رو انجام دادم. معلوم بود ادنا تعجب کرده ولی خب بهش گفتم این هم مثل
همون شمشیر بازیه همین باعث شد یه خنده ریزی بکنه.
خب دیگه کار من تمومه، وقتش بود برم سر وقت غذاها. امروز یه سفره حسابی انداخته
بودن و انتخابهای زیادی بود بین یه جور شیرینی عجیب و غریبِ ملس، یه غذای
گوشتی که با گوشت گاو درست شده بود و یه کیک خیلی خوشگل.
همونطوری که داشتم غذاها رو چک میکردم چشمم به گیسلین خورد که اونجا
نگهبانی میداد، گیسلین خیلی چشمش دنبال غذاها نبود ولی معلوم بود دهنش آب
افتاده.
خوش بختانه من اونجا آزاد بودم که هرکاری عشقم کشید بکنم. یه مقداری غذا جدا
کردم و سپردم خدمتکار برام ببرتش تو اتاق. شنیده بودم که خدمتکارها و نگهبانها
هم بعدش یه مهمونی حسابی میگیرن ولی خب به پای غذاهای االن نمیرسید.
همین که عملیات قاچاق غذام تموم شد، چشمم به یه دختر بچه ناز و خوشگل افتاد که
جلوم ایساده بود.
قبل اینکه حتی اسمش رو بهم بگه، گفت: »آشنایی با شما مایه افتخاره.«
دختره یکی از اشراف رده پایینتر بود، اسمش خیلی طوالنی بود و واقعیتش اسمش
یادم نمیاد.
»افتخار یه رقص بهم میدید؟«
براش توضیح دادم که من فقط اصول اولیهی کار رو بلدم. فکر کنم خیلی خوب رقصیدم
چون بعدش هم باز یه دختر دیگه اومد که ازم تقاضای رقص کرد.
این دیگه چه کوفتیه؟! نکنه محبوب شدم رفت! همینطوری میاومدن درخواست رقص
میدادن حتی یه زن باالی 30 سال و یه دختر بچه کوچیکتر از خودم هم اومد. اونهایی
که تفاوت قدیمون زیاد بود رو رد میکردم ولی خب اکثراً رو قبول کردم.
من از اون ژاپنیهایی نبودم که نمیتونن نه بگن. قضیه این بود که وقتی اولی رو قبول
کنی نمیتونی بقیه رو الکی رد کنی. شاید انگیزه ناجوری هم داشتم ولی خب بیشتریها
رو نه اسمشون رو یادم میموند نه قیافههاشون رو، به خاطر همین فقط خودم رو با
رقص خسته کردم.
وقتی دور و برم یکم خلوت شد فیلیپ در گوشم گفت: »بابات هم از این کارا میکرد.«،
مثل اینکه اوالش که مردم پرسیدن من کیام، سائوروس با افتخار سینه رو داده بود جلو
گفته بود من از خانواده گریاتها هستم. به عبارت دیگه همهش تقصیر اون سائوروس
پیر بود.
البته تقصیری هم نداشت بهش گفته بودن »اون پسره اولیه که با اریس رقصید کارش
خوب بود، تونست اعصاب شاهدخت رو آروم کنه. نکنه اون بچه نامشروع شماست
ارباب سائوروس؟« ظاهراً همین واسه اینکه روحیهش خوب بشه کافی بود. قرار بود که
فامیلی من رو به کسی نگیم ولی از اونجایی که مست کرده بود کاریش نمیشد کرد.
ولی حاال که مردم فامیلی من رو فهمیده بودن حدس میزدن من یا بچه خانواده اصلیم یا
هم بچه یه پرنسس. خودم هم میخواستم توجههارو جلب کنم، برا همین نجیبزادهها،
دخترها و نوههاشون رو میفرستادن دنبال من.
ازش پرسیدم: »بعد از اولین رقص فرصتهای زیادی داشتی که بیای پیشم چرا اون
موقع نیومدی؟« اونم گفت دیده که من غذاها رو فرستادم اتاقم و از کارم خوشش اومده
برای همین صبر کرده تا بعد تموم شدن کارم بیاد. آدمایی که مرکز توجه قرار بگیرن
همهچیشون مثل روز روشنه برای بقیه.
وقتی ازش پرسیدم با این همه دختری که میاد پیشم چیکار کنم خیلی راحت جواب داد
باهاشون راحت باش. به نظر میرسید مهم نیست بعداً چی میشه اون دوست نداشت
من درگیر بازیهای سیاسی بشم. یا شاید هم فکر میکرد اگه درگیر یکی از اون
دخترها بشم ممکنه بعداً ازم بعنوان آتو استفاده بشه. ولی برای من اون شب کوتاه مثل
یه خواب زودگذر بود.
یه لحظه فکر کردم، صبر کن ببینم اگه من خیلی قویتر بشم، میتونم هر دختر
خوشگلی که میخوام رو داشته باشم.
تو همین فکرا بودم که فیلیپ گفت: »فقط خواهشاً مثل پائول به هر دختری رسیدی
باهاش نخواب که اسم خانوادهمون خراب نشه.«
اریس آخرین دختری بود که اومد پیشم، اثری از اون همه شور و انرژی قبلی نبود. یه
لباس آبی خوشگل پوشیده بود و روی موهای شونه زدهاش رو با گلهای مرتب چیده
بودن. خیلی خوشگل به نظر میاومد.
مهمونی رقص اولش بود و بین یه مشت غریبه خسته شده بود ولی هنوزم هیجانزده
بود. شاید چون خودش ستاره مجلس بود انقدر خوب به نظر میاومد.
»نمیخوای با من برقصی؟«
از صدای بلند معمولش، حق به جانبیش و بداخالقیهای معمولیش اثری نبود. کامال شان
خودش رو مثل دخترهای دیگهای که اومده بودن حفظ کرده بود.
»باعث خوشحالیمه«
دستش رو گرفتم و به سمت سالن حرکت کردیم. همونطوری که به سمت مرکز سالن
رقص میرفتیم، اریس یه نگاهی به دور و بر کرد و خیلی آروم و خوشگل خندید.
یهدفعه یه آهنگ درهم و برهم گذاشتند که هیچ ریتم خاصی نداشت، این آهنگ رو
قبال تمرین نکرده بودیم. احتماالً آهنگ درخواستی برای مهمونها گذاشته بودند.
»اوه، نه…«
همین یه حرکت کافی بود تا اریس رو زمینگیر کنه. به خاطر اینها عجیب و غریب
بازیهاش شروع شد.
داشت با التماس بهم نگاه میکرد، منم سعی میکردم ریتم رو اصالح کنم. ریتمش
نامنظم و درهم بود ولی با استایل اریس هماهنگ بود. اگه ادنا این رو میدید یا سکته
میکرد یا گریه!
دستش رو گرفتم و شروع به عقب و جلو رفتن، کردیم. سعی میکردیم حرکاتمون رو
مطابق ریتم آهنگ تنظیم کنیم ولی خیلی موفق نبودیم. از نظر بقیه احتماالً دو تا موجود
عجیب و غریب بودیم.
اریس داشت لذت میبرد. باالخره شبیه بقیه دخترهای هم سن و سالش داشت
میخندید و دیگه عصبی و ناراحت نبود. دیدن همین برام کافی بود، به نظرم این
مهمونی ارزشش رو داشت.
با تموم شدن رقص ملت شروع کردند به تشویق و دست زدن. سائوروس دوید و اومد
دوتامون رو کول کرد و با خنده دور حیاط میچرخوند. مهمونی لذتبخشی بود.
***
بعد از تموم شدن مهمونی گیسلین و اریس رو به اتاقم دعوت کردم، خب واقعیتش فقط
میخواستم گیسلین رو دعوت کنم ولی اریس هم باهاش بود برا همین مجبور شدم اون
رو هم دعوت کنم.
وقتی اریس میز غذا رو دید قاروقور شکمش بلند شد، احتماال تو مهمونی زیادی
هیجانزده شده بود برای همین نتونسته بود چیزی بخوره.
قبل اینکه شراب ارزونی که از شهر خریده بودم رو از کمدم بیرون بیارم یه خنده
عصبی کردم. این رو برای گیسلین گرفته بودم ولی اریس هم میخواست. برا همین
مجبور شدم سه تا استکان بیارم و به سالمتی بریم باال. سن قانونی مشروب خوردن تو
این کشور پونزده سال بود، ولی خب این یه شب رو به خودمون تخفیف دادیم. بد
نیست آدم گاهی کلهشق بازی در بیاره.
بعد آخرین پیکی که زدم به کمک کنارههای تختم وایسادم و گفتم: »خب االن برای
دادن هدیه من وقت خوبیه!«
»چیه؟! چی برام خریدی؟«
»خب به نظرم میتونی بهش بگی هدیه تولد.«
»جدی میگی؟ ترجیح میدم یکی از اونها رو بهم بدی.« داشت به ماکتهای مینیاتوری
مختلفی که روی میزم بود اشاره میکرد. اژدها، کشتی و حتی یه سیلفی که همشون رو
تو یه ردیف چیده بودم. اینها رو تو تمرینات جادوی زمینی درست کرده بودم.
نمیخوام فخر بفروشم ولی تو بیست سالگیِ زندگی قبلیم کلی فیگور و اکشن پالستیکی
داشتم. حتی با کارتون واسشون یه اتاق کوچولو درست کرده بودم که توش اونها رو
رنگ کنم. متاسفانه، توی این دنیا هزینهی مواد ساختنی خیلی گرونه و رسماً چیزی به
اسم اسپری رنگ هم ندارن، به خاطر همین رنگشون نمیکردم. با اینکه یه تازهکار
داشت اونها رو میساخت، کامالً دقیق و خوشگل بودن، عاشق ساخت قطعات و بهم
وصل کردنشون بودم و این چیزها سرگرمم میکرد.
اولین مجسمهی روکسی خودم رو که تو مقیاس 8/1 بود رو به یه دستفروشی فروختم
که فکر کنم االن کل دنیا رو رفته باهاش گشته.
»طبق حرفای استادم، یه معلم جادو به شاگردهاش یه عصای جادویی میده. و از
اونجایی که نمیدونستم چطوری یکی درست کنم، و پولم نداشتم که برم بخرم، یکم
دیر شد، ولی خب امیدوارم قبولش کنید.«
گیسلین به محض شنیدن این، با احترام روی یک زانو نشست. هووووم، میدونستم این
چیه، این ژست کسایی هستش سبک شمشیرزنی خدای شمشیر رو دارن، ازش واسه
احترام به معلم خودشون استفاده میکنن.
»بله استاد رودئوس، با کمال میل میپذیریم«
»ناقابله«
به قدری با احترام و خضوع این کار رو کرده بود که من سعی کردم یهکم از اون احترام
رو بهش برگردونم.
با خوشحالی به عصا نگاه کرد و گفت: »دیگه میتونم خودم رو جادوگر صدا بزنم، مگه
نه؟!«
اوه پس دنبال همین بود؟ میخواست به خودش بگه جادوگر؟! من و روکسی هیچوقت
در موردش بحث نکردیم، ولی… نه. این فقط نشون میداد که شما درسهاتون رو
شروع کردید و معنی دیگهای نداشت. اینکه فقط شروع به یادگیری جادو کردی دلیل
میشد به خودت بگی جادوگر؟ هووووم، مثل اینکه استادم این چیزها رو درست برام
روشن نکرده بود.
-»خب اریس، تو اینو میخوای؟«
سعی داشتم با دادن فیگور سیلفی یکم حالش رو بهتر کنم ولی اون فقط سرش رو
تکون داد.
»نه این نه، من هم چوب میخوام.«
»باشه اینم مال تو!«
با هیجان از دستم قاپیدش. که بعدش یادش اومد گیسلین چطوری با احترام ازم
گرفتش و حرکتش رو اصالح کرد و با احترام تو دستش گرفت و گفت: »ممنون استاد
رودئوس.«
»قابل نداره، ازش مواظبت کن.«
اریس یه نگاه معناداری به گیسلین کرد.
این دیگه چی بود؟!
گیسلین یه ثانیه هنگ کرد.
»شرمنده این چیزا به گروه خونی من نمیخوره، واسه همین چیزی برات نگرفتم.«
اوه، پس اریس در حقیقت انتظار یه کادو تولد داشت.
اریس در حالی که ناامید شده بود برگشت سمت مبل. شاید خیلی مرسوم نبود که
کارمند به کارفرماش هدیه بده، اما من هنوز حس بدی در موردش داشتم. اون عاشق
گیسلین بود و اون رو مثل خواهر بزرگترش میدونست. حداقل میتونستم یه کمکی
بکنم.
»گیسلین، الزم نیست حاال یه چیز خاص باشه. هرچیزی که میپوشی یا به نظرت جذابه
رو میتونی بهش بدی.«
-»هوم«
یه لحظه به فکر رفت و بعدش یکی از حلقههای انگشتش رو در آورد. یه حلقه چوبی که
روش کامال با خط و خش پوشیده شده بود. یه نور مالیم سبزی رو منعکس میکرد که
مطمئن نبودم برای جادویی هستش که روشه یا فقط به خاطر مواد سازندهشه.
-»این حلقهای هستش که نسلبهنسل به من منتقل شده، میگن این حلقه تو رو از خطر
گرگهای بد توی شب حفظ میکنه.«
-»واقعا اینو میدیش به من؟!«
-»آره، اینا فقط خرافاته«
اریس خیلی عصبی اون رو ازش گرفت و انگشتش کرد، اون حتی از وقتی که عصا رو
گرفت هم خوشحالتر به نظر میاومد.
-»م-من به خوبی ازش مراقبت میکنم«
حاال دیگه احساس میکردم به گیسلین باختم. آخه لعنتی انگشتر بود. اریس هم دختره!
پس این توضیح میده قضیه رو!
از اونجایی که تو حرفاش شک داشتم ازش پرسیدم: »گفتی اینا خرافاته، یعنی گرگها
بهت حمله کردن؟«
گیسلین با عبارت درهم و برهم سعی کرد توضیح بده: »خب اون شب خیلی گرم بود و
منم نمیتونستم بخوابم، به خاطر همین پائول هم بهم پیشنهاد کرد برم حموم…«
-»باشه گرفتم چی شد، نمیخواد ادامه بدی دیگه.«
اگه گفتوگو بیشتر ادامه پیدا میکرد آبروم از اینم بیشتر میرفت. لعنت به پائول.
همیشه باعث دردسرم میشه.
»خب من نمیخوام جزئیات رابطه تو و پدرت رو بپرسم.«
»پیشنهاد خوبیه، خب دیگه بیایید غذا رو بزنیم بر بدن. غذاش یهکم سرد شده ولی از
هیچی بهتره و اون رابطههای آموزشی رو هم فراموش کنید و لذت ببرید فقط.«
و اینطوری تولد ده سالگی اریس به خیر و خوشی تموم شد.
***
فردا صبح که بیدار شدم اریس دقیقا پشت سرم بود، شخصیتش خیلی وحشی بود ولی
صورتش تو خواب خیلی آروم و خوشگل بود.
»واو«
یا خدا، نکنه دیگه باکره نیستم؟!
نه بابا هیچی نشد! اتفاقاتی که دیشب افتاد قشنگ یادمه. نصفه شبی اریس خوابش
گرفت رفت رو تخت من. از اونورم گیسلین گفت دیگه باید برگرده و اریس رو
همونجا تنها گذاشت.
هههه، پیش خودم گفتم بذار یهکم اذیتش کنم.
ولی اریس خیلی ناز و معصوم چوب جادویی که بهش داده بودم رو توی بغلش گرفته
بود و انگشتر گیسلین رو هم انگشتش کرده بود. مثل اینکه انگشتره واقعاً کار میکرد
گرگ بد عقبنشینی کرد.
خیلی آروم زمزمه کردم: »مثل اینکه انگشترت واقعا کار میکنه«
بدون اینکه بدخوابش کنم از تخت اومدم بیرون.
هنوز صبح زود بود، بیرون تاریک بود و کمکم تازه داشت روشن میشد. میتونستم
بمونم و اریس رو تماشا کنم ولی خب بعدش اگه بیدار میشد مطمئناً مثل سگ کتک
میخوردم. برای همین تصمیم گرفتم برم یکم پیادهروی کنم. پاورچین پاورچین از اتاق
زدم بیرون که یه وقت بیدار نشه.
»خب این هم از این«
حاال باید یه جایی انتخاب میکردم که برم، از اونجایی که دروازههای عمارت رو صبح
زود باز نمیکردن نمیتونستم برم بیرون و در واقع انتخابهای زیادی هم نداشتم.
این یک سالی که اینجا بودم نقشهی کلی عمارت رو یاد گرفته بودم، اما هنوز هم
جاهای زیادی بود که من نرفته بودم. مثال تک برج بلندی که اونجا بود و همیشه بهم
میگفتن نزدیکش نشو، همین باعث میشد فضولیم گل کنه. خدا رو چه دیدی شاید
چهارتا لباس زیر اونجا کردم.
با این فکرها رفتم پایین. اونجا هم کلی سرگردون شدم تا اینکه به یک پله مارپیچ
جالب رسیدم که حدس زدم باید ورودی اون برج باشه. به من گفته بودن هیچوقت
نزدیکش نشم ولی خب دیروز تولد اریس بود برای همین گفتم شاید عیب نداشته باشه
یه چهارتا قانون امروز شکسته بشه. دیگه خالصه شروع کردم برم باال.
ارتفاع برج قشنگ اندازه پلههای توش بود، همینطوری چرخیدم و چرخیدم و باال رفتم
تا اینکه یههو یه صدایی شنیدم.
-»میو! میو!!«
صداش که تقریبا شبیه صدای گربه بود خیلی وسوسه کننده بود. سعی کردم پاورچین
پاورچین برم باال تا صدایی ایجاد نشه.
اون باال سائوروس رو دیدم. تو یه اتاقی که به زور یه نفر توش جا میشد داشت با یکی
از خدمتکارهای گوش گربهایی مشغول بود. آهان، پس برای همین بود که میگفتن
اینجا نیام.
»مم؟« بعد از اینکه یهکم خیره شدم بهشون، سائوروس متوجه شد من اونجام.
خدمتکار قبل از اون متوجه حضور من شده بود، حتی انگار بیشتر تحریک شده بود.
بعد اینکه کارشون تموم شد دختر گوش گربهایی از بغلم رد شد و رفت.
»رودئوس، هان؟« برخالف همیشه این بار صدای سائوروس خیلی آروم بود.
حالت پیرمرد عاقل.
-»بله ارباب سائوروس، صبحتون بخیر.«
وقتی دستم رو گذاشتم رو سینهام که تعظیم کنم جلوم رو گرفت و گفت: »بسه دیگه،
واسه چی اومدی اینجا؟«
»یه سری پله دیدم و ازشون اومدم باال!«
»مکانهای بلند رو دوست داری؟«
»بله«
اینکه مکانهای بلند رو دوست داشته باشی و اینکه باهاشون راحت باشی دو تا بحث
کامال متفاوت بود. از همونجا بیرون رو نگاه میکردم استرسی میشدم. حتی اگه کل
دنیا رو بگیرم و بلندترین برج دنیا رو هم بسازم، بازم اتاقم رو همون طبقه اول میذارم.
ازش پرسیدم: »خب، اینجا داشتی چیکار میکردی؟«
»داشتم با جواهرم عبادت میکردم«
هاه.
از حق نگذریم تنها کاری که اینجا انجام نمیشد همین عبادت بود، حاال نمیخواستم این
رو بکوبم تو سرش. هرچند سائوروس تو حالت عادی خیلی سفت و سخت به نظر
میرسید ولی هرچی نباشه اون هم از خانوادهی گریاتها بود، پس کارهاش تعجبی
نداشت.
»جواهر کجا بود؟!«
از پنجره بیرون رو نگاه کردم و یه جواهر قرمز رو دیدم که تو آسمون معلق بود. شاید
واسه نور بود ولی انگار یه چیزی توش در حال حرکت بود. خیلی خفن بود. با جادو
اونجا شناور شده بود؟!
»این چیه؟!«
سرش رو تکون داد و گفت: »نمیدونم، من اینو سه سال پیش پیداش کردم اما چیز
بدی نیست.«
»از کجا میدونی؟«
»اگه اینطوری بهش فکر کنی بهتره!«
از جهتی هم راست میگفت، جواهرش دور از دسترس بود. اینکه بخوای فکر کنی چیز
بدیه، فقط باعث میشد مغز و اعصاب خودت اذیت بشه، بهتر بود فکر کنی چیز خوبیه و
براش دعا کنی.
من هم به درگاهش یه دعایی کردم.
»رودئوس، میخوام به یه سواری طوالنی برم، دوست داری باهام بیای؟«
»مایه افتخارم خواهد بود.«
این پیری با اینکه کمرش خالی شده بود، مشخص بود هنوز انرژی داره. ظاهراً دوست
داشت وقتش رو با من بگذرونه چون کار دیگهایی نداشت. بهتر بود اونجا فقط میگفتم
»بله«. ولی خدایی فضا خیلی کسلکننده شده بود.
سعی کردم یه چیزی بپرسم.
»راستی…«
»چیه؟«
»شما زن ندارید؟«
صدای بهم سابیده شدن دندونهاش رو بهطور واضح میشنیدم و سردیِ خاصی رو
پشتم حس کردم.
» اون مرده.«
-»که اینطور. از شنیدنش خیلی متاسفم.«
بیچاره داشت با اون دختر گوش گربهایی خوش میگذروند و من خاطرات ناخوشایند
رو یادش آوردم.
بهتره یادم باشه بعداً از اریس در مورد خواهر و برادرش هم نپرسم.
»خیلیخب، بریم دیگه«
»خیلیخب.«
امروز رو تعطیل بودیم از فردا اریس دوباره باید حسابی کار میکرد.
***
—وضعیت—
نام: اریس بی. گریات
شغل: نوهی ارباب سرزمینهای فیتوآ
شخصیت: کمی خشن
خواندن/نوشتن: تقریبا در خواندن عالی است.
ریاضی: تا عدد نود و نه را میتواند حساب کند.
جادو: تقریبا از تمام جادوهای پایه میتواند استفاده کند.
شمشیرزنی: سبک خدای شمشیر سطح متوسط
معاشرت: آنقدر مهارت دارد که در یک مهمانی خجالت نکشد.
کسانی که دوستشان دارد: پدربزرگ، گیسلین، رودئوس.