The Beginning After The End - قسمت 80
نقطه نظر مدیر گودسکای:
وقتی به قسمت پاکسازی جنگلها رسیدم، صدای ضعیفی از گفتن طلسم رو با شنوایی تقویت شدم شنیدم.
[بُرنده باد]
دهها تیغه هوای فشرده شده تقریبا شفاف با سرعتی ترسناک به سمتم حرکت کردن.
البته که کاملا طبیعیه که همه این تیغههای بادی کار یه جادوگر باد باشه.
بیصدا سرجام وایسادم، منتظر شدم تیغههای باد بهم نزدیکتر شن و بعد مانع صوتی رو آزاد کردم. درحالیکه طلسم دوممو تموم میکردم بدون هیچ آسیبدیدگیای به راه رفتنم ادامه دادم.
[میدان نبض]
*فووووممم*
پرندهها و جوندههای بدشانس قربانی شدن و از روی درختایی که توشون مخفی شده بودن مرده روی زمین افتادن؛ همراه با اونا، چنتا جاسوس خام و آماده نشده هم این سنگینی درست شده رو حس کردن و از مخفیگاههاشون درحالیکه گوشهاشون رو با درد و عذاب گرفته بودن بیرون اومدن. موقعیت همهشونو داشتم.
قبل از اینکه فرصتی برای خوندن طلسم دیگهای داشته باشم، مجبور شدم از سوزنی که تا همین آخرین لحظه حس کردنش از دستم در رفته بود جاخالی بدم. نگاه سریعی به پایین کردم، میتونستم بگم که سوزن پرتاب شده به سم آغشته شده بوده.
با آرامش و حالتی یکنواخت گفتم: “آویر،حواست به سمت راستیا باشه.”
´آیا´پیوندم از طریق تلپاتی و انتقال ذهنی تاییدم کرد.
آویر از آسمون مهتابی فرود اومد و طولی نکشید که نالههای کوتاه و زوزه مانند جاسوسا رو شنیدم.
حیف که دیگه کسی صدای فریادهاشون رو نمیشنوه.
درعوض، من مجبور بودم خودمو کنترل کنم حداقل چنتاشونو زنده بذارم تا بتونم ازشون اطلاعات بدست بیارم.
در آخر، فقط یکیشون تونست اونقدری زنده بمونه که مورد بازجویی قرار بگیره…
یکی از جاسوسایی که زیر پام بود نالید: “اااااااههه!”
شکنجه کردن اون بعد از نابود کردن هسته ماناش خیلی خیلی راحت بود. بدون وجود جادویی برای محافظت ازش، بدنش خیلی ضعیف شده بود. بعد از فرصتی که برای جواب دادن به سوالام بهش دادم استخونهاشو از درون خرد کردم. تسلیم شدنی نبود!
“هه! فکر کردی من جوابی به یه خائن میدم؟ اشتباه بزرگی مرتکب شدی. اونا به آرومی دارن قدرت قبلیشونو برمیگردونن. فقط از سوالی که پرسیدی، میتونم بگم فکر میکردی این قاره حداقل چند دههای وقت داشته، هاه؟ پفف! مردم این قاره… کمتر از ده سال تا وقتی جنگ شروع شه وقت دارن.” بعد از کامل کردن حرفاش پوزخندی زد و خون جمع شده تو دهنشو به صورتم تف کرد.
جمع شدن گونههام فقط باعث تایید ترسم شد. با ناامیدی، دستمو روی سر جاسوس آسیب دیده گذاشتم.
صداش که از خون جمع شده تو دهنش گرفته شده بود، دراومد: “زنده باد_”
*ووررررم*
مایع مغزی از گوشهاش و خون از گوشه دهنش بیرون میریزه، چرا که نبض صوتیای که تو جمجعهاش وارد کردم مغزشو له کرده.
بدن بیجون رو روی زمین میندازم، و آه عمیقی میکشم. به عقب برمیگردم و مواظبم که پامو روی جسدای پراکنده رو زمین نذارم.
با لحن عذرخواهانهای گفتم: “آویر، میشه این اوضاع داغونو سر و سامون بدی؟”
“گوشت آدمیزاد برای من زیادی سفته، اما فکر کنم برای الان باید تحمل کنم.” همونطور که پیوندم این رو میگفت، بدن جغد مانندش قبل از تبدیل شدنش به ویورن شروع به درخشیدن کرد.
فقط با نور ماهی که جنگل رو روشن کرده بود، صدای استخونایی که خرد میشدن توش پژواک میشد و میپیچید. آویر با یه گروه جاسوس دیگه که از کشور من اومده بودن، برای خودش مهمونی به پا کرده بود.
وقتی داشتم خون روی صورتم رو پاک میکردم، لباسهام رو هم عوض کردم و درهمین حین نفس ناامیدکنندهای از شب بیحاصلی که داشتم بیرون دادم. سالهای حضورم تو این قاره خیلی نرم و دلرحمم کرده بود. بیتفاوتیای که قبلا نسبت به مرگ و شکنجه داشتم از بین رفته بود و جاش رو طعم ترش تو دهنم بعد از کشتن فقط چنتا سربازی که شستشوی مغزی شده بودن گرفته بود.
اما حتی هنوزم… این کار خیلی راحت بود…
اونا فقط یه سری انحراف و حواسپرتی بودن؟
آویر، کسی که به ندرت اجازه میداد پشتش سوار شم، منو تا مقصد بعدیمون حمل کرد. فقط امیدوار بودم که سوء ظنهام درست نبوده باشن.
نقطه نظر آرتور لیوین:
شب قبل—
“واقعا مجبوری دوباره بری؟ تازه برگشتی.” مادرم وقتی از اون سمت دیگه میز ناهار خوری بهم نگاه میکرد، آه بلندی کشید.
“داداش بازم داری میری؟ میخوای بازم بری و تقریبا بمیری؟” خواهرم این رو با صورتی جدی و صاف پرسید. میتونستم بگم به شدت برای داشتن حالت پوکر و بیتفاوتی تلاش میکنه اما نبض گونه چپش این کار رو غیر ممکن کرده بود.
“اِلنور! همچین چیزایی رو به برادرت نگو” مادرم درحالیکه گونه خواهرم رو نیشگون میگرفت بهش هشدار داد.
“آرتور، فرض میکنم که الان بزرگ شدی. میدونم که تصمیماتت با توجه به شرایط خانواده گرفته شدن. از اون جایی که تصمیمت بخاطر عشقته… پدرت تصمیم به رفتنت رو حمایت میکنه.” پدرم وقتی انگشت شستش رو به سمتم میگرفت، با خندهی مزخرفی این حرف رو زد.
“اوه خدای من، بابا، لطفا تمومش کن.” از اینکه بعد از فهمیدن دوستدختر داشتنم به همچین صورتی نسبت بهم دچار سوتفاهم شده بودن، ناله کردم.
“هههه!” خنده نمکیای از لبهای مادرم فرار کرد. علیرغم تلاشش برای پوشوندن سریع دهنش و گرفتن حالت جدی دیگهای به خودش، دیگه خیلی دیر شده بود.
حس میکردم صورتم درحال قرمز شده و داره میسوزه، پس فقط به پایین نگاه و سرم رو تکون دادم، و از اینکه کدوم حالت بدتره مطمئن نبودم؛ خانوادم نگرانم بودن، یا داشتن اینطوری امتحانم میکردن؟
درهمین حین، الایژا آروم با چشمای کاملا باز و لبهایی که برای نخندیدن بهم فشار میداد کنارم نشست؛ حالتش جوری که بود که انگار میگفت”کار اشتباهی نمیکنم.” نوچ! این باعث شد آه سختتری بکشم.
“کیو!” ”بابا چیزیش نمیشه!این دفعه من مراقبشم!” سیلوی روی میز بالا پایین میپرید.
“فقط چند روز طول میکشه، و درضمن با بابابزرگ ویریونم؛ از اون گذشته، هفته دیگه صورت فلکی شفق قطبیه، پس برای اون موقع مدتی برمیگردم خونه. همونطور که اولش گفتم، این موضوع خیلی جدیه” سعی کردم خانوادهام رو که همین الانشم تو تصوراتشون گم شده بودن رو راضی کنم.
“خوب ما که نمیتونیم تا ابد ازت مراقبت کنیم؛ حدس میزنم از بیشتر جهات دیگه داری بزگ میشی. فقط یادت باشه که بهتره آرومتر حرکت کنی، آرت. هرچند، مطمئنم حداقل تو بهتر از پدرت کارها رو انجام میدی…” مادرم بیاختیار به پدرم نگاه میکرد که از این حمله غافلگیر کننده به سمتش شوکه شده بود نگاه کرد.
پدرم، که هم تو انجام وظایفش به عنوان مربی نگهبانا و هم تو تمرین خودش داشت تمام تلاشش رو میکرد، به نظر میرسید این اظهار نظر متلک مانند، مثل یه تیر بدنشو سوراخ کرده باشه.
قبل از نگاه به الایژا تنها کاری که تونستم کنم این بود که یه لبخند محتاطانه بهشون بزنم.
الایژا درحالیکه انگشت شستش رو به حالت مشکوکی به سمتم گرفته بود، دستی رو شونم زد و جواب داد: نگران نباش، به همه خبر اینکه زندهای و به زودی برمیگردی رو میدم.”
درحالیکه نفس پر از شک و تردیدی رو بیرون میدادم تکرار کردم: “زود برمیگردم.”
بلند شدم، و تکتکشونو برای بار آخر بغل کردم، که این کار یه جورایی تبدیل به کار عادیای تو خانوادمون شده بود. سیلوی، که تو چنگ خواهرم گرفتار بود، برای بیرون اومدن از دستش و رهایی ازش تو تقلای شدیدی بود.
نگاه سریعی به مادر و خواهرم کردم، و مطمئن شدم هنوز هم گردنبند ققنوس وایرم رو دارن.
با دیدن زنجیر طلای سفید دور گردنشون، برای آخرین بار ازشون خداحافظی کردم و سوار کالسکهای که بیرون منتظرم بود شدم، و سیلوی هم پشت سرم اومد بود.
توی کالسکه معلق خوبی که اسب بزرگی میکشیدش، شروع به وَر رفتن با گوی طلایی کردم و سعی کردم بفهمم اون دقیقا چیه.
هروقت سعی میکردم مانا رو توی گوی بفرستم، هیچ پاسخ یا واکنشی نشون نمیداد، تقریبا انگار دقیقا همون چیزی بود که به نظر میرسید… یه سنگ مرمر.
با ناراحتی زبونم رو روی سقف دهنم کشیدم، گوی رو دوباره توی حلقهام گذاشتم. مسیرمون تا دروازه تلپورت قطعا تنها زمانیه که میتونستم استراحت کنم و کمی بخوابم، پس سعی کردم نهایت استفاده رو ازش ببرم.
این لازمه پادشاه گری…
ایجاد ثبات تو کشورمون از اهمیت بالایی برخورداره…
تا به مردم کشورمون، کشورتون نشون بدین که شما شاهشون هستین و براشون میجنگین، لازمه که بکشیش…
بکشش، پادشاه گری، اینجوری دنیا میفهمه نباید با کشور ما دربیافته… بکشش…
*نفس نفس زدن*
از روی صندلی کالسکه پایین پرت شدم. صدای تپش قلبم توی سرم هم کوبیده میشد، هوای سردی رو که به داخل کالسکه میومد به پیشونی پر از عرقم میشست رو حس میکردم. کمی طول کشید تا بفهمم داشتم خواب میدیدم. سرجام برگشتم، عرق سردی رو که تا ابروهام رسیده بود پاک کردم، درحالیکه سلیوی که بعد از بیدار شدنم به سمت دیگه پرت شده بود، دوباره با نگرانی سمتم اومد.
درحالیکه چشمامو بهم فشار میدادم، امیدوار بودم این کار کمکم کنه تا از شر خاطرات نگران کنندهای که مدتها فراموش کرده بودم خلاص کنه، زبون زبر و خشن سیلوی رو پشت دستم حس کردم.
“چیزی نیست سیلو، خوبم.” وقتی گوشهاش رو نوازش میکردم با این حرف بهش اطمینان دادم.
چرا الان این خاطره باید یادم میاومد…
از اون جایی که دیگه خوابم نمیبرد، مسیر باقی مونده رو با صحبت با سیلوی گذروندم. حرفامون از مکالمههای کوچیک درباره وقتایی که تمرین میکرده شروع شد تا درباره چیزهای مختلفی که یاد گرفته و مناظر جدید و مختلفی که دیده. در طول ماهها، رشد ذهنی سیلوی به سرعت درحال زیاد شدن بوده. دانش و بلوغ اون مدتها بود که دانش و علم یه انسان که تو همین عصر و حال زندگی میکرد گذشته بود.
گاهی آرزو میکردم فرصتهای بیشتری برای تمرین کردن با همپیمانم وجود داشته باشه. با دیدن کورتیس و شیر گیتیاش تو دوئل، میتونم بگم اونا ساعتای زیادی رو با هم تمرین کردن.
وقتی به مقصدمون رسیدیم، ماه هنوزم تو اوج بود، و شهر شناور اکسیروس رو که به گرمی روشن بود، رو روشن میکرد. نگهبان مستقر جلوی دروازه منتهی به پادشاهی النور با دست چپش روی غلاف شمشیری که به کمرش بسته شده بود قرار گرفته بود، به سمت ما اومد.
نگهبان سخت و جدی درحالیکه دست چپش رو از روی شمشیرش برمیداشت، با دیدن که این که من فقط یه بچهام پرسید: “دلیلت رو برای رد شدن از این دروازه رو بگو درستی اون رو ثابت کن.”
به دلایلی، صداش به حالت مشکوکی آشنا بود، نه فقط به نوعی یه جور صدا و آوای مشترک باکسی. خودم رو مجبور کردم تا این افکار رو به ته ذهنم بفرستم و روی موقعیت الانم تمرکز کنم.
مطمئن نبود که چی باید بگم، اما یه طور ناگهانی قطبنمای نقرهای رو که ویریون وقتی بچه بودم موقع ترک کردن اونا بهم داده بود رو به خاطر اوردم. این نشون خانوادگی ارالیث بود، پس شاید میشد ازش به عنوان یه مدرک مناسب استفاده کرد.
بدون حرف، دستم رو تو جیبم کردم و قطبنما رو از حلقهام دراوردم و بعد اون رو به نگهبان نشون دادم.
“همممم، من ازت خواستار دل…ای-این…از این سمت قربان. بابت بیاحترامیایی که مرتکب شدم معذرت میخوام. نمیدونستم شما انقدر رابطه نزدیکی به خاندان سلطنتی داشته باشین.” خم شد و با عجله به سمت دروازه برگشت و فعالش کرد.
بعد از درخشیدن نشونهای مرموز ورودی پورتال شروع به زمزمه کردن چیزی کرد، بعد دوباره با نگاه عذرخواهانهای رو صورتش به سمتمون برگشت.
نگهبان با حالتی مخلصانه که انگار اتفاقی که شده تقصیر اونه گفت: “متاسفانه، دروازه نمیتونه بلافاصله شما رو به داخل پادشاهی برسونه، اما نزدیکی یکی از ورودیها قرارتون میده.”
سرم رو به نشونه تشکر براش تکون دادم و گفتم: “ممم، خوبه. ممنونم”
هممم… انگار این یه چیزی بیشتر از یه قطبنمای ساده است.
صدای زمزمهای از پورتال شدت گرفت، درحالیکه نشونهای مرموز و جادویی باستانی، پورتال رو باز میکردن. سرم و برگردوندم و نگهبان رو درحال تعظیم مبالغهآمیزی به خودم دیدم.
وقتی پای راستم رو تو پورتال گذاشتم و احساس آشنای کشیده شدن بدنم رو حس کردم؛ نگهبان به بالا نگاه کرد.
نگهبان جدی و خشن و زخمی که روی صورتش بود از بین رفته و جای اون پیرمرد فروشگاه اکسیر بود.
پوزخند بیپروایانه و چشمک شیطنتباری بهم زد و گفت: “پسر جوون، سفر خوب و ایمنی داشته باشی.”