Berserk of Gluttony - قسمت 04
قسمت چهارم: گرید، شمشیر سیاه
«هاااه؟! شمشیر حرف زد؟»
بُهتزده شمشیر رو روی زمین انداختم. تاجر و مردمِ کوچه و بازار با دیدن رفتارم، بهم خیره شدن. از نگاهشون میشد فهمید که میگن «چه غلطی داری میکنی؟ چیزی نمیخری گمشو از اینجا برو!» ولی من بهشون اهمیت نمیدادم.
حرف زد، شمشیر حرف زد. این دیگه چه وضعشه؟! مگه شمشیرها هم شخصیت یا روح دارن؟
وقتی به این موضوع فکر میکردم، با استفاده از مهارت شناساییام، شمشیر رو ارزیابی کردم.
[نام: گرید]
[نوع: تک دسته]
چی؟! با مهارت شناسایی که داشتم میتونستم اسم، نوع، میزان دوام و آمار حملۀ شمشیرها رو ببینم ولی مثل اینکه با مهارت شناساییام فقط میتونستم اسم و نوع این شمشیر داغون رو ببینم.
نگاهی به تیغۀ شمشیر انداختم و مشغول بررسیاش شدم. تیغهاش خیلی کثیف بود و روغن و گرد و غبار، همهجاش رو پوشونده بود. وقتی یکم فکر کردم دیدم خیلی شبیه به منه؛ خصوصاً بخشِ توی سطل آشغال بودن. راستش بهش علاقهمند شدم. وقتی گفت منو بخر، یه غرور خاصی رو توی لحنش دیدم. از یه طرف دیگه، احساس کردم که خطری برام نداره. اگه داشت، قبلاً که به دست گرفتمش اینو میفهمیدم. وقتی مطمئن شدم که خطری برام نداره، از روی زمین برداشتمش.
«فکر کردم فرار میکنی. بهنظرم جالب میای. چی کار میکنی؟ میخریم یا ولم میکنی؟»
وقتی به شمشیرهای دیگه گاه کردم دیدم بهترینش همین شمشیر سیاهﻪ. شمشیری که میتونه حرف بزنه. میتونستم باهاش کارای زیادی بکنم.
گفتم: «من و تو باهم فرق زیادی نداریم. خودتو فروخته شده بِدون.»
«اگه اینجوریه پول این مرتیکۀ گُندهبَک رو بِده. نگاهش حالمو به هم میزنه.»
شمشیر رو برداشتم و دو سکۀ نقره رو روی میز تاجر گذاشتم. خیلی وحشتناک بود، وقتی اون تاجر چاقِ بیقواره پول رو دید، مَنو مثل سگهای ولگرد خیابونی از دَکهاش دور کرد. منم از دکهها و مغازهها دور شدم و به خودم قول دادم هیچوقت به اون خوکدونی برنگردم.
یه تیکه پارچه از جیبام در آوردم و خواستم که گرید رو تمیز کنم ولی لکههای روغن مثل سیریش به تیغه چسبیده بود و پاک نمیشد. اگه یکم صابون داشتم میتونستم پاکش کنم ولی پولی برام نمونده بود.
– من روت حساب کردم گرید! میفهمی که چی میگم؟! »
– ما هم دیگه رو اتفاقی دیدم. متعجبم. نمیدونم کار سرنوشته یا چیز دیگه! بگذریم، اسمت چیه؟
– فیت گرافیت
– فیت (سرنوشت)؟ پس واقعاً کار سرنوشته. هیچوقت اسمتو فراموش نمیکنم فیت. خب حالا میخوای چیکار کنی؟
– بهنظرت کسی که یه سلاح بخره بعدش میره سراغ چه کاری؟
– شکار؟
– درسته؛ شکار هیولا!
درحالی که رفیق جدیدم یعنی گرید، همراهم بود از ناحیۀ بازرگانی یکراست رفتم به طرف دروازۀ جنوبی سیفورت. این دروازه خیلی بزرگتر از دروازههای دیگه بود و مقدار زیادی از کالاها و محمولهها از این طریق به ناحیۀ بازرگانی میرفتن. از بزرگی این دروازه همینو بهتون بگم که اینقدر این دروازه پهن بود که دهتا کاروان، بدون مشکل همزمان میتونستن از این دروازه عبور کنن.
در نزدیکی دروازۀ جنوبی، علفزاری وجود داشت که بهش خونۀ گابلینها هم میگفتن. واقعاً هم راست میگفتن؛ یه جای مناسب برای حمله به کاروانها و به دست آوردن مایحتاج زندگی.
البته اینقدری گابلین توی اون علفزار بود که اون مکان رو به یه جای عالی برای ماجراجوهای تازهکاری مثل من تبدیل کنه.
وقتی صحبت از شکار گابلین میشه باید یه نکته رو در نظر گرفت؛ گابلینها دوست دارن از بین علفهای بلند حمله کنن. گاهی اوقات وقتی مردم یه گابلینی رو تعقیب میکنن ناخواسته توی تلهشون میاُفتن و خودشون رو بین انبوهی از گابلینها میبینن. عمل نکردن به این نکته، خودکشیه محضه. البته این تاکتیک اونقدر واضح و معروفه که تبدیل شده به یه ضربالمثل؛ وقتی یه گابلین رو دیدی بدون صدتا گابلین دیگه هم دارن تو رو میبینن.
اینها رو هم از یه ماجراجو که گاهی توی مشروبخونه محل میدیدم، شنیدم. هیچوقت فکر نمیکردم که قضیههایی که تعریف میکنه اینقدر مهم باشه و بهدردم بخوره. مسیر ماجراجویی من با شکار گابلینها قراره شروع بشه. بخاطر مهارتهایی که از اون راهزن بدست آوردم بهراحتی میتونم یه گابلین رو بکشم و روح و قدرتش رو مال خودم بکنم.
از بین کاروانها تا نزدیک دروازه رفتم. اونجا ماجراجوهای زیادی رو دیدم که با زرهها و سلاحهای مختلفی، چه زن و چه مرد دور هم جمع شدن. مثل اینکه ناخواسته به دستۀ شکار گابلینها وارد شده بودم.
وقتی توی دهکده بودم، یا تنها بودم یا اینکه یه عده داشتن منو اذیت میکردن. وقتی هم که به سیفورت اومدم رافائل و دار و دستش منو اذیت کردن. اینها همه باعث شده بود که هیچوقت دوستی پیدا نکنم، اما بهنظر میرسید موقعیت خوبی برای پیدا کردن یه دوست گیرم اومده باشه.
دستههای شکار، مثل یه گروه قهرمانی میمونن. درست مثل همون چیزهایی که پدرم داستانهاشو برام تعریف میکرد؛ در کنار هم و دوش به دوش میجنگن، در غم و غصهها و یا شادی و خوشیها شریک آدمان. واقعاً شنیدن این چیزها برای یه پسر جوون مثل من خیلی دلگرمکننده بود.
بدون اینکه فکر کنم گفتم: «دوست، جالبه!»
بلافاصله گرید گفت: «تو منو داریا، رفیق!»
منم در جواب گفتم: «اوه… آره… آره دارم.»
درسته که گرید حرف میزد ولی باز هم یه شئ بود؛ مثل گل و آجر و چیزهای دیگه. درسته که حرف میزد ولی من میخواستم با آدمها یا حداقل موجودات زنده و واقعی حرف بزنم و دوست باشم نه یه شمشیر سیاه دربوداغون.
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بین ماجراجوها. به خودم گفتم: «مشکلی پیش نمیاد. من الآن جزء طردشدهها نیستم و تازه، درمورد مهارت شکمپرستیام هم بیشتر میدونم. باهاش میتونم قدرت هیولاها رو بگیرم و مال خودم بکنم. مطمئنم با این تفاسیر حداقل توی یه دسته میتونم عضو بشم.»
وقتی داشتم فکر میکردم یه ماجراجوی همسن و سال خودم بهم نزدیک شد و گفت: «وقتی این شمشیر رو داری یعنی اینکه اومدی تا گابلین شکار کنی، مگه نه؟ میخوای بیای توی دستهمون؟»
– اشکالی نداره؟
داشتم از خوشحالی میمردم. این حرفش این معنی رو میداد که بهم نیاز دارن، برای اولینبار توی عمرم حس کردم قراره مفید باشم! مفید!
– خب توی اوضاع بدی گیر کردم. رفیقم نمیتونه بهم توی شکار کمک کنه و من دست تنهام. راستی سطحات چیه؟
– سطح ۱!
بعد از اینکه جوابمو شنید، سرش رو خاروند و گفت که کار داره و بعد عقبعقب ازم دور شد. من مونده بودم که چه اتفاقی افتاد. واقعاً توی اون لحظه احساس پوچی کردم.
ناگهان گرید گفت: «هی فیت! اونو ولش کن. تا وقتی سطحات یِکه، همه مثل اون باهات رفتار میکنن. میخوای با آدمی که بهت اعتماد نداره وارد جنگ مرگ و زندگی بشی.»
یکهو نفسم قطع شد، زمان برام نمیگذشت. فکر میکردم با اون آمارهای سهرقمی واقعاً قوی شدم، ولی مثل اینکه تازه اول راه بودم. آره! اونقدر باهام مثل آشغال رفتار کرد بودن که یهلحظه اون رفتارها رو فراموش کردم و کنترلمو از دست دادم.
– واقعاً داشتم توی ابرها سِیر میکردم؛ مگه نه؟
– یجورایی؛ فقط میتونم بهت بگم که شکمپرستی مهارتی نیست که بتونی به دیگران نشونش بدی.
-…هاه؟! تو از کجا در مورد مهارت شکمپرستیام میدونی؟ در واقع من بهش چیزی نگفته بودم ولی اون بهطور حیرتانگیزی درموردش میدونست.
گرید قهقهای زد و گفت: «چون من و تو چندان هم با هم متفاوت نیستیم. وقتی زمان بگذره خودت میفهمی.»
گرید با حرف معما مانندش ساکت شد و بعدش حرفی نزد. من هنوز سوال داشتم ولی شک داشتم که گرید راستش رو میگه یا نه. اگه ماجراجوهای دیگه درمورد مهارت شکمپرستی من میفهمیدن ممکن بود اوضاع برام بد بشه. شاید فکر میکردن میخوام با این مهارت قدرتشون رو بدزدم؛ در این صورت همینجا سرم رو زیر آب میکردن. رافائل هم همینجوری فکر میکرد.
اینکه بخوام خودم رو از هر خطری حفظ کنم خودش یه پا شکاره! و باید اونقدر من و گرید قوی بشیم که هیچکس حتی فکر آسیب زدن به ما رو نکنه و اولین قدم برای این کار، شکار گابلینﻪ. پس دلمو رو به دریا زدم و آمادۀ شکار گابلین شدم.