extinctive - قسمت 0
شروع یک افسانه
☆:(هوووف، چقدر سرده، دارم مثل بید میلرزم [جمع
کردن خود و باال دادن زیپ کاپشن سیاه] ولی عجیبه!چرا
هیکس تو خیابون نیست؟ {برای تصور خیابون شبیه به
خیابونای دهاتا تصور کنید خونه هایی با سیمان یا کاشی
اما تو کوچه شخصیت اصلی یه چند تایی هم خونه کاه گل
شده پیدا میشه مثل خونه خودشون} [قیافه خود را شبیه به
این استیکر😐کردن] خوب معلومه چون ساعت12شبه
کدوم خری میاد بیرون اما چرا ماشین هم رد نمیشه؟
حدودا20دقیقه ای هست که وضع همینه! حاال ولش بزار
سریعتر برم خونه)
ممد سرعت راه
رفتنشو کمی بیشتر کرد تا سریعتر به خونه برسه. به
وسطای کوچه ی خونشون رسید که یه چیز عجیب دیگه
توجهشو جلب کرد، سگهایی که سمت خونشون بودن
داشتن بهش پارس میکردن با اینکه قبلا حتی اگه میرفت کنارشون هم بهش پارس نمیکردن، البته با ممد کمی لج هستن چون
زیاد با هم گرم نمیگیرن اونم به خاطر اینکه ممد از سگا
خوشش نمیاد، کمی قیافشو اخمی کرد و راه رفتن از تو
وسط کوچه رو بیخیال شد رفت گوشه خیابون تا شاید سگا
بهش پارس نکنن، اما بازم سگا درحال
پارس کردن بودن، ایندفعه ممد عصبانی شد و به چشمای سگا
نگاه کرد اما چشم سگایی که بهش نگاه میکرد طرف ممد
نبود بلکه سمته سرکوچه بود، یه نگاه به سرکوچه کرد یه
نگاه به سگای درحال پاره شدن، کم کم ترس به دلش افتاد چون فکر میکرد جنی چیزیه
سرعتشو بیشتر کرد تا سریعتر به خونه برسه، تا به خونه
برسه 30 ثانیه زمان داشتو توی همون 30 ثانیه با خودش
فکر میکرد:
)میگن حیوونا میتونن جن یا ارواح رو ببینن شاید اینا هم
یه چی دیدن که اینطور پارس میکنن) [بیشتر شدن ترس و
سریعتر حرکت کردن]
خونه ممد جایه چندان خوشایندی نبود، پشت و همینطور
سمت چپ خونشون خونه ای نبود یا بهتر بگم بیابون بود
و سمت راست خونشون شهر بود، ممد رسید جلوی درو
سریع کلیدو از جیبش در آورد تا درو باز کنه اما هی
هول میشد و نمیتونست بازش کنه، بالاخره بعد کلی
اینور اونور فرو کردن کلید درو باز کرد و رفت تو حیاطه
خونه، حیاط خونشون اونقدری بزرگ بود که بشه چهارتا ماشین رو جا داد ولی بازم جا برای راه رفتن باشه،
دروازه حیاط به خونه اصلی نزدیک بود برا همین 7 ثانیه
ای رسید به در و کفشاشو در آورد و رفت داخل خونه،
داخل خونه بر خلاف حیاط کوچیک بود، از این سرش تا
اون سرش یا دقیقتر بگم طولش 15 متر هم نمیشد عرضش هم
حدود 3 متر اینا بود، مامان و بابای ممد خوابیده بودن،
سریع لباساشو عوض کرد و رفت سمت دستشویی، از
دستشویی تا در خونه حدود 15 ثانیه فاصله داشت، دستشویی
هم ته حیاط قرار داشت، دستشویی در آبی چوبی قدیمی داشت و از
کاه گل درست شده بود، رفت توشو نشست رو کاسه و
شروع کرد به انجام شماره یک، ممد از زمانی که تو دستشویی
داشت استفاده کرد تا اتفاقاتی که همین 5 دقیقه پیش براش
افتاد رو سر هم بندی کنه:
(خوب، بیرون نبودن هیچکی تو خیابون عجیب نبود به
خاطر سردی هوا و ساعت، اما اینکه هیچ ماشینی هم رد
نشد! هممم! عجیب بود تازه سگا هم هستن داشتن بیخودی
به سرکوچه پارس میکردن! همممم!ولش…. پاشم برم یه
چی بخورم بگیرم بخواب…!؟) [دومتر پریدن از جایه خود
و بالا کشیدن شلوار و نگاه کردن به شونه و گردن و
همینطور دیوار پشتش] (این چه کوفتی بود دیگه؟! احساس
کردم یکی دستاشو گذاشت رو شونه هام بعدش گردنم
شروع کرد به سوزش) ممد درحال نگاه کردن به دیوار و سقف دستشویی بود که
ناگهان صدای دختری بیست و خورده ای ساله از پشتش
شنید که میگفت:
ای بابا میخواستم آروم گاز بگیرم مثل اینکه خیلی وقته
این کارو نکردم زیادی محکم گرفتم.
ممد جا خوردو به دختره نگاه کرد، دختری با موهای
سفید و چشمایی شبیه به چشمایه غول ها تو انیمه توکیو
غول با این تفاوت که قرمزی چشمش یا مردمکش شبیه به
گربه خطی شکل بود و با رنگ بنفشش میدرخشید. ممد رفت عقب و چسبید به دیوار و به
چشمای دختره نگاه میکرد شانس آورد نیوفتاد تو کاسه
وگرنه بدجور کثیف میشد لباسش اینا، دختره هم درحالی
که دستاش دور کمرش بود کمی به جلو خم شد و به
چشمای ممد که با ترس و تعجب پر شده بود
خیره شد بعدش کمی سرشو خم کرد و گفت:
چیه؟ اینقدر ترسیدی میخوای بقیه کارتو سر پا انجام بدی؟ [با طعنه]
ممد: … [قورت دادن آب گلو و چیزی نگفتن]
دختر چشم بنفش: زبونتو خوردی؟ بیخیال،
وقتی خون آشامت کردم پشیمون میشی، یه چند تا چیز
دیگه درباره اینکه باید چیکار کنی یا چیزای دیگه مثل
تکنیک تقویت خودت اینا هم به مغزت منتقل میکنم، وقتم
داره تموم میشه آماده شو.
ممد: نه وایسا اینکارو نکن
ممد هم ترسیده بود که خون آشام بشه هم ذوق زده بود هر چی نباشه مانگا ناول و اینجور چیزا میخوند خودش.
دختر چشم بنفشه: … برای چی ترسیدی؟ درد نداره ولی
[آوردن دست راست به بالا و دراز شدن ناخن انگشت
اشارش و فرو کردن ناخن تو پوست پیشونی ممد] بهتره آماده باشی وگرنه
[درخشیدن مردمک بنفش چشم] میمیری
اون دوتا حدود دو دقیقه تو اون حالت موندن و بعدش دور
دختر چشم بنفشه رو یه چیزه پورتال مانند که دایره بود و
داخلش سیاه رنگ گرفت. ممد کمی تعجب کرد اما از اینکه قراره یه خون آشام بشه تعجب بر انگیز تر نبود. دختره وقتی میخواست بره با صدای بغض آلود گفت.
دختر چشم بنفشه: نجاتم…..بده [اشک ریختن]
برای ممد هضم اینکه دختری که تا همین چند لحظه پیش
ابهت ازش میبارید الان به گریه کردن افتاده واقعا سخت
بود بعد از اون دختر چشم بنفش ناپدید شد و ممد با چالشی
که سرنوشتش رو تغییر میداد رو به رو شد و این چالش
هم چیزی نبود جز دردی فرای تصور که برای چندین
ساعت ادامه داره و حتی نمیذاره که از درد فریاد بزنی
و این…. شروع یک افسانه هست.