The Beginning After The End - قسمت 79
نقطه نظر شواالیه الایژا:
لعنتی…
دقیقا اینجا داره چه اتفاقی میوفته؟ فقط یه نصف روز مدرسه نبودم؛ یهو داتن کون لخت آویزون مجسمه میشه و حالام که یه ساختمون آتیش میگیره؟
همهمون بعد از شنیدن صدای انفجار تنها کاری که کردیم این بود که با عجله از اتاق کمیته انضباطی بیرون بریم. با خودم فکر کردم شاید فقط یه طلسم اشتباه شده باشه یا یه همچین چیزی.
اما این… این بیشتر شبیه یه اقدام تروریستی میمونه. کی این کارو میکنه؟ اصلا چرا کسی باید مرتکب چنین عملی بشه؟ چه خبره؟
“لعنت! دوباره کار اوناست” شنیدم تئودور اینو میگه انگار که از قبل همچین چیزی رو پیشبینی کرده.
“اونایی” که تئودور دربارهشون حرف میزد، ممکنه منظورش همون کسایی باشن که دنتون رو کتک زده بودن و تحقیرش کرده بودن، باشه؟
نقطه نظر کاترین گلیدرس:
یادمه وقتی بچه بودم یه بار معلم خصوصیم برام سخرانی میکرد. خاطرهی کمی از دلیل مجازات شدنم دارم، اما طبق چیزی که بهم گفتن، من از شرکت تو کلاس با بچههای اشراف دیگه شدیدا خودداری میکردم، مادرم فکر میکرده وقتی دارم درس میخونم خوبه که چنتا دوست هم پیدا کنم.
اونطور که مادرم امیدوار بوده به همین راحتی اتفاق نیافتاد، چرا که درست تو همون روز اول شروع به اوقات تلخی و پرت کردن وسایل کردم و گفتم علاقهای ندارم باهاشون دوست بشم چون اونا مثل من پرنسس نیستن.
با بیتوجهی به حرفای تیز و برنده معلم خصوصیم، وارد اتاقم شدم، در رو محکم به هم کوبیدم و حاضر به بیرون اومدن از اتاق نشدم.
بعدازظهر همون روز، وقتی بقیه بچههای اشراف و معلم خصوصیم رفته بودن، مادرم با وجود اینکه در حتی قفل هم نبود در زد و منتظر من شد.
کنارم روی تخت نشست و با آرامش و مهربونی انگشتاشو تو موهام فرو کرد؛ با وجود اینکه یادم نمیاد جواب و عکسالعملم چی بوده، اما چیزی که بهم گفت جوری تاثیر موندگاری روم گذاشت که حتی به با اینکه تنها شش سال داشتم، میتونم به طور کامل حرفاش رو به خاطر بیارم:
“کاتلین کوچولوی من، میدونم فکر میکنی کار اشتباهی نکردی؛ همه سر چیزی که بهش باور و اعتقاد دارن میجنگن و عصبانی میشن. چیزی که میخوام بدونی اینه که، بچه عزیزم، قبل از اینکه تو یه شاهزاده باشی یه شخصی. مهم نیست که یه شاه، یه خدتمکار، یه جادوگر قوی، یه اِلف یا یه کوتوله باشی. یه شخص همیشه یه شخص باقی میمونه.
همه از هم متفاوتن و این همون چیزیه هرکسی رو به شیوهی خودش خاص میکنه. از کسی به خاطر چیزی که نمیتونه تغییر بده متنفر نباش. چی میشه اگه مردم ازت بخاطر اینکه گوش گرد یا پوست خوشگل و سفیدی که داری متنفر باشن؟ یا به خاطر داشتن یه بینی کوچیک گستاخ تلقی بشی؟
هرکدوم قسمتای بدنم که بهشون اشاره میکرد رو قلقلک میداد، و من رو با خندههای بلند و از ته دل رها میکرد.
مادرم منطقی و باهوش بود، اما بعضی اوقات هم مثل ظاهرش کمی سرد بود. اون از همه مراقبت میکرد و بهشون اهمیت میداد، نه به عنوان انسان، اِلف یا یه کوتوله بلکه به عنوان یه شخص. وقتی بحث تبعیض میشد، من و برادرم رو به شدت تنبیه میکرد؛ خواه طبقات اجتماعی باشه خواه نژاد.
همهمون با شنیدن صدای انفجار از جا پریدیم و بلافاصله بیرون رفتیم. با دیدن صحنه فاجعهآمیز روبهرومون نتونستم جلوی انقباض غیر ارادی مشتهام رو از روی عصبانیت و ناامیدی بگیریم.
از منطقه نزدیک مرکز آکادمی ابری از دود غلیظی بلند شده بود.
پشت سرم، صدای نفسهای عمیق کلر رو که زبونشو از حرص گاز میگرفت میشنیدم.
نصف ساختمونی که به تازگی ساخته شده بود تو شعلههای آتیش فرو رفته بود، درحالیکه نصف دیگهاش درحال ریختن بود. دانشآموزا در حال خارج شدن از ساختمون بودند، در حالی که بعضی از کارمندان و اساتید توانمندی که اونجا بودن داشتن به داخل ساختمون برای جستجوی افراد گرفتار یا گیرافتاده میرفتن.
تئودور وقتی پاشو روی زمین میکوبید با صدای بلند گفت: “باید میدونستم یه جورایی این ساختمونو هدف قرار داده بودن.”
به سختی و با عجله خودمون رو به اونجا رسوندیم.
اسم این ساختمون تالار تریون بود. هم به عنوان موزه و هم به عنوان یه بنای یادبود برای اتحاد سه نژاد ساخته و شناخته شده بود. مادرم، کسی که برای راضی کردن بقیه اعضای شورا برای ساختن این ساختمون خیلی بحث و تلاش کرده بود، وقتی این ساختمون ساخته شد چهرش به مثال خوشحالترین و خوشبختترین موجود روی زمین بود.
بهم توضیح داده بود که این ساختمون برای این ساخته شده تا هم نماد باشه و هم جایی برای اینکه سه نژاد بتونن تفاوت فرهنگی هم دیگه رو از همدیگه یاد بگیرن.
حالا که این هدف قرار گرفته، فرض من هم تنها به سمت همون گروه رادیکالیای که این روزا آشفتگی درست کرده میره.
چشمهامو بهم فشردم و سعی کردم مانع ریختن اشکام شم.
کلر به کای دستور داد تا بره بقیه اساتید و کارمندا رو مطلع کنه. وقتی به فریث و من دستور داد تا جادوگرایی که اونجا بودن تا قبل از اینکه کل ساختمون خراب شه آتیش رو خاموش کنن کمک کنیم، متوجه حالتش که از عصبانیت به ناراحتی و یاس تبدیل شده بود شدم.
تقریبا کم مونده بود عذرخواهی کنم، جوری که انگار تقصیر من بوده باشه. به نظر نمیرسید دورادریا خیلی نسبت به این اتفاق اذیت شده باشه، اما میتونم بگم فریث از نظر احساسی اونقدر قوی نیست؛ پس قطعا خیلی اذیت شده. میخواستم بهش بگم همه آدما اونطور که ما فکر میکنیم، فکر نمیکنن، اما یه جورایی کلمات تو گلوم گیر کردن. هیچ وقت تو بیان احساسات و فکرهام مثل مادرم… یا آرتور خوب نبودم.
درحین حمایت از اساتید که به داخل ساختمون درحال فروریختن رفته بودن، شورای دانشآموزی رو دیدم، بجز رئیسشون، که به سمت محل ساختمون راهشون رو باز میکردن.
بدون داشتن هیچ وقتی برای سلام و احوال پرسی، همه سر کار خودمون رفتیم، جادوگرای جادوی آب به خاموش کردن آتیش کمک کردن درحالیکه جادوگرای جادوی زمین باد ساختمون رو نگهداشتن تا بیشتر از این فرو نریزه. یه سری از دانشآموزای دیگه هم تا قبل از رسیدن ما به طور هماهنگ از طلسمهایی استفاده میکردن.
بعد از اینکه به استفاده از ویژگیهای قدرتمند یخ عادت کردم دیگه از جادوی آب استفاده نکرده بودم، اما هنوزم به خاطر نزدیکی طلسمهای یخ و آب بهم طلسمهای جادوی آب رو به خاطر دارم.
“همگی برین کنار!” از پشت چند استاد با عجله به سمتمون میاومدن، با عصاهایی کاملا آماده.
بعد از چند لحظه یکی از پروفسورها که کلاس جنگ جادویی رو به سال بالاییها یاد میداد، با انجام طلسم بیصدا، پروفسور مالکینهام، ابر غلیظی رو اطراف ساختمون درست کرد.
استاد دیگهای، کسی که نمیشناختم، پروفسور مالکینهام رو حمایت کرد و از رطوبت ابری که الان کاملا ساختمون رو احاطه کرده بود استفاده کرد تا چندین جریان آب رو ایجاد کنه. اندازه این دو طلسم که فقط توسط دو استاد صورت گرفته بود، بیش از سه برابر طلسمهای دقیقی بود که توسط بیش از ده دانشآموز درست شده بود.
درعرض ده دقیقه، آتیش هیولا خاموش شده و استادای دیگه درحالیکه طلسمهایی رو میگفتن که تیرهایی پشتیبان کننده رو از زمین به سمت قسمت متلاشی ساختمون بلند میکرد تا ساختمون رو بالا ببره و همونجا نگهداره، به داخل اون هجوم بردن.
همونطور که از پروفسورها انتظار میرفت… اونا کاملا تو یه سطح دیگه بودن.
این ذهنیت باعث شد تا وقتی رو که آرتور قبل از اینکه استاد کلاس پروفسور گیست شه، چطوری بهش به طور کامل غلبه کرد و شکستش داد، رو به خاطر بیارم. آرتور اون موقع چقدر قوی بوده؟ اگه تو این شرایط تو بود چی کار میکرد؟
با تکون دادن سرم، خودمو برای دوباره فکر کردن به آرتور سرزنش کردم. چرا انقدر زیاد میاد تو مغزم؟ باید تا وقتی برمیگرده قوی بمونم.
اون برمیگشت دیگه،مگه نه؟
وقتی متوجه گروهی از دانشآموزا که با عجله از صحنه خارج میشدن شدم، دوباره خوندن طلسمها رو از سرگرفتم. اول چیزی تو فکرم نبود تا اینکه با نگاه اجمالی دانشآموزی رو تو یه گروه دیدم_ اون چارلز راونپور بود.
حتی از این فاصله هم، میتونستم بگم که وقتی داشت از سر صحنه آتیشسوزی فرار میکرد، چشماش به حالتی عصبی تکون میخوردن انگار که داره دنبال چیز یا کسی میگرده. وقتی چشماش به من خورد، سریع سرشو برگردوند و سرعتشو بیشتر کرد.
قبل از اینکه فرصت انجام کاری رو داشته باشم، تئودور، که به یه دانشآموز آسیب دیده کمک میکرد، هم اونو دید، و بدون حتی گفتن کلمهای، بدنشو قبل از اینکه با خشم به سمت چارلز بره، تقویت کرد.
“آآآآههه!یکی کمکم کنه!” درکمال تعجب گروهی که دور چارلز بودن درحالیکه یقهاش به سادگی تموم گرفته شده بود درحال خفه شدن بود هیچکاری برای کمک بهش نکردن، درعوض با حالتی وحشتزده نگاه میکردن.
عصامو به حالت آماده باش نگهداشتم و پشت سر برادرم که اونم به سمت تئودور و چارلز میدوید، رفتم.
تئودور درحالیکه چارلز رو با خودش میشکوند غرید: “باید چنتا سوال ازت بپرسیم. البته اگه بتونی این ادا اصول مسخرهتو تموم کنی و باهامون مثل آدم بیای.”
تو حالت عادی این رفتار عجولانه و خشن تئودور رو تایید نمیکنم، اما این بار بابت این افکار ناپخته منو ببخشید، امیدوار بودم رفتارش با چارلز خشنتر از قبل باشه. قسمت کوچیکی ازم، بخش خیلی خیلی کوچیکی، میخواست تا سطح خودمو پایین بیارم و از همون رفتار وحشیانهای که گروه رادیکال اخیرا ازش دارن استفاده میکنن علیه خودشون استفاده کنم.
با این حال، قبل از اینکه تئودور فرصت انجام کاری رو به دست بیاره، صدایی مانعمون شد.
پروفسور مالکینهایم همونطور که راه تئودرو رو میبست فریاد زد: “معنی این کار چیه؟!”
پروفسور مالکینهایم حالت ترسناکی داشت، از ویژگیهای اصلیش میشه به سر طاس و بینی منقار مانندش اشاره کرد. میشه با توجه به مدلی که موهاشو شونه زده تا جاهای خالی سرشو مخفی کنه گفت قطعا پروفسور نسبت به کم مو بودن خودش آگاهی کامل داره.
پروفسور مالکینهایم از نظر جسمانی نمیتونست یکی به تنومندی تئودور رو متوقف کنه، مگر در صورتی که عصای نازک سوزنیش رو مستقیما به سمت تئودور نشونه گرفته باشه دقیقا مثل الان!
تئودور در حالی كه چارلز رو رها کرد تا بیاختیار روی زمین بیوفته، چهرهای حق به جانب به خودش گرفته بود و غرید: “این چیزیه که من باید از شما بپرسم، پروفسور!”
پروفسور مالکینهایم درحالیکه عصاشو جلوی تئودور تکون میداد، با حالت توبیخگرانهای گفت: “نمیدونستم افسرای معتبر کمیته انضباطی فقط ارازلاوباشایی هستن که سعی میکنن یه دانشآموز بیگناهو به این شکل با خودشون این و اون ور بکشونن”
“بیگناه؟! ها! این آشغال چندین بار با گروه رادیکالی که تو انقدر برای گرفتنشون داری اذیت میشی دیده شده. میخوام بدونم این رفتار شما چه معنی داره، الان دارین از مجرما محافظت میکنین؟”میتونستم بگم تئودور تو اوج تحمل خودش بود، چرا که زمین زیر پاش از حجم مانایی که ازش ساطع میشد شروع به خراب شدن کرده بود.
“آآآآییی!ی-یکی منو از دست این دیوونه نجات بده! من بیگناهم! ق-قسم میخورم!” چارلز که هنوز روی زمین تو چنگ تئودور بود، شروع به داد و فریاد کرده بود، چرا که زمین زیر پای اونم درحال لرزیدن و خراب شدن بود.
“تئودور، میدونم چه حسی داری، اما این راه درستی برای انجام کارها نیست. گرفتن یه دانشآموز اونم بدون هیچ مدرک موجهی و فقط براساس یه سری حرفها باعث میشه والدین و حتی شورا وارد قضیه بشن و اوضاع رو بدتر میکنه. پس لطفا گوش کن، الان نباید با عجله کاری کنیم.” صدایی که برای پروفسور دیگهای که تو خاموش کردن آتیش کمک کرده بود به گوش رسید. از بین پروفسور مالکینهایم و تئودور گذشت،و سعی کرد تنش بینشون رو آروم کنه.
کورتیس با چهرهای که مخلوطی از درموندگی و ناامیدی داشت گفت: “حق با پروفسور گرنت هستش. تئودور الان دیگه نمیتونیم از خط خارج شیم. بیاحتیاطی زیاد کردن فقط ما رو تو معرض خطر بیشتری قرار میده. از اون گذشته، چیزای مهمتر از این برای انجام دادن هست. باید مطمئن شیم کس دیگهای تو اون ساختمون نمونده باشه.”
*انداختن*
بدون هیچ حرفی، تئودور چارلز راونپور لرزون رو دوباره به سمت گروه خودش پرت کرد. و قبل از دور شدن از اونجا نگاه تهدیدآمیزی رو به پروفسور مالکینهایم میندازه.
پروفسور مالکینهایم تو جوابش فقط دندوناشو بهم فشار میده و بعد از فریاد زدن سر دانشآموزایی که برای دیدن ماجرا جمع شده بودن، به سمت دیگهای رفت.
نگاهمو به سمت چارلز راونپور که دوستش داشت اون رو از ما دور میکرد خورد.
چتریهای ژولیدهاش (دوستش) بیشتر صورتشو پوشونده بودن، اما قسم میخورم… لبخندشو دیدم.