solo leveling - قسمت 12
‘هنوز مطمئن نیستم،…’
برای اینکه کاملاً مطمئن شود به صفحه یکی از انجمن های اینترنتی اختصاصی برای شکارچی ها مراجعه کرد و سوالش را به طور ناشناس مطرح کرد.
{عنوان : یه اتفاق عجیب برام افتاده.}
{شرح : یکسری اطلاعات فردی درمورد توانایی هام شبیه بازی های کامپیوتری جلوی چشمم ظاهر میشن و من حتی میتونم اونها رو ارتقا بدم! کسی هست که چنین اتفاقی رو تجربه کرده باشه؟}
خیلی زود موجی از نظرات زیر پیامی که گذاشته بود ظاهر شد.
ناشناس :خخخ، داداش ساقی تو عوض کن.
ناشناس :دیوونه نیست؟
ناشناس : عقلشرو از دست داده
ناشناس : زیادی گیم زدی
ناشناس : احتمالاً طراح انیمیشن نیستی؟
ناشناس : برو خودتو به نزدیک ترین دکتر نشون بده
ناشناس : خیلی دوست دارم بیشتر بشنوم
ناشناس : هرخری که گواهی شکارچی هارو داره رو راه ندید اینجا. جدی جدی باید یه فکری به حال این انجمن کرد.
سیلی از کامنت ها با محتواهایی از همین دست به راه افتاد.
“هعیییی…”
جین وو آه بلندی کشید. ساعت ها به تحقیق و جست و جو پرداخته بود و هیچ نمونه دیگری از مشکلی که داشت پیدا نکرده بود؛ مردم او را احمق و دیوانه خطاب کرده بودند و با این وجود هنوز هم هیچ اطلاعاتی به دست نیاورده بود…
“فکر کنم قضیه من واقعاً خیلی نادر باشه.”
تنها کسی که روی این کره خاکی چنین چیزی را تجربه کرده بود خودش بود و خودش.
خاص ترین شکارچی در تمام جهان!
به زمان نیاز داشت تا به قابلیت هایی که این شرایط برایش فراهم میکرد و رشد و طرقی ای که برایش به دنبال میآورد پی ببرد. امّا در کل احساس خوبی نسبت به این قضیه داشت.
از پنجره بیرون را نگاه کرد، خیلی از غروب آفتاب گذشته بود.
” چقدر زود گذشت!”
چشم هایش را روی هم فشرد.
به خاطر زل زدن به صفحه کامپیوتر برای چنین مدت طولانیای در چشم هایش احساس سوزش میکرد.
از روی صندلیاش بلند شد تا با چند حرکت کششی بدنش را استراحت دهد. کش و قوسی به خودش داد.به سمت زمین خم شد و در همین لحظه بود که دو جعبه کوچکی که فراموش شده روی زمین افتاده بود توجهاش را جلب کرد.
“عه…”
«جعبه های شگفتانگیز»
دو جعبه که در کاغذ کادو های معمولی پیچیده شده بودند و با یک روبان بسته شده بودند.درست مثل همانهایی که در بازی های کامپیوتری دیده بود.
‘ احتمالاً وقتی داشتم دیوونه بازی در میآوردم از روی تخت افتادن پایین’
کاملاً از یاد برده بود که چنین جعبه هایی را به عنوان جایزه دریافت کرده بود. نزدیک ترین جعبه را برداشت و کاغدش را باز کرد.
” چسب زخم؟!!…”
با نگاهی بحتزده به چیزی که درست شبیه یک چسب زخم معمولی بود خیره شده بود که ناگهان اطلاعات مربوط به آن با حروفی سبز رنگ در بالای سرش ظاهر شد.
{آیتم: چسبزخم}
یک چسب زخم معمولی،مناسب برای رسیدگی به زخم ها و خراش های کوچک. میتواند در جعبه ابزار شما ذخیره شود.
” یه چسبزخمه…”
انتظار داشت که این وسیله هم مثل گنجینه هایی که از داخل سیاهچال ها پیدا کرده بود ویژگی های بهخصوصی داشته باشند،امّا امروز آنقدرها خوششانس نبود.
‘ قبل از هر چیز بهتره بگم که تا حالا نشنیدم کسی از داخل سیاهچال چسبزخم پیدا کنه…’
با دودلی،در حالی که نیمی از وجودش را ناامیدی و نیمی دیگر را شوق و اشتیاق فرا گرفته بود جعبه باقی مانده را باز کرد،
و حالا صاحب یک خودکار جدید شده بود.
از تمام زوایا بررسیاش کرد و سرش را فشار داد تا نوک خودکار بیرون بیاید؛یک خودکار کاملاً معمولی بود.
{آیتم:خودکار }
یک خودکار معمولی. میتواند در جعبهابزار شما ذخیره شود.
به نظر میرسی هربار که یکی از این جعبه ها را باز میکرد یک تکه آشغال معمولی از داخلاش پیدا میکرد.
“هممم…”
خوب،حداقل دست خالی نمانده بود.اگر چه که نیازی به خودکار یا چسبزخم نداشت،اما به لطف آنها،در مورد وجود داشتن چیزی به نام جعبه ابزار مطلع شده بود.همچنین از آنجایی که اطلاعات سایر لوازمی که داخل اتاق بود نمایش داده نمیشد،فهمید که تنها میتواند اطلاعات آیتم هایی که از داخل جعبه های شگفتانگیز پیدا میکند را بخواند.
“جعبهابزار”
به محض اینکه جعبهابزارش را صدا زد،شمایلی از یک انبار با هزاران هزار خانه در برابرش ظاهر شد.
به عنوان جعبه ابزار یک کاربر سطح 1 ،آنقدر ها هم که فکر میکرد خالی نبود. فکر نمیکرد چیزی داخلاش باشد،اما در خانه اول چیزی به چشمش خورد که آشنا به نظر میرسید.
“همونه…؟”
بلافاصله آن را از جعبهابزار بیرون آورد.
درینگ
{ایتم: شمشیر آهنی بلند پادشاه سنگ سیک}
حمله +10
درست همان شمشیر بود،شمشیر آقای کیم که قبلاً آن را از داخل مقبره زیرزمینی برداشته بود.فکر میکرد آنرا داخل دروازه جا گذاشته است.
“هی،چطوری تو.”
لبخندی روی صورتاش نقش بست.
از اینکه دوباره آن را میدید خوشحال بود، هردو با هم از آن تله های جهنمی جان سالم به در برده بودند.علاوه بر آن،خیلی بد میشد اگر چنین شمشیری به همین راحتی در یک بُعد دیگر جا میماند.
‘ جناب کیم آجوسی گفته بود که برای این شمشیر حدود 000/000/3 وون هزینه کرده’
سلاح های شکارچی ها در ظاهر خیلی ساده بود،امّا حقیقت ماجرا چیز دیگری بود.
اگر نیروی جادویی ای که در این سلاح ها کار گذاشته شده بود وجود نداشت، هیچ آسیبی به هیولا ها وارد نمیکردند.از همین رو، تمام سلاح هایی که با هدف مقابله کردن با چنین موجوداتی ساخته میشدند بسیار گرانقیمت بودند.
‘میتونم روی این حساب کنم. ‘
از آنجایی که توانایی پرداخت هزینه یک سلاح مناسب را نداشت، تا حالا با دست خالی مبارزه میکرد. با اینکه این یک شمشیر ارزان قیمت بود، اما باز هم برای او ارزش زیادی داشت
‘ حالا دیگه مال منی ‘
اگر جناب کیم در آینده جین وو را با این شمشیر میدید از عصبانیت خون جلوی چشم هایشرا میگرفت و شمشیرش را پس میگرفت.از جایی که او یک مرد خودخواه بود که به راحتی چیزی که زندگی اش را نجات داده بود دور انداخته بود،چنین اتفاقی دور از انتظار نبود.
اما جین وو این فرصت و همینطور این شمشیر را در ازای به خطر انداختن جانش به دست آورده بود؛ بنابراین قصد نداشت به همین راحتی ها آن را پس بدهد.
وقتی در مقبره بود دو چیز را یادگرفت.
اول باید خیلی خیلی قویتر میشد. فوقالعاده ضعیف بود و به همین خاطر چند بار تا یک قدمی مرگ رفته بود. اما این تمام ماجرا نبود.
میدانست چه اتفاقی خواهد افتاد،امّا نتوانسته بود آن شکارچی جوان را از پیشروی کردن متوقف کند،وهمینطور،میدانست جناب کیم اشتباه میکند ولی نتوانست برای آقای سانگ کاری بکند.
میدانست تصمیم درست چه بود،امّا برای این که جان خودش را نجات بدهد از آن چشمپوشی کرد. اگر میخواست دیگر اینگونه از خودش شرمنده نشود باید قویتر میشد.
و بالاخره…
‘ الکی نباید به کسی خوبی کرد.’
تنها چیزی که از لطف کردن به همرزمانش نصیبش شده بود خیانت بود. سه تا از آنها در حالی که به سختی میتوانست راه برود رهایش کرده بودند و برای نجات جان خودشان پا به فرار گذاشته بودند. نا امیدانه آن ها را صدا میزد اما هیچیک برنگشتند تا کمکاش کنند.
همه از یاد برده بودند که همین چند دقیقه پیش چه کسی زندگی شان را نجات داده بود.
‘ حساب حسابه …’
با خودش عهد کرد که دیگر از روی محبّت های بی قید و شرطش زندگی خودش را به خطر نیاندازد. به هر حال ،در آخر مهمترین چیز جان خودش بود.
این ها دو درس مهم از زندگی بودند که پس از تجربه رو در رو شدن با مرگ در قلب جین وو حک شدند تا قویتر و خودخواه تر از گذشته شود.
” میتونم انجامش بدم.”
جین وو جزو آن دسته از افراد بود که هیچ وقت درسی که یاد گرفته بودند را فراموش نمیکردند.
رو به روی یک دکه خیابانی پرستار چوی یو راه مشغول گپ زدن با یکی از دوستانش بود که مدّت ها با او ملاقات نکرده بود.
” وای، داشت یادم میرفت.”
یوراه به خاطر اورد که دوستاش کارمند انجمن شکارچیان بود.امّا این که موفق شده بود در بیمارستان شکارچی ها مشغول به کار شود ارتباطی با این آشناییٌت نداشت.
” تو خیلی درمورد شکارچیا میدونی آره؟”
“آره خوب،خیلی بیشتر از اکثر مردم.چطور؟”
“شکارچیای هست که بتونه زخم های خودش رو سریع درمان کنه؟”
“شکارچی های شفاگر رو میگی؟ اونا که یه طلسم شفا اجرا کنن تمام زخم ها رو از بین میبرن!”
“نه،نه، با جادو و اینچیزا نه.مثلاً،ناخودآگاه این کار رو بکنن.”
“ناخودآگاه؟”
“مثلا وقتی طرف از هوش رفته یا وقتی که خوابه.”
دوستش سرش را با تعجب تکان داد.
“نچ.نمیشه. تو منظورت یه چیزی مثل بازسازی کردنه،خیلی توانایی خفنیه،میدونی چیمیگم؟ یه توانایی خیلی خاص که فقط یه تعداد خیلی خیلی نادر از هیولا های درجه A و بالاتر ممکنه داشته باشناش.”
“یعنی میگی هیچ آدمی چنین قدرتی نداره؟”
“نچ. تا حالا نشنیدم یه شکارچی همچین قدرتی داشته باشه.”
“وا-واقعاً؟”
یعنی ممکنه اشتباه فهمیده باشه؟
یو راه سرش را به آرامی تکان داد و دوستش ادامه داد
“ولی بازم نمیدونم… شاید شکارچی های درجه S بتونن همچین کاری بکنن.”
با شنیدن این حرف سرش را بلند کرد.
“درجه S؟”
“شکارچی های درجه S کلی هیولا های عجیب غریب دارن،کسی هم زیاد از کار هاشون سر در نمیاره،درسته؟اسمش چی بود؟ اها شکارچی بک یون هو از فرقه وایت تایگر، ظاهراً میتونه تبدیل به یه هیولای واقعی بشه.”
ولی،سونگ جین وو فقط یه شکارچی درجه E بود.
درجه شکارچی ها در وبسایت انجمن برای عموم قابل مشاهده بود و برای هر کس که مایل بود اطلاعات کسب کند قابل دسترسی بود. اتفاقی که امروز صبح افتاده بود حس کنجکاوی یو راه را برانگیخته بود و او را وا داشته بود که درباره سونگ جین وو اطلاعات کسب کند.
‘ برای اینکه چنین قابلیّتی داشته باشه درجهاش زیادی پایین…آها!’
باز-بیداری!
به یاد آورد که دیروز وقتی داشت از جلوی اتاق جین وو میگذشت از داخل اتاق زمزمه هایی راجب باز-بیداری شنیده بود.
‘ ممکنه دچار باز-بیداری شده باشه؟’
برای اکثر مردم آشنا بودن با یک شکارچی درجه S غیرممکن بود. چه برسد به اینکه یکی از آن ها را ملاقات کنند.علاوه بر این که تعدادشان بسیار کم بود،در اکثر مواقع به سختی مشغول کار بودند. یعنی این واقعی بود؟ او از چنین فرد خارقالعاده ای پرستاری میکرد؟کسی که از درجه E به درجه S رسیده بود!
‘ اگر فقط چند نفر ارزش واقعی اون رو میدونستن…’
اگر بیشتر به او رسیدگی میکرد، این احتمال وجود داشت که بعد ها فرصت های بیشتری در اختیارش گذاشته شوند؟
بالاخره فرصت آشنایی با یک شکارچی درجه S چیزی نیست که همیشه وجود داشته باشد.آن ها اشخاصی بودند که عموم مردم نمیتوانستند به راحتی ملاقاتشان کنند،حتی اگر حاضر بودند مبالغ هنگفتی را برای این دیدار هزینه کنند.
همینطور که در خیالاتش سیر میکرد لبخند ملیحی روی صورتش نقش بست.
“خدای من؟! چت شده دختر؟ چرا داری عین خل و چل ها میخندی؟”
“اه،هم،هیچی،چیز مهمی نیست.”
یو راه سرش را تکان میداد اما لبخند روی لب هایش به این آسانی ها رفتنی نبود.
بخش 8: ارتقاء!
“خدای من.هیکل شو ببین.”
“این مریض قبلاً هم هیکلش به همین خوبی بود؟”
دو پرستار جوان که از کوریدور میگذشتند وقتی سونگ جین وو را دیدند با یکدیگر زمزمه میکردند.
او وانمود کرد که صدایشان را نشنیده و به آرامی به اتاقش بازگشت.
یک هفته میشد که مأموریت های روزانه را انجام میداد.در این مدّت چیز هایی تغییر کرده بودند.یکی از این ها تغییراتی بود که در بدنش اتفاق افتاده بود.
جین وو در برابر آینه ای که در گوشه دیوار اتاق روی دیوار نصب شده بود ایستاد.
“همممم.هممم.”
تمام بدناش را در آینه قدی برانداز کرد.
کمی از این کارش خجالت زده شد، رفتارش شبیه دختر هایی که تازه وارد دانشگاه شدهاند بود. بعد از این که چند بار گلویش را صاف کرد توانست مستقیم به آینه خیره شد.
از قرار معلوم، کاملاً تغییر کرده بود…
بدنش در حال تکامل پیدا کردن بود.
‘ عضله آوردم ‘
چشمگیر ترین تغییری که شاهدش بود افزایش حجم عضلاتش بود. چربی اندام های شل و نرمش ناپدید شده بود و عضلات قوی و محکم جای آنها را گرفته بود. حالا شانه هایش پهن تر بودند و جثهاش بزرگتر دیده میشد.
‘ خوبه، با این که گنده تر شدم ولی هنوز سرعت و چابکیم رو از دست ندادم.’
مقداری کافی از عضله درست در همان جایی که باید باشد. اگر میخواست فرم کلی بدنش را توصیف کند ‘ عضلانی و تر و فرز’ کلماتی بود که دنبالش میگشت.
او یک پسر خوشهیکل بود، شنیدن زمزمه های پرستار های جوان که درباره اش صحبت میکردند چیز عجیبی نبود.
‘ همهاش رو مدیون اینم’
پنجره آمارش را باز کرد.
دریینگ.
نام : سونگ جینوو
سطح : 1
نوع : هیچکدام
عنوان : هیچکدام
سلامتی : 100
مانا : 10
خستگی : 0
{توانایی ها}
قدرت : 31
استقامت : 10
چابکی : 10
ذکاوت : 10
ادراک : 10
( امتیاز های موجود برای تخصیص : 0)
{مهارت ها}
مهارت های خودکار :
-(ناشناخته) : نهایت
– اراده : 1
مهارت های عملی:
-دش : 1
حالا قدرتش از 30 گذشته بود.
از آنجایی که فکر میکرد تشخیص پیشرفت در توانایی های دیگر مشکل باشد، تمام امتیاز هایی که به دست آورده بود را برای افزایش قدرتاش هزینه کرد، چون به نظرش راحت ترین راه برای احساس کردن تغییرات همین بود.
از آن گذشته قدرت نقش کلیدی ای در مبارزه با هیولا ها داشت، پس با یک تیر دو نشان زده بود.
‘ این همه تغییر فقط نتیجه چند روز ورزش کردن نیست.’
در این صورت تنها یک دلیل باقی میماند.
در کنار افزایش یافتن قدرتاش، عضلاتاش نیز تغییر میکردند تا بیشترین تأثیر را به نمایش بگذارند.
بجز این علٌت دیگری به ذهناش نمیرسید.
وجدانش از خرج کردن تمام امتیاز ها برای افزایش قدرت ناراحت بود، امٌا پس از مشاهده تغییرات بدناش، راضی بود و تمام نگرانی هایی که داشت را به فراموشی سپرده بود.
‘ خودمونیم ها، خیلی خوشتیپ شدم،نه؟’
پرستار ها هرروز بیشتر و بیشتر راجباش صحبت میکردند.از آنجایی که شغل آنها مراقبت کردن از سلامت جسم انسان ها بود، بهتر از هرکس دیگری میتوانستند بدن جینوو را داوری کنند.
جینوو گوش های تیزی داشت و هروقت در بیمارستان نامی از او برده میشد متوجه میشد.
‘ فکر کنم دیگه وقتش باشه خودمو مرخص کنم’