Mushoku Tensei - قسمت 07
تصمیم گرفتم که برم بیرون.روکسي برای بیرون بردن من خیلی زحمت کشید؛نباید زحمتش هدر بره.
«بابا،میتونم برای بازی برم بیرون؟»
وقتی که دایره المعارف گیاهشناسی دستم بود از پائول پرسیدم.بچه ها تو سن و سال من وقتی حواست بهشون نیست،در میرن و میدوئن یه جای دیگه.
«بازی…؟ بیرون از خونه…؟»
«آره»
«خب….حتما»
خیلی راحت اجازه داد.
در واقع فکر میکردم که پائول در مورد آموزش و پرورش ،خیلی سختگیره ،اما در واقع اون یه روی معقول هم داره. من حتی امکان تمرین برای کل روز رو هم در نظر گرفتم.
«اگه می خوای که از گریرت ها باشی،باید دوست دخترت رو بیاری خونه.»
اه؟ یعنی ما از اون خونواده هاشیم؟ ما از مرزها محافظت نمی کنیم؟ نه، در هر صورت ما فقط شوالیه های رده پایین هستیم.
«باشه.پس یه جایی میرم که بتونم دختر تور کنم.»
«اینکه تو قدرتمندی برای زور گفتن نیست.استفاده از زور بازو وقتی میتونی حرف بزنی بیخوده»
«فهمیدم بابا.قدرت برا اینه که جلوی دخترا باحال به نظر بیای!»
«نه،اون جوری نیست»
اه؟ مگه اونوری نمیرفتیم؟ اوپس.هه هه
«فقط شوخی کردم.برای محافظت از ضعیف هاست.درسته؟» «ممممم،درسته»
دایره المعارف گیاهشناسی رو زیر بغلم میزنم و چوب دستی ای که روکسي بهم داده رو تو جیبم می زارم.بعدش سرم رو برمیگردونم سمت پائول.
«اها!درسته،بابا.من بعدا هم قراره بیرون برم،ولی قبلش اطلاع میدم.تمریناي روزانم رو از دست نمیدم و قبل از غروب برمیگردم.جاهای خطرناک هم نمی رم.»
من همه چیز رو براش روشن میکنم.به نظر میاد که زبونش بند اومده.
«اه…..اوه»
«دارم میرم»
«تو جاده مواظب باش» از در میرم بیرون.
***
بعد از چند روز.
همه تو روستا منو میشناسن و با لبخند بهم سلام
میکنن.بیشترش به خاطر اینه که پسر پائول و زنیث و شاگرد روکسیم.اگرم کسی رو نشناسم خودمو معرفی میکنم.اینا اساسا به خاطر تلاش های روکسیه.
من حتما از مصنوعات الهی )شورت(مراقبت میکنم.
خب حالا؛حذف من اتکا به پاهام-و اون پای بین پاهام و موقعیت جغرافیایی اینجاست.در هر حال من می خواستم به کمک کتابم گیاهان رو بررسی کنم.ولی تعداد گیاهان روستا زیاد نیست.پس زدم به دل جنگل.می گن که موجودات جادویی خطرناک زیادی تو جنگل هستن.در هر حال از اونجایی که من هیچوقت تجربه جنگ واقعی نداشتم،اگه مشکلی پیش اومد فقط میرم و به پائول میگم تا رفعش کنه.داشتم فکر میکردم که کدوم نوع از درخت بزرگترین هست که یه دفعه صدایی شنیدم:
«شیطان نباید این جا بمونه!»
نفرت انگیزه .منو یادوقتي می اندازه که یه اسم مستعار داشتم: کله کیري
و این صدا ها به وضوح مال قلدراست.
«اینو بخور!»
«تونستم بزنمش!»
سه تا بچه تخس رو میبینم که رو سر یه بچه بدبخت خراب شدن.
«ده امتیاز می گیری اگه سرش رو بزنی!»
«خوبه!»
«گرفتم!گرفتم!»
اونا حتی مثل آدمیزاد هم رفتار نمی کنن.
و…درباره ی اون پسر کوچولو.اگه سریع بدوه خوبه،ولی نمی دونم چرا داره اوقات خوشش رو اینجوری سپری می کنه؟ متوجه میشم که یه چیز سبد مانندی رو جلوی قفسه سینه خودش گرفته.
«اون یه چیزی رو میبره!»
«گنجینه شیطان!»
«هر کی بزنتش صد امتیاز میگیره!»
«از شیطان غنیمت بگیرین!»
با جادو یه گلوله گل درست و با تموم توان سمت کسی که به نظر رهبرشون می رسید پرتاب می کنم.
«اخ! رفت تو چشم!»
«داری چه غلطی می کنید؟»
«می خوای با شیطان متحد بشي؟»
«من متحد شیطان نیستم،من متحد ضعفا هستم!»
به خودم افتخار میکنم،ولی اون توله ها حس میکنن که خود عدالتن.
«واسه چه کوفتی میخوای باحال به نظر بیای؟!»
«تو بچه اون شوالیه اي!»
«ارباب جوان نجیب زاده!هاه!»
«من به بقیه میگم که شوالیه با شیطان متحد شده!»
«داداش!یه آدم عجیب غریب اینجاست!»
به خاطر اینکه خیلی عصبانی بودم،یه گلوله دیگه سمتشون پرت کردم.
«احمق!»
«اون گل رو از کدوم قبرستوني بر میداره؟»
«کن نمی تونم بزنمش!»
هاهاها،این که نمی تونی منو بزنی چیز جدیدی نیست.
«اه~اوه.خسته کنندست!»
«بیاید بریم!»
«کن به همه میگم که بچه شوالیه با نژاد شیطان متحد شده!» ما نباختیم،فقط از بازی کردن خسته شدیم.خب،من برای اولین بار تو زندگیم قلدرا رو شکست دادم.صد البته این چیزی نیست که بتونم بعد از این همه سال بهش افتخار کنم
«هی! تو حالت خوبه؟»
در هرحال سرم رو برگردوندم تا به پسره نگا کنم.
«وووااا»
وقتی برگشتم یه بیشونن )از اون پسر جیگرا!~( دیدم.موهاش برا این سن بلنده،دپوستش مثل ظروف چینیه ، لباي ناز کوچولو داره و الان مثل یه خرگوش وحشت زده شده.در کل؛ زیباییش غیر قابل انکاره.
لعنتي!اگه پائول یکم خوش قیافه تر بود…..نه،پائول خیلیم خوبه.حتی زنیث هم قیافه خوبی داره.این چهره هیچ مشکلی نداره.
«م…م..من خوبم»
مثل یه خرگوش کوچولو می مونه،این حس رو به آدم میده که باید ازش محافظت کنه.نصف صورتش و کل موهاش با گل پوشیده شده.یه معجزست که تونسته از سبد محافظت کنه.
«یه لحظه زانو بزن»
«اه،هاه؟» با این حال زانو زد «چشات رو ببند»
با جادو درجه حرارت آب رو به 40 درجه میرسونم.بعد هم گل رو از رو موهاش پاک میکنم.لباساش….بهتره تو خونه بشورتشون.بعد از جادوی آتش برای ایجاد باد گرم استفاده می کنم.از یه دستمال برا تمیز کردن صورتش استفاده می کنم.علاوه بر گوش های الف مانندش،موهای زمردیش هم جلو چشم ظاهر می شه.با دیدن موهاش حرفای روکسي رو به یاد می آرم.
«از نژادی که موهای سبز داره فاصله بگیر.» هم؟نه یه چیزی متفاوته.
اونا یه سنگ یاقوتی هم رو پیشونیشون داشتن.آره،درسته.ولی این پسر یه پیشوني سفید بی نقص داره.خوب پس این نژاد خطرناک سوپرد نیست.کاملا ایمنه.
«م…ممنون»
«اگه باهاشون مقابله نکنی،بازم میان سراغت.»
«ولی من نمی تونم ببرم….»
«اگه اراده داشته باشی ،میتونی.»
«اما اونا بزرگتر از منن…..من از درد میترسم….»
«باید برات سخت باشه.به خاطر موهای زمردیت که شبیه نژاد سوپرده،اونا اذیتت میکنن.» «تو باهاش مشکلی نداری…؟»
«نه.چون معلم من هم از یه نژاد شیطان بود.تو مال کدوم نژادی؟»
روکسي گفته بود که نژاد میگورد نزدیک به نژاد سوپرده .
ممکنه اون یه چیزی تو همین مایه ها باشه؟
«من…نمی دونم.»
اممم.نمیدونی؟ممکنه به خاطر سنش باشه؟
«نژاد پدرت چیه؟»
«اون یه نیمه-الف،نیمه-انسانه»
«و مادرت؟»
«انسان.ولی اون یه ذره خون هیولا ها رو داره.»
نیمه الف و ¼ ااصل و نسب هیولا؟ به خاطر این همچین موهایي داره؟
«بابام میگه…که من از نژاد شیطان نیستم…ولی رنگ موهایم با مامان و بابا فرق داره…»
«فقط رنگ مو؟»
«گوشام از مال بابا دراز ترن…»
«بابات باهات خوب رفتار میکنه؟»
«…آره،با اینکه وقتی عصبانی میشه خیلی ترسناکه، ولی اگه به حرفاش گوش کنم عصبانی نمی شه»
«مامانت چطور؟»
«اون خیلی آرومه»
ظاهرا مامان و باباش خیلی دوستش دارن.
«خیلی خب،بیا بریم.»
«کجا؟…»
«من دنبال تو میام»
اگه دنبالش کنم میتونم والدینش رو ببینم.
«چ….چرا میخوای دنبالم بیای؟»
«اون بچه ها برمیگردن.بزار اسکورتت کنم.داری برمیگردی یا اینکه باید سبد رو جایی ببری؟»
«من برای بابا…غذا میبرم» پدرش یه نیمه الف بود…ها؟
«میشه بپرسم که…چرا کمکم میکنی؟»
«چون پدرم گفته که باید به ضعفا کمک کنم»
«ولی اگه کمکم کنی،اونا تورو هم اذیت میکنن»
«پس تو با من بازی میکنی،از امروز ما دوست هستیم»
«ایه ؟؟»
بیا یه تیم تشکیل بدیم،آره!
خب وقتی که به یه نفر کمک کنی ، قلدرا تو رو هم هدف قرار میدن.این یه قانون جهانیه.هر چند،با این اوضاع،بعید میدونم اون بهم خیانت کنه و به قلدرا بپیونده.
خب، این ایده خوبیه.اون با این چهره باید بین دخترا محبوب باشه.و اگه من کنارش باشم؛مسلما اونا به من هم توجه میکنن.هر دختری که اعتماد به نفس کافی نداشته باشه،هدفش رو به من تغییر میده.
باید کار کنه.دخترا با هم حرکت میکنن تا پز خوشگلیشونو بدن.
«سی…لف»
اون خیلی آروم گفت ،تقریبا نصفش رو نشنیدم.
«اسم فوق العاده ایه.مثل روح باد» وقتی اینو میگم،یکم سرخ میشه.
***
پدر سیلف هم یه بیشوننه .
گوشاي دراز،موهای طلایی درخشان،و یه بدن کوچیک بدون عضله.اون یه ترکیب عالی از انسان و الفه.روی برج مراقبت ایستاده و یه تیرکمون دستش گرفته.
«بابا،برات بنتو آوردم…»
«اه،من همیشه تو زحمت میاندازمت ، لوفي،امروزم اذیتت کردن؟»
«نه،یه نفر کمکم کرد.»
لوفي،اسم مستعار سیلفه.چرا احساس میکنم الانه که بدنش کش بیاد؟)اشاره به انیمه وان پیس(
«آشنایی با شما باعث افتخاره.اسم من رودیوس گری رته.»
«گری رت….از آشنا های پائول هستی؟»
«پائول پدرمه»
«اوه،من ازت شنیدم.تو واقعا بچه مودبی هستی.اوه ، ببخشید.من راولز هستم.من شکارچی جنگلم» اوه،به نظر می رسه قبلا با پائول صحبت کرده.
«بچه ما یکم به اجدادمون رفته.لطفا باهاش مهربون باش.»
«البته.حتی اگه سیلف از نژاد سوپرد باشه،رفتار من تغییری نمی کنه.به اسم پدرم قسم می خورم.»
«تو از هم سنات بیشتر می فهمی….پائول باید به خاطر داشتم همچین پسری افتخار کنه.یکم بهش حسادت می کنم.» «اگه می خوابد حسادت کنید،باید تا وقتی که سیلف بزرگ بشه صبر کنید.»
«درست همون جوری هستی که پائول می گفت.»
«پدر در موردم چی میگفت؟»
«میگفت که وقتی باهات حرف میزنه اعتماد به نفسش رو به عنوان یه پدر از دست میده»
احساس میکنم استینم کشیده میشه.برمیگردم و سیلف رو میبینم که به زمین زل زده.یعنی صحبت های ما اینقدر خسته کنندست؟
«راولز-سان،میتونیم یکم دیگه بازی کنیم؟»
«اه،البته . ولی نه داخل جنگل»
«اونجا یه درخت بزرگ روی تپه هست . ما اونجا بازی میکنیم.و من سیلف رو قبل از غروب برمیگردونم خونه.ولی اگه برگشتید و دیدید سیلف خونه نیست،لطفا بیاین و دنبالمون بگردید»
بعد راولز رو ترک میکنیم و به سمت تپه میریم.
«خب،چی باید بازی کنیم؟»
«م…من نمیدونم.من تا حالا….با یه دوست بازی نکردم.»
«هم بیا فکر کنیم….منم تا حالا از خونه بیرون نرفته بودم.چی بازی کنیم؟»
«اون کاری که قبلا کردی….یادم بده»
«قبلا؟»
اون تایید میکنه و با دستاش توضیح میده.
«آبی که از دستان زد بیرون و باد گرمی که درست کردی»
«آها.اون.»
جادویی که برای تمیز کردنش استفاده کردم.
«سخته؟»
«حتی اگه سخت باشه،هر کسی با یکم تمرین می تونه انجامش بده…احتمالا.باشه،پس از امروز به بعد ما تمرینات ویژه داریم» من و سیلف تا تاریک شدن هوا بازی کردیم.
***
وقتی برگشتم خونه،دیدم پائول تو مود بدیه.
«بابا،من خونم»
«میدونی که من چرا عصبانیم؟»
«نه»
وانمود می کنم که نمی دونم اگر ش…. مصنوعات الهي کشف شده باشن، من قبر خودم رو کندم.
«یکم پیش خانم آدا اومده بود اینجا.میگفت که تو پسرش سومار رو کتک زدي»
اه ،سومار…..کیه؟ داشتم به اسمی فکر میکردم که قبلا هیچوقت نشنیده بودم.هم . صبر کن.
«مال امروزه؟»
«آره»
من امروز سیلفي،راولز و سه تا بچه شارلاتان رو دیدم.ممکنه سومار یکی از اونا باشه؟ «من نزدمش.فقط گل پرت کردم.»
«یادته ظهر بهت چی گفتم؟»
«اینکه قدرت برا باحال بازی نیست؟»
«آره»
اه اوه.گفتن که به مردم میگم که من با شیطان متحد شدم.من نمیدونم دیگه چه دروغایي گفتن.ولی میدونم که تو دردسر افتادم.
«من نمیدونم چه دروغایي شنیدی……»
«نه! اگه اشتباه میکنی باید عذر خواهی کني!» پائول اصلا گوش نمیده.شاید باید از اول شروع کنم.
«ببین ، من سرم تو کار خودم بود….»
«سعی نکن بهونه بیاری !»
کلا کر شده.حتی اگرم عذر خواهی کنم،بعید میدونم کافی باشه.
«……»
«چیه؟ چرا ساکت شدي؟»
«از اونجایی که هرچی من میگم برات یه بهونه واسه سرزنش کردنمه» «الان چی گفتی؟!»
«مجبور کردن یه بچه به عذر خواهی کردن و گوش ندادن به حرف هاش،واقعا که چه روش تربیتی خوبی»
«رودی!!!»
من کتک خوردم.صد البته که تحریک کردن یه نفر همچین عواقبی رو در پی داره.
«من هیچوقت به چیزایی که یاد گرفتم خیانت نکردم.»
«تا امروز،هاه؟»
مثل اینکه خودشم انتظار نداشت منو بزنه.
«من خیلی تلاش کردم تا اعتماد و آرامش به دست بیارم.اما تو به هیچکدوم از حرفام گوش نمیدی» «ولی اون واقعا کتک خورده بود…»
«باشه.پس از این به بعد وقتی دیدم که سه نفر دارن یه نفر رو اذیت می کنن بهشون ملحق میشم.تا چهار تابی اذیتش کنیم.شایدم بهتره راه بگفتم و جار بزنم که قلدری برای ضعیف ها درس افتخار گری رت هاست.وقتیم که بزرگ شدم،دیگه خودمو گری رت صدا نمیکنم .»
پائول لال شده.صورتش اول سبز و بعدش قرمز میشه.هنوز عصبانیه؟ یه مشت دیگه هم میخواد؟ بیخیال….تسلیم شو پائول.
«متاسفم.اشتباه من بود…لطفا بهم بگو»
«نیازی به عذر خواهی نیست ، پدر.هروقت احساس کردی که نیازه بهم تذکر بده.فقط بیزحمت قبلش به حرفام گوش بده» باختن از یه پسر بچه پنج ساله.اگه منم بودم شوکه میشدم.این مرد برای پدر شدن زیادی جوونه.
«بزار فک کنم.بابا،چند سالته؟»
«24سال.چطور مگه؟»
«میبینم»
پس وقتی 19 سالش بوده بچه دار شده؟
اگرچه من سن متوسط ازدواج رو نمی دونم، ولی ازدواج تو 19 سالگی عجیب نیست؟
یه نفر که ازم جوونتره،ازدواج کرده و برای بچش نگرانه.و منی که تو 34 سالگی بی کار و بی خونه بودم تونستم اونو تو یه بحث ببرم….
اه،فراموشش کن
«می تونم بعدا سیلفي رو بیارم خونه؟»
«حتما»
خوبه که پائول برای نژاد شیطان تبعیض قائل نمیشه.
***
دیدگاه پائول
پسرم عصبانی شد.کسی که همیشه آروم بود،الان بدجوری آمپر چسبونده.چه طور این اتفاق افتاد؟ بعد از ظهر خانم آدا با پسرش به خونمون اومد تا جیغ و داد کنه.پای چشم سومار»پسر خانم آدا» کبود شده بود.اونقدري تجربه داشتم که بفهمم نشونه کتک خوردنه.و چیزی که نابودم کرد این بود که پسر من سومار رو کتک زده بود.
من بهش گوش ندادم،نمی خوام مثل پدرم باشم.
«متاسفم،اشتباه من بود….لطفا بهم بگو.»
من عذر خواهی کردم و رودیوس خیلی ریلکس توضیح داد.اون دید که چند تا بچه تخس یه پسرو اذیت میکنن،پس میره و بهش کمک می کنه.هیچ درگیری ای نبوده.اون فقط گل سمتشون پرت کرده و کلا دعوا نبوده.
کاری که رودیوس کرده چیزیه که میشه بهش افتخار کرد.ولی من بهش گوش نکردم و حتی کتکش زدم.اه،خودمم یه تجربه مشابه با پدرم دارم.
در هر حال رودیوس منو شماتت نکرد.حتی بهم احترام هم گزاشت.چه پسر فوق العاده ای…
یعنی تخم من اینقدر خوبه؟راستش یه جای اینکه خوشحال شم یکم دلپیچه گرفتم
«می تونم بعدا سیلفي رو بیارم خونه؟»
«حتما» باید به خاطر اولین دوست پسرم خوشحال باشم.