extinctive - قسمت 1
فراتر رفتن از حد انسان ها
اولین قتل
محمد، قبل از اینکه به خون آشام تبدیل بشه، زندگی ای عادی مثل بقیه انسان ها داشت، هر روز به مدرسه میرفت یا بعضی وقت ها بخاطر کرونا تو شاد درس میخوند، محمد با پدر و مادرش زندگی میکرد، چون از این چرخه زندگی بدون هیجان خسته شده بود، گاهی اوقات به اینکه خودکشی کنه فکر میکرد، اما وقتی مادرشو بعد از مرگش تصور میکرد، حال بدی بهش دست میداد، بعلاوه، هنوز لطف مادر و پدرشو بخاطر بزرگ کردنش ادا نکرده، پس نمیتونه بمیره، حالا اگه از گذشته محمد بگذریم، محمدو میبینیم که عین خرس خوابیده و ولو شده، دیشب بعد از اینکه اون دختره چشم بنفش، {اسمشو الان بگم راحت بشین، توکا}، به خون آشام تبدیلش کرد، درد شدیدی به جونش افتاد، و بعد از اون درد رو کامل از یاد برده، مثال اینکه چجوری اومد تو خونه و خوابید، بنظر اون دردی که موقع تبدیل شدن کشید تمام خاطراتش رو از دیشب از بین برده، حالا اگه از اینا هم بگذریم، محمد یهو از خواب میپره و سریع میشینه، مثل اینکه کابوس دیده باشه، اما بجای اینکه از حالت دراز کشیده به حالت نشسته دربیاد، دید که رو هواست و داره مستقیم میره تو دیوار رو به روییش و باهاش شاخ به شاخ میشه، برای همین سریع دستاشو آورد بالا تا مانع اینکار بشه، وقتی دستاش به دیوار برخورد کرد، صدای بلندی بخاطر برخورد دستاش با دیوار ایجاد شد و کل خونه کوچیک به مساحت 36متر {36متر مساحت یعنی سه متر عرض و دوازده متر طول، دیگه نمیدونید طول و عرض چیه که هیچی دیگه، فقط بدونید که درازیه خونه 12متره}، به لرزه در اومد، مادر و پدرش بخاطر این صدا از خواب پریدن و به اطراف و همینطور پسرشون نگاه کردن.
(مادر): این صدا برای چی بود؟؟!!
مادر و پدرش مات و مبهوت به اطراف نگاه میکردن، چشماشون مثل تخم مرغ شده بود، محمد که نمیدونست یهویی چیشد، پدرش با قیافه ای مثل مادرش گفت:
(محمد): نمیدونم
وقتی که دستاشو از روی دیوار برداشت، یه حس عجیبی به دستاش وارد شد، انگار که داشت دستشو از یه سوراخ کوچیک بیرون میکشید، وقتی به دستاش نگاه کرد از چیزی که دید تعجب کرد، دستاش رفته بودن تو دیوار، آروم دستاشو کشید بیرون و همینطور به سوراخ پنج سانتی درست شده تو دیوار نگاه میکرد، به مادر و پدرش که داشتن بلند میشدن برن حیاط رو نگاه کنن زیر چشمی نگاه کردو دوباره به سوراخ نگاه کرد، این کارو دوبار پشت سرهم انجام داد تا اینکه گفت:
(محمد): مامان، بابا، شما هم میبینید؟!
از جلوی دیوار کنار رفت و با دستش به سوراخ اشاره کرد.
(محمد): این سوراخو؟!
مادر پدرش یه لحظه خشکشون زد، اون جای دست تو دیوار چیه؟ از کجا اومده؟ همینطور که داشتن به سوراخ نگاه میکردن پدرش به محمد یه نگاهی انداخت و گفت:
(پدر): کار تو بوده؟
(محمد): آ-آره، م-من فقط خواستم بلند شم که این اتفاق افتاد
محمد ترسیده بود.
پدرش با چهره ای ناراحت به پسرش نگاه کرد اما مادرش هنوز هم تو شوک بود، محمد به مادرش نگاه کرد و صورت بهت زده مادرشو دید، کمی ناراحت شد و به این فکر کرد که آیا مادر و پدرش بعد از این اون رو به عنوان پسرشون، نه، اصلا به عنوان یه انسان میبینن؟
پدرش اومد سمت محمد و به سوراخ تو دیوار یه نگاهی انداخت و بعد دستشو گذاشت رو شونه محمد و گفت:
(پدر): همممم، زیاد گود نکرده، میشه دوباره گچ گیریش کرد، اما در عوضش تعریف کن ببینم چی شده
محمد با یه سر تکون دادن قبول کرد و زیر چشمی به مادرش نگاه کرد، مادرش با همون چهره بهت زده به محمد نگاه میکرد، بعد از اون محمد همه چیز رو برای مادر و پدرش تعریف کرد اما با کمی حذف کردن و تغییر دادن اتفاقات، مثال در مورد دردی که کشید بهشون نگفت و در عوض گفت که بقیشو یادش نیست، بعد از گفتن داستان به پدر و مادرش سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت، پدرش که قیافه غمگین محمد رو دید به مادر محمد یه نگاهی کرد و آروم با دستش به پشت مادر ضربه زد، وقتی مادر محمد به پدر محمد نگاه کرد، پدر سرشو تکون داد که منظور از تکون دادن سرش این بود که: “یه چیزی بگو” مادر هم بعد از دیدن اون حرکت پدر، دهنش که تو کل مدت باز بود رو بست و گفت:
(مادر): اتفاقیه که افتاده، دیگه نمیشه جلوشو گرفت، اما تو چه هیولا باشی یا چه خون آشام، هنوزم پسر مایی و میمونی
مادر میدونست که محمد دقیقا به چی فکر میکنه، هر چی نباشه مادرشه و 16 سال بزرگش کرده، محمد بعد از شنیدن این حرف بغضش گرفت اما بزور گریشو نگه داشت
(پدر): فعلا اگه اینارو بزاریم کنار، باید دنبال یه راه درمان برات بگردیم، وگرنه زندگی برات سخت میشه
(محمد): میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
(مادر): چی؟!
(محمد): میشه بزارید من خون آشام بمونم؟
مادر و پدر هر دو از این حرف محمد تعجب کردن و گفتن:
“هااااا؟!”
(پدر): تو میخوای خون آشام بمونی؟ عقلتو از دست دادی پسر؟
(مادر): نه، نمیشه، دوباره انسان میشی، هر جور شده، و دیگه هم از اینجور تصمیمای بیخود نگیر
(محمد): میدونم کمی خودخواهانست
محمد با دستش سرش رو خواروند و با یه پوزخند گوشه لبش گفت:
(محمد): میشه با این تصمیمم کنار بیایین؟ آخه جدی دارم میگم
بعدش، هم مادرش هم پدرش سکوت کردن و چیزی نگفتن که بعد کمی حکم فرما بودن سکوت در خانه، پدر خندید و گفت:
(پدر): دیگه چکار میتونیم بکنیم؟ حتی نمیدونیم چجوری باید یه خوناشامو انسان کنیم، چون تا حالا همچین چیزی ندیدیم اما اگه خواست پسرمون این باشه که خون آشام بمونه، تصمیم خودشه پس مشکلی نیست
مادر چشم غره ای به پدر رفت و گفت:
(مادر): چی داری میگی تو؟؟ یعنی تو نمیخوای دوباره پسرمونو انسان کنی؟
(محمد): راستش مامان، من از اینکه خون آشام شدم بدم نمیاد، تازه خوشم هم میاد
(مادر): اون همه انیمه اینا دیدی روت تاثیر گذاشته؟ عمرا نمیشه
(محمد): حتی اگه تو هم بگی بازم من خون آشام بودن رو دوست دارم
(پدر): پسره کله شق، میدونی که رو حرف مامانت حرف بزنی از نهار خبری نیست، پس چرا میخوای منم درگیر نخوردن نهار کنی؟
(محمد): شاید چون خون آشام شدم دیگه نیازی نباشه که غذا بخورم، هه هه
محمد که با غرور میخندید وقتی به مادر و پدرش نگاه کرد دید که دوباره چهره ای غمگین به خودشون گرفتن، پرسید:
(محمد): چیشد پس؟ تا همین الان که سرحال بودین؟
(مادر): خب، اینکه خون آشام شدی به این معنی نیست که دیگه نمیتونی غذاهای منو بخوری و مجبوری خون بخوری؟
(محمد): اوه، به اینش فکر نکرده بودم، خب اگه غذا خواستم میرم از بیرون یه حیوونی چیزی پیدا میکنم میخورم
مادر و پدرش چیزی نگفتن و رفتن تو آشپرخونه تا صبحونه بخورن، محمد هم رفت جایی که میخوابید و هنوز پتوی زیر اندازش پهن زمین بود دراز کشید و به سوراخی که توی دیوار ایجاد شده بود نگاه میکرد، کمی در مورد اون سوراخ فکر کرد و از داشتن همچین قدرتی بدنش از شدت هیجان مور مور شد
(محمد): (اگه الان همچین قدرتی دارم بعدا که قویتر شم چقدر زور دارم؟)
همینطور که به اینجور چیزا فکر میکرد، به ذهنش رسید که یکی از اون تکنیکایی که تو خاطرات توکا (همون دختر چشم بنفشه) برای تقویت بدن با مانا بود رو انجام بده، اما آفتاب کل حیاط رو گرفته بود و نمیشد رفت حیاط، برای همین تصمیم گرفت تو خونه تکنیک تقویت بدن با مانا رو انجام بده، اول به صورت چهار زانو نشست و بعد دستاشو آورد جلو شکمش و بهم چسبوند و بعد هم تمرکز کرد، وقتی تمرکز میکرد باید همزمان با تمرکز سعی کنه یه جریان مثل جریان آب رو تو هوا حس کنه، حدود نیم ساعت گذشت تا باالخره تونست حسشون کنه، بعد از حس کردن باید اونارو به منفذ های پوستش میفرستاد تا از طریف اون منفذ ها وارد بدنش شه، وقتی هم که اینکارو بعد از نیم ساعت دیگه انجام داد حالا باید سعی میکرد که اون مانایی که آورده بود تو بدنش رو بفرسته سمت شکمش و اونجا به صورت کروی یا دایره ای دربیاره، بعد از حدود دو ساعت دیگه نمیتونست مانایی از بیرون وارد پوستش کنه که وقتی این اتفاق رخ بده یعنی باید مرحله بعدی تکنیک تقویت بدن رو انجام بده، که اون مرحله هم پخش کردن اون مانایی که به صورت کروی تو شکمش جمع کرده به تمام بدنش هست، با اینکار نه تنها رگ های مانا که رگهایی هستن که مانا توشون جریان داره زخیم تر و بزرگتر میشن و میتونن مانای بیشتری رو جا به جا کنن بلکه باعث قویتر شدن عضالت و بیشتر شدن مقاوت بدن هم میشه، و بعد از اون هم چهار ساعت نشست اینکارو انجام داد که با صدا زده شدن توسط مادر و پدرش به خودش اومد، وقتی چشماشو آروم آروم باز کرد، دید که هر دوشون با چهره هایی نگران کمی دورتر ازش وایسادن و دارن صداش میکنن، وقتی چشماشو کامل باز کرد ازشون پرسید:
(محمد): چیشده؟!
(پدر): داشتی چیکار میکردی؟
(محمد): کار خاصی نمیکردم، داشتم تمرکز میکردم
(مادر): دیگه اینکاری که الان میکردی رو نکن، خطرناکه، وقتی داشتی اونکارو میکردی دیدیم که
موهات پریشون شده بودن، انگار که یه باد قوی بزنن تو موهات تا اونجور تکون تکون بخوره، هوای اطرافت هم گرم بود تو این چله زمستون
(محمد): حرفتو درک نکردم، درست بگو بینم، یعنی چی موهام پریشون شده بود؟
محمد تعجب کرده بود، فکر نمیکرد که فقط کمی جمع کردن مانا بتونه موهاشو بخاطر موج حرکت مانا تکون بده، چون هنوز تازه کاره، کمی که به سرزنش های پدر و مادرش گوش داد از طریق پنجره کوچیکی که فضای حیاط رو نشون میداد به آسمون نگاه کرد، هوا تاریک شده بود که همون لحظه هم شکمش یه سرو صدایی راه انداخت انگار جنگ شده، دستشو برد جلو شکمشو گفت:
(محمد): انگار گشنمه، من میرم یه چیزی پیدا کنم بخورم
(مادر): کجا؟ بیرون؟ نه نمیشه
(محمد): خب اگه خون نخورم میمیرم که
(مادر): بهت گفتم که نمیشه
(محمد): منم که حرف گوش کن به حرفات گوش کردمو تو خونه موندم
محمد رفت سمت در خونه تا بره حیاط، مادرش لباس محمدو گرفته بود و میکشید تا نگهش داره اما زورش نمیرسید، محمد که عین خیالش نبود از در خونه رفت حیاط، پدرش گفت:
(پدر): حواست باشه کسی نبینتت که داری یه حیوونو میکشی یا میخوری
(محمد): باش
چون پشت خونشون بیابون بود، میتونست بدون بیرون رفتن از دروازه، بره رو سقف خونه و از رو سقف بره بیرون، تازه دلش هم میخواست قدرتشو امتحان کنه، با یه پرش کوچیک رفت رو سقف خونشون که با زمین شش متر فاصله داشت و به بیابون نگاه کرد، با اینکه هوا تاریک بود ولی محمد واضح میتونست همه جارو ببینه، انگار که روزه و بعدش گفت:
(محمد): پس از این قابلیت ها هم دارم، خوبه، حالا بزار قدرت بدنمو امتحان کنم
رفت لبه سقف رو به بیابون ایستاد و بعد از چند ثانیه نگاه کردن به پایین و تردید برای پریدن، آخرش پرید و روی زمین فرود اومد، وقتی دید که آسیبی ندیده یه نفس راحت کشیدو با خودش گفت:
(محمد): (لعنت بهش، چقدر ترسناک بود، یه لحظه حس کردم الان قلبم میاد تا دهنم، حتی با اینکه فقط 6متر بود، تا حاال نرفته بودم روی سقف طبقه دوم خونمون)
یه نگاه به سقف، جایی که ازش پرید و یه نگاه به بیابون رو به رویش که حدود 200متر جلوتر یه باغ رو میشد دید کرد، قبال چندباری به اون باغ رفته بود و با اونجا آشنایی داشت، برای همین تصمیم گرفت که به اونجا بره و چیزی برای خوردن پیدا کنه، به فکرش زد که تا باغ رو با یه تکنیکی که باعث بیشتر شدن سرعت میشه بدوئه، تو خاطرات توکا دو نوع روش برای افزایش سرعت بود، اولیش اینه که دونه دونه به پاهات مانا بدی، یعنی اول به پای راست تا جایی که ماهیچه های پا میتونه مانا بدی و بعد هم اون یکی پا، وقتی با پای راستت خواستی جهش بزنی بهش مانا میدی و بعد وقتی خواستی با پای چپت جهش بزنی مانارو به جای انتقال به پای راست به پای چپ منتقل میکنی، دومین روش هم اینه که به هر دو پا مانا بدی، روش دوم راحت تر از روش اوله پس برای تازه واردها تو استفاده از مانا روش دوم بهتره، محمد پای راستشو برد عقب و زانو پای چپشو خم کرد و انگشتای دستاشو گذاشت روی زمین و حالت دوییدن به خودش گرفت، بعد با خودش زمزمه کرد:
1..…2..…3
بعد از تموم کردن شمارش، جهش زد و مثل فشنگ از جاش پرتاب شد، سرعتش حتی از سریعترین آدم دنیا هم بیشتر بود، هر ثانیه 17متر، یعنی تو هر ساعت 61کیلومتر، وقتی رسید جلوی باغ از دویدن دست کشید، وارد باغ شد و به اطراف نگاه میکرد تا بتونه شکاری پیدا کنه، چون نمیتونست از حس کردن مانای اطراف استفاده کنه مجبور بود که از حواس پنجگانش استفاده کنه، وقتی روی شنواییش تمرکز میکرد، میتونست هر صدایی تا چند صدمتر دورتر رو بشنوه، (حس کردن اطراف: توانایی ای که شخص، با تمرکز بر جریان آب ماننِد مانا در هوا، میتونه جا، مکان و حتی شکل و اندازه قدرت موجودات زنده اطرافش رو بفهمه، البته با حس کردن اطراف میتونی محل اشیاء ای که از خودشون مانا ترشح میکنن رو هم بفهمی)، محمد بالاخره بعد از کلی اینور اونور گشتن، تونست چندتا خرگوش رو که تو یه سوارخ قایم شده بودن پیدا کنه، رفت بالای سوراخ وایساد، دست راستشو مشت کرد و کوبوند به سوراخ، کمی خاک پاچید بیرون و بعد شروع به کندن سوراخ کرد، خرگوشا متوجه محمد شده بودن و هی میپریدن اینور اونور که آخر یکیشون پرید بیرون تا محمد رو از سوراخ دور کنه، از قدیم گفتن حتی اگه موش رو هم تو تنگنا قرار بدی به گربه حمله میکنه، خرگوشه از سوراخ بیرون اومد و به خاطر احساس خطری که کرده بود به محمد لگد پرت میکرد اما اون لگدا برای محمد عین نوازش کردن بودن، سریع از گردن خرگوشه گرفت و خونشو تا ته مکید، انقدر که خرگوش خشک شد، به کندن ادامه داد تا اینکه بقیه خرگوش هارو هم دید، خون اونارم خورد اما هنوز 10/3 سیر شده بود، تصمیم گرفت بره بازم شکار کنه، بعد از خوردن خون 7خرگوش و 3 پرنده شبیه به کلاغ، تازه سیر شده بود، اما چیزی تحریکش میکرد تا بیشتر بخوره، دنبال شکارهای بیشتر گشت تا اینکه تو فاصله شصت متریش، صدای راه رفتن یه گرگ رو شنید و رفت سمتش، با تقویت کردن سرعتش که خودش به این تقویت سرعت میگفت حرکت سریع رفت اونجا، یه تکنیک دیگه هم یاد گرفته بود به اسم حرکت بیصدا، با اون میتونست مثل یه “کلاس” قاتل، بیصدا به این طرف اون طرف بره، از اون هم برای اینکه کسی متوجهش نشه استفاده کرد، تو کمتر از پنج ثانیه به اونجا رسید و رفت بالای یکی از درختا، از بالای درخت به گرگ نگاه میکرد، گرگ متوجه اومدن محمد نشده بود تا اینکه محمد از خودش یه هاله کوچیکی از قصد کشت رو بی اختیار پراکنده کرد که گرگ متوجهش شد، وقتی گرگ به محمد که روی شاخه درخت نشسته بود و با چشماش که بخاطر قصد کشت به رنگ قرمز میدرخشیدن نگاه کرد اولش کمی ترسید ولی بعدش شروع کرد به خرخر کردن، محمد از روی شاخه درخت پرید پایین و به گرگ خیره شد، گرگ جوری به محمد نگاه میکرد که انگار باهاش پدر کشتگی داشت، بنظر بخاطر خون آشام بودنش بود، به طور عجیبی خون آشام ها و گرگ نماها با هم مشکل داشتن، کسی هم دلیل این مشکل رو نمیدونست، شاید میدونستن اما من نمیدونم که بگم، گرگ یهو به سمت محمد دویید و یه پرش زد تا از گردن محمد گاز بگیره، محمد هم مشتشو سفت کردو برد بالا و با قدرت خیلی زیاد کوبوند تو سر گرگ، گرگ محکم کوبیده شد به زمین و خاک بلند شد، از گردن به پایین بدن گرگ رو هوا بود درحالیکه سرش چسبیده بود به زمین و دندوناش خورد میشد، بخاطر قدرت زیاد اون مشت هم مغز گرگ آسیب دید و هم گردنش شکسته بود، بعد از مرگ گرگ، محمد نشست تمام خون گرگ رو خورد، مثل وحشیا خونشو میخورد، قرمزی چشماش هی بیشترو بیشتر میشد، کم کم مثل دیوونه ها شد و درحالی که دستاش شل و ول بودن بلند شد، ناگهان شروع کرد به تمام توان داد زدن، با اینکارش کل موجودات جنگل از ترسشون تا منطقه نیم کیلومتری محمد رو خالی کرده بودن، صدای پرواز پرنده ها واضح به گوش میرسید، انگار محمد دچار جنون شده بود، هر چیزی که میدید رو با یه لبخند شیطانی روی لباش نابود میکرد.
(محمد): نابود میکنم، انقدر نابود میکنم تا چیزی نمونه، نابود میکنم [با یه خنده شیطانی رو لب] همه چیزو نابود میکنم
محمد بیشتر از 4/1 باغ رو نابود کرده بود که یهو بخاطر یه سردرد مرموز سرشو محکم گرفت و افتاد رو زمین و با صدای کم آخ اوخ میکرد، سردرد مرموز چند دقیقه ادامه داشت و وقتی که طاقت محمد سر اومد سرشو بلند کرد تا داد بزنه اما ناگهان توکا جلوش ظاهر شد و گفت:
(توکا): به خودت بیا، اگه بخاطر کمی زیاد خوردن خون این شکلی بشی، چجوری میخوای منو نجات بدی
محمد با چشمایه قرمزش به توکا خیره موند و گفت:
(محمد): چط-چطور؟! مگه تو دیشب ن-نرفتی؟! پس چجو….
حرفش توسط توکا قطع شد.
(توکا): اول بهت بگم که این الان منه واقعی نیست، منه واقعی احتمالا تا الان توسط فرمانده های پادشاه خوناشاما دستگیر شده، پس سعی نکن باهام حرف بزنی چون جوابی نمیشنوی، دقیق گوش کن ببین چی میگم، دلیل این که اینقدر دیوونه نابود کردن شدی اینه که خون بیش از حد خوردی و دچار جنون شدی، اگه بتونی کمی در مقابلش مقاومت کنی جنون از بین میره، ولی یادت باشه که منو نجات بدی، وقتی قویتر شدی به قاره ای که من توشم بیا، اگه نجاتم بدی، هر کاری برات میکنم
توکا به جل خم شد، دستاشو از پشت به هم گره زد و ادامه داد:
(توکا): حتی اگه بخوای…. بدنم هم بهت میدم
توکا تو اون لحظه به قدری با نمک شده بود که برق از کله محمد پروند، محمد کامل جنونش از یادش رفت، در همون لحظه تنها چیزی که بهش فکر میکرد این بود که: “یع- یعنی میتونم باهاش بخوابم؟!”
محمد تو همه زندگیش حتی یه بار هم دختری نیومده بود سمتش، برای همین تو اون لحظه شهوت به احساسات محمد چیره شد و تصمیمی گرفت که زندگیشو تغییر میده و دیگه عمرا تصمیمشو عوض کنه، اول تصمیمشو بخاطر این گرفت که با توکا بخوابه ولی بعد دید که این یخورده زیادی بی حیایی ایه، تصمیم گرفت که فقط به این فکر کنه که بخاطر اشک توکا میخواد قوی بشه و نجاتش بده، جنون که از بین رفت، تصویر توکا هم که جلوش بود کم کم محو شد و وقتی محمد خواست که بهش دست بندازه تا جلو محو شدن توکا رو بگیره دیر شده بود و توکا مثل خاکستر های آتیش در هوا پخش شد، محمد که به آسمون نگاه میکرد، تو دلش حس عجیبی داشت، یه جور ناراحتی
☆☆☆☆
حدود یک ساعت بعد محمد به خونه برگشت و وقتی خواست بره داخل، یهو در خونه باز شد و مادرش از داخل بیرون اومد و داد زد که:
(مادر): تا الان کجا بودی؟ میدونی ساعت چنده؟ داشتی چیکار میکردی؟ لباساشو ببین! رفته بودی جنگ؟!
قشنگ معلوم بود که مادرش عصبانی بود اما محمد اصلا به حرفای مادرش گوش نمیداد، همه فکرش تو اتفاق دیشب توی دستشویی بود، اشک های توکا، کمی حس عجیبی مثل ناراحتی بهش میداد، شاید بخاطر این بود که توکا اون رو به خون آشام تبدیل کرده و یه رابطه ارباب برده ای بینشون ایجاد شده، اما حسش اینجوری نبود که زیر سلطه کسی باشه، مادرش که قیافه تو هم محمد رو دید، دیگه به دعوا کردن ادامه نداد و ساکت شد، پدرش هم که قیافه محمد رو دید گفت:
(پدر): چیشده پسر؟ چرا کشتی هات غرق شده؟
محمد متوجه شد که هم مادرش هم پدرش دارن بهش نگاه میکنن، فهمید که اونا به چهره گرفتش نگاه میکنن، سریع خودشو جمع و جور کردو با یه خنده مصنوعی گفت:
(محمد): چیزی نیست بابا، نگران نباشین
با اینکه هر دوشون میدونستن دروغ میگه گفتن “باشه”، بعد از اون محمد رفت لباساشو عوض کنه اما وقتی لباسشو در آورد و تو آیینه نگاه کرد، شیش تیکه های روی شکمش توجهشو جلب کرد ولی دیگه زیاد متعجب نشد چون اتفاقات عجیب کافی براش افتاده بود. محمد یه درازی کشید و چشماشو بست و شروع به فکر کردن درباره اتفاقی که تو جنگل بر اثر جنونش افتاد کرد، بعد از اینکه به این فکر کرد که زده نصف یه باغ رو نابود کرده عرق سردی رو پیشونیش نشستو به خودش گفت: “کسی متوجه نمیشه بابا، درسته؟!”
نیم ساعت بعد هم مادرش هم پدرش فکر کردن که محمد خوابیده اما اون تو این نیم ساعت به غیر از فکرای دیگه، همش با خودش کلنجار میرفت که چجوری بهشون بگه که میخواد از خونه بره اما مطمئن بود که اونا با این تصمیمش مخالفت میکنن اما برای مطمئن شدن پرسید:
(محمد): مامان، بابا
)مادر(: نخوابیده بودی؟!
(پدر): ….
(محمد): اگه برای مثال، برای مثال ها برای مثال، من بخوام از خونه برم و معلوم نباشه برگردم یه نه، شما اجازه میدین؟
هر دوشون با لحنی جدی گفتن:
(هردوشون همزمان): نه
محمد که از هماهنگ بودن جفتشون تو این مورد متعجب کرده بود، دیگه، چیزی نگفت و اونا هم چیزی نپرسیدن، که بعد از بیست دقیقه، محمد گفت:
(محمد): من میرم مغازه
(پدر): پول داری؟
)محمد(: آره، یه ذره از پول از کار پاره وقتم دارم
(پدر): باشه پس مواظب باش
(مادر): حالا که میری مغازه یه دونه هم روغن سرخ کردنی بگیر
(محمد): باش
بلند شد و یه کاپشن پوشید و چون شلوارش برای بیرون رفتن هم مناسب بود عوضش نکرد و رفت بیرون، از خونشون تا مغازه حدود 15دقیقه راهه، تقریبا نصف راه رو رفت، چون شب بود کسی بیرون نبود فقط تک و توک ماشین یا موتور رد میشد، یکی از ماشینی هایی که رد میشد یه پراید توسی بود که کمی جلوتر از محمد نگه داشت، بنظر میخواست محمد رو تا یه جایی برسونه، محمد رفت کنار ماشین تا رانندشو ببینه که چیزی تو صندلی عقب توجهشو جلب کرد، یه نفر پشت صندلی شاگرد، سمتی که فرمون ماشین نداره، قایم شده بود و تو دستش یه چیزی مثل شوکر داشت، اگه محمد یه انسان عادی بود مطمئنا نمیتونست اون آدم پشت صندلی رو ببینه اما چون خون آشامه دیدن تو تاریکی براش مثل آبخوردنه، چشماشو کمی تنگ کرد و خواست در عقب رو باز کنه اما در قفل بود و باز نشد، راننده ماشین پنجره رو داد پایین و گفت:
(راننده): درای عقبی خرابن، بیا جلو بشین
محمد نقششونو میدونست اما بازم ریسک کرد و سوار شد، این اولین بار تو زندگیش بود که میخواست ریسک به این بزرگی بکنه، ممکنه که اون شوکر بیهوشش کنه اما اگه نکنه میتونه بفهمه که این آدما برای چی آدم میدزدن، سوار ماشین شد و راننده گفت:
(راننده): کجا میخوایی بری؟
(محمد): میدون امام
راننده گاز داد و رفت، محمد هر لحظه آماده بود تا شوکر بخوره اما ممیتونست پشت سرشو ببینه برای همین رو گوشای تیزش حساب کرد، وقتی فقط کمی مونده بود تا برسن به میدون یهو اون یارو پشت صندلی سریع با شوکر به محمد شوک داد، محمد فقط دردش اومد و داد زد اما بیهوش نشد و برای اینکه اونارو گول بزنه خودشو زد به بیهوشی، مرد پشت صندلی اومد بیرون و گفت:
(پشت صندلی ای): بیهوش شد؟
(راننده): آره، ایول، با این کار کاسبیمون راه میوفته
(پشت صندلی ای): آره، فقط باید ببریمش به مخفیگاه تا اعضای بدنشو در بیاریم
راننده گاز داد و سریع از شهرستان خارج شد، بعد از حدود 20دقیقه رانندگی به یه جاده خاکی بغل جاده اصلی رسید و پیچید تو اون جاده خاکی، کمی که رفت جلوتر، به یه خونه قدیمی رسیدن که کمی درب و داغون بود، حدود 40 متر اینا دورتر از خونه هم یه درخت بزرگ بود که بنظر یه درخت بید بود، ماشینو جلو خونه نگه داشتن و هر دوشون پیاده شدن و با کمک هم محمد رو بردن تو خونه، خونه هم خالی بود هم درب و داغون، فقط یه میز گوشه اتاق و یه تخت شبیه به تختای بیمارستان که خونی بود وسط خونه بود، روی میز گوشه خونه، کلی وسایل و ابزار پزشکی بود، از شوک بگیر تا اون دستگاه هایی که بیب بیب میکنن، محمدو روی تخت خوابوندن و با زنجیر بستنش، راننده ماشین دکمه های لباسشو باز کرد و میخواست که کمربند شلوارشو هم باز کنه که اونی که پشت صندلی بود گفت:
(پشت صندلی): چیکار میکنی؟!
(راننده): نمیبینی مگه؟ شلوارمو در میارم
(پشت صندلی): منم دارم همینو میپرسم، برای چی داری درش میاری؟!
(راننده): میخوام یه حالی به این پایینی بدم
(پشت صندلی): ها؟! هوی اون پسره ها
(راننده): چه فرقی میکنه؟ تا وقتی که اون سوراخو داره مهم نیست پسره یا نه
(پشت صندلی): اصلا مگه تو همین دیروز اون دختر دبیرستانیه رو انقدر نکردی که دیگه جون داد زدن نداشت؟
(راننده): خفه شو بزار حالمو بکنم
محمد که تمام مدت بیدار بود از شنیدن مکالمه بین این دونفر به حدی عصبانی شده بود که دیگه به رحم و انسانیت اهمیت نمیداد، سعی کرد بشینه اما زنجیرها مانع میشدن، کمی زور داد و زنجیرا رو عین آب خوردن پاره کرد، اون دونفر که اعضای بدن قاچاق میکردن تعجب کرده بودن، محمد از خشمش فریاد بلندی زد که باعث شد کل خونه به لرزه بیوفته، از روی تخت بلند شد و ایستاد، اون پشت صندلی ایه از روی محمد بلند شد و رفت یه تیغ جراحی برداشت، راننده هم دستاشو مشت کرد و جوری وایساد که انگار میخواد دعوا خیابونی بکنه، خونه چراغی نداشت تا روشن کنن و برای جراحی هم یه چراغ کوچیک داشتن، چشمای محمد تو اون تاریکی به رنگ قرمز میدرخشید و همینطور قصد کشتی که آزاد میکرد اونو شبیه به هیولا کرده بود، هردوی اون قاچاقچیا از ترس بیخیال حمله شدن و پا به فرار گذاشتن و از خونه بیرون اومدنو به سمت ماشین دوییدن، محمد هم قدم به قدم به در نزدیک میشد و صدای قدم هاش که توی اون خونه خالی میپیچید تا بیرون میرفتو مو به تن اون دوتا سیخ میکرد، سریع ماشین رو روشن کردن و گازشو گرفتن و رفتن، تقریبا سی و پنج متر که از خونه دور شدن یهو یه نفرو جلوشون دیدن و وقتی چراغ ماشین زد به صورت اونی که جلوتر وایساده بود، فهمیدن که اون محمده و پدال گاز رو تا آخر فشار دادن تا سریعتر شن و محمدو زیر کنن، وقتی ماشین به محمد نزدیک و نزدیکتر شد، محمد زانوهاشو کمی خم کرد و دستاشو آورد جلو، انگار داره آماده برخورد ماشین با خودش میشه، وقتی ماشین با محمد برخورد کرد، عقب ماشین یه متر از زمین بلند شد و سپر ماشین کال داغون شدو محمد درحالی که به سختی ماشینو نگه داشته بود کمی به عقب رفت و پاهاش روی زمین کشیده شد، وقتی عقب ماشین دوباره اومد روسطح زمین، محمد دستاشو از داخل سپر کشید بیرون و اومد کنار در راننده، درو از جاش کند و انداخت اونور، راننده رو از تو ماشین کشید بیرون و گرفت روی هوا، راننده هنوز بیهوش بود و برای اینکه بهوش بیاد دست راستشو گرفتو کشید و کند، از درد راننده بهوش اومد و شروع کرد به داد زدن، خون همینجوری از دستش میپاچید، محمد با همون چشمای درخشندش گفت:
(محمد): چیشد پس؟ مگه نمیخواستی بهم تجاوز کنی؟ بیا دیگه خجالت نکش، حرومممممیی، به یه دخترم تجاوز کردی، ها؟ دستاتو از هم جدا میکنم که تا سر حد مرگ درد بکشی، بعدش هم میکشمتو میرم سراغ رفیقت
راننده اشک میریخت و چیزی نمیگفت، محمد دست چپش رو هم کند، راننده دیگه انرژی داد زدن هم نداشت، رانندرو پرت کرد اونورو رفت تا در ماشین که کنده بود رو برداره، وقتی برداشتش اومد بالای سر راننده و لبه درو گرفت بالا گردنش و گفت:
(محمد): برو به جهنم
درحالی که راننده التماس جونشو میکرد و میگفت:”
(راننده): منو نکش،دیگه از این کارا نمیکنم
محمد گوش ندادو سریع و با قدرت لبه درو کوبوند به گردن راننده و سرشو قطع کرد و درحالی که اون دره دستش بود رفت سراغ یارو پشت صندلی ایه که رو صندلی شاگرد نشسته بود و نیمه هوشیار بود، اون رو هم از پنجره ماشین کشید بیرون و بعد از قطع کردن سرش با همون در، جیبای جفتشون و همینطور تو ماشینو گشت و حدود یکو نیم میلیون پول نقد پیدا کرد، پوالرو یجوری تو جیباش جا کرد و جنازه هاشونو انداخت تو ماشین و ازشون حدود 20متر دور شدو وایساد و به پشتش نگاه کرد، انگشت اشاره دست چپشو بلند کردو به سمت ماشین نشونه گرفت، از تو خاطرات توکا یاد گرفته بود که چجوری ماناشو از بدنش خارج کنه و باهاش توپ مانا بسازه، مانارو تو سر انگشت اشارش جمع کرد و تو نوک انگشت اشارش مثل توپ بهش شکل داد، توپ اندازه توپ پینگ پونگ شده بود، توپو به سمت ماشین پرتابش کرد و وقتی توپ مانا با ماشین برخورد کرد، کل ماشین منفجر شد و صدای انفجار کل بیابون رو گرفتو آتیش بزرگی راه انداخت، محمد از اونجا با حرکت سریع دور شد و بعد از پونزده دقیقه دویدن تو بیابون به شهر رسید، به یکی از فروشگاه هایی که میشناخت رفت و یه روغن سرخ کردنی لادن گرفت، چون دیر کرده بود سریع از فروشگاه خارج شد و به خونه رفت، وقتی وارد خونه شد مادرش گفت:
(مادر): چرا انقدر دیر کردی؟ اَه، بوی آتیش هم میدی
(محمد): شاید چون آروم راه رفتم دیر کردم، آتیش هم چندتا بچه روشن کرده بودن خودمو باهاش گرم کردم
(مادر): روغن گرفتی؟
روغنو گذاشت روی اوپن و جواب داد:
(محمد): آره
بعدش دوباره رفت جایی که میخوابید و دراز کشید تا فکر کنه، هر چی نباشه اولین قتلشو انجام داده اما هیچ عذاب وجدانی نداره، با خودش گفت:
(محمد): (ممکنه بخاطر اینکه خون آشام شدن احساساتم کم شده باشن؟ اگه اینطوره نمیدونم خوبه یا بد!)
به جز فکر کردن به کشتن اون دونفر، به چیزایی دیگه ای هم فکر کرد، مثال اینکه تو دنیایی که توکا اهلش بود چه موجوداتی وجود داشت، موجوداتی که تو دنیای توکا بود انواع مختلفی داشتن، مثل: انسان ها، الف ها، دورف ها، شیاطین، خون آشام ها، اژدها ها، خدایان که قویترین خدا به اسم خدای برتر شناخته میشه، خدای نابودی که قدرتی هم اندازه با قدرت خدای برتر داره و تنها باقیمونده از نوع خودشه، پری ها، فرشته ها، گرگینه ها، هیوال ها، موجوداتی که با ازدواج نژاد های متفاوت باهم بوجود میان مثال راکاشا که با ازدواج ممنوعه شیطان و فرشته به وجود میاد، موجوداتی که زیر دریا زندگی میکنن، این موجودات هم زیاد شناخته شده نیستن چون حدود 15هزار متر زیر دریا زندگی میکنن، اما از شناخته شده ترین موجودات آبی میتونیم پری های دریایی و کراکن [کراکن: نوعی هیوال که شبیه به اختاپوس هشتا پا داره و خیلی هم گندس] رو نام ببریم، یه موجود دیگه هم با اسم پری وجود داره، پری ها موجودات ریزی هستن که شبیه به انسانن و بال دارن و هر کدوم هم قدرت متفاوتی دارن، هر کدوم از این نژادها یه پادشاه یا ملکه داره که رهبریشون میکنه، چند ساعت بعد مادر و پدر محمد خوابیدن و وقتی هم که محمد خواست بخوابه دید که یه مشکلی وجود داره، اونم اینه که نمیتونه بخوابه و هی تو جاش غلت میزد تا اینکه بلند شدو به خودش گفت:
(محمد): (ای بابااا!)
و بعدش بخاطر اینکه حوصلش سر نره نشست و تکنیک تقویت بدن رو انجام داد و تا فردا شب هیچکاری جز انجام تکنیک تقویت بدن نکرد
سلام به دوستانی که این ناولو میخونن، از چپتر ۲ تا پنج اتفاقات جالبی رخ نمیده، چپتر ۲ هم که درباره خاطرات توکاست چون گشادیم میومد هنوز اصلاحش نکردم، تو چپتر ۲ گفته شده توکا ۱۷ هزارسالشه درحالی که فقط ۵ هزار سالشه