zero and hero - قسمت 13
«صبر کنید… به حکم اشراف، من یه فرصت ویژه به مبارز شمارهی یک میدم!»
صدای دخترونهی نیگو بود که روی پاهاش وایستاده بود.
شمشیر نامرئی لازارو روی سرم فرود اومد. اما… من هنوز زندهام؟!
هیچ سنگینیای رو متوجه نشدم… هیچ دردی حس نشد… هیچ خونی ریخته نشد!
یه فرصت ویژه به حکم اشراف؟! این چه معنایی میتونه داشته باشه؟!
صدای نیگو ادامه پیدا کرد.
«من فکر میکنم اگه یه فرصت دیگه به مبارز شمارهی یک داده بشه، مبارزهی جذابتری رو شاهد خواهیم بود!»
نیگو با چهرهی مطمئنی رو به مردی که کنارش نشسته بود کرد.
«اینطور نیست پدر؟!»
پدر نیگو بلند شد.
«من حرف دخترم رو تایید میکنم.»
پادشاه درحالی که نشسته بود چیزی گفت.
«قانون، قانونه و حکم، وارده. خانوادهی یوساگارد میخواد از تنها فرصت ویژهای که هرسال خانوادههای اشرافی دارن، برای این پسر جوون استفاده کنه. کسی اعتراضی داره؟!»
سکوت سنگینی حکمفرما بود و من گیج شده بودم و نمیدونستم داره چی میشه!
توجه همهی تماشاگرا فقط به این زمین بود. حتی به نظر میرسید که توجه گزارشگران زمینهای دیگه هم به این سمت جلب شده بود.
صدای پادشاه ادامه پیدا کرد.
«خانوادهی یوساگارد میتونه مدت کوتاهی با این پسر صحبت کنه. بعدش مبارزه رو ادامه میدن.»
لازارو زیر لب غرغر میکرد.
«این عادلانه نیست حرومیا!»
یه نگهبان اومد داخل و من رو به کنار زمین هدایت کرد.
شیگو و نیگو حتی یه لحظه رو هم تلف نکردن و با سرعت زیادی خودشون رو به همون نقطه رسوندن.
میتونستم شوقشون رو از زنده بودنم احساس کنم ولی زیاد به روی خودشون نمیآوردن. تمرکزشون روی چیز دیگهای بود.
نیگو دستش رو بالا آورد. توی انگشتش یه انگشتر عجیب و غریب بود. بعد شروع کرد به حرف زدن.
«خیلی فرصت نداریم. پس میرم سر اصل مطلب. این انگشتر رو میبینی؟ این یه انگشتر جادوئیه. توی تمام دنیا فقط هفت تا ازش وجود داره. جنسش از طلای تاریکه. طلای تاریک، فلز قدرتمندیه. چیزیه که هرکسی دربارهاش نمیدونه. فقط عدهی کمی میتونن طلای تاریک رو با جادو خلق کنن. و بعد از برطرف شدن نیازت، اون خودبخود ناپدید میشه. برای خلق یک ماده با جادو، باید از قبل اون ماده رو دیده باشی و لمس کرده باشی. ما ایمان داریم که این میتونه از هرچیزی توی دنیا قویتر باشه.»
نیگو، دست دیگهاش رو طرف انگشتر برد.
شیگو جلوش رو گرفت.
«نه خواهر! من بهش میدم!»
صورت نیگو غمگین شد و دست بیانگشتر شیگو رو با دو دستش محکم گرفت و چشماش رو بست.
شیگو ادامه داد.
«واکاری… خودت انگشتر رو از دستم در بیار! مادهاش رو درک کن و سعی کن شبیهش رو خلق کنی! شاید نتونی موفق بشی اما ناامید نشو. حداقل این فرصتی که برامون باقی مونده رو نباید از دست داد. یادت باشه… طلای تاریک بیوفاست. هرکسی با جادو خلقش کنه، تا مدتها دیگه نمیتونه خلقش کنه. موقع خلقش ممکنه مجبور بشی درد و رنج زیادی رو تحمل کنی اما باید مقاومت کنی. به فریادهای من هم اصلا توجه نکن…»
نمیدونم رفتارهاشون و بعضی حرفهاشون چه معنایی داره. اما مسئله به نظر ساده میآد. اول، انگشتر شیگو رو دربیارم و بعد سعی کنم ساختارش رو درک کنم و بعدش یه شمشیر از همون ماده خلق کنم!
شیگو دستش رو جلو آورد و چشماش رو بست. یه انگشتر شبیه انگشتر نیگو توی دستش بود.
«زود باش! وقت داره تموم میشه!»
دستام رو به طرف دستش بردم. با یه دستم دستش رو گرفتم تا راحتتر بتونم انگشتر رو از انگشتش بیرون بکشم. با اون یکی دستم سعی کردم انگشتر رو بیرون بیارم.
این نیروی سرکوب کننده… چطور؟!
بعد از این که دستم به انگشترش خورد، نیروی عظیم و خرد کنندهای رو حس کردم که قبل از این هرگز تجربهاش نکرده بودم! اگر جادو بلد نبودم احتمالا روحم رو تا حالا خورده بود!
همچنان که درحال بیرون آوردن انگشتر از انگشت شیگو بودم، سر و کلهی لایلا پیدا شد که داشت وردهایی رو زیرلب میخوند.
«بیصدایی… تسکین دردها… آرامش ابدی… تصویر نامرئی…»
فریادهای بیصدای شیگو شروع شده بود. دهنش بطرز باورنکردنیای باز شده بود و انگار فریاد میزد ولی صدایی شنیده نمیشد. همزمان نیگو بود که فریاد میزد و گریه میکرد. ولی فریادهای اون هم بیصدا بود. از شدت حرکاتشون معلوم بود که شیگو درد بیشتری رو داره تحمل میکنه.
با بیتابی نگاهشون میکردم و نمیتونستم این صحنه رو تحمل کنم.
«باید ادامه بدی. این یه مسئلهی طبیعیه. نگران چیزی نباش.»
این رو لایلا بود که میگفت.
اعتراض کردم.
«نمیشه وقتی انگشتر توی انگشتشه ماده رو درک کنم؟!»
سری تکون داد.
«نه! برای شانس بیشتر، در یک زمان فقط باید یک نفر لمسش کنه! نگران نباش. این قسمت از زمین رو نامرئی کردم. کسی نمیتونه ببینتتون.»
دندونام رو از شدت خشم بهم فشار میدادم و صورتم درهم شد.
«فکر کردی من نگران این چیزهای بیاهمیتم؟!»
با جدیت بیشتری سعی کردم انگشتر رو از انگشت شیگو بیرون بکشم.
تقلا و رنج و عذاب هر دوشون بیشتر شد و این ناراحتم میکرد. پس متوقف شدم.
«راه دیگهای…»
صحبت لایلا محکم بود.
«نه! فعلا این تنها راهه.»
لرزون و ناامید شدم.
«ولی…»
سری تکون داد.
«معطل چی هستی؟! میخوای بیشتر از این زجر بکشن؟!»
دوباره تمام عزمم رو برای بیرون آوردن انگشتر جزم کردم.
درحالی که سخت مشغول درآوردن انگشتر بودم، سوالی پرسیدم.
«چرا هر دوشون باید زجر بکشن؟!»
همراه با یک آرامش خاص، لبخند ریزی روی لبش پیدا شد.
«آه… نمیدونستی؟! نفرین باعث شده هر دو آسیب پذیر باشن. اگر یکیشون صدمه ببینه، اون یکی هم به همون مقدار آسیب میبینه. البته بیرون کشیدن انگشتر از انگشت شیگو، باعث شده درد بیشتری نسبت به نیگو براش به همراه بیاره.»
بیشتر عصبانی شدم و صورتم بهم ریخت. اونقدری عصبانی بودم که حتی نمیتونستم معنای حرفاشو کامل درک کنم!
این نفرین کوفتی دیگه چیه؟! منظورش همون بیماریه؟! زنیکهی… چطور اینقدر راحت درموردش صحبت میکنی؟!
تمام توانم رو روی انگشتر گذاشتم و حتی برای بیرون کشیدنش از جادو استفاده کردم.
نیش لایلا بیشتر باز شد.
«خوب شد از نگهبان خواستم جادوت رو بیرون از زمین مهر نکنه. وگرنه ممکن بود درد بیشتری رو تحمل کنن. برای این کار باید از من تشکر کنی… واکاری!»
نالهی بلندی سر دادم و بیشتر زور زدم.
«خفه شــــو…»
این زنیکه چه مرگشه؟! چرا نمیتونه موقعیت رو درک کنه؟! توی این موقعیت هم باید یه همچین رفتار سادیستیکی از خودش بروز بده؟! این با ماست یا علیه ما؟! یا شاید هم فقط میخواد من رو آزار بده؟!
همزمان با سر و کله زدن با این روانی، زجر کشیدن شیگو و نیگو جلوی چشمم بود تا اینکه بالاخره انگشتر رو درآوردم.
شیگو و نیگو هر دو دیگه بیهوش شده بودن.
سعی کردم فلز انگشتر رو درک کنم.
این ماده… از لحظهای که دستم بهش خورد… قدرت سرکوب کنندهاش رو حس میکردم.
صدای لایلا بلند شد.
«خیلی عجیبه مگه نه؟! اینکه چطور هشت سال این انگشتر توی دست هر دوشونه…»
هشت سال این سرکوب انگشتر رو تحمل کردن؟! چرا؟!
مات و مبهوت به لایلا زل زدم. صورتش دیگه حالت سادیستیک نداشت.
«نمیدونستی؟! اصلا از خودت نپرسیدی اینهمه زجر بخاطر چیه؟! حتی اینو نمیدونی که تو تنها امیدشون برای خلاصی از نفرین هستی؟!»
من فکر میکردم این دردها از تاثیرات قدرت انگشتره. ولی… اشتباه بود؟! پس چرا از انگشتر استفاده میکنن؟! این نفرین دیگه چیه؟! پس اون حرفهای مشکوکشون توی سیاهچال…
صدای لایلا ادامه پیدا کرد.
«پس هنوز بهت نگفتن… سالها پیش شیگو و نیگو توسط یه هیولای قدرتمند نفرین شدن. داستانش مفصله. از اثرات نفرین این بود که درد و رنج زیادی رو باید تحمل میکردن ولی به لطف این انگشترها و طلای تاریک، این درد تا حد زیادی کم شد. از اثرات دیگهی نفرین، مرگ هست! تا یک سال دیگه اونها قطعا خواهند مُرد! ولی تو جالبترین بخش این ماجرا هستی واکاری!»
صورتم بیحالت شده بود و زمین رو نگاه میکردم.
«من؟!»
توی صدای زنونهاش آرامش زیادی موج میزد ولی صلابت داشت.
«بله… تو! کلید حل این نفرین تویی! سالها پیش یه چیز عجیب دیدم. هیچوقت به این روشنی پیشگویی نکرده بودم. هنوزم وقتی اون لحظهی وصف نشدنی رو به یاد میآرم، بهم تسکین میده. نمیدونم تو چجور موجودی هستی. هشت سال پیش… زمانی که وجودت رو پیشگویی کردم… اون قدرتی که تونستم ازت درک کنم… صلابت و جدیتی که توی وجودت دیدم… نفرتی که توی اعماق وجودت احساس کردم…»
نیشش تا بناگوش باز شد!
«آه… ناامیدم کردی… این همون وجودی نیست که توی پیشگویی درک میکردم. ولی آینده… میتونم چیزی رو از آیندهات درک کنم اما خیلی کمرنگ و مبهمه! انگار که به خودت بستگی داشته باشه که چه راهی رو جلو بری… حالا توی چه راهی قدم میذاری؟! نفرت؟! قدرت؟! یا هر دو؟!»
حتی یک کلمه هم از حرفای این سادیسمی روانی رو متوجه نمیشم. فقط فهمیدم که من یه راهی برای از بین بردن نفرین هستم ولی خودمم نمیدونم چجوری!
بالاخره… فکر میکنم که تونستم طلای تاریک رو درک کنم!
لایلا جلوتر اومد.
«انگشتر رو بده به من.»
انگشتر رو تحویلش دادم.
«بهشون رسیدگی کن. اگه بفهمم درحقشون کوتاهی کردی…»
با صدای نرم و فریبندهاش اعتراض کرد.
«وظیفهام رو بهم یادآوری میکنی؟! خیالت راحت. بسپرش به خودم. و… موفق باشی واکاری!»
این زن… شخصیت عجیبی داره!
با نگرانی زیاد به شیگو و نیگوی بیهوش شده نگاه میکردم.
«شک نکنید که هرکاری از دستم بربیاد براتون انجام میدم. قسم میخورم…»
لایلا به طرف شیگو و نیگو رفت و انگشتر رو به دست شیگو کرد و داشت بهشون رسیدگی میکرد.
«اوه… چه تاثیرگذار!»
خفه شو!
نگهبان من رو تا رسیدن به زمین همراهی کرد.