Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 02.1
۲.۱
خیلی دیر شده بود، برای همین عجله داشتم. دانشآموزها در تعطیلات زمستانی بازار کیاکی را شلوغتر از همیشه کرده بودند.
با خودم زمزمه کردم: «این شلوغی عادیه. جای دیگهای برای رفتن وجود نداره. »
به موقع به کافه رسیدم و برای ساتو سان که با تلفن همراهش در دست کنار ورودی منتظر مانده بود دست تکان دادم.
گفتم: «صبح بخیر، ساتوسان.»
«آه، کارویزاوا-سان! صبح بخیر! « دست تکان میداد و چشمانش برق میزدند. حتماً به آرایشگاه رفته بود، چون موهایش به زیبایی آراسته شده بودند.
خستگیام را پنهان کردم. هیچ کس نباید از شکنجه دیروز روی پشت بام باخبر میشد. باید همیشه خوشحال باشم، به همین دلیل بود که با ساتو موافقت کردم، حتی با اینکه میتوانستم دعوت او را رد کنم. علاوه بر این، کنجکاو شده بودم که درگیر چه کاری است.
ساتو سان گفت: «متاسفم که دقیقه نود تو رو دعوت کردم.»
«نه، عیبی نداره.»
«وای! خیلی هم عالی.»
وقتی وارد کافه شدیم ساتو سان خوشحال به نظر میرسید. کافه کاملاً پر بود، اما گروهی بلند شدند و به ما اجازه دادند تا جای آنها را بگیریم. یک زمانبندی خوب.
من یاددآور شدم: «وای، چقدر شلوغه.» کافه کاملا دیوانه کننده بود.
ساتو سان گفت: «نمی دونم کلاسی تو تعطیلات زمستان امتحان داره یا نه.» به نظر میرسید به همان چیزی که من فکر میکردم فکر میکرد. ما سال اولیها در تعطیلات تابستانی با کشتی تفریحی لوکس به دریا رفته بودیم، اما این بار به نظر نمیرسید امتحان خاصی در کار باشد.
کنجکاو شدم بدانم آیا مدرسه دارد با دادن تعطیلات زمستانی به ما رحم میکند؟ یا شاید به محض شروع سال جدید، امتحانی در کار باشد. امیدوارم اینطور نباشد.
ساتو-سان با لبخند گفت: «اگه صبحانه نخوردی، هر چی بخوای میتونی سفارش بدی.» با قبول کردن این پیشنهاد مهربانانه، کلوچه آمریکایی و کافه لاته سفارش دادم.
من و ساتو سان پشت میز کوچک دو نفره نشستیم.
پرسیدم: «خب، در مورد چی میخواستی با من صحبت کنی؟» حالا که پول وعده غذا مرا حساب میکرد حتما موضوع مهمی در کار بود.
«آره. خب راستش، من…به زودی میخوام برم سر قرار.»
«قرار؟» تعجب کردم، اما شوک و اضطراب اندک خود را کنترل کردم.
ساتوسان در حالی که صورتش قرمز شده بود، گفت: «آره.»
حس بدی نسبت به این موضوع داشتم. اگر در مورد ساتوسان اشتباه نکنم، این یعنی قرار ملاقات او… جواب دادم: «اوه، خب، با کی؟» انگار منتظر بود تا من بپرسم.
«خب، راستش با آیانوکوجی-کون. خیلی عجیبه، نه؟ « خجالت زده اما خوشحال به نظر میرسید.
صدای زنگ خفیفی در گوشم شنیدم، اما سعی کردم وانمود کنم کاملا آرام هستم. کلوچه را برداشتم و گاز بزرگی به آن زدم. مقداری خرده روی سینی افتاد. دهانم به خاطر شیرینی پوسته پوسته خشک شده بود، برای همین کلوچه را با کافه لاته فرو بردم.
«اوه پس، تو دنبال آیانوکوجی-کون هستی، ها؟ واقعا عجیبه.» میدانستم ساتو-سان تا مدتی از کیوتاکا خوشش میآمد، اما از آنجایی که هرگز درباره آن بحث نکرده بودیم، احتمالاً این مطمئنترین جواب ممکن بود.
«خودم میدونم؟ منم کمی تعجب کردم، راستش رو بخوای. اما اون مسابقه دومیدانی تو جشنواره ورزشی رو یادت میاد؟ وقتی دویدن آیانوکوجی-کون رو دیدم، خب، احساس کردم قفسه سینهام سفت شده. به گمونم از اون موقع خوشم ازش اومد. »
ساتو-سان چنان با هیجان صحبت کرد که باعث شرمندگی من شد. او واقعاً شبیه یک شاهزاده خانم عاشق در قصه پریان به نظر میرسید.
پرسیدم: «اما اون واقعاً متفاوت نیست، درسته؟» «منظورم اینه که ما الان داریم در موردش صحبت میکنیم، ساتوسان. مطمئنم که کلی از پسرای دیگه برای تو عالی هستن. نمیدونم، شاید کسی مثل تسوکازاکی-کون از اون کلاس؟ خیلی خوش تیپ بود و دخترای زیادی تو یه لحظه دورش جمع میشدن.»
ساتو-سان گفت: «اینطور فکر نمیکنم. انگار که اون با یه بازیکن کلاس بالا تو باشگاهش بیرون میره.»
بنابراین، کسی قبلاً او را از آن خود کرده بود. جای تعجب نداشت دیگر کسی در مورد او صحبت نمیکرد. زن یا مرد، اشخاص مشهور همیشه هنگام شروع یک رابطه به محبوبیت خود ضربه میزنند.
پرسیدم: «آهان باشه. خیلی خب. پس، ساتوناکا-کون چطور؟ الان باید مجرد باشه، درسته؟»
ساتو-سان جواب داد: «خب، فکر میکنم اون باحال باشه، اما… به گمونم چنین احساسی نسبت به اون ندارم.»
تلاشهای من برای پیشنهاد پسران محبوبتر دیگر تأثیر چندانی بر او نداشت. به نظر نمیرسید کیوتاکا را فقط به خاطر ظاهرش دوست داشته باشد، اینطور نبود که او را با تسوکاساکی-کون یا ساتوناکا-کون از نظر ظاهر مقایسه کند. با این حال، کیوتاکا در لیست ده پسر برتر مدرسه بود، و ساتو-سان باید این واقعیت را متوجه شده باشد.
یک همراه خوش قیافه نماد موقعیت و جایگاه بود. قرار ملاقات با پسری عالی یا دختری زیبا برای افزایش شهرت و محبوبیت شما کافی است. وقتی شروع به «بیرون رفتن» با هیراتا-کون کردم، ستاره اقبال من بالاتر از آن چیزی رفت که انتظار داشتم. اگر ساتو-سان الان با کیوتاکا دوست شود، ممکن است محبوبیت و شهرت او در آینده نزدیک به حد انفجار برسد. اگر کیوتاکا استعدادهای واقعی خود را آشکار کند، شهرت او ممکن است هیراتا-کون را تحت تاثیر قرار دهد.
با وجود اینکه کیوتاکا توجه زیادی در مسابقه دومیدانی به خود جلب کرده بود، اما هنوز بین دختران محبوبیت چندانی نداشت – احتمالاً به دلیل رفتار آرام، و اینکه به نظر میرسید فقط با هوریکیتا سان صحبت میکند. بعلاوه، بیشتر دخترها از دوستهای پسر او، از جمله ایکه-کون، یامائوچی-کون و سادو-کون، متنفر بودند.
در هر صورت، ساتو-سان قبلاً نمیتوانست زیاد با کیوتاکا صحبت کند. حالا فقط با دیدن مسابقه دو میدانی به او علاقهمند شده بود؟ آیا این علاقه سطحی نبود؟ من کیوتاکا را بهتر از او میشناختم. من ماهیت واقعی او را میدانستم. من از بخش عمیق و تاریک او خبر داشتم که ساتوسان حتی تصور نمیکرد وجود داشته باشد.
آخ! نه نه! دلیلی نداشتم از ساتو سان بدگویی کنم. باید از او حمایت کنم. چرا؟ چون با هیراتا یوسوکه-کون قرار ملاقات میگذاشتم. هیچ دلیلی نداشتم راه عاشقانه دیگران را نابود کنم. من باید کارویزاوا کی، دوست دختر هیراتا-کون، رهبر همه دختران کلاس D باشم.
پرسیدم: «ببین، میدونم این ممکنه عجیب به نظر برسه، اما با جدیت دنبال اون میری؟ واقعا – جدا؟» کاروزاوا کی «واقعی» این سوال را با شک خواهد پرسید.
«آره.» ساتوسان بدون تردید جواب داد. مصمم بود. این یک شوخی نبود.
گفتم: «خب، این خیلی خوبه کسی رو پیدا کردی که دوستش داری، درسته؟ آیانوکوجیکان الان تو هیچ رابطهای نیست.»
«درسته. به همین خاطر فکر کردم این ممکنه شانس من باشه. احساس کردم باید عجله کنم. »
این قدیمیترین قصه ممکن بود. تو به علاقهات جلوی دوست خود اعتراف کردی و او همان پسری را که دوست داشتی دزدید. فهمیدم چرا ساتو-سان محتاط است. احتمالاً فهمیده بود من مورد قابل اطمینانی هستم، چون نامزدی دارم که در جایگاه بالاتری از کیوتاکا قرار داشت.
با این حال، هرگز تصور نمیکردم که این دونفر در تعطیلات زمستانی با هم قرار بگذارند. با وجود اتفاقی که روی پشت بام افتاده بود، کیوتاکا واقعاً با ساتو-سان بیرون میرفت، حتی اگر اصلاً به او علاقهای نشان نمیداد.
پاره کردن. ناخودآگاه بستهبندی کاغذی نی را پاره کردم.
پرسیدم: «پس، این مکالمه کوچیک ما ربطی به قرار شما داره؟»
چشمان ساتوسان برق زد و سرش را تکان داد. او در حال حاضر به طرز آزاردهندهای میدرخشید. «آره. من فقط میخواستم بپرسم چه چیزی باعث موفقیت یه قرار ملاقات میشه. میدونی؟ تعجب کردم که تو و هیراتا کون چطور با هم دوست شدید.»
من و یوسوکه-کون تنها کسانی در کلاس بودیم که رابطه خود را اعلام کرده بودیم. اگر ساتو از دانش آموزهای کلاسهای دیگر کمک میخواست، احتمالاً جواب آنها چیزی شبیه به این بود که «کیوتاکا، اون دیگه کیه؟ « کاملا منطقی بود از من کمک بخواهد.
ادامه داد: «کاروزاوا-سان، تو بلافاصله بعد از شروع مدرسه با هیراتا-کون بیرون رفتی، درسته؟»
«آره. خب، حدس میزنم اینطور باشه. این واقعا موضوع بزرگی نیست.»
«البته که هست. شگفت انگیزه. کاملاً به تو احترام میذارم!» ساتو-سان هر دو دست مرا در دستانش گرفت. »لطفا، راه و روش خودت رو یادم بده! از تواناییهایی که داری برای منم بگو. »
«این یه جور» توانایی «نیست.»
نتوانستم جوابهایی که ساتو-سان میخواست بدهم. در شروع سال، فقط از قلدری وحشتناک دوران نوجوانیام فرار کرده بودم. مصمم بودم که تجربه دوران دبیرستانم را بهبود ببخشم، برای همین از هیراتا-کون کمک خواستم. حالا که به گذشته نگاه میکنم، خوش شانس بودم که او پسر خوبی بود. این تصمیم یک قمار بزرگ بود. اگر بازی کردن در نقش نامزد من را رد میکرد، الان زندگی من خیلی فرق داشت.
اما یوسوکهکان همان شخصی بود که واقعاً خواهان صلح و هماهنگی بود. اگر میتوانست با تظاهر به نامزد من بودن کمک کند، خوشحال میشد این کار را انجام دهد. میتوانستم تشخیص دهم او آدم خوبی است، به همین دلیل او را انتخاب کردم.
«نامزد» او بودن بهتر از آن چیزی بود که تصورش را میکردم. برخی از دختران دیگر در کلاس اول حسودی کردند، اما به زودی همه چیز آرام شد. یادم آمد دخترهای محبوب مدرسه قدیمی من چطور رفتار میکردند. زیاد بیرون میرفتم، با فداکاری خرید میکردم، از دخترها خواستم به من پول بدهند. خیلی زود، من ملکه دختران کلاس D بودم.
و با دروغ زندگی کردم. ساتو سان از من خواست که مشاوره در مورد مسایل عاشقانه به او بدهم، اما من چیزی برای گفتن نداشتم. چگونه کسی که هرگز نامزد نداشته است میتواند راز قرار ملاقات را بداند؟
نمیخواستم ساتوسان را ناامید کنم. من گذشته میتوانست راهی دروغین پیدا کند و با شجاعت «دانستههایی» که در مجلات یا تلویزیون دیده بود، ارایه کند. اما من داشتم تغییر میکردم. نمیخواستم ساتو-سان که به من اعتماد کرده بود ناامید کنم، اما از بازی در نقش دختر مغرور و خود شیفته خسته شده بودم. میخواستم حقیقت را در مورد خودم به ساتو-سان بگویم.
هرچند موفق نشدم. باید نامزد با اعتماد به نفس یوسوکه-کون میشدم. برای حفظ امنیت خودم با دروغ زندگی کردم. اما هنوز نیاز بود به این صورت زندگی کنم؟ آیا قرار ملاقات قلابی با یوسوکه-کون هنوز لازم بود؟ این افکار در ذهنم میچرخید.
مانابه، ریوئن، و دوستان آنها یک تهدید واقعی برای من به حساب میآمدند، اما کیوتاکا از من مراقبت میکرد. حالا، هیچ کس نمیداند در گذشته مورد آزار و اذیت قرار گرفته ام. حتی اگر در این راه اتفاقی بیفتد، باور داشتم که کیوتاکا مرا نجات خواهد داد.
نامزد یوسوکهکان بودن با مزایای زیادی همراه بود، اما اگر دیگر او را نبینم، بلافاصله جایگاهم را در کلاس از دست نمیدهم، درست است؟ منظورم این است اگر از یوسوکه-کون بخواهم «از هم جدا شویم» آن هم بعد از اینکه از او خواستم «با من قرار بگذارد» خیلی خجالتآور خواهد بود، اما احساس میکردم که خوب نتیجه میدهد. اگر اینطور باشد، تنها و آزاد میشوم… و میتوانم دنبال عشق واقعیام بروم.
صبر کنید – نمیتوانستم در حال حاضر به این چیزها فکر کنم. ساتو سان منتظر بود تا جوابش را بدهم. بعداً میتوانم به رابطه دروغین خود با یوسوکه-کون فکر کنم.
گفتم: «پس، نمیخوای این یه قرار ملاقات عادی باشه، نه؟ «» میگی که میخوای یه قرار جدی با آیانوکوجی-کون داشته باشی. چیزی که شما رو به زوج رسمی تبدیل کنه، درسته؟ »
جواب داد: «آره.» میخواست کیوتاکا دلباخته او شود. «باید چکار کنم؟»
«بزار ببینم…» باید فکر کنم. چطور به ساتو-سان کمک کنم تا با کیوتاکا آشنا شود؟
نمیدانم چطور پسری را عاشق تو کنم. علاوه بر این، کیوتاکا به وضوح با دیگر بچهها متفاوت بود. یک عاشقانه معمولی اصلا او را راضی میکند؟ یا شاید او از آن دسته افرادی بود که پنهانی آرزوی یک عاشقانه معمولی را داشت. گفتن هر دو مورد برایم سخت بود.
در حالی که فکر میکردم چه کار کنم، ساتو سان تلفنش را درآورد. «شاید من خیلی بد توضیح میدم. اوم، میدونی، هنوز در مورد این موضوع کاملا تازه کار هستم. سعی کردم قرار ملاقات خوبی رو رقم بزنم. نظرت چیه؟» برنامهای که در تلفن تایپ کرده بود به من نشان داد.
ملاقات در ظهر – ناهار – سینما – خرید – اعتراف عاشقانه زیر درخت افسانه ای؟ و یک هدیه
فوق العاده ساده به نظر میرسید. خب، فهرستسازی همه چیز را ساده جلوه میدهند.
یکی از جزئیات بلافاصله توجه مرا جلب کرد. «یه لحظه صبر کن. قصد داری تو اولین قرار ملاقاتت بهش بگی دوستش داری؟ »
«به گمونم زیاده روی باشه، اما اگه فقط بتونم شجاعتم رو جمع کنم.»
فکر میکردم میخواهد به آرامی اما در عوض با اطمینان زیاد رابطه را عمیقتر کند. قاطعتر از چیزی بود که تصور میکردم.
من پرسیدم: «فکر نمیکنی خیلی زود باشه؟» «منظورم اینه که اگه تا قرار دوم یا سوم منتظر بمونی، خوبه. اینطوری بازم رابطه شما خوب پیش میره. تازشم، ممکنه چیزی در مورد اون متوجه بشی که واقعاً خوشت نیاد.»
حتی دخترانی که تجربه رمانتیک داشتند گاهی اوقات نمیدانستند چگونه یک رابطه جدید را شروع کنند و ساتو سان هم یک تازه کار مطلق بود. امیدوارم به آرامی همه چیز را پیش ببرد.
اگرچه، من به عنوان یک مبتدی دیگر، چه باید میدانستم؟
اضافه کردم: «و اینکه،» درخت افسانهای «چی هست؟» «یکی از چیزایی که اگه زیر اون سوگند بخوری، برای همیشه با هم میمونید؟»
مدرسه چنین درختی داشت؟ آیا این افسانه رواج یافته بین مردم بود؟ حتی اگر این قدرت اسرارآمیز واقعا وجود داشته باشد، این که ده یا بیست سال خود را به طور غیرقابل برگشتی به کسی وصل کنی خوب به نظر نمیرسد.
«خب، زیاد معروف نیست. در موردش تو تابلوی اعلانات مدرسه دیدم. میگفت که اگه به کسی زیر درخت بگی چه احساسی داری، اون به دوست داشتن تو جواب مثبت میده. به نظر میرسید که داستانهای زیادی از جواب دادن این روش وجود داره. »
هان. شاید بهتر است نگاهی به آن بیندازم. عکس تابلوی اعلانات مدرسه را در تلفن همراه بررسی کردم و دیدم که داستانها درست هستند. درخت وجود داشت و چندین اعتراف عاشقانه موفق آنجا اتفاق افتاده بود. ظاهراً هنگام تأسیس مدرسه، کسی این لقب را به درخت داده است. این درخت باید بیشتر از پنجاه سال سن داشته باشد.
طبق آنچه خواندم، اعتراف عاشقانه باید عصر، قبل از غروب آفتاب، بین ساعت چهار تا پنج انجام شود. پیامها همچنین بیان میکردند که هیچ کس دیگری نباید آن اطراف باشد. اگر تمام شرایط را داشته باشید، ۹۹ درصد احتمال موفقیت شما وجود دارد.
خیلی مشکوک به نظر میرسید.
پرسیدم: «به هر حال، به وجود آوردن این زمانبندی خاص کار سختی نیست؟»
«آره. میگن اگه تو لحظهای که احساس خودت رو بگی، کس دیگهای اونجا باشه، دیگه جواب نمیده و فایده نداره. »
انگار تنها بودن کار سختی به نظر میرسید، مخصوصا چون افراد زیادی در آن ساعت از روز آنجا هستند. علاوه بر این، چه میشود اگر چند زوج بخواهند این فرضیه را همزمان آزمایش کنند؟ واقعا انگار خرافات بود، اما مردم هر کاری انجام میدهند تا اعتراف عاشقانهای که یک بار در زندگی رخ میدهد موفقیتآمیز باشد. اگر من بودم، احتمالاً میخواستم شانس موفقیتم را به هر طریقی که شده بیشتر کنم.
پرسیدم: «اوم، پس…چرا عاشق آیانوکوجی-کون شدی؟»
«هاه؟ چرا؟»
«متاسفم.» اضافه کردم: «فقط اینکه چیزی در مورد اون نمیدونم. حتی تصور کردنش سخته. مثلاً به چه چیزی از اون جذب میشی؟ اگه به من بگی، ایدههایی برای قرار ملاقات تو به ذهنم میرسه. »
گونههای ساتو-سان از خجالت قرمز شد. هنگام صحبت صورتش را با دست پنهان کرد. «هوم خب، اولا، اون واقعاً باحاله، اینطور نیست؟ خیلی ساکت و بالغه. و اینکه، اون یه دونده سریعه. تو آزمونها از من نمره بالاتری میگیره، پس احمق نیست. میدونی، به جز هیراتا-کون، اکثر بچههای کلاس ما واقعاً نابالغ هستن.»
احتمالا منظورش ایکه-کون و یاماچی-کون بود. کاملا موافق بودم – بیشتر پسرها مثل بچه رفتار میکردند. باورش سخت بود که همه هم سن و سال بودیم. جای تعجب نداشت بیشتر دخترها به دنبال پسرهای سال بالایی بودند.
«لطفاً این رو بین خودمون نگه دار.» ساتو سان اضافه کرد: «به دخترهای دیگه نگو، باشه؟ نمیخوام بفهمن آیانوکوجی-کون چقدر عالیه یا من چقدر بیتجربه هستم.»
«با این وجود، اشکالی نداره در مورد اون با من صحبت کنی؟»
«خب، تو نامزد هیراتا-کون هستی. پس دیگه رقابتی وجود نداره. »
ساتوسان به من تکیه کرده بود. حس خوبی داشت که برایت ارزش قائل شوند… اما چرا باید کیوتاکا باشد؟ اگر هر پسر دیگری بود، تمام و کمال و صادقانه از او حمایت میکردم. اینقدر آشفته نمیشدم. آیا فقط یک سرنوشت بیرحمانه بود؟
«آه.» نتونستم جلوی آه کشیدن خود را بگیرم.
چهره ساتوسان غمگین شد. پرسید: «من… دارم مزاحمت میشم، نه؟»
«اوه ببخشید. راستش رو بخوای اصلاً به این خاطر آه نکشیدم. ” احساس کردم ابری در قلبم شناور شده است. با این حال، اینطور نبود که عاشق کیوتاکا باشم. من فقط… رابطه منحصر به فردی با او داشتم. با این حال، الان، باید به ساتوسان کمک میکردم. «باشه، بزار برنامه قرار تو رو دوباره بررسی کنیم. شاید بهتر باشه ناهار رو برای بعد از فیلم در نظر بگیری. اینطوری، اگه همه چیز عجیب و غریب شد، همیشه میتونید در مورد فیلم یا هر چیزی خواستید صحبت کنید.»
«باشه. ایده خوبیه، کاریزاوا-سان.» ساتو سان تلفن خود را بیرون آورد.
«خب، این قرار ملاقات بزرگ کی هست؟» وارد صفحه اصلی سایت سینما شدم تا بررسی کنم که آیا زمان بلیت قابل تغییر است یا خیر.
«پس فردا.»
«خب، خیلی زوده. صبر کن – پس فردا؟! یعنی روز بیست و پنجم! » تقریباً بدون فکر از جا بلند شدم، اما جلوی خودم را گرفتم. با گیجی نشستم.
ساتو سان خندید: «هه هه!»
منو مسخره نکن!
بیست و پنجم دسامبر. یکی از مهمترین روزهای سال. اوه-کیوتاکا! چه فکری در سر داشت که در کریسمس قرار ملاقات گذاشته بود؟! آن روز، روزی بود که دوستان با هم وقت بگذرانند و رابطه خود را عمیقتر کنند. روزی برای محکم کردن عشقشان. برای شروع رابطه نبود.
باید با آرامش رد میکرد و پیشنهاد میداد قرار ملاقات را به بیست و ششم منتقل کنند. در واقع، ممکن است نتیجه معکوس داشته باشد. ممکن است او را به عنوان پسری که فقط قصد دارد شیطنت به خرج دهد، نه یک انسان خوب جلوه دهد.
آنقدر نگران بودم که فکرم به هم ریخته بود. دوباره آهی کشیدم.
«چی شده، کارویزاوا-سان؟»
«اوه، هیچی. نگرانش نباش. » چرا این همه گیج شده بودم؟ به من مربوط نبود. من در خصوص قرار ملاقات آنها حرفی نداشتم. این خود آنها بودند که تصمیم میگرفتند. «بیست و پنجم، نه؟ خب، حدس میزنم بهتر از شب کریسمس باشه.»
سینماها در شب کریسمس خیلی شلوغ بود. اگر خیلی به زمان نمایش یا جایی که مینشینید اهمیت ندهید، میتوانید تمام روز را آنجا بگذرانید.
ادامه دادم: «پس، اگه دیدن فیلم رو ساعت ۱۱:۵۰ شروع کنی، ساعت ۱:۳۰ تموم میشه. اگه ناهار رو قبل از دو شروع کنی، احتمالاً میتونی حدود ساعت سه رستوران رو ترک کنی. این بهت فرصت میده تا بعد از چهار سال احساسات خودت رو به اون بگی. خوبه؟ «
ساتوسان با رضایت سر تکان داد.
«بهتره ناهار هم رزرو کنی.» اضافه کردم: «میخوای صندلی نزدیک پنجره رو داشته باشی، درسته؟» از آنجایی که اوج شلوغی در ساعت ناهار نبود، مطمئن بودم که او میتواند غذا رزرو کند. همچنین، اگه از قبل سفارش داده باشی، رستوران میتونه چیزایی درست کنه که تو منوی همیشگی نیستن. »
«هرگز حتی به فکرم هم نمیرسید. همون چیزی که از تو انتظار داشتم، کارویزاوا سان! »
فکر کردم مردم باید یک قرار ویژه روز کریسمس در نظر بگیرند. راستش را بخواهید، این پسر بود که باید این برنامهها را تنظیم میکرد. با این حال، صحنه برای اعتراف عاشقانه ساتوسان آماده میشد، بنابراین احتمالاً بدون مشکل بود.
شاید. مطمئن نبودم. هر چند رقتانگیز باشد، هرگز در یک قرار ملاقات واقعی نبودم.