Berserk of Gluttony - قسمت 03
بعد برگشتن به خونه یه پارچهی قدیمی رو خیس آب کردم تا باهاش بدنم رو بشورم. امیدوار بودم که اینکارم بتونه یکم سر و وضعم رو برای رفتن به عمارت هارت بهتر بکنه.
بعد اون شمع با ارزشم رو روشن کردم تا تو آینهی شکستهم ببینم یه وقت بلا ملایی سرم نیومده باشه.
خدا رو شکر زیاد چیزی تغییر نکرده بود، مثل همیشه لباسهام به هم ریخته بود و مثل همیشه کثیف بودم.
خودم رو با لذت روی بستهی نی که ازش به عنوان تخت خواب استفاده میکردم، انداختم و به لکههای روی سقف خیره شدم.
روز عجیبی بود، صبحش رو با تنبیههات رافال شروع کردم و شبش رو با روکسی مشغول راهزنکشی! و حالا میتونستم برای خاندان هارت کار کنم!
به معنای واقعی کلمه سگ مست بودم.
اما یکدفعه صدای عجیبی که موقع کشتن راهزن شنیدم، یادم اومد. بهم گفت که آمارم افزایش یافته و مهارتهای جدیدی گیرم اومده!
شناسایی و ذهن خونی.
جای خندهدارش اینجا بود که شناسایی یه مهارت فوقالعاده نادر بود. با وجود اون میشد راجب هرچی که تو دنیا هست، اطلاعات کسب کرد؛ اگه واقعا میتونستم اون رو به دست بیارم، خوشبختیم تضمین شده بود.
زیر لب کلمهی شناسایی رو زمزمه کردم و دقیقا برعکس چیزی که فکر میکردم یه سری اطلاعات بالای سرم ظاهر شد.
فِیت گرافیت، لول ۱
نشاط: ۱۲۱
استقامت: ۱۵۱
جادو: ۱۰۱
روح: ۱۰۱
سرعت: ۱۳۱
مهارتها: جنون شکمپرستی، شناسایی، ذهن خوانی
– وات؟!!
یا خدا! اینا دیگه چی بودن؟! اوه شت، وایسه یه نگاه بهشون بندازم.
به طور معمول آمار قدرتم به طرز شعر وارانهای نزدیک به صفر بود ولی حالا تبدیل به یه عدد سه رقمی شده بود. اگه این آمار بالا رو داشتم، میتونستم با هیولاهای سطح پایین مبارزه کنم.
حالا بریم سراغ مهارتا، قبلا جنون شکمپرستی رو داشتم که حالا هم سر جاش ثابته ولی این وسط…. شناسایی و تلهپاتی؟!!
یکم بیش از حد…. شعر وارانه بود.
اما این که میتونستم آمار خودم رو ببینم، خودش نشون میداد که مهارت شناسایی رو دارم… ولی وایسا!
اگه مهارت شناسایی رو داشتم، میتونستم بگم تف تو دروازهبانی و برم یه ارزیاب شم. مث سگ پول در میوردن؛ ارزیابی یه شغل رویایی بود که بدون زحمت میشد پول پارو کرد.
وایسا، اینقدر نباید سریع جو گیر شم. باید یه نگاه به بقیه چیزا هم بندازم.
مهارت شناسایی رو فعال کردم.
ذهن خوانی: افکار کسانی که با آنها در تماس جسمی هستید را بخوانید.
قبلا ازش استفاده کردم، وقتی روکسی دستم رو گرفت داشتم ذهنش رو میخوندم.
اما سوال اصلی اینجاست! دقیقا چطوری این مهارتها رو بدست آوردم؟ فقط یک جواب بود و اون صدایی بود که قبل کشتن راهزن شنیده بودم.
مهارت جنون شکمپرستی فعال شد!
جواب اینجا بود که هر چیبدست آورده بودم فقط به خاطر مهارت جنون شکمپرستی بود که فکر میکردم بدرد سگ میخوره ولی حالا مثل سگ بدرد میخوره!
روی جنون شکمپرستی برای بررسیش زدم.
جنون شکم پرستی: شما گرسنگی ابدی دارید.
خب، همون چیزی بود که قبلا میدونستم. همون چیزی که وقتی بچه بودم ارزیابی که به روستامون اومده بود، بهم گفت.
پس یعنی جنون شکمپرستی یه مهارت پنهان و غیرقابل شناساییه! در واقع این مهارت قدرت بلعیدن روح و ذات موجوداتی بود که من کشته بودم. در نتیجه تمام آمارشون متعلق به من میشد؛ تنها مشکلش همون گرسنگی ابدی بود.
حالا میتونستم از این مهارت برای خوشبخت شدن استفاده کنم. از حالا به بعد میتونستم با کشتن بقیه تبدیل به قویترین موجود تو کل دنیا بشم ولی خب، قرار نبود مثل یه قاتل روانی ملت رو بکشم.
پس باید چکار میکردم؟ جوابش ساده بود: هیولاهایی که تو جنگلها زندگی میکردن رو میکشتم. با کشتنشون تمام مهارتها و آمارشون مال خودم میشد. با آماری که حالا داشتم، میتونستم چندتا هیولا سطح پایین رو بکشم.
پوزخندی زدم؛ انگار قرار بود یه شروع تازه داشته باشیم!
بعد از اون بلاخره یه روز من حتی از شوالیههای مقدس هم قویتر میشدم. وقتی که اون اتفاق میافتاد رافال و خونواده عنترش باید مثل سگ پاچههای شلوارم رو لیس میزدن.
فقط فکر کردن بهش باعث میشد بخوام همین الان از خونه برای هیولا کشی بیرون برم ولی جنگیدن تو تاریکی حتی برای کسی مثل من هم بیش از حد خطرناک بود.
برای همین تصمیم گرفتم یه خواب خوب برم و فردا صبح زود یه سر به بازار بزنم.
خب قرار بود اوایل فردا برم و دروازه رو از رافال بگیرم ولی میدونین چیه؟ گور باباش، خاندان ولریک باید بره یه دروازهبان دیگه استخدام کنه.
حالا یه رییس جدید داشتم و اسمش هم روکسی بود، اگه ملاقات با پدرش به خوبی پیش رفته باشه تا فردا استخدام شدم. یه زندگی زیبا و رویایی در انتظارم بود.
فعلا ترجیح میدادم به فردا فکر کنم، خودت رو تجهیز کن، هیولا شکار کن و قوی شو.
چشمهام رو بستم و آروم آروم تو خواب فرو رفتم.
*******
با صدای پرندهها از خواب بیدار شدم. از تخت بیرون اومدم و شروع به مسواک زدن با شاخه درخت کردم. بعد اونم شروع به پوشیدن لباسام کردم.
دستم و دراز کردم و یه کیف پول چرمی رو از داخل شکافی که توش قایم کرده بودم بیرون کشیدم.
اون کیف پول کل زندگی من بود: دو سکه نقره
با زحمت بعد پنج سال پساندازش کرده بودم، هر سکه نقره معادل صد سکه مس بود و هر صد سکه نقره معادل یه سکه طلا.
در واقع تاحالا حتی یه سکه طلا رو هم تو عمرم لمس نکردم.
احتمالا بقیه وقتی بفهمن کل زندگیم دو سکه نقره هست، بهم بخندن ولی من برای پسانداز همین هم مثل سگ کار کرده بودم. این تنها راه نجات من بود، برای روزی که اون قدر از کار افتاده بشم که دیگه بدرد رافال نخورم و من رو اخراج کنه.
ولی حالا دیگه این نگرانی رو نداشتم، به جاش میخواستم از این پول برای خریدن تجهیزات مخصوص شکار استفاده کنم.
از اتاق بیرون اومدم.
پادشاهی سیفورت از چهار منطقه تشکیل شده بود. قلعه تو وسط پادشاهی بود و چهار طرف قلعه مناطق محسوب میشدن، شمال، جنوب، شرق، غرب.
زمینای آموزشی شوالیههای مقدس تو شمال بود، منطقهی نظامی و کارگاههای ساخت سلاح و زره پیشرفته اونجا بودن.
تو منطقهی شرقی شوالیههای مقدس زندگی میکردن.
قسمت جنوبی منطقهی تجاری محسوب میشد. همه نوع وسیله، از سلاح و مایحتاج رورانه گرفته تا غذا.
تو غرب منطقهی مسکونی بود، جایی که مردم عادی با شادی رقتانگیزی به زندگی کردن ادامه میدادن.
به طرف شلوغترین و پر سر و صداترین منطقهی پادشاهی حرکت کردم.
منطقهی بازرگانی.
از کنار مناطق مسکونی رد شدم و وارد منطقهی بازرگانی شدم. جایی که با ساختمونهای آجر قرمزی پوشیده شده بود، جایی که تو هر کوچه هر نوع مغازهای که میخواستی، میتونستی ببینی. بعلاوه التماس فروشندهها به رهگذرها برای خرید اجناسشون.
برای خرید یه سلاح دو سکهای به اینجا اومده بودم. اگه خوش شانس بودم، میتونستم یه سلاح دسته دوم فرسوده رو پیدا کنم، با پول اندکی که داشتم شانس ورودم رو به مناطق گرون قیمت امتحان نکردم.
داشتم دنبال دکه فروش سلاحهای دسته دوم میگشتم که یکدفعه یه مرد میانسال چاق صدام کرد و لبخند دوستانهای زد، آدم مهربونی به نظر میرسید.
-دنبال سلاح میگردین، درسته نه؟
-آره، از کجا فهمیدین؟
-مدت طولانیه که این کار رو میکنم و حواسم بهتون بود، چشماتون مثل کسی بود که فقط دنبال اسلحه میگرده.
تعجب کردم، آدم تیزی به نظر میرسید.
-خب، نمیخواین یه نگاه به پیشنهادات من بندازین.
تعداد خیلی زیادی سلاح، بیشتر چیزی که تو عمرم یه جا دیدم رو روی میز ریخت.
-و چقدر میخواین هزینه کنین؟
به بازرگان مهربون دو سکه نقرهم رو نشون دادم. بعد دیدن سکههام هیچ اثری از مهربونیش باقی نمونده بود و فقط با چشمای سختش به من خیره شده بود؛ درست مثل رافال و خواهر و برادرش.
-اوه شت، میدونستم. فقط یه گدا گشنه دیگه. حتی باورش هم برام سخته که با دو سکه نقره به مغازم اومدی. با این پول میتونی اون آشغالها رو بخری
فهمیده بود پول خرید یه سلاح درست و حسابی رو ندارم. حتی اگه داد وهوار را مینداختم و یا با عصبانیت از دکهش رد میشدم، بازم تغییری نمیکرد.
بهتر بود از بین اون سلاحهای قدیمی یه دونه رو انتخاب میکردم. یکی یکی سلاحهای قدیمی رو تو دست گرفتم و با مهارت شناسایی شروع به تحلیلشون کردم.
نتیجه عالی بود! همشون به سر حد مقاومتشون رسیده بودن، چند تا ضربه دیگه و بعد با خاک یکسان میشدن.
با ناامیدی گشتی بین اسلحهها زدم که یکدفعه یه شمشیر سیاه رنگ قدیمی رو دیدم؛ برداشتم که با مهارت شناسایی تحلیلش کنم ولی ناگهان یه صدا تو ذهنم شروع به حرف زدن کرد: «جون مادرت من رو بخر، باور کن پشیمون نمیشی.»
یه صدای مردونه که داخل ذهنم داشت باهام حرف میزد؟ این دیگه چه کوفتی بود؟!!