zero and hero - قسمت 14
دوباره وارد زمین مبارزه شدم.
لازارو، با صورت عصبانی، بِر و بِر داشت من رو نگاه میکرد.
«هه! اون موقع شانس آوردی بچه! دیگه از این خبرا نیست… به مرگ سلام کن!»
پوزخندی زدم که سریع محو شد. بعدش چشمام رو بستم و دستام رو به حالتی که قرار بود شمشیر توش قرار بگیره، آوردم بالا و وردی خوندم.
«خلق تیغهی طلای تاریک!»
این مثل جادوهای قبلی نبود!
اولش گرمای کمی حس کردم. بعد موهام به صورت موج واری تکون میخورد. بعدش سرما بهم غلبه کرد!
این سرما…
سرمای وحشتناکی بود که داشت تموم وجودم رو میبلعید!
درد رو از نوک انگشتای پاهام تا بالاترین نقطهی سرم حس میکردم! درد وحشتناکی بود!
درحالی که دستام توی همون حالت قبلی خشک شده بود و نمیتونستم تکونشون بدم، از شدت درد افتادم روی زانوهام و شروع کردم به فریاد زدن.
و درحالی که تمام بدنم سرد شده بود، حس کردم چشمام داره از گرما منفجر میشه!
حس گریه کردن داشتم ولی… رگههایی از خون از چشمام جاری شده بود!
لحظهای متوجه شدم دیگه هیچ حسی وجود نداره! نه میدیدم، نه میشنیدم و نه بدنم رو حس میکردم! حتی سرمای دردناک هم دیگه رفته بود.
این نور…
لحظهای دیگه، همهی حسهام برگشت!
شمشیری با تیغهی طلایی رنگ توی دستم بود. رنگش درست مثل رنگ انگشترها بود.
«با این حقهها نمیتونی من رو فریب بدی!»
این رو لازارو درحالی میگفت که فریاد کشان، با شمشیر نامرئیش به طرف من میدوید.
هنوز به حالت دو زانو نشسته بودم که لازارو با تمام قدرت، شمشیرش رو به طرف من فرود آورد.
«این دیگه چیه؟! وای خدای من! اتفاقاتی که داره میافته باور نکردنیه! بعد از فرصت ویژهای که به واکاری داده شد و اون رو به طور معجزه آسایی نجات داد، حالا میتونه علیه شمشیر نامرئی آسمانی مقاومت کنه؟!»
شمشیرم رو جلوی شمشیر نامرئی گرفته بودم. به طوری که شمشیر لازارو نمیتونست ازش رد بشه.
این قدرتِ… طلای تاریکه؟! حتی از کارباین هم محکمتره؟! و میتونه جلوی شمشیر نامرئی آسمانی دووم بیاره؟! حالا که اینطوره… مبارزه تازه شروع میشه!
لازارو که بعد از حملهی ناموفقش به عقب جهیده بود، صورت نامطمئنی به خودش گرفته بود و انگار عرق بود که از کنار رگ باد کردهی شقیقهاش به پایین میخزید.
«تو… چطور؟! این قویترین شمشیر دنیا بود! قرار نبود چیزی بتونه دربرابرش مقاومت کنه! حتما شانس آوردی! آره شانسی جلوش رو گرفتی!»
درحالی که اطراف چشمام و روی صورتم رگههای خشکیدهی خون وجود داشت، روی پاهام وایستاده بودم.
«شانس؛ ها؟! اگه راست میگی یه بار دیگه امتحان میکنیم!»
فریاد زنان به طرفش دویدم. لازارو هم بیکار نبود و فریاد زنان به طرفم دوید و وسط زمین شمشیرهامون به هم برخورد کرد.
«به این میگن یه مبارزهی پایاپای تمام عیار! حالا که شمشیرهاشون میتونن علیه هم مقاومت کنن، آیا مهارت این دو نفر سرنوشت مبارزه رو تعیین میکنه؟!»
حس قدرت عجیبی داشتم. نمیتونستم فرق بین شمشیر و دستم رو بفهمم!
این… وقتیه که شمشیر مثل یکی از اعضای بدنت میشه؟! فکر نمیکردم به این زودی به دستش بیارم! حتی دیگه مطمئن نیستم… اینی که شمشیر رو حرکت میده منم؟! این حالتی که خودتم نمیدونی داره چی میشه ولی حرکات، خودشون پشت سر هم میآن رو چی میگن؟! این منم که شمشیر رو حرکت میدم یا شمشیره که من رو حرکت میده؟! شاید هم هر دو؟!
همچنان داشتیم مبارزه میکردیم. صدای چکاچاک شمشیر بود که میاومد. هر حرکت لازارو رو من دفع میکردم و هر حرکت من رو لازارو دفع میکرد.
درحال مبارزه بودیم که صورت لازارو بهَم ریخت و فریاد کشید.
«من رو دست کم نگیر بچه! یاه!»
شمشیرش رو چنان محکم روی سرم فرود آورد که فکر کردم دیگه کارم تمومه ولی منم شمشیرم رو گرفتم جلوش. انرژی جادویی متمرکزی که از شمشیرش ساطع میشد رو به شدت حس میکردم. شدت ضربه به حدی بود که پاهام چند سانتیمتر توی زمین فرو رفت!
تچ… این قدرت زیاد…
اخمام تو هم رفته بود و عصبانی بودم.
شمشیرش رو پس زدم و با کمک جادو، پرش بلندی کردم. شمشیرم رو با دو دستم چنان روی سرش فرود آوردم که وقتی جلوش رو با شمشیرش گرفت، صدای شمشیرها، موی تنم رو سیخ میکرد!
تیغهی شمشیرش نامرئی بود ولی دستهاش رو میتونستم ببینم.
دندوناش رو از عصبانیت به هم فشار میداد.
«بچه… چطور جرئت میکنی؟! وصیتت رو بکن!»
شمشیرم رو پس زد و عقب پرید.
شمشیرش رو بالا برد و وردی میخوند.
«ای آسمان… من را یاری فرما!»
هوا تاریک شده بود. ابرهای سیاه آسمون رو پوشونده بود. صدای رعد و برق میاومد.
لازارو شروع کرد به خندیدن!
«ها ها ها ها ها ها ها!»
لعنتی… داری به چی میخندی؟!
«اون خندهی منحوس رو از روی صورتت پاک میکنم!»
فریاد کشان به طرفش دویدم.
خندهاش محو شد. شمشیرش رو به صورت عمودی با دو دست بالا برد و جلوی صورتش گرفت و چشماش رو بست.
ناگهان صاعقهای از آسمون ظاهر شد و اطراف شمشیر نامرئیش فرود اومد و تیغهی شمشیرش شکل صاعقه رو به خودش گرفت! حالا تیغهی شمشیرش حالت صاعقهای رو داشت که هر لحظه میجنبید!
بارون شروع به باریدن کرده بود.
همچنان به سمتش میدویدم که چشماش رو باز کرد و شمشیر رو به صورت افقی توی هوا حرکت داد.
«صاعقهی شمشیر نامرئی آسمانی!»
باریکهای از صاعقه به صورت افقی از تیغهی شمشیر برق آلودش با سرعت زیاد به طرف من میاومد!
همچنان که به طرفش میدویدم، با کمک جادو، پرش خیلی بلندی به سمت بالا کردم تا جاخالی داده باشم و آمادهی حمله بشم ولی صاعقه من رو تعقیب میکرد و مسیرش رو به سمت بالا تغییر داد!
این… چه مرگشه؟!
فریاد میزدم.
«من نمیبازم!»
درحالی که روی هوا درحال فرود اومدن بودم، فریاد کنان، شمشیرم رو با دو دستم بالا بردم و صاعقه که به صورت افقی به طرفم میاومد رو از وسط دو نیم کردم!
نصف صاعقه به سمت چپم و نصفهی دیگهاش به سمت راستم منحرف شدن و به دیوار جادویی اطراف زمین برخورد کردن و باعث انفجار شدن!
در همون حال، متوجه شدم که لازارو، به سمتم صاعقههای دیگهای رو فرستاده!
یکی بعد از دیگری، صاعقهها رو از سر راه برمیداشتم و درحال فرود به سمت لازارو بودم!
شمشیرم رو بالا بردم تا ضربهای به لازارو وارد کنم. شمشیرش رو بالای سرش گرفت تا از خودش دفاع کنه.
در لحظات آخر، تیغهی شمشیرم که دو دستی گرفته بودمش رو به سمت پایین چرخوندم و از نوکش وارد قلب لازارو کردم! خون بود که فواره میزد!
نیش لازارو باز شد و دندونای سفید و خونیش رو زیر بارون به رخم میکشید!
«تنها… نمیرم!»
منظورش چیه؟!
در یک لحظه بدنم خشک شد و سوزش شدیدی رو توی قفسهی سینهام احساس کردم! حتی دیگه نمیتونستم حرف بزنم!
تو… چیکار کردی؟!
ظاهرا بخشی از یکی از صاعقههایی که نصف کرده بودم، دوباره تعقیبم کرده بود و…
چرا همه جا سیاه شده؟! من مُردم؟!