sword art online - قسمت 14
«ای-این لباس دیگه چیه؟»
«به نظر من که کاملا واضحه. لطفا وایسا!»
آسونا من را مجبور به پوشیدن لباس جدیدی کرده بود. شکل لباس تقریبا مانند کت قدیمی و فرسوده خودم بود، اما این کت سفید، زیبا و چشم نواز بود. در هر دو طرف یقه دو صلیب کوچک قرمز قرار داشت و یک صلیب بزرگ در پشت به چشم میخورد. این لباس جدید شوالیههای خون من بود، نه این که به توضیح دیگری نیاز داشته باشد.
«فکر کردم درخواست چیزی که کمتر… تو چشم باشه رو کرده بودم.»
«باور کن، این یکی از سادهترین طرحهای ماست. بهت میاد!»
مغلوب شده روی صندلی گهوارهای فرو رفتم. طبق معمول در طبقه بالا پیش آگیل بودیم. درخواست فضایی برای پناهگرفتن اظطراری کردم، و مغازه دار بیچاره مجبور شد روی تختی ساده در طبقه پایین بخوابد. تنها دلیلی که مرا از مغازه به بیرون پرت نکرد، آسونایی بود که طی دو روز گذشته برای کمک به فروشگاه آمده بود. او ابزاری به شدت موثر برای بازاریابی در مغازه ساخته بود.
همانطور که در صندلی گهوارهای ناله میکردم، آسونا در جای همیشگی خود، دسته صندلی، نشست. او صندلی را به عقب و جلو تکان داد، و به لباس جدید احمقانه من لبخند زد. بعد از چند لحظه، گویی که چیزی را به یادآورده،دستانش را کوبید.
«اوه، فکر کنم تا حالا بهت به طور رسمی تبریک نگفتم.به انجمن ما خوشاومدی،نیروی تازه استخدام شده.» بعد برایم سر تکان داد، با دیدن این حرکت او با عجله در جای خود صاف شدم.
«از”ملاقت”باهات خوشحالم، فکر کنم. تنها مشکل اینه که… من فقط یه تازهکارم و تو معاون فرماندهای.» دستم را دراز کردم و انگشتم را پشت آسونا کشیدم. «پس من هیچکاری نمیتونم انجام بدم.»
«هییعع!»
با جیغ از جایش پرید، به سر نیروی تازهواردش کوبید، بعد روی صندلی سمت دیگر اتاق نشست، گونههایش قرمز و پف کرده شده بودند.
چیزی به انتهای بعدازظهر اواخر پاییز نمانده بود. سکوتی آرام بر روی نور سست خوردشید افتاده بود.
دو روز از شکست خورد من از هیتکلیف گذشته بود. همانطور که او خواسته بود، من الان عضوی از کی او بی بودم. این چیزی نبود که من علاقهای به سروصدا کردن بابتش داشته باشم. آنها این دو روز را برای آماده شدن به من فرصت دادند، و روز بعد من باید به هیئت مدیره انجمن مراجعه کنم و وظیفه خود را برای پاکسازی هزارتوی طبقه هفتاد و پنجم شروع کنم.
یک انجمن…
آسونا متوجه آه کوتاه من شد و نگاهی به من انداخت.
«اینطور به نظر میرسه که تو اینجا با ما گیر کردی…»
«زمان خوبی برای من بود. داشتم به نهایت زمان خودم به عنوان بازیکن سولو (انفرادی) و حداکثر کارهایی که میتونستم به تنهایی انجام بدم میرسیدم.»
«خوب، خوبه که اینطوری میگی… هی، کیریتو.»
با آن چشمان فندوقیاش مستقیم به من نگاه کرد.
«بهم بگو چرا انقدر از عضو انجمن شدن… و به طور کلی معاشرت با مردم دوری میکردی؟ این کارت فقط بخاطر اینکه آزمایشکننده بتا بودن و یا بخاطر مهارت خاصی که داری نبوده. برای اینکه برای همچین دلایلی اینجوری رفتار کنی خیلی خوب و مهربونی!»
نگاهم را از آسونا دور کردم و به آرامی صندلی را تکان دادم.
«…زمانی، مدتها پیش_فکر کنم بیش از یکسال پیش_درواقع عضو یه انجمن بودم…»
اینکه این کلمات چقدر راحت از دهانم خارج شد باعث تعجبم گشت. احساس میکردم این نگاه مهربان آسونا دردی را که با هر بار یادآوری باعث آزار و اذیتم میشد را درمان کند.
«اینجور اتفاق افتاد که من به همراه چندین نفر تو یه هزارتو افتادم و تونستم اونها رو نجات بدم، که باعث شد آنها من رو به انجمنشون دعوت کنن .انجمن خیلی کوچیکی بود_فقط شش نفر بودن، البته با من شش نفر. اسم انجمنشون باحال بود: گربهای سیاه مهتابی.»
خندید.
«رهبر واقعا آدم خوبی بود. اون همیشه اول به فکر اعضا بود، و ما همه بهش اعتماد داشتیم. اسمش کیتا، و یه گرداننده عصا بود. بقیه اعضا بیشتر از سلاحهای دودست و دوربرد استفاده میکردند، پس اونا به کسی که تو خط و موقعیت جلو قرار بگیره و دشمنا رو درگیر خودش کنه نیاز داشتن.»
صادقانه بگویم، سطح آنها خیلی پایین تر از من بود. این بیشتر شبیه انعکاس نحوه کار وسواسگونه من در این کار بود تا رفع کردن کم و کاستی های مهارتی آنها.
اگر سطح واقعی خودم را به آنها میگفتم، احتمالا کیتا از پیشنهادش منصرف میشد. اما در آن زمان من از غرق شدن در سیاهچال به عنوان یه بازیکن سولو خسته شده بودم، و فضای گرم و دوستداشتنی گربههای سیاه مهتابی پذیرای روح خسته از تنهایی من بود .همه آنها در زندگی واقعی با هم دوست بودند، ومن نمیتوانستم جذب تعامل های خالصانه و زیبای آنها نشوم.
صدای ریزی در گوشم زمزمه کرد، وقتی تصمیم گرفتم از دیگران دوری کنم و آنها را به خاطر پیشرفت و ارتقای سطح خودم نادیده بگیرم، حق داشتن همراهیی گرم را از دستم دادم. مجبور شدم آن صدای تاریک را سرکوب کرده و پیشنهاد آنها را قبول کنم، و لول و تجربهآزمایشکنندهای بتایم را مخفی کنم.
کیتا میخواست یکی از دو نیزهدار گروه را به جنگجوی شمشیر و سپر تبدیل کند، و از من خواست برای این کار به او کمک کنم. با این ترتیب، ما سه نفر را در خط جلو خواهیم داشت، از جمله من، که گروهمان را متعادل نگه میداشت.
من مسئول آموزش ساچی بودم، دختری زیبا با موهایی سیاه که روی شانههایش ریخته بود. وقتی برای اولین بار هم را دیدیم، با خجالت خندیده و گفته بود مدتی است که بازی آنلاین انجام میدهد اما در پیدا کردن دوست مشکل داشته. بیشتر روزهایی که انجمن فعالیت خاصی نداشت به او شمشیرزنی یاد میدادم.
من و ساچی از خیلی از جهات شبیه هم بودیم.هر دو تمایل به درست کردن دیوار اطرافمان داشتیم،اما علیرغم سکوت همیشگیمان، هردو از حضور یکدیگر رضایت داشتیم و این باهم بودن را میخواستیم.
روزی، یکدفعه، او عمیقترین راز خود را به من گفت. او از مردن میترسید. از بازی به شدت وحشت داشت. ابدا دوست نداشت به هزارتو و صحرا پا بگذارد.
تنها کاری که از دست من برمیآمد، گفتن اینکه او نمیمرد بود. تمام مدت سطح و لول اصلی و حقیقیام را از او مخفی میکردم-حق اینکه چیز بیشتری بگویم را نداشتم. اما ساچی هنگامی که حرفهایم را شنید، ابتدا گریه کرد، و بعد لبخند زد.
مدتی بعد، ما پنج نفر، به جز کیتا، تصمیم گرفتیم به یک هزارتوی بزرگ برویم. او به شهر بازگشته بود، در حال مذاکره برای خرید خانهای به عنوان دفتر مرکزی ما با پولی که بدستآورده بودیم، بود.
این هزارتو قبلا تمیز و کنکاش شده بود، اما هنوز مناطق نقشه کشی نشده ای برای اکتشاف ما باقی مانده بود. درست زمانی که برای رفتن در حال آمادهسازی بودیم، یکی از اعضای گروه صندوق گنجی پیدا کرد. پیشنهاد کردم بیخیال آن شویم و آن را پشت سر بگذاریم. منطقهای سطح بالا در طبقهای نزدیک خط مقدم بود، و مهارت خلع سلاح گروه در اینجا هیچ اهمیتی نداشت. اما فقط من و ساچی بودیم که با برداشتن صندوق مخالفت میکردیم، و آن سه نفر دیگر حرف ما را نادیده گرفتند.
صندوق تله بود: یک تله زنگ خطر، یکی از بدترین انواع مختلف تله موجود در اِس اِی او. زنگ خطر از صندوق به صدا درآمد و هیولاهای بیشماری از همه جا به داخل اتاق ریختند. به طور طبیعی، ما گزینه ایمن بودن در وحله اول را انتخاب کردیم و برای انجام یک تلپورت اضطراری تلاش کردیم.
اما آن تله دوجانبه بود. آن یک منطقه ضد کریستال بود_ما نمیتوانستیم از آنجا تلپورت کنیم.
تعداد زیادی هیولا وجود داشت تا مانع من برای محافظت از همه شود. بقیه اعضا همه وحشتزده شده و شروع به دویدن کردند. من از بهترین مهارت خود که مخفی نگهداشته بودم، استفاده کردم و ناامیدانه به دنبال راهی برای خروج از آنجا بودم. اما بقیه در وحشت کاملا ترسناکی فرو رفته بودند و نتوانستند از انحرافی که ایجاد کرده بودم استفاده کنند. یکی یکی، سلامتیشان را از دست دادند و به فریادهاشان تکه تکه و ناتمام ماند. در تمام این لحظات با ناامیدی تمام درحال حرکتدادن شمشیرم بودم، و سعی میکردم ساچی را زنده نگهدارم، نه چیز دیگری.
اما خیلی زود دیر شده. تیغه هیولا درست زمانی که دستش را به سمت من برای گرفتن کمک دراز کرده بود، بیرحمانه او را قطع کرد. تا اخرین لحظه که مانند مجسمهی شیشهای ظریفی از هم پاشیده شود، چشمانش چیزی جز ایمان به من را در خود نداشت. او به من اعتماد کرد و به من تکیه کرد. قول من، در اخر بیاساس، بیمعنی و نادرست بود.
کیتا جلوی مقر قدیمیمان ایستاده بود، در حالیکه کلید محل اقامت جدیدمان را در دست داشت و منتظر بازگشت گروه بود. وقتی تنها برگشته و گفتم چه اتفاقی افتاده، تنها در سکوت به من گوش داد. وقتی حرفهایم تمام شد،پرسید: «چرا تو تنها نجات یافته ای؟»
باید واقعیت را به او میگفتم:که در واقع سطح خیلی بالاتری داشتم و قبلا تستکننده بتا بودم.
کیتا نگاهی بیاحساس به من انداخت از آن نوع نگاههایی که حس غریبه بودن را به فرد میدهد، و فقط یک چیز به من گفت.
تو یه کوبندهای. و هیچ حقی برای یکی شدن با ما نداری.
آن کلمات بیشتر و عمیقتر از هر شمشیر نقرهای من را نابود کردند.
«و… چه اتفاقی برای اون افتاد…؟”
“خودشو کشت.»
خشک شده و لرزان روی صندلی ماند.(آسونا)
«از پل خارجی خودش رو پایین انداخت. احتمالا تا اخرش هم من رو… نفرین کرده…»
صدایم گرفت. سعی کرده بودم آن خاطرات را در جایی مهروموم کنم که حتی بعدها با خواست خود هم نتوانم دوباره مرورشان کنم، اما با صدای بلند گفتن آنها باعث برگشتن درد و عذاب دوباره آنها آن هم درست همان طور که رخ داده بود شد. دندانهایم را محکم روی هم سابیدم. آسونا دستش را به سمتم دراز کرد. من به دنبال نجات یافتن توسط او بودم، اما صدایی در قلبم یادآور این شد که من لایق آن نیستم. دستانم خودبهخود مشت شدند.
«من مسئول مرگ همه اونهام. اگه این حقیقتی که یه کوبندهام رو مخفی نمیکردم، وقتی بهشون دربارهی تله هشدار دادم باورم میکردن. من کیتا رو کشتم… من ساچی رو کشتم…»
چشمانم را به زور باز کردم و کلمات را از بین دندانهای به هم چفت شدهام غریدم.
آسونا بلند شد، دو قدم به سمتم جلو آمد، وبعد صورتم را بین دستانش گرفت. لبحند ملایمی زد و سمتم خم شد.
«من قرار نیست بمیرم.» مثل یک نجوا بود، اما صدایش کاملا واضح بود. تنشی که کل بدنم را در برگرفته بود از بین رفت. «بالاخره… من کسیم که ازت مراقبت میکنه.»
بعد سرم را روی سینهاش گذاشت و آنجا نگهداشت. تاریکی نرم و گرم مرا فرا گرفته بود.
پلکهایم را بستم، پشت سیاهی خاطرات اعضای گربههای سیاه مهتابی را دیدم که به من نگاه میکنند، نشسته پشت میز یک بار قدیمی، اتاق با نوری نارنجی پوشانده شده بود.
روزی که من بخشیده شوم هیچگاه فرا نخواهد رسید. هرگز نمیتوانم تقاص کاری که کردهام را پس دهم.
اما در حافظهام، به نظرمیرسید آنها به من لبخند میزنند.
صبح روز بعد، بازوهایم را به کت سفید و فانتزی جدیدم فرو کردم و با آسونا راهی گِزَندزام شدم.
امروز اولین روز فعالیت من به عنوان یک شوالیه خون بود. اما درحالیکه در این انجمن همه در گروههای پنج نفره بودند، آسونا از موقعیت خودش با عنوان معاون فرمانده استفاده کرده و گروه دو نفره خودمان را در انجمن به تایید و ثبت رسانده بود، پس درواقع موقعیت مان دیگر هیچ تفاوتی با کاری که تا قبل از این ماجرا انجام میدادیم نداشت.
اما وقتی به مقر انجمن رسیدیم، دستوراتی که گرفتم هیچ شباهتی با چیزی که انتظارش را داشتم، نداشت.
«تمرین…؟»
«درسته. ما یه گروه چهار نفره، از جمله خودم تشکیل خواهیم داد، و هزارتوی طبقهی پنجاه و پنجم رو پاکسازی خواهیم کرد، و تو شهر طبقه پنجاه و ششم کارمون رو به اتمام میرسونیم.»
این یکی از چهار مردی بود که در آخرین بازدیدم از این ساختمان نشسته پشت آن میز گرد بزرگ دیدم. او مردی بزرگ، مو فرفری بود و ظاهرا جز جنگجویانی بود که تخصصشان در استفاده از تبر است، بود.
«اما گادفری! کیریتو-کون با من کار میکنه…»
آسونا سعی در پا پیش گذاشتن کرد، اما او به راحتی با ابرو در هم کشیدن، آسونا را مجبور به سکوت کرد.
او گفت: «شاید تو معاون فرمانده باشی، اما به این راحتیهام نمیتونی مقررات انجمن رو دور بزنی و نادیده بگیری. اگه این همون گروهیه که واقعا میخوای وقتی داریم پاکسازی طبقات رو انجام میدیم بهش میرسی. اما من به عنوان رهبر خط حمله باید تواناییهای اونو بسنجم. داشتن یه مهارت منحصر به فرد صرفا به معنای مفید بودن اون نیست.»
«خ-خوب،کیریتون-کون به اندازهای قویه که تو برخورد با تو مشکلی براش پیش نیاد…»
قبل از اینکه آسونا خونسردیاش را از دهد و چیزی بگوید، گفتم: «اگه واقعا میخواید ببینین چه کاری از من برمیاد، برای من مشکلی نداره. من فقط نمیخوام وقتم رو تو همچین هزارتوی سطح پایینی هدر بدم. باور دارم که اگه بدون صرف زمانی از اون رد شیم برای شما مشکلی ایجاد نمیشه؟!»
مردی که اسمش گادفری بود اخمی از روی ناراحتی کرد و رو به من گفت: «در عرض 30 دقیقه دیگر در دروازه غربی شهر باشم » و بعد بیرون رفت.
«اینا برای چی بود؟!» آسونا به سمت میلهای که در همان نزدیکی بود هجوم برده، و لگدی نسبتا محکم به آن زد. «متاسفم، کیریتو-کون… میدونستم که از همون اول باید باهم فرار میکردیم.»
«اره، اما بعد از اون اعضای انجمنت منو تا ته دنیا نفرین میکردن.» لبخند زده و ضربهای آرام به سرش زدم.
«آووه… فکر میکردم امروز رو باهمیم. شاید باید یه برچسب میزدم که…»
«نگران نباش، تو یه چشم به هم زدن برمیگردم. فقط همینجا منتظرم باش.»
«باشه. اونجا مراقب خودت باش…»
همانطور که با احترامی خاص به من نگاه میکرد، برایش دست تکان دادم، بعد از ساختمان خارج شدم.
اما هرچقدر هم فعالیتهای روزانه من رو غافلگیر کرده بود، ابدا من را برای چیزی که جلوی دروازه غربی گِرَاندزام دیدم آماده نکرده بودند.
در آنجا، درست کنار گادفری، آخرین مردی در آینکارد که میخواستم ببینم، کورادیل، ایستاده بود.