zero and hero - قسمت 07
.من و کادانا رو وارد زمین کردن و دستهامون رو باز کردن و در مقابل هم قرار گرفتیم.
نگهبان وردی خوند و فریاد بلندی زد.
«مهر جادو غیرفعال شد… شروع کنید!»
آه… این… این احساس چیه؟! میتونم حسش کنم! از نوک سرم تا نوک انگشتهای پام دارم احساسش میکنم! این جادوی من بعد از غیرفعال شدن مهر هست؟! خیلی بیشتر از اون زمانهائیه که مهر رو میشکنم. یعنی حالا دیگه هیچ محدودیتی ندارم؟! نه… هنوز جادوم ضعیفه. ولی با این وجود، هنوز تکنیکم رو بهشون نشون ندادم!
دستام رو قفل کردم و انگشتهای اشارهام رو به طرف کادانا نشونه گرفتم.
متاسفم کادانا!
«هفت تیر جادویی!»
[بنگ]
هیکل کوچیک کادانا پخش زمین شد و دیگه انرژی جادوی کمی هم که ازش حس میکردم ناپدید شد. همزمان، خون آبی رنگی روی زمین جاری شد. منم آروم نگاهم رو به طرف دیگهای بردم.
شرمنده که کشتمت… مجبور بودم…
«اوه… یه شروع طوفانی از واکاری با اون جادوی عجیب و غریبش! اون تکنینک عجیبی برامون به نمایش گذاشت! این دیگه چه نوع حملهای بود؟! هفت تیر جادویی دیگه چه کوفتیه؟! اون پسر جَوون هممون رو غافلگیر کرد!»
بعد از این ماجرا، چند نفر از تماشاچیا شروع کردن به اشاره به این سمت و بغل دستیاشون رو متوجه این صحنه میکردن.
این مسابقات… حالم رو بهم میزنه! ولی مجبور بودم!
وایسا… این انرژی…
«نه… صبر کنید! انرژی جادوئی کادانا رو میتونم احساس کنم! اون هنوز نمرده! حتی میتونم بگم انرژی جادویی بیشتری نسبت به قبل داره!»
نگاهم رو به طرف جسد کادانا برگردوندم. یه دفعه سرپا شد و حالا انرژی جادوییش بیشتر از قبل هم شده بود. حتی میتونم به جرئت بگم که هیکلش هم بزرگتر از قبله. همهی اینا به کنار… چرا دیگه اثری از اون خون آبی رنگ وجود نداره؟!
کادانا، در حالی که پوزخند زشت و شیطانیای روی لبش بود، سرجاش وایساده بود و به من نگاه میکرد.
این موجود… چه مرگشه؟! چطوری دوباره سرپا شد؟! اصلا چرا حمله نمیکنه؟! خب معلومه… چون جادوی ضعیفی داره!
پوکهی فشنگ رو با جادو به بیرون از لوله پرتاب کردم و این بار مصمم تر از قبل به طرفش نشونه گرفتم.
«هفت تیر جادویی!»
[بنگ]
این بار، بعد از برخورد گلوله، کادانا روی زمین نیفتاد ولی باز هم قدرت جادویی و هیکلش بزرگتر از قبل شد!
«داره جالب میشه! واکاری بازم از جادوش استفاده کرد ولی کادانا حتی بعد از دریافت حمله قویتر هم شده!»
اعصابم بهم ریخت و دیگه کنترلی روی خودم نداشتم.
این چه جور جونوریه؟! دیگه داری رو اعصابم میری آشغال! مطمئنم که با این تکنیکم برگ ریزون میشی! بگیر که اومد!
«مسلسل جادویی!»
شروع کردم به شلیک رگباری. اینقدر اعصابم خورد بود که نشونه گیریم خراب شد اما شاید حدود ده تا تیر بهش برخورد کرد. حالا باید کارش تموم شده باشه!
ولی… این… غیرممکنه!
کادانا حالا بزرگتر از قبل هم شده بود! قدش شاید به حدود سه و نیم متر میرسید!
«به نظر میرسه که واکاری دیگه هیچ شانسی نداره. اون هیچوقت متوجه نشده بود که کادانا متخصص جادوی جذب هست… اون، حملات و گلولههای واکاری رو جذب کرده و خودش رو رشد داده! وقتی این جادو فعال بشه، توی مدت زمان خاصی هرچیزی که توی بدنش فرو بره یا از بدنش خارج بشه یا بخوره رو به صورت ناخواسته جذب خودش میکنه و هیکلش موقتا بزرگتر میشه! این تنها جادوئیه که کادانا بلده!»
امکان نداره! اون… من رو فریب داد؟! حالا با این غول سه متری باید چیکار کنم؟!
کادانا که حالا فهمیده بود نقشهاش لو رفته، با اون لبخند زشتش و با اطمینان زیاد از قدرت فیزیکیش و با حرکت اون سُم کثیفش به طرف من قدم میزد!
فکر کن لعنتی… فکر کن! نباید دستش بهم برسه… درمقابل قدرتش هیچ شانسی ندارم! هیچ راه فراری هم نیست… این حصار جادویی نمیذاره بیرون برم. گلوله هم که جواب نمیده. اون زنک چی میگفت؟! از کنار و ارتفاع و زیر زمین محدودیتهایی وجود داره… کسی نمیتونه ازش عبور کنه… این یارو گلولههای من رو به خودش جذب میکنه و بزرگتر میشه… آره! خودشه! ولی اگه جواب نده چی؟! چارهی دیگهای نیست… باید امتحانش کنم!
نگاهم رو به چشماش دوختم.
«گلولههای من رو دوست داری عوضی؟! پس بگیر که اومد!»
این رو گفتم و فوری بستمش به رگبار. نمیدونم چند تا گلوله به بدنش برخورد کرد اما رشد کردنشو با چشمم میتونستم تشخیص بدم.
پنج متر… ده متر… پونزده متر… بیست متر…
[نعرهی گوش خراش کادانا]
«واکاری که خشکش زده بود به نظر میرسه نقشهی خوبی به ذهنش رسید و حالا کادانا به خاطر هیکل بزرگش توی حصار گیر افتاده! عجب هیجانی!»
تماشاچیا که حالا مبارزات دیگه رو ول کرده بودن و محو تماشای این مبارزه بودن، من و کادانا رو تشویق میکردن.
حالا دیگه این غول بیست متری توی تلهی من افتاده بود… سُمش روی زمین بود و سر و شاخش به حصار بالای زمین که توی ارتفاع بیست متری قرار داشت گیر کرده بود و نمیتونست تکون بخوره! درسته که گیر افتاده ولی اون یه غول شیطانی بیست متری با دستهای آزاده!
فوری به طرف دور ترین نقطه از کادانا رفتم تا اگه با دستش ضربهای زد بتونم ازش دور باشم.
چند تا شلیک دیگه هم لازم دارم…
شروع کردم به شلیک تا اینکه چیز عجیبی رو متوجه شدم!
چرا دیگه گلولههام داخل بدنش نمیرن؟! نکنه که… پوستش… کلفت شده؟! لعنتی… برای اجرای نقشهام باید بیشتر رشد کنه! حالا چجوری این غول گنده رو از پا در بیارم؟!
در این لحظه، کادانا دستش رو بالا برد و مشت کرد و تا جایی که میتونست دستش رو کش داد و مشتش رو به طرف من نزدیک کرد و ضربهی محکمی فرود آورد!
چشمم رو بستم. دردی نداشتم اما لرزش شدیدی حس کردم و احساس کردم توی آسمون دارم پرواز میکنم!
این حس پرواز به طرف آسمون چیه؟! روحم از بدنم جدا شده یا چی؟!
چشمام رو باز کردم و اطراف رو نگاه کردم. من توی هوام اما هنوزم میتونم هیکل بزرگ و مهیب کادانا رو ببینم. بعد با پشت خوردم زمین.
خیلی شانس آوردم! مشتش شاید کمتر از یه متر با من فاصله داشت!
مشت کادانا به زمین چنان قوی بود که من رو چندین متر به هوا پرتاب کرده بود!
کادانا که این ترس و موضع ضعف من رو حس کرد، به کارش ادامه داد. دستش بهم نمیرسید اما ضرباتش من رو به هوا پرتاب میکرد.
تونستم با جادوی پرواز ضعیف و جادوی محافظتی که داشتم یه جوری اوضاع رو موقع فرود اومدن کنترل و از آسیب بیشتر جلوگیری کنم اما هر چند ثانیه یه بار توی هوام!
«تو… غول لعنتی!»
وقت برای این ندارم… تمرکز کن… تمرکز کن…
درحالی که بین زمین و هوا جابجا میشدم و سعی در استفاده از جادو برای آسیب ندیدن داشتم، تلاش کردم راجع به این مسئله فکر کنم.
خب اگه پوستش مقاوم شده باید جنس نوک گلوله رو تغییر بدم. سفتترین و سختترین ماده توی جهان چیه؟! الماس؟! نه… قویتر! “گرافِن”؟! نه… حتی سختتر از اون! خودشه… سختترین مادهی دنیا، “کارباین”!
ضربات مشت کادانا به زمین ادامه داشت و درحالی که از شدت این ضربات بین زمین و هوا معلق بودم، شلیک کردم.
«گلولهی کارباین… اسلحهی جادویی نفوذگر! بگیر لعنتی!»
[بنگ]
گلوله به بدن کادانا نفوذ کرد و درحالی که کادانا با رشدش تحت فشار شدیدتری توی حصار قرار گرفته بود، شاخ سیاهش شکست و به زمین افتاد.
از شدت درد و فشار و عصبانیت، نعرهای زد و ضرباتش رو محکمتر و قویتر از قبل ادامه داد.
«دردت اومد گنده بک هان؟! نگران نباش عزیزم… چون خیلی گلولههام رو دوست داری، عمو برات بیشتر میفرسته!»
چندین بار دیگه گلولهی کارباینی شلیک کردم تا این که نعرهی گوش خراش کادانا، بلندتر از قبل، به گوش رسید. انگار که از روی ناچاری و استیصال نعره میزد.
«این هم یه شلیک دیگه. نوش جونت… گوشت بشه بچسبه به تنت!»
[بنگ]
لحظهای بعد، بر اثر فشار زیادِ قسمت بالایی حصار جادویی، کلهی هیولا قطع شد و خون آبی رنگ و بدبویی از محل بریدگی فواره میزد. بعد نعشش پخش زمین شد.
در همین حال، تمام بدنم آغشته به خون شیطان شد!
درحالی که نفس نفس میزدم، خودم رو انداختم روی زمین و دراز کشیدم.
«نود درصد هان؟! همش حرف مفت بود! ولی واقعا داشت خطری میشد! یکمی شانس آوردم! ولی… این خون چرا بوی فاضلاب میده؟!»
«باور نکردنیه! باور نکردنیه! واکاری با استفاده از تکنیکش تونست کادانا رو شکست بده! خیلی خفن بود… اون یه تنه غول بیست متری رو از پا در آورد! این یه شروع طوفانی برای مسابقات مرگبار بود!»
از حالت درازکش بلند شدم و درحالی که کف دستام از پشت روی زمین بود و پاهام رو دراز کرده بودم، روی زمین نشستم.
تماشاچیا که مبارزات دیگه رو رها کرده بودن و چشماشون رو فقط به این سمت دوخته بودن، حالا بُهت و حیرت از نگاهشون مشخص بود و شروع کردن به تشویق من.
با کمک جادوی تیزبینی میتونستم حتی حیرت و تحسین پادشاه و اطرافیانش رو تشخیص بدم.
ناگهان متوجه چیزی شدم.
این احساس… قبلا بهش دقت نکرده بودم… حس میکنم انرژی جادویی زیادی توی بدنمه… این قدرت زیاد… این حتی بیشتر از قبله! این انرژی سیاه… شبیه انرژی موجود توی بدن کاداناست! حالا مال منه؟! ولی مهمتر از اون… نشان حشرهی خاکستری روی دستم… تبدیل شده به وزغ خاکستری؟! اما چطور…؟!
بلافاصله، نگهبان، جادوی غیرفعال سازی مهر رو باطل کرد و اون احساس عجیبی که به خاطر انرژی جادویی جدید داشتم از بین رفت.
درحالی که حواس و نگاهم به ورجه وورجهی وزغ خاکستری روی دستم بود، نگهبانها، با جادوی نظافت، سر و روم رو از خون آبی و متعفن کادانا پاک کردن و بردنم به سلولم توی سیاهچال.