zero and hero - قسمت 03
«منظورت چیه پیرمرد؟»
«پیرمرد؟! پیرمرد باباته بچه جون!»
[سرفه، سرفه]
«آه! شاید واقعا پیر شدم! اما نگو که چیزی از مسابقات نمیدونی!»
بابا؟! اصلا پدر و مادرم رو به یاد نمیآرم.
«کدوم مسابقه؟!»
«”مسابقات مرگبار” هر سال توی کشور “کالالاکا” بین زندانیهای خاصی برگزار میشه. مسابقات به صورت تک به تک هست و توی هر مسابقه، تا زمانی که یکی بمیره باید مبارزه کنن. هزار و بیست و چهار نفر شرکت میکنن و در آخر فقط یه نفر زنده میمونه؛ فقط اونی که بتونه همهی رقیبهاش رو شکست بده. شرکت کنندهها همگی از بین زندانیها انتخاب میشن وَ میدونی؟ اینجا سیاهچال شرکت کنندههای مسابقاته! و یه غریبه که هیچی بلد نیست، نه دو دقیقه، حتی یک دقیقه هم دووم نمیآره! همهی زندانیهای اینجا جادو بلد هستن و منم هیچ انرژی جادوییای ازت حس نمیکنم. پس دو ماه دیگه که مسابقات شروع بشه، کارت تمومه!»
[سرفه، سرفه]
این پیرمرده داره چی میگه؟! مسابقه دیگه چه کوفتیه؟!
فقط گیج و متعجب به پیرمرد نگاه میکردم.
چند ثانیه بعد، پیرمرد اومد جلو و دستهام رو محکم گرفت.
لعنتی! این پیرمرده چه زور خری داره!
بعد شروع کرد به نگاه کردن به پشت دستم؛ جایی که روش علامت گذاشته بودن.
«این نشان رو میبینی؟! تصویر یه حشرهی خاکستری بدبخت و بیحرکته! میدونی معنیش چیه؟! تو ضعیفترین سطح جادو رو داری! به علاوه، هیچ انرژی جادویی هم نداری که این حشره ازش تغذیه کنه و درنتیجه، بیحرکت مونده! حالا نشان من رو ببین.»
پیرمرد پشت دستش رو جلو آورد و نشونم داد. تصویر یه ببر طلایی رنگ بود که گاهی درحال پنجه کشیدن و گاهی درحال غرش کردن بود.
این شاید یکمی با ببری که از قبل توی ذهنم داشتم فرق بکنه اما میشه تشخیصش داد.
«نمیخوام از خودم تعریف کنم؛ اما هرکسی نمیتونه نشان ببر طلایی رو داشته باشه. احتمالا باید بدونی که نشان، بعد از تمرین زیاد تغییر میکنه. ولی برای به دست آوردنش باید کلی زحمت کشید و سختیهای زیادی رو به جون خرید. میبینی ببره در چه حالیه؟! اون داره حرکت میکنه. یعنی داره از انرژی من تغذیه میکنه. این طلسمیه که وقتی کسی رو زندانی میکنن، روش به کار میبرن تا از اجرای جادو توی زندان جلوگیری کنن. یه جور مُهر جادو هست.»
[سرفه، سرفه]
بعد از این که من رو آوردن اینجا، این علامت رو گذاشتن روی دستم. ولی اصلا بهش دقت نکرده بودم. حالا که فکرشو میکنم… شبیهش رو روی دست آلیشیا هم دیده بودم؛ یه مار سیاه.
پیرمرد خمیازهای کشید.
«از موقع تولدت همین نشان حشره روی دستت بوده؟»
«نه. همین یه ساعت پیش نگهبان زندان یه قابله آورد و اون این رو گذاشت روی دستم.»
پیرمرد جوری پرید هوا انگار که آب سرد روی سرش ریخته باشن!
«چی گفتی؟!»
«ماجرا همینی بود که برات تعریف کردم. این نشان رو همین یک ساعت پیش گذاشتن روی دستم.»
بعد پیرمرد توی افکار عمیقی فرو رفت و تا پنج دقیقه فقط فکر میکرد.
«به چی فکر میکنی پیرمرد؟»
زیر چشمی به من نگاهی انداخت و با حالتی پر از سوال و ابهام به صحبت برگشت.
«خیلی عجیبه! توی این دنیا، وقتی کسی متولد میشه، پشت دستش از این نشانها میذارن که تا آخر عمر روی دستش باقی میمونه. نداشتنش برای افراد، ننگ محسوب میشه! بهش میگن “نشان جادو”. حالا معلوم شد که چرا آوردنت اینجا. طبق قانون این کشور، هرسال، اولین زندانیای که نشان جادو نداشته باشه به سیاهچال زندانیان مسابقات آورده میشه و اون فرد رو میذارن توی اولین مسابقه! این یه قانون تشریفاتی هست چون هیچوقت همچین موردی مشاهده نشده!»
درحالی که توی شوک عمیقی فرو رفته بودم، توی افکارم داشتم شانس خودمو لعنت میکردم!
ای لعنت به من! لعنت به این زندگی! خیلی بهتر میشد اگه توی همون فضا میمردم!
مثل اینه که توی دنیایی باشی که همهی مردمش چهار تا دست داشته باشن و تو دو تا؛ بعدشم مجبورت کنن توی مسابقات مشت زنی شرکت کنی! آخه بدتر از اینم مگه میشه؟!
هرچی بیشتر به حرفهای پیرمرد فکر میکردم یک چیزی هنوز برام عجیب بود.
«همین چند دقیقه پیش نگفتی هیچ انرژی جادویی ازم حس نمیکنی؟ خب ممکن بود دلیلش تغذیهی نشان روی دستم باشه! تازه جادوت هم مهر شده! از کجا فهمیدی؟!»
«سوال خوبی بود… خوشم اومد! ولی مثل این که این پیرمرد رو دست کم گرفتی! همیشه این رو یادت باشه. جادو رو میشه با جادو دور زد! هرچند، در هر سطحی، محدودیتهایی وجود داره و گاهی برای دور زدن این محدودیتها، باید بهایی بپردازی.»
دوباره نشان روی دست آلیشیا اومد توی افکارم.
«نشان یه مار سیاه چه معنایی داره پیرمرد؟»
«یه نشان شومه. روی دست اشرار و خائنین همچین نشانی ظاهر میشه. ترکیب مار و رنگ سیاه نشونهی شرارت و بدجنسیه! جایی همچین چیزی دیدی؟!»
بعد از شنیدن این حرفها داشتم کنترل خودم رو از دست میدادم! ای دخترهی… !
«آره. روی دست خواهر پادشاه.»
«تو کی با خواهر پادشاه ملاقات داشتی؟! البته همچین نشانی روی دست اون آشغالها… جای تعجبی هم نداره.»
«داستانش مفصله. ولی، تو کی هستی پیرمرد؟! تو این سیاهچال تاریک و نمور چیکار میکنی؟! باید آدم مهمی باشی که همچین نشان خفنی داری!»
«این هم داستانش طولانیه. شاید یه وقتی برات تعریف کردم. ولی سوال مهمتر اینه که تو کی هستی پسر جون؟»
«چه اهمیتی داره که من کی هستم؟!»
«میدونی چرا منو زندانی کردن؟! چون حرفای عجیب و غریبی میزدم. اونها نمیتونستن حرفهای منو تحمل کنن. آدمی مثل تو که تا به این سن روی دستش نشان نداشته، باعث کنجکاوی بیشتر من میشه! تو خاص هستی میدونی؟! فقط… بهم بگو… تو از کجا اومدی؟!»
[سرفه، سرفه]
«فایده نداره. اگه بگم هم نمیتونی باور کنی.»
فکر میکردم با این حرفم دیگه میلی به دونستن نداشته باشه ولی حالا چهرهاش مشتاق تر از قبل به نظر میرسید.
« تو… یک… سرگذشت باورنکردنی داری؟! دقیقا همین مسئله باعث میشه که منم بخوام درمورد افکارم با تو صحبت کنم.»
[سرفه، سرفه]
«از چی داری حرف میزنی پیرمرد؟! کدوم افکار؟!»
«دیگه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم! دنیاهای بیشتر!»
«دنیاهای چی؟!»
«اون بالا… توی آسمون… در میان ستارهها دنیاهای بیشتری هستن! آه نباید اینو میگفتم! هیچ کسی حرفمو باور نمیکنه!»
«…»
«آره. منو بخاطر همین انداختن زندان. وقتی هنوز یه دانشمند جوان بودم، این نظریه رو مطرح کردم ولی کسی بهم اعتنایی نکرد و همه تحقیرم کردن. از کشور مادریم، امپراطوری علم و جادو، “سیلکانیا”، اومدم بیرون تا شاید بتونم افکارمو در دنیا گسترش بدم یا با چیزهای جدیدی آشنا بشم. برای کشف مسائل بیشتر، به کشورهای مختلف سفر کردم تا رسیدم به این شهر. وقتی افکارمو برای همه بازگو کردم، سربازای پادشاه منو گرفتن و انداختنم توی سیاهچال.»
[سرفه، سرفه]
«حالا… به من بگو پسر… تو… از دنیای بیرون اومدی؟! از میون ستارهها؟!»
[سرفه، سرفه]
«درست متوجه شدی پیرمرد! من از اون بالا اومدم! توی تموم این سالها، تو درست فکر میکردی! دنیاهای دیگهای هم هستن… حیوانات و موجودات گوناگون… درختها و شهرها و کشورهایی در میون آسمونها… و موجوداتی که میتونن فکر کنن و حرف بزنن؛ درست مثل خود ما یا شایدم پیچیدهتر!»
لحظاتی نگذشته بود که چشمهای پیرمرد شروع کرد به لرزیدن. مثل موجودی ترحم برانگیز، با نگاهی مظلومانه، برای آگاهی از دانشی بیشتر التماس میکرد. انگار نه انگار که سنی ازش گذشته و عمرش رو به پایان بود. بعد فقط اشک بود که از چشمهاش جاری شد و لبخندی از روی رضایت بر لبش بود. حالتش فریاد میزد که بالاخره فهمیدم! مثل بچهای که تازه خوندن و نوشتن یاد گرفته باشه!
چیزی نگذشت که قطرهی اشکی از گوشهی چشمم بیرون اومد و روی گونهام سُر خورد و به پایین لغزید.
نمیدونستم به عنوان یه پسر هفده ساله اینقدر آدم احساساتیای هستم! شاید بهتر باشه که فعلا دلم به حال وضعیت خودم بسوزه!
«بیشتر… بیشتر بگو پسر! اون بالا چه قوانینی وجود داره؟!»
این رو پیرمرد درحالی گفت که داشت چشمهاش رو پاک میکرد.
این موقعیت مناسبیه! نباید از دستش بدم!
«در عوض چی گیر من میآد؟!»
«آدم موقعیت شناسی هستی پسر! باشه، عوضش این رو بهت میدم.»
پیرمرد شروع کرد به خوندن یه ورد خاص.
«بیرون آوردن از مخفیگاه فوق محرمانه! بیا بیرون ای کتاب!»
بعد یه کتاب توی دستش ظاهر شد.
از دیدن این صحنه متعجب شدم.
ظاهرا این یه کتاب معمولی هست. اما نوشتهی روی جلدش نظرم رو به خودش جلب کرد!
“کتاب جامع آموزش جادو در شرایط اضطراری”
ولی اصلا من چطور خوندن این خط عجیب رو بلدم؟!