sword art online - قسمت 13
شهر اصلی طبقه هفتاد و پنجمِ تازه افتتاح شده مانند شهری از روم باستان ساخته شده بود. طبق نقشه، اسمش کالینیا بود. بین جنگجویان، بازرگانان و توریستها کسانی بودند که وقت خود را در خط مقدم سپری نمیکردند اما همچنان قصد بازدید از شهر جدید را داشتند، اینجا به یک دیوانهخانه فعال تبدیل شده بود. علاوه بر همه اینها، واقعه بزرگی که امروز رخ میداد به این معنی بود که میدان دروازه تلپورت از زمان طلوع آفتاب بسیار شلوغتر از زمانهای دیگر خواهد شد.
این شهر از بلوکهای سنگی عظیم و گچکاریهای سفید ساخته شده بود. علاوه بر ساختمان ها و کانالهای معبد مانند، یکی دیگر از ویژگی قابل توجه کالینیا، کلکسیونی عظیم از دروازه تلپورت است. به طوری که، این مکان محل مناسبی برای دوئل من و هیتکلیف بود. و هنوز…
«ذرتای بودادهی آتیشی، فقط ده کلون!»
«آبجوی خوشمزه و خنکو فقط میتونی اینجا پیدا کنی!»
در ورودی آمفی تئاتر پر از بازرگانها و تجاری بود که غذاهای مشکوکی را به صفهای طولانی مردمی که امیدوار بودند این بازی را ببیند می فروختند.
«چ-چه اتفاقی قراره اینجا بیافته؟» این سوال را به حالتی کاملا مبهوتانه از آسونا پرسیدم.
«من… نمیدونم…»
«هی، اونا اعضای کی او بی اند که اونجا بلیط میفروشن؟! چرا این اتفاق به یه واقعه عظیم و شگرف تبدیل شده؟!»
«من… نمیدونم…»
«مطمئنا این چیزی که هیتکلیف تمام مدت براش برنامه داشته نیست، درسته؟؟»
«فکر کنم این کار دایزن باشه.» خندید و شانه های من یکباره فروافتادند.
«بیا فرار کنیم، آسونا.میتونیم یه روستای کوچیک، خلوت و خوب پیدا کنیم اونجا میتونیم یه زمین زراعی پیدا کنیم و از همه اینا فاصله بگیریم.»
گفت: «همچینم بدم نمیاد، اما این حس رو دارم اگه از همه اینا فرار کنی، به معنای واقعی کلمه بدنام میشی.»
«لعنتی…»
«خوب،کاریه که کردی و باید با عواقبش کنار بیای. آه، دایزن!»
سرم را بلند کردم و مردی با شکم بسیار بزرگ در حال نزدیک شدن به ما را دیدم، و این شخص خود به تنهایی میتواند این حقیقت را که حتی لباس فرم سفید و قرمز کی او بی هم میتواند زشت و بد به نظر برسد را ثابت کند.
با صدایی بلند و پوزخندی روی صورتش گفت: «از مهربانی شما ممنونم، از مهربانی شما ممنونم! جناب کیریتو، ما در حال انجام یه تجارت سریع و خوب به حساب شماییم! تنها چیزی که باعث بهتر شدن این وضعیت میشه اینه که شما تصمیم بگیری این کار رو ماهی یک بار انجام بدی!»
«مگه تو خواب ببینی!»
«بیا، باید از این سمت به اتاق تعویض لباس بری. زودباش، دوست من!»
با ناراحتی به دنبال مرد غریبه رفتم .خلق و خوی من به سرعت در حال رشد و تندرو شدن بود.
اتاق رختکن، اتاق کوچکی بود که با محوطه زمین هم مزر بود. دایزن در ورودیاش را به من نشان داد، و بعد چیزی شبیه به خوش شانسی و استفاده از فرصت گفت و سریع ناپدید شد. و من حتی نتوانستم پاسخی سریع به او بدهم. از آنجایی که میتوانستم صدای جمعیت را بشنوم، ورزشگاه باید تا الان کاملا پر شده باشد.
وقتی تنها شدیم، آسونا مچ دستم را با هر دوستش فشرد و مستقیم به صورتم نگاه کرد.
«حتی تو یه مسابقه یک ضربهای، باید مراقب ضربه حساس تو یه حمله سنگین باشی. مهارت شمشیرزنی اون جنبههایی داره که منم از اونا بیاطلاعم. هر وقت احساس خطر کردی، فقط از مبارزه انصراف بده. اگه مثل دفعه قبل خودتو تحت فشار بذاری دیگه ازت نمیگذرم و تلافیشو سرت درمیارم!»
«نگران هیتکلیف باش، نه من.»
لبخند محو و پوزخند مانندی به او زدم و شانههایش را فشردم.
در بالای جمعیت، صدایی تقویت شده و مانند رعد و برق خبر از شروع مسابقه را میداد. شمشیرهایم را با حالتی عصبی از غلافشان که پشت کمرم قرار داشتند بیرون کشیدم و بعد از دیدن آنها با حالتی راضی آنها را سر جای خودشان برگرداندم. از اتاق خارج شدم.
صحنهای دایره ای شکل توسط استندهای کاملا بسته بندی شدهای که به صورت پلهای مرتب شده بودند، احاطه شده بود. حداقل باید هزار نفر در اینجا جمع شده باشند. آگیل و کلین را در ردیف اول دیدم، که در حال فریاد زدن و دادن پیشنهادهای نسبتا ناپسندی مانند “ببرش!” و “بکشش!” و غیره بودند.
وقتی به مرکز امفی تئاتر رسیدم، ایستادم و به محض اینکه این کار را کردم، شبحی قرمز رنگ از اتاق انتظار طرف دیگر میدان ظاهر شد و در نتیجه فریادها بلندتر…
او کاملا سریع جلو آمد، کمی مکث کرد تا نگاهی به اطراف بیندازد و پوزخند دردناکی به من زد.
«از این بابت متاسفم کیریتو. فکر نمیکردم این موضوع به همچین چیزی تبدیل شه.»
«بعدا باید پولهایی که بدست اومده رو جمع کنم.»
«…نه. بعد از این دوئل تو دیگه عضوی از انجمن منی.»
دست از لبخند زدن برداشت و من دوباره نیروی طاقت فرسای آن چشمان فلزی را حس کردم. آنچنان قوی و غالب بودند که یک قدم به عقب برداشتم. در دنیای واقعی، ما روی تختهایی دور از هم بیجان افتاده بودیم، همهی آنچه بین ما بود چیزی جز تبادلهای دیجیتالی نبود، اما من چیزی روحانی از او حس میکردم، هدفی ملموس، مبهم و قاتل.
با یک حرکت ذهنی، در حالت نبرد بودم. وقتی نگاه خیره ام تنها روی هیتکلیف متمرکز شد غرش وسروصدای جمعیت برایم از بین رفت. حتی رنگهای اطرافم هم شروع به جابهجایی کردند،گویا ذهنم سریع در حال پردازش و شتاب گرفتن بود.
هیتکلیف نگاه از من گرفت، حدود ده یارد از فاصله گرفت، و دستش را بلند کرد. پنجره بازی که باز شد بدون نگاه کردن به آن شروع به انجام کاری کرد و یک پیام دوئل مقابل من ظاهر شد. آن را بدون درنگ پذیرفتم. شرط پیروزی: اولین ضربه اساسی.
شمارش معکوس شروع شد. غرش جمعیت به شکل زمزمههای آرام و کسل کنندهای درآمد.
تمام خون بدنم شروع به سریعتر حرکت کردن کرد. مهار غریزهام برای مبارزه را به دست گرفته و آن اندک تردیدی را هم که داشتم خفه کردم. هر دو دستم را به پشتم رساندم و هر دو شمشیر را یکباره بیرون آوردم. این حریفی نبود که بشود چیزی جز بهترین تلاشم را در مقابلش انجام دهم.
هیتکلیف سپر و شمشیر بلند و باریکش را از پشت سر خود بیرون کشید.
حالت او در حالی که سپر را به سمت من قرار داده بود، آسان و طبیعی بود. بدون تعادل، بدون هیچ نیروی اضافی و ناجوری. میدانستم تلاش برای حدس زدن حرکت اول او فقط باعث گیج شدنم میشود، و من آماده شدم تا با هرچیزی که در چنته دارم به او ضربه بزنم.
هیچ یک از ما حتی نگاه کوتاهی به پنجره شمارشمعکوش خود نیانداختیم. با این حال، دقیقا در همان زمانی که کلمه دوئل در هوا ظاهر شد، به جلو پریدیم.
من با سرعت پایین و سرخوردن روی زمین، حرکت خود را آغاز کردم. و وقتی به هیتکلیف رسیدم، چرخیدم و با شمشیر دست راستم خود رابه سمت چپ کوبیدم. سپر صلیبی آن ضربه مرا مسدود کرد و جرقههایی از این برخورد ایجاد شد. اما حمله من دوبرابر بود. یک دهم ثانیه بعد، تیغه سمت چپ من از کنار سپر گذشت:حمله دوتیغهای، دایرههای دوتایی.
درست قبل از اینکه تاب بعدی بتواند به پهلویش اصابت کند، با شمشیر جلوی آن را گرفت. یک جلوه بصری دایرهای عالی از بین رفت. حمله خوبی بود که متاسفانه او مانع به ثمر رسیدنش شد، اما این تازه شروع کار من بود. حرکت حمله به من اجازه داد تا فاصله را حذف کرده و دوباره خودم را جمع و جور کنم.
این بار، هیتکلیف با استفاده از سپرش کار خود را شروع کرد. فهمیدن اینکه دست راستش پشت آن پوشش عظیم چه میکند سخت بود.
«تسک!» زبانم را گزیدم، و برای از اینکار با عجله و سریع حرکت کردم. فهمیدم اگر در جهت سپر حلقه بزنم، ممکن است مکان اولیه حمله را نبینم، اما حداقل اجتناب از آن آسانتر خواهد بود.
درعوض، هیتکلیف سپرش را به موازات زمین کشید و_
«ممممم!»
با غرلندی سنگین، انتهای نوک تیز سپر را به سمت من دوخت. از نزدیکی صلیب عظیم نوری سفید درخشید.
«اوهه!»
مجبور شدم برای جلوگیری از ضربه، هر دو شمشیر را جلوی خودم بگیرم. موج شوک قدرتمندی در سراسر بدنم لرزید، و من چندین قدم به عقب رانده شدم. شمشیر دست راستم را روی زمین کوبیدم تا مانع از زمین افتادنم شود، در هوا تلنگری زدم و روی پاهایم قرار گرفتم.
پس بازی، حرکت سپر او را قادر به حمله کردن درنظر گرفته. او حتی ممکن است از توانایی استفاده از دودست هم برخورد دار باشت. فهمیدم داشتن فرصتهای بیشتر برای حمله کلید من برای پیروزی در این نبرد تک ضربهای است، اما این از سمت چپ زمین رخ داده بود.
هیتکلیف برای از بین بردن زمان من برای بهبودی و ریکاوری با عجله به سمتم آمد. شمشیر بلند متقاطع او با سرعتی همتراز با سرعت فلش آسونا شعلهور شد.
حالا که او درگیر حمله ترکیبی شده بود، برای مسدود کردن حملاتش مجبور بودم بیشتر از هر دو شمشیرم استفاده کنم. آسونا تا جایی که میدانست درباره شمشیر مقدش هیتکلیف به من اطلاعات داده بود، اما دانشی که از کسی به تو برسد با چیزی که درواقعیت تجربه خواهی کرد تفاوت بسیاری خواهد داشت. عکسالعمل لحظهای من همهی چیزی بود که در آن لحظه برای محاظت خودم دربرابر حملات او داشتم.
به محض آن که شمشیر دست چپم آخرین حرکت حمله هشت ترکیبی رو به بالای او را مسدود کرد، بلافاصله حمله سنگین ضربه حفرهای را از سمت راست من آغاز کرد.
«ر…راااهه!!»
رانش قرمز درخشان من با صدای فلزیی مانند موتور جت به سپر درست وسط صلیب برخورد کرد، گویی که به دیواری آجری برخوده است. اما اجازه ندادم این استقامت جلوی من را بگیرد.
این برخورد انفجاری بود و نوبت به هیتکلیف بود که به عقب پرتاب شود. من نتوانستم از سپر رد شوم و به آن نفوذ کنم، اما بابت کاری که کردم احساس خوبی به من دست داد. نوار اِچ پی او تغییری بسیار جزئی و کمی کرده بود، اما نه به اندازهای که بشود آن را ضربهای سرنوشتساز دانست.
هیتکلیف به آرامی روی پاهایش نشست و عقب کشید.
«سرعت و واکنش تو قابل تحسینه.»
«و دفاع شماهم چیزی فراتر از سرسخت بودنه!»
دوباره جلو رفتم. هیتکلیف شمشیرش را بلند و فاطله را کم کرد.
ما به انجام ترکیبات خشونتبار با سرعت بالاتری ادامه دادیم. سپر او حملات شمشیرهای مرا؛ شمشیرهای من حملات او را مسدود میکرد. جلوهها و دنباله هایی از رنگهای مختلفی اطراف ما ایجاد میشدند و امواج شوک از سنگهای کف زمین طنینانداز میشدند. گاهی اوقات، ضربهی سریعی به یکی از ما برخورد میکرد، و میلههای نوار اِچ پی به آرامی اما به طور پیوسته کوچک میشدند. حتی اگر هیچ کداممان ضربه قدرتمندی نخوریم، همین که یکی از ما نوار اِچ پی اش به کمتر از 50 درصد برسد، مسابقه تمام شده به حساب میآید.
اما حتی یک سلول در مغز من وجود نداشت که این را وسیلهای برای پیروزی بداند. من برای اولین بار از زمانی که به اِس اِی او آمدم با یک رقیب واقعی روبهرو شده بودم، دشمنی شایسته، و تمام حواسم مثل هیچ زمان دیگری به این مسابقه اختصاص داده شده بود .هر وقت فکر میکردم شدت آن ممکن نیست از چیزی که در حال حاضر هست بیشتر شود، حملات با یک چرخدنده با درجه بالاتری از سختی میرسیدند.
دوباره و دوباره .اگه میتونی منو دنبال کن، هیتکلیف!
داشتم هیجان جنگ را تجربه میکردم، احساس تواناییهایم که تا حد کامل آزاد شده بود. اگر مجبور به حدس زدن حالتم میشدم، احتمالا در حال لبخند زدن بودم .همانطور که گرمای جنگ ما به اوج جدیدی میرسید، سلامتی او سریعتر و سریعتر سقوط میکرد و درست در وسط نوار قابل دید بود.
در یک لحظه، درنهایت چیزی مانند احساسات را در چهره همیشه خونسرد هیتکلیف دیدم. آن چه بود، وحشت؟ تردید کوچکی را از او حس کردم، تاخیر اندکی در سرعت حملهی دشمنم ایجاد شده بود.
«راااااااااه!!!»
با استفاده از لحظه، دفاعم را شکستم و با هر دو شمشیر شروع به حمله کردم: جریان ستارهای، یک حمله دو تیغهای به نام بازوهای فروزان برجسته خورشیدی. هیتکلیف خسته شده بود.
«هارر…!»
او سپرش را برای محافظت از خود نگهداشت. و من همچنان به حملاتم در بالا و پایین، چپ و راست ادامه میدادم. پاسخهای او هر لحظه کندتر و کندتر میشدند.
داشتم از آن سپر رد میشدم!
کاملا واضح بود که حملات من در حال شکستن و ازبین بردن حالت دفاعی اوست. سپر او را دیدم که خیلی به سمت راست منحرف شده و حمله درخشان من از سمت چپ در بدن هیتکلیف ناپدید شد. اگر این ضربه به او برخورد کند، اِچ پی او به راحتی به زیر 50 میرسید و من در دوئل پیروز میشدم. ولی_
جهان تغییر کرد.
«…؟!»
چطور میتوانم آن لحظه را توصیف کنم؟ شاید، لحظهای از زمان که از من دزدیده شده برای توصیف آن مناسب باشد.
احساس کردم بدنم و هرچیز دیگری در کمتر از یک دهم ثانیه یخ زدهاند. همه چیز غیر از هیتکلیف. سپرش، که باید در دست راستش میبود، مانند انتقال بین دو قاب فیلم در سمت چپ بود و در آنجا چشمک میزد. این به راحتی حمله کامل من، پیروزی قطعی مرا از بین برد.
«چ_؟»
هر زمان که حمله اصلی مسدود شود،مهاجم برای لحظهای به صورت مهار شده منجمد میشود. هیتکلین در این زمان شانس خود را از دست نداد.
من با ضربهای ساده از شمشیر او سقوط کردم، حملهای کوچک که فقط به حدی به من آسیب رساند که دوئل به پایان برسد. از گوشه چشم میتوانستم پیام بنفش سیستم را که برنده را اعلام میکرد، ببینم.
حالت نبرد قطع شد. غرش جمعیت دوباره به گوشهای من هجوم آورد، اما من هنوز مات و مبهوت در جای خود مانده بودم.
«کیریتو!» آسونا به سمتم دوید و به من کمک کرد تا بلند شوم.
«ا…اره..خوبم.»
متفکرانه به صورت سست و مبهوت من نگاه کرد.
باختم…
هنوز هم نمیتوانستم این واکنش خارقالعاده را که فراتر از هر بازیکن_از هر انسانی بود و هیتکلیف در لحظات پایانی انجام داده بود را باور کنم. گویی سرعت غیرقابل باور او برای چند لحظه مدل چندضلعیاش را شکست.
به هیتکلیف که ساکت و خاموش ایستاده بود، نگاه کردم. با وجود پیروز شدنش، چهرهاش تیز و برنده بود. آن چشمان فلزی لحظه ای به من خیره شدند، سپس پالادین قرمز پوش بدون هیچ حرفی دور زد و از طوفان تشویقها رد شد و به سمت اتاق انتظار مخصوص خود رفت.