Mushoku Tensei - قسمت 08
بالاخره شیش سالم شد.زندگی روزمره ای که دارم هنوزم مثل قبله.صبح ها تمرین کار با شمشیر و بعد از ظهر ها -اگه وقت داشتم- زیر درخت روی تپه تمرین جادو می کنم.
جدیدا،تونستم جادو رو با شمشیر زنی ترکیب کنم.کارایی مثل ترکیب جادوی باد برای سریع تر کردن چرخش شمشیرم و چیزایی از این قبیل.
ممکنه ملت فکر کنن که من دارم وقتم رو با این حقه ها تلف می کنم،ولی به شخصه با این افراد مخالف تشریف دارم.برای بهتر کردن کارت تو مبارزه دو راه وجود داره:
تمرین زیاد و استفاده از تموم مهارت هات برای ترکوندن حریف.
برای الان،من فقط دارم رو دومی کار میکنم.شکست دادن پائول در حال حاضر،بزرگ ترین چالش منه.شاید پائول یه سری مشکلات به عنوان پدر داشته باشه،ولی بازم یه شمشیر زن درجه یکه.مطمئنم اگه رو این دوتا قاعده تمرکز کنم,بالاخره می تونم پائول رو شکست بدم.
من الان شیش سالمه،ده سال دیگه،من شونزده ساله و پائول سی و پنج سال میشه . پنج سال بعدش،اون چهل سالش میشه،پس،آره . می تونم وقتی که یه پیر مرد هاف هافو شد شکستش بدم،ولی در اون صورت،یه جمله معروفی هست که میگه:”اگه فقط یکم جوون تر بودم…”
پائول الان بیست و پنج سالشه و تو اوج قدرت فیزیکی خودشه.اگه الان شکستش بدم یه چیزی ،در هر حال،برنامه من شکست دادن پائول تو پنج سال آیندست.
***
طبق معمول،سیلف زیر درخت روی تپه اومد.
«ببخشید،امیدوارم زیاد منتظرت نزاشته باشم .»
«نه اصلا.من خودم از قبل اینجا بودم»
ما کار هامون رو اینجوری شروع می کنیم،مثل یه زن و شوهر،همیشه یکیمون منتظر اون یکی می مونه تا با هم شروع کنیم.
وقتی که تازه با هم همبازی شده بودیم،سومال و یه سری کره خر های دیگه میومدن تا اذیتمون کنن،ولی من حال همشون رو جا می آوردم . هروقت این کارو می کردم،ننه ب سومال می اومد خونمون و جیغ جیغ میکرد.
و اینجا بود که من متوجه چیز جالبی شدم: مادر سومال اونقدري که به پائول اهمیت میده به دعوای ما بچه ها اهمیت نمی ده.پس کشون کشون آوردن سومال-که اصلا هم راضی به نظر نمی رسید- به خونه ما،یه بخونه برای دیدن پائول رو براش جور میکنه.راستش،برای سومال متاسفم.
فک کنم یه پنج ، شیش باری تا حالا اومده باشن.ولی یه روز این اتفاق ها کاملا قطع شدن، چون من و اون بچه ننه تصمیم گرفتیم که فقط همو نادیده بگیریم.
بعد از حل و فصل شدن این موضوع،درخت بالای تپه تبدیل به قلمرو ما شد.
***
خب،من که ترجیح میدم به جای حرف زدن در باره اون کره خر ها،به سیلف بپردازم.
کاری که ما به اسم “بازی” میکنیم،در حقیقت…تمرین جادوئه.اگه سیلف بتونه یکم جادو یاد بگیره،می تونه از شر آزار و اذیت های اون بچه ها خلاص شه.اوایل وقتی که شروع کرده بودیم،سیلف فقط می تونست پنج یا شیش تا طلسم اولیه رو اجرا کنه،ولی بعد از یه سال تونست نصف روز رو بدون خستگی تمرین کنه.
من هنوزم اعتقاد دارم که محدودیت های جادویی از بدو تولد مشخص میشن.
سیلف تو جادوی آب و باد خیلی خوبه،ولی آتیش نقطه ضعف اونه.ممکنه به خاطر داشتن خون الف ها باشه؟
نه،این درست نیست.در طول اموزشم با روکسي،درباره “مدارس وابسته” و ” مدارس مخالف” یاد گرفتم.همونطوری که از اسمش معلومه،بعضی از مدارس سحر و جادو درس میدن در صورتی که عده ی دیگه براشون مشکل درست می کنن.
وقتی از سیلف پرسیدم که از آتیش می ترشه یا نه،اون سرش رو تکون داد و گفت که نمی ترسه.وقتی کف دستش رو نشونم داد تونستم جای سوختگی ای رو کف دستش ببینم که مربوط به سه سالگیش بود.اون گفت که دیگه از آتیش نمی ترسه،ولی من می تونستم ترس غریزیش رو حس کنم.
تجربیاتی مثل این تبدیل به مدارس مخالف میشن.برای مثال ، برای دورف ها،آب یه مدرسه مخالف خیلی رایجه.دورف ها دوران کودکیشون رو کنار کوه ها می گذرونن- البته تا قبل از اینکه پا جای پای والدینشون بزارن.
به خاطرسیل هایی که اونجا میومد،این عادیه که آب تبدیل به یه مدرسه مخالف بشه.
پس آره،جادو با نژاد در ارتباطه.
خوشبختانه،من هیچ مدرسه مخالفی ندارم.
برای درست کردن نسیم یا آب گرم نیازی به آتیش نیست،ولی توضیح این موضوع یکم سخت و دردناکه.چون سیلف با یاد گرفتن جادوی آتش چیزی از دست نمی ده و فقط یاد میگیره که در صورت نیاز ازش استفاده کنه.مثلا واسه خوردن سالمون-البته در صورتی که نخواد به خاطر مسمومیت غذایی بمیره- یکم آتیش لازمه.چون تا جایی که من میدونم،حتی جادوهاي ابتدایی هم برای خنثی کردن بیشتر سموم کافین.
با این وجود،سیلف هیچوقت شکایت نمی کنه.اون خیلی کیوته و شرط می بندم وقتی که بزرگ بشه،یکی از اون پسراي دخترکش میشه.
قلب پدر یه قلب حسوده…
این کلمات تو سرم زنگ زدن،تا وقتی که با تکون دادم سرم انداختمشون بیرون.موضوع حسادت نیست.
«هی،رودی؟ این کلمه ای که اینجاست چیه؟»اون در حال اشاره کردن به یکی از صفحات کتاب جادو داشت بهم نگاه میکرد.و نگاهش واقعا قدرتمند بود.می خواستم دستام رو دورش حلقه و بوسش کنم،ولی به سختی هر چه تمام تر مقاومت کردم.
«بهش میگن “بهمن”»
«یعنی چی؟»
«وقتی که یه عالمه برف روی کوه جمع میشه و یه دفعه ای پایین می ریزه،بهش میگن بهمن.»
«تا حالا یه بهمن رو دیدي؟»
«من؟ البته که…ندیدم.»خب،فقط تو تلویزیون دیدم.
داشتم به سیلف خوندن و نوشتن یاد میدادم.هیچ مشکلی تو سواد آموزی وجود نداره.
«تونستم!»
سیلف یه جادوی یخ سطح متوسط رو انجام داده بود.
«خیلی خوب یاد می گیری»
«آ-ها! ولی تو کارایی میکنی که این تو نوشتهنشدن.درسته؟»
«هاه؟»یکم طول کشید تا فهمیدم که درباره چی داره صحبت می کنه.منظورش کاری بود که با آب گرم
کردم.«نه،ببین،اینجا نوشته شده؛ گلوله اب و دست گرم.»
«هم؟»
«جفتشون رو همزمان استفاده کردم.»
«هاه؟»سیلف حتی گیج تر شد«چطور میتونی جفتشون رو همزمان استفاده کنی؟»
خب،این یه جورایی غیر ممکنه«ام،تو گلوله آب رو درست می کنی و بعد با دست گرم،بهش گرما میدی.راه دیگش اینه که آب رو تو سطل بریزی و بعد گرمش کنی.»
بعدش ، من هردو اون جادو هارو بدون خوندن طلسم اجرا کردم.سیلف با چشمای گرد شده به من زل زده بود.این -انجام جادو بدون خوندن طلسم- یه جادوی سطح بالاست که حتی روکسي هم نمی تونه انجامش بده.
«هی ، یادم بده چطور انجامش بدم.»
«چیو؟»
«یادم بده بدون طلسم خوندن جادو کنم.»
«باشه.احساسی که وقتی جادو میکنی رو یادته؟ احساسی که تو نوک انگشتان جمع میشه؟سعی کن تا بدون خوندن طلسم انجامش بدی.اول بهش فکر کن و بعد عملیش کن.یه چیزی تو این مایه ها.بهتره با گلوله آب شروع کنی.»
خب،تا جایی که میدونم،من هیچ استعدادی تو توضیح دادن ندارم.
«تونستم!رودی،تونستم!» شایدم زیاد بی استعداد نباشم.
«خوبه.حالا سعی کن جادو هایی که یاد گرفتی رو بدون خوندن طلسم اجرا کنی.»
«باشه!»
قطرات بارون رو حس کردم «هم؟»وقتی بالا رو نگاه کردم،ابر های بارونی رو دیدم و بعد،بارون شروع شد.
«چه بارون شدیدی .»
«رودی،من می دونم که می تونی کاری کنی که بارون بیاد،ولی میتونی متوقفش کنی؟»
«میتونم،ولی الان ما خیس شدیم و محصولات هم بدون بارون رشد نمی کنن.بهتره که با قطع کردن بارون مشکلی درست نکنیم.»
از اونجایی که خونه سیلف خیلی دور بود،ما به خونه گریرت ها رفتیم.
***
«من اومدم!»
«ا-ام.سلام.»
لیلیا با لباسی توی دستش ایستاده بود «خوش اومدید،ارباب جوان و … دوستتون.»
لیلیا اضافه کرد :«من قبلا آب رو گرم کردم،پس خودتون رو بشورید و خوب خشک کنید تا سرما نخورید.آقا و خانوم خونه به زودی برمیگردن. پس من باید آماده شم تا برم پیششون.مشکلی ندارید؟»
«نچ.من خوبم.»
لیلیا زني کم حرف و در عین حال خدمتکاری با استعداد بود .اون به سرعت به اتاق رفت و با یه دست لباس برای سیلف برگشت.
جفتمون کفش هامون رو در آوردیم و سر و کلمون رو قبل از بالا رفتن از پله ها خشک کردیم.وقتی وارد اتاقم شدم،سطل آب گرمی رو تو اتاقم دیدم.تو این جهان هیچ حمومی وجود نداشت،پس ما اینجوری خودمون رو تمیز می کردیم.
وقتی که -بعد از اینکه همه لباسامو در اوردم- به سیلف نگاه کردم،دیدم که کاملا قرمز شده.
«مشکل چیه؟اگه نمی خوای سرما بخوری ، بهتره که لباسات رو در بیاری.»
«چی؟ آه…د-درسته…»ولی بازم هیچ حرکتی نکرد.
شاید از لخت شدن جلوی بقیه خجالت می کشه؟ یا اینکه قبلا هیچوقت لباساش رو خودش در نیاورده؟ منظورم اینه که… اون فقط شیش سالشه.
«دستات رو ببر بالا»
«ام،باشه.»
کت خیسش رو در آوردم و بعد سراغ لباس های زیر کت رفتم.ولی اون دستم رو نگه داشت«ن-نه.»ازم خجالت میکشید؟منم وقتی بچه بودم همینجوری بودم.
در هر حال،دست سیلف سرد بود،اگر زود تر نمی جنبیدیم قطعا سرما می خورد.شلوارش رو گرفتم و پایین کشیدمش.«ه-هي! تمومش کن…»وقتی به چشم های اشکبارش نگاه کردم ، بهش اطمینان دادم«قول می دم که بهت نخندم » «مشکل این ني-»
شاید الف ها قوانینی در باره برهنه نبودن دارن؟
«باشه،باشه،فقط مطمئن شو که عوضش میکنی.شورت خیس باعث مشکلات معده میشه.»
سیلف سرش رو با چشمانی اشکبار تکون داد.اون خیلی ناز بود و من می خواستم بهش نزدیکتر بشم.
و همونطوری که فکر می کردم،رگ نکبتم بالا زد.این عادلانه نیست که من تنها آدم لخت و پتی اینجا باشم.
«گرفتمش!»
لباس زیر رو با هر دو دستم گرفتم و پایین کشیدم.به سوی من بیا،شومبول جان .
سیلف جیغ کشید و سعی کرد تا خودش رو بپوشونه.ولی چیزی که من در آن لحظه دیدم،کوچکترین شباهتی به اون شمشیر کوچولویی که خودم داشتم نداشت.
نه ، چیزی که اونجا بود- در واقع چیزی اونجا نبود- رو قبلا تو زندگی قبلیم تو صفحه مانیتور کامپیوترم دیده بودم- بعضی وقتها سانسور شده بود و بعضی وقتها نبود.
البته،این چیزی بود که سیلف داشت.
اون پسر…یه دختر بود.
رنگم عین گچ سفید شده بود.کارم هزار در صد اشتباه بود.
«رک!ودیوس،چیکار داری میکني؟»
پائول کی رسید خونه؟ چون جیغ سیلف رو شنید اومد تو اتاق؟
سیلف خجالت زده اونجا ایستاده بود و منم دو دستی شورتش رو چسبیده بودم.جفتمون لخت مادرزاد بودیم و جیکمون در نمی اومد.
صدای بارون یه جوری بود.انگار فرشته ها از اون بالا داشتن برام فاتحه می فرستادن.
***
دیدگاه پائول
وقتی که از سرکار اومدم خونه،پسرم رو لخت با دختری که همیشه باهاش وقت میگذروند دیدم.
اولش میخواستم تو همون لحظه بزنم جرش بدم،اما تونستم آرامشم رو حفظ کنم.شاید اینم یکی دیگه از چیزایی بود که در موردش نمی دونستم ،نباید اشتباهم رو تکرار کنم.
ولی برای الان،من دختر گریان رو به همسرم سپردم و به پسرم کمک کردم که خودشو تمیز و خشک کنه.
«چرا این کارو کردی؟»
«متاسفم.»
«ولی من ازت یه دلیل خواستم .»
«لباساش خیس شده بودن.فکر کردم که باید ازشون بیارم.»
«ولی اون نمی خواست،غیر از اینه؟»
«نه…»
«بهت گفته بودم که با دخترا خوب باشی،درسته؟»
«گفته بودی،متاسفم.»
وقتی که من همسن اون بودم برای هرچیز یه جوابی داشتم.و اکثر اوقات،همچین سوالاتی رو با “ولی ” و “میبینی که “جواب میدادم.ولی ظاهرا رادیوی صادقتر از منه.
«خب،فکر کنم دختر بازی کردن تو این سن عادی باشه،ولی نباید همچین کاری بکنی.»
«می دونم.متاسفم.دیگه این کارو نمیکنم.»
وقتی پسرم رو اینجوری دیدم،احساس گناه کردم،شاید این ویژگیش رو از من به ارث برده.
«از من عذر خواهی نکن.تو باید از سیلفیت معذرت خواهی کنی.درسته؟»
«ممکنه که سیلف…یت منو ببخشه؟»
«تو نباید فقط به امید بخشیده شدن عذر خواهی کنی»
فکر کنم بدونم که چرا اون اینقدر فکر میکنه که سیلفیت ازش متنفر میشه.
«نگران نباش،مطمئنم که اگه از ته دلت عذر خواهی کنی،اون تورو میبخشه.»
یه ذره حالش بهتر شد،ولی اون پسر باهوشیه.مطمئنم که بالاخره یه راهی برای بردن دل دختره پیدا می کنه. رودیوس به سیلفیت نگاه کرد«متاسفم،سیلفي.چون موهایت کوتاه بود،تمام مدت فکر میکردم که پسری!»
من همیشه فکر میکردم که پسرمون فوق العادست،ولی ظاهرا خیلی از چیزی که فکر می کردم گنگ تره.این،اولین باری بود که همچین چیزی رو با خودم گفتم.
دیدگاه رودیوس
بعد از کلی معذرت خواهی،اون یه جورایی منو بخشید.
از اونجایی که سیلف یه دختره،فکر کردم شاید بهتر باشه که از الان به بعد سیلفي صداش کنم.ظاهرا اسم کامل سیلفي ، سیلفیت بود.
پائول اصلا تو کتش نمی ره که چطور تونستم همچین موجود نازی رو با یه پسر اشتباه بگیرم.اما خداییش اصلا انتظار نداشتم که اون یه دختر باشه.
این واقعا اشتباه خیلی ناجوری بود.اما اولین باری که ما هم رو دیدیم،موهای اون کوتاهتر از موهای من بود.اون هیچوقت لباس های دخترونه نمی پوشید – سیلفي همیشه یه پیراهن و شلوار می پوشید،اگه اون یه دامن می پوشید،این اشتباه رو نمی کردم.
باشه،بهتره آروم باشم و فکر کنم.اون به خاطر رنگ موهایش اذیت میشده.پس تا جایی که می تونسته کوتاهشون کرده و به جای دامن،شلوار پوشیده تا بتونه سریعتر بدوه.اگه سه سال دیگه می دیدمش،امکان نداشت که بتونم اشتباه بگیرمش.من فقط فکر میکردم که سیلفي چه پسر نازیه.
فهمیدن اینکه اون یه دختره،نگرش من رو تغییر داد.
«تو خیلی نازی،سیلفي.بهتر نیست که موهاتو بلند کنی؟»
«هاه؟»
موهاش تو نور آفتاب واقعا قشنگن و من دوست دارم که هرچه سریعتر بلند بشن.
«نه…»
سیلفي از اون موقع به بعد دائما از داشتن تماس فیزیکی خودداری می کنه.
«باشه.میخوای امروز یکم طلسم خوانی بی صدا تمرین کنیم؟» «البته.»
لبخندی زدم.سیلفي تنها دوستم بود.حداقلش هنوزم میتونستیم با هم بازی کنیم.خب،برای الان،این به اندازه کافی خوبه.
***
مهارت های من، با توجه به استانداردهای این جهان،یه همچین چیزی هستن:
شمشیر زنی
سبک شمشیر خدا: مبتدی سبک خدای آب: مبتدی
جادوی حمله آتش: پیشرفته آب: مقدس خاک: پیشرفته باد: پیشرفته
شفا
جادوی شفا: متوسط
سم زدایی: مبتدی
شفا مثل قبلی ها به هفت رده و چهار شاخه تبدیل می شه:
شفا،حفاظت،اعتصاب الهی و سم زدایی.ولی اینا عناوین باحالی مثل آب مقدس و آتش مقدس ندارن.
جادوی شفا-همینطور که از اسمش معلومه- برای التیام دادن جراحت ها استفاده می شه.افراد رده شاهانه،میتونن حتی اعضای قطع شده بدن رو بازسازی کنن . ولی موضوع همینجا تموم نمیشه،چون کسایی که به درجه الهي رسیده باشه،میتونه موجودات مرده رو به زندگی برگردونه.
سم زدایی کمک می کنه تا از شر بیماری ها و سموم خلاص شی.تو سطح های بالاتر،میشه زهر،سم پادزهر و از اینجور چیزا درست کرد-بیشتر جادو های سم زدایی خیلی سختن.
جادوی حفاظت شامل جادو هایی برای افزایش دفاع و ایجاد حفاظن.تا جایی که من فهمیدم،این میتونه متابولیسم بدن رو افزایش بده و احساس درد رو کم کنه و ار این جور چیزا.روکسي نمی تونه از این جادو استفاده کنه.
اعتصاب الهی برای حمله به موجودات و ارواح شروره.تو دانشگاه درس نمیدنش،و روکسیم بلدش نیست.
من هیچوقت روح ندیدم،ولی ظاهرا تو این دنیا ارواح وجود دارن.
این یکم ناخوشاینده که نمی تونی بدون دونستن و درک کردن تئوری پشت جادو ها انجامشون بدی.
برای مثال،سایکوکنیزیست: توانایی بلند کردن اشیا با ذهن.حتی اگه بفهمم که چطور کار میکنه،نمی تونم انجامش بدم،چون من هیچوقت قدرت روانی نداشتم.
در باره شفا هم ، چیزای خیلی خیلی کمی از زخم و آسیب ها می دونم،برای همینم هنوز خیلی مبتدیم.ولی اگه دانش و تجربه یه دکتر رو داشتم،قضیه کاملا متفاوت میشد.
هی،شاید اگر تو زندگی قبلیم بیشتر ورزش میکردم،الان شمشیرباز بهتری بودم.
شاید تو زندگی قبلیم وقتم رو کاملا هدر دادم…
نه،من هدرش ندادم.شاید به مدرسه نرفتم و کار نداشتم،وای من کارایی رو کرده بودم که بقیه مردم به خاطر شلوغ بودن سرشون با درس و کار نکردن.و تموم دانش و تجربیاتی که من از اون بازی ها به دست آوردم،قراره تو این دنیا برام خیلی مفید واقع بشن.
…یا حداقل قراره که بشن.
***
یه روز که داشتم با پائول تمرین شمشیر زنی میکردم،یه دفعه ای آه بلندی کشیدم.
اولش فکر کردم که پائول از دستم عصبانی میشه ، ولی به جای عصبانی شدن ، اون گفت:«رودی،مشکل چیه؟چون سیلفیت دوست نداره از زندگی ناامید شدی؟» خب،سیلفي فقط یکی از دلایل آه کشیدن من بود
«تمرینات شمشیر زنی خوب پیش نمی رن،سیلفي از دستم عصبانیه…»
پائول دوباره پوزخندی زد،شمشیر چوبیش رو به زمین تکیه داد و به من زل زد.
تورو خدا بهم نگو که میخواد مسخرم کنه…
«یکم نصیحت از طرف بابات میخوای؟»
انتظار اینو نداشتم.بیاید یکم فکر کنیم،قطعا پائول-پدر من- بین خانم ها خیلی محبوبه.زنیث واقعا خوشگله و بعضی وقت ها لیلیا هم هست – فارغ از بقیه خانم های طرفدار پائول- اون قطعا به چیزی داره: چیزی که نمیزاره دخترا ازش متنفر بشن.
«بله لطفا.»
«همممم…»
«باید برم و کف کفشش رو بلیسم؟»
«نه،این-»
«اگه بهم نگی،به مامان میگم که چطوری به لیلیا نگاه میکنی.»
«این یه موضوع فشردست-هي!تو از کجا فهمیدی؟باشه،باشه.ببخشید.»
از لیلیا استفاده کردم تا کارم رو پیش ببرم…ولی فکر نمی کردم که واقعا اینطور باشه.
«گوش کن،رودی.در باره خانوما…»
«خب؟»
«اونا از مرداب قوی خوششون میاد،ولی جنبه های نرمتر مردها رو هم دوست دارن.»
«اووه»
فک کنم قبلا یه همچین چیزی رو یه جا شنیده بودم.
«تو تا الان فقط جنبه قدرتمند خودت رو نشون سیلفیت دادی،درسته؟»
«شاید،واقعا نمی تونم تشخیص بدم.»
«بهش فکر کن،اگه کسی که به وضوح ازت قوی تره،فقط جلوت قدرت نمایي کنه،چه حسی بهت دست میده؟»
«ترس،فکر کنم.»
«دقیقا.»
فکر کنم این همون اتفاقی بود که وقتی فهمیدم که سیلفي یه دختره افتاد.
«از قدرتت برای محافظت ازش استفاده کن و بزارم اون ضعف هات رو پوشش بده.اینجوری میتونی رابطت رو حفظ کنی.» «اوه!»
درکش خیلی آسون بود! تو خوابم هم نمی دیدم که پائول بتونه همچین توضیحی بده.
«ولی چطور نقاط ضعفم رو نشونش بدم؟»
«خیلی سادست.تو همین الانشم در باره یه چیزایی نگرانی،این طور نیست؟»
«درسته»
«چیزایی که اذیتت میکنه رو باهاش به اشتراک بزار.بگو که
‘ چیزای زیادی هستن که آزارم میدن،و اینکه تو ازم دوری میکنی منو نگران میکنه’ یه چیزی تو همین مایه ها.»پائول پوزخند کجی زد «اگه همه چیز خوب پیش بره،اون بحث رو به دست میگیره.حتی ممکنه دلداریت بده،پس خوشحال باش که دوستی داری که باهات چیزا رو راست و ریست میکنه.» آها! فهمیدم!
«و-ولی اگه کار نکنه چي؟»
«اگه همچین اتفاقی افتاد،فقط بیا پیشم.من بهت میگم که باید چیکار کنی.»
صبر کن این یه نقشه چند مرحله ای بود؟ بابا این پائول عجب استراتژیستیه!
«اوه،گرفتم.من رفتم!»
«خیر پیش!»پائول دستش رو برام تکون داد.
وقتی داشتم میرفتم،صدای پائول رو شنیدم که میگفت:«من الان دقیقا چه کوفتی به پسر شیش سالم یاد دادم؟»
***
امروز زودتر از همیشه به درخت روی تپه رسیدم،برای همین هم سیلفي اونجا نبود.برخلاف همیشه،خودم رو تمیز نکرده بودم،پس کاملا تو عرق خودم غرق شده بودم.
چیکار باید بکنم؟ هیچ کار دیگه ای به جز تمرینات روانی – در حال حاضر- از دستم بر نمیاد.من بهش نقاط قوتم رو نشون دادم،پس حالا وقتشه که نقاط ضعفم رو ببینه.چطور باید این کارو بکنم؟ باید بزارم که احساس ناامیدي و نگرانیم رو ببینه.ولی چطوری؟ وقت درستش کیه؟ باید سریع برم سر اصل مطلب؟ اینجوری که عجیب میشه.شاید باید وسطای گفت و گو بگمش؟ نه-
وقتی داشتم فکر میکردم،شمشیر چوبیم از دستم سر خورد و پرت شد و … دقیقا جلوی پای سیلفي فرود اومد.
مغزم کاملا سفید سفید شد.بنگ! الان باید چه غلطی کنم؟ سیلفي با چشمای گرد شده بهم خیره شد«چی شده،رودي؟» «ام…اممم … آه …تو…تو…خیلی نازی… و من…آه…می خواستم ببینمت-» «اونو نمی گم.عرق»
«ام…آه…ع-عرق؟منظورت چیه؟»
عرق از پیشونیم میچکید.نفسم به حالت عادی برگشت.خوبه.
خم شدم و شمشیر رو برداشتم.روم رو از سیلفي برگردوندم،شونه هام رو انداختم و اهي کشیدم.
«پسر،احساس می کنم که تو دیگه دوستم نداری،سیلفي.» برای چند لحظه ، همه جا کاملا ساکت بود.درست انجامش دادم؟ اوضاع خوبه؟ پائول ؟ باید خودم رو آسیب پذیر تر نشون بدم؟ یا زیادی ضایع بودم؟
«آه!»
یه دفعه ، یکی دستم رو از پشت گرفت.احساسش گرم و گرم بود.برگشتم و سیلفي رو دیدم.
اوهو! اون نزدیک بود،سیلفي تو این چند وقت گذشته تا این حد نزدیکم نشده بود.
تونستم پائول! تونستم!
«تو این چند وقته خیلی عجیب رفتار می کنی،رودی.» این حرفش منو به دنیای واقعی برگردوند.حق با اون بود.
به خاطر لذت بردن خودم اینجوری رفتار نمی کردم.فقط نمی تونستم مثل قبل باهاش رفتار کنم.نمی تونم دور و بر همچین دختر خوشگلی مضطرب نباشم.
ما هنوز خیلی جوونیم،ولی من برای آینده امید های والایی دارم.
می خواستم پیشش باشم.وقتی منو اذیت میکردن،کسی کنارم نبود.ولی من میخوام کنار اون باشم.دختر یا پسر بودنش هیچ اهمیتی برام نداره.
آه،نمی دونم باید چیکار کنم،شاید باید اینم از پائول بپرسم.
«متاسفم.ولی رودی…من ازت متنفر نیستم.»
«س-سیلفي…»
حتما نگاه توی چشمام خیلی رفت انگیز بوده،چون سیلفي شروع به نوازش کردن سرم کرد.لبخندش خیلی لطیف بود. مطمئنا من کسی بودم که اشتباه کرده،ولی اون ازم عذر خواهی کرد.
وقتی دستش رو گرفتم و محکم فشردم،صورتش یکم سرخ شد.
«پس،میشه مثل همیشه رفتار کنی؟»
اگه این چیزیه که اون می خواد، پس من این رابطه رو همون جوری که بوده حفظ میکنم.
من کسی میشم که ازش محافظت می کنه.