Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 26
چند دقیقه بعد، دوباره وارد ایستگاه دانشگاه دونگگوگ شدم و یه موش زمینی خوردم. این کار رو کردم تا پوستم که به خاطر تماس با مه سمی آلوده شده بود رو خوب کنم. یکم وقت میبره ولی مسمومیت رو میشه با خوردن گوشت گونههای زمینی برطرف کرد.
در حال خوردن بودم که صدای داد و فریاد بیهیونگ رو شنیدم، توپش هم قشنگ پر بود. […هوی! زده به سرت؟ این دیگه چه کاری بود که کردی؟]
«خفه خون بگیر.»
[نه، از این قضیه دیگه نمیتونی قسر دربری. زدی مجسمهی یه اسطوره رو به فنا دادی! میخوای کانالم رو به خاک بدی؟! نکنه اون «ژنرال کچل عدالت» پشت سر کانالم بد بگه…]
مجسمهی یه اسطوره. هر دنیایی، اسطورهی خودش رو داره، کرهی جنوبی هم همینطور. راستی، بیهیونگ بهش گفت «ژنرال کچل عدالت». اون فرد معروف و بزرگی تو کرهی جنوبی بود اما…
حقیقتا آدمی نبودم که پشت سرش اینجوری صداش بزنم.
[اسطورهای ردا به تن، از کارهای وحشیانهی شما عصبانیه.]
اسطوره «اسیر سربند طلایی» داره میخنده.]
بین تمام مجسمهها تفاوت رده وجود داره، اما اونا قدرت مهر شدهی اسطورهها رو درونشون دارن. اگه مهر یکی از اون مجسمهها رو بشکنم، میتونم مقداری نیرو به دست بیارم، مثل یه آیتم یا مهارتی که اسطورهی مدنظر وقتی زنده بود ازش استفاده میکرد. اما «شکستن مُهر» وقت گیر بود و مطمئن نبودم مهارتی که میخوام رو میتونم گیر بیارم یا نه.
تو گوشیم، یه نگاه به راههای نجات انداختم.
{«اما اگه تو مجسمهی برنزی سامیونگدانگ مهر شده بود، پس چطور این مهارت رو به دست آوردی؟}
«از قدیم گفتن اگه بودا رو دیدی، بودا رو بکش.»
«چی؟ نکنه…»
«هاها، همینجوری گفتم بذار یه امتحانی بکنم… ولی درست از آب دراومد. همهی مجسمهها هم برای عبادت نیستن.»
«هی! ای لاشی، بهتره حرف دهنت رو بفهمی. ممکنه اساطیر نفرینت کنن.»}
تو خروجی آخر برای ورود به چونگمورو، «مهارت» سامیونگدانگ ضروریه و بهترین راه هم برای به دست آوردن این مهارت، از بین بردن مجسمه بود. البته میتونستم چیزی شبیهش رو از فروشگاه دوکبی بخرم ولی اما… هرچی بیشتر سکه ذخیره کنم، بهتره.
«خب این «راز مردونه» رو خوب انجام دادی؟»
سریع اسکرین گوشیم رو خاموش کردم. همراههام، از جمله جونگ هیوون، جمع شده بودن.
«آره. یه چیزایی هم براتون آوردم.»
آیتم هایی که از اون مجسمه نصیبم شده بود رو بیرون آوردم. از شانس خوب، مجسمهی سامیونگدانگ هم آیتم داشت و هم مهارت.
[تسبیح سامیونگدانگ]
[ردای سامیونگدانگ]
ردای قدیمی و تسبیح. تو چشمهای همه علامت سوال بود. میدونستم دارن فکر میکنن. اما منم اینو میدونستم که: تو این دنیا، «قدیمی» بودن چیزی به معنی «خوب» بودنشه.
«انگار آیتمای خوبین، آخه وسایل یه شخص بزرگن.»
«شخص بزرگ؟»
«سامیونگدانگ رو میشناسی؟»
[اسطورهای ردا به تن، خشکش زده تا ببینه شما چیکار میخواین بکنین.]
جونگ هیوون با حالتی بی میل پرسید: «…کی هستش حالا؟»
[اسطورهای ردا به تن داره داره خدا خدا میکنه که ای کاش جلوی کاراکتر «جونگ هیوون» ظاهر بشه.]
«آها! من میشناسم!» خوشخبتانه یکی میشناختش. طبیعتا یو سانگا بود که این رو گفت. «یادمه وتی داشتم تاریخچهی کره رو میخوندم چشمم بهش خورد! اون یه راهب از سلسلهی جوسانه، درسته؟»
«آره، درسته.»
«وقتی ارتش کره داشت جلوی تهاجم ژاپن کم میاورد… اون تو نبرد نُوونگپیونگ و نبرد ووکوآندونگ جنگید!»
کمتر از این هم از یو سانگا انتظار نمیرفت. منم تاریخ کره رو خونده بودم ولی این رو نمیدونستم.
[اسطورهای ردا به تن، تحت تاثیر کاراکتر «یو سانگا» قرار گرفت.]
سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم و گفتم: «بیخیال حالا، این آیتما قدرت اونو دارن.»
«…واقعا؟»
«واااای، واقعیه!»
جونگ هیوون و لی هیونسونگ وقتی اطلاعات آیتم رو دیدن و مطمئن شدن، جا خوردن.
«ولی دوکجا- شی، از کجا میدونستی چطور اینا رو گیر بیاری؟»
«کاری نکردم، جلوی مجسمهی سامیونگدانگ دستام رو به هم زدم و… اینا ازآسمون افتادن.»
«هن؟ برو بابا…»
خودم هم میدونستم حرفام مسخرن ولی پشت هر حرف مسخرهای دلیلی نشسته. ظاهر جدی به خودم گرفتم و رو به اعضای اکیپ کردم. «به نظرم… سامیونگدانگ اینا رو برای کرهی جنوبی فرستاده.»
«عا…»
تو این »عا» گفتنشون کلی حرفه. بهشون توجهی نکردم و به حرفام دادم. به هر حال ازشون که نخواستم به حرفام گوش بدن.
«شاید از خیر وسایلش گذشته که این کشور رو نجات بده، درست عین کاری که موقع هجوم ژاپن انجام داد. هرچی نباشه الان کرهی جنوبی کشوریه که توش آشوب به پا شده.»
[اسطورهای ردا به تن، تحت تاثیر حرفهای شما قرار گرفت.]
همیشه کسایی هستن که از آب گل آلود ماهی بگیرن، مثل من.
«…تو این دنیای عجیب غریب، همچین اتفاقی چیز عجیبی محسوب نمیشه. شاید اصلا سامیونگدانگ یکی از «اساطیر» باشه. مگه نه؟»
در کمال تعجب، یو سانگا اولین کسی بود که متقاعد شد. شاید هم نمیخواست من ضایع بشم و خجالت بکشم. جالبش اینجاست که وقتی یو سانگا حرفام رو قبول کرد، لی هیونسونگ هم سریع متقاعد شد.
«جانم به فدایت سامیونگدانگ…»
لی هیونسونگ خیلی وقته که با حس وطن پرستی اخت گرفته و انگار داشت الان اصول دوران سربازیش رو تو ذهنش مرور میکرد. لی گیلیونگ هم ظاهرا قانع شده. جونگ هیوون تنها کسی بود که داشت با یه نگاه عاقل اندر سفیه براندازم میکرد و رسما با نگاهش میگفت این چیزشعرا چیه میگی.
[اسطورهای ردا به تن، از حرفای شما خوشش اومده و اسم مستعارش رو آشکار میکنه.]
[اسطوره «ژنرال طاس عدالت»، خطاهای شما رو بخشید.]
بیهیونگ با یه قیافهای که داد میزد «ناموسا؟» رو به بالا نگاه کرد و بعد قشنگ از حیرت پشماش ریخت. قدرت یه اسطوره، مستقیما با شهرتش در ارتباطه. برای همین عاشق اینن که داستانشون اینجوری دهن به دهن بچرخه. کدوم اسطوره دلش تحسین نمیخواد؟
«یو سانگا- شی، تسبیح سامیونگدانگ رو به تو میدم چون خیلی خوب میشناسیش.»
«واقعنی؟ میتونم داشته باشمش؟»
«یو سانگا- شی، به نظرم اگه تو از این استفاده کنی، سامیونگدانگ خیلی هم خوشحال میشه.»
درواقع با اینکه تسبیح سامیونگدانگ از وسایل یه اسطوره بود اما با این حال قدرت آنچنانی نداشت. تسبیح، اثر ستارهی یه حامی نبود، احتمالا هم به اینکه سامیونگدانگ یه چهرهی شناخته شدهی جهانی نیست ربط داره و همین سطح وسایلش رو پایین آورده. اما خب به هر حال یه آیتم سطح Bـه پس میتونه یخورده قدرت جادویی رو افزایش بده که سرعت بازیابی قدرت جادویی هم به دنبالش بیشتر میشه.
جونگ هیوون با حسادت به یو سانگا نگاه کرد و گفت: «یو سانگا خیلی چیزا میدونه. من اصلا چیزی دربارهی سامیونگدانگ نمیدونستم چون تو مدرسه زیاد وضعم جالب نبود.»
«عا… خب… خب…»
شوخی کردم، شوخی کردم. قیافت رو اینجوری نکن.»
به جونگ هیوون اخمو گفتم: «یه چیزی هم برای تو دارم جونگ هیوون- شی.»
«برای من؟ اون ردا رو میگی؟»
«آره.»
«بیخیال. اصلا دلم نمیخواد هیچ جوره همچین چیزی بپوشم.»
«…فقط امتحانش کن. پشیمون نمیشی.»
جونگ هیوون لحظهای تردید کرد و بعد ردای قدیمی رو گرفت. داشت سعی میکرد به تیپش لطمهای وارد نشه ولی الان با این ردا شده عین یه گدای در به در.
[اسطورهای که از وفاداری خوشش میاد، از کارهای شما انتقاد میکنه.]
[اسطورهای که دوستی رو تحسین میکنه، از کارهای شما خوشش اومده.]
اگه آیتم های اثر ستاره، «چوب بامبو و صندلهای حصیری سامیونگدانگ»، نصیبم میشد اون وقت شرایط فرق میکرد، اما این دوتا آیتم دیگه رو الان لازم نداشتم. جونگ هیوون به انعکاسش تو شیشهی درهای مترو نگاه کرد و حالت چهرهـش کمی گنگ و نامشخص شد.
«نمیدونم چطور بگم ولی… یهو حس کردم میتونم افسار قدرت عدالت دستمه.»
ردای سامیونگدانگ آیتمیه که هرکی تنش کنه، حس عدالت طلبی و ارادهـش بیشتر میشه. من نیازی بهش نداشتم ولی آیتم خیلی خوبی برای جونگ هیوون بود.
«گفتی سامیونگدانگ؟ نمیدونم چرا عذاب وجدان گرفتم. باید بیشتر مطالعه کنم.»
[اسطوره «ژنرال طاس عدالت» از این اوضاع خوشحاله.]
[100 سکه اهدا شد.]
به شوخی گفتم: «خب حالا بیاین دست به دست هم بدیم و دعا کنیم.»
***
حرفم فقط یه شوخی بود اما جونگ هیوون جدی جدی رفت که دعا کنه.
جونگ هیوون توسط مه سمی آلوده شده بود و در حالی که داشت یه موش زمینی میخورد گفت: «راستی، کی اون مجسمه رو شکسته؟ حتما کار دوکجا- شی که نبوده، مگه نه؟»
«…»
«…دوکجا- شی؟»
«آماده باشین. به زودی میرسیم چونگمورو.»
به تونل تاریک نگاه کردم. 20 دقیقه میشه که لی گیلیونگ از ارتباط متنوع استفاده کرده و باعث شده تو امنیت به راهمون ادامه بدیم. با حساب اینکه طول مسیر دانشگاه دونگگوک تا چونگمورو 1 کیلومتره، دیگه وقتشه «اون» چیز از راه برسه.
[سناریوی فرعی جدیدی از راه رسید!]
الحق که حلال زاده بود.
«همه عقب وایسین.»
+
[سناریوی فرعی – زندان توهم]
نوع: فرعی
دشواری: D الی F
شرط تکمیل: طی محدودیت زمانی داده شده، از زندان توهم فرار کنید.
محدودیت زمانی: 1 ساعت
پاداش: 300 سکه
شکست: ؟؟؟
+
[سناریوی فرعی – زندان توهم شروع شد!]
احتمالا یو جونگهیوک یه مقداری تو این سناریو عذاب کشید. این سناریو یکی از دردناکترین تلههای ممکن برای یه پسروـه. یو سانگا پرسید: «زندان توهم؟ این دیگه چیه؟»
اگه نمیپرسید هم خودش میتونست حدس بزنه چیه.
«داره میاد. با همتونم، لطفا سعی کنین به خودتون مسلط باشین و از کنترل خارج نشین.»
قبل اینکه حرفام تموم شن، مه غلیظی اطرافم رو گرفت. مهی که درجا تونل رو در بر گرفت، دیدم رو کور کرد. اعضای اکیپ که نزدیک هم بودن رو دیگه نتونستم ببینم. اطراف رو که نگاه کردم، تونستم فقط یه صحنهی کج و معوج ببینم، انگار که تحت تاثیر مواد بودم.
«آییی… حالم داغونه!» جونگ هیوون فریاد زد. احتمالا جونگ هیوون چیزی متفاوت با چیزی که من الان میبینم داره میبینه.
{دوکجا.}
صدایی به گوشم خورد که اصلا و ابدا دلم نمیخواست بشنوم. صدای فراموش شده رو تو محیطی که انگار حاصل مصرف مواد بود شنیدم. اگه من وضعم اینه، پس اعضای دیگهی اکیپ وضعشون بدتره.
[…یه جای کار میلنگه. دوکجا- شی! اونجایی؟»
«دوکجا- شی! دوکجا- شی!»
با این دیدی که همه چیز داره جلو چشمم کج و معوج میشه، صدای اعضای اکیپم کم کم محو میشد.
[زندان توهم].
فضایی که دقیقا دست رو بزرگترین وحشت آدم میذاره و اون رو به مرز جنون میرسونه.
{دوکجا، تو هیچی ندیدی. فهمیدی؟}
منظرهی رو به روم ناپدید شد و چهرهی یکی رو به روم ظاهر شد. همونطور که به نقطهی نامعلومی تو هوا خیره بودم، لبخند تلخی زدم. میخواستم منکر حقیقت بشم.
[مهارت اختصاصی، «دیوار دفاعی» فعال شد!]
[بخاطر تاثیر مهارت، در برابر زندان توهم، ایمن شدین.]
لحظهای که ذهنم آروم شد، حس ناخوشایندم کمتر شد.
[اسطوره «طراح مرموز»، روحیهی شما رو تحسین میکنه.]
[100 سکه اهدا شد.]
[اساطیر کنجکاو ناراحتن که نتونستن نگاهی به خاطراتتون بندازن.]
همینطور که قدرت زندان توهم ضعیف میشد، زنگ هشداری تو ذهنم به صدا دراومد.
«با همتونم، آروم باشین و نفس عمیق بکشین.»
اونایی که اسیر زندان توهم میشن، عقلشون رو از دست میدن و افسار جنونشون پاره میشه و دیوونه بازی درمیارن. برای همین، خطرناکترین چیز تو زندان توهم، همراههای اطرافتن. اصرار یو جونگهیوک به تکرَوی، احتمالا بخاطر نگرانیش دربارهی این زندان بود.
«سـ- سرباز لی هیونسونگ. دیگه تکرار نمیشه قربان!»
«غلط کردم. غلط کردم مامان!»
«ا- ای حرومی بیشرف!»
…خیلی دیر جنبیدم. صدای فریادشون رو میشنیدم که جنون توشون موج میزد، اما نه همشون.
«…دوکجا- شی؟» همین موقع، هیکل یو سانگا تو زندان توهم مشخص شد. تسبیح سامیونگدانگِ دور مچش داشت به شدت میدرخشید. خوشبختانه کار کرد. به یو سانگا نزدیک شدم و گفتم: «منو پوشش بده. میخوام این زندان لامصبو کنفیکون کنم.»
یو سانگا با قیافهی مضطرب، سرش رو به نشونهی تایید تکون داد.
[مهارت اختصاصی «شیطان زدایی سطح 1» فعال شد.]
شیطان زدایی. این مهارت یه سطح بالاتر از مهارت دفع شیطانه که با سکه میشه خرید. این مهارت رو بعد شکستن مجسمهی برنزیِ سامیونگدانگ به دست آوردم.
[مهارت اختصاصی «شیطان زدایی سطح 1»، «زندان توهم» رو در هم شکست.]
بله، این مهارتی بود که سامیونگدانگ استفاده میکرد. اگه دفع شیطان رو خریده بودم، یه دقیقه وقت میبرد تا فعال بشه. همینطور که مه محو میشد و زندان توهم در هم میشکست، همراههام کم کم یکی یکی ظاهر شدن و تونستم ببینمشون.
«چـ- چشم! ما نیروی ارتش کرهی جنوبی هستیم، وظیفمونه به وطن و مردممون وفادار باشیم!»
«آخ… آیی… مامان…»
با یه نگاه میشد وحشت رو تو ظاهر تک تکشون دید. لی هیونسونگ تعظیم شدیدی کرده و سرش سفت به زمین چسبیده بود، لی گیلیونگ هم سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و میلرزید. یو سانگا زودتر از من جلو رفت. «لی هیونسونگ- شی؟ گیلیونگ! تو رو خدا به خودتون بیاین!»
همین موقع، یهو تیغهای از پشت سر به طرفم روونه شد. خوشبختانه، سرعت تیغه زیاد نبود و جا خالی دادن ازش کار سختی نبود.
«…همتونو از دم تیغ میگذرونم.»
جونگ هیوون عین یه روانی، شمشیرش رو تو تاب میداد. با دیدن چشمهای جونگ هیوون که داشتن کم کم قرمز میشدن، ضربان قلبم تند شد. اوضاع خطرناک بود. این نشونهی فعال شدن «شیطان کشی» بود. به پشت گردنش ضربهی محکمی زدم و بیهوشش کردم. از شانس خوب، جونگ هیوون چیزیش نشده. فکر میکردم اگه ردای سامیونگدانگ رو داشته باشه، همچین چیزی پیش نیاد ولی شرایط روحی روانی جونگ هیوون، نامیزون تر از اونیه که انتظار داشتم.
«یو سانگا، لطفا مراقب جونگ هیوون- شی باش.»
«…باشه، باشه!»
«هنوز تموم نشده.»
[شما شرایط تکمیل سناریوی فرعی رو به انجام رسوندین!]
[300 سکه کسب کردین.]
هیولاها به محض ظاهر شدن این پیام واضح، سر و کلهـشون پیدا شد. موجوداتی مایع مانند بودن که آدم رو یاد سیتوپلاسم سلول مینداختن. شبحِ رده 8اُمی. اینا همون اشباحین که زندان توهم رو ساختن. از انرژی ستارهی خالص سفید استفاده کردم تا تیغهی وفا رو احضار کنم. خوشبختانه نبرد سختی نبود. اصولا اشباح بدون وجود زندان توهم همچین پوخی هم نیستن. اشباح چندش و عجیب از بین رفتن.
[سنگ شبح.]
سنگهایی که زمین افتادن رو تو جیبم گذاشتم. اینا رو باید حتما بردارم. به لطف یو سانگا، بقیه خیلی زود حالشون جا اومد.
«حـ- حالتون خوبه؟»
لی هیونسونگ زودتر از بقیه حالش جا اومد. لی هیونسونگ قضیه رو شنید و با تعجب سرش رو خم کرد. «…ممنونم. داشتم تو بد دردسری میفتادم. میخوام از تو هم تشکر کنم دوکجا- شی.»
«خواهش میکنم.»
«سرم درد میکنه…» سر لی گیلیونگ تیر میکشید. موهای لی گیلیونگ رو نوازش کردم. تظاهر به خوب بودن میکنه اما احتمالا بین هممون، اونی که وحشتناکترین چیز ممکن رو تجربه کرده، همین بچهـست.
یو سانگا گفت: «دوکجا- شی، گمونم دیگه تمومه.»
لحظهی کوتاهی نگران شدم. جونگ هیوون بیهوش بود و بقیه هم به سختی میتونستن از قدرتشون استفاده کنن. اگه با این وضع وارد چونگمورو بشیم، ممکنه مشکلی پیش بیاد؟ یهو یکی ظاهر شد و نگرانیهام رو شست برد. تیغهی درخشانی تو دل تاریکی پدیدار شد، اما اون تهدید به تمام معنایی بدون نیت آسیب زدن به ما بود.
«شماها کی هستین؟ مگه نمیدونین این منطقه، زمین شکار ماست؟» تو روشنی ملایم ورودی، دختری شمشیر به دست ایستاده بود. به نظر 17 ساله میومد و یونیفرم مدرسه تنش بود. یه هودی هم تنش بود که انگار میخواست باهاش تگ اسمش رو پنهان کنه، اما ظاهرش کاملا مشخص بود.
«عه، این دختر…!» یو سانگا چشمهای تیزی داشت و زودتر از بقیه شناختش. منم میشناختمش. چون اون یکی از کاراکترهای اصلی راههای نجات بود. تنها بازماندهی دبیرستان دخترانهی دِپونگ، لی جیهیه. اون یکی از دلایلی بود که یو جونگهیوک به سرعت سمت چونگمورو راهی شد.
«…شماها اشباح رو شکست دادین؟»لی جیهیه متوجه سنگ تو دستم شد و جا خورد. «چطور…؟ فقط استاد بلده از پسشون بربیاد!»
«سریع از مهارتم استفاده کردم.
[مهار اختصاصی، آمار کاراکتر فعال شد.]
[اطلاعات کاراکتر]
اسم: لی جیهیه
سن: 17 ساله
اسطورهی حامی: خدای جنگ دریایی
ویژگی اختصاصی: شیطان شمشیر زخمی
مهارتهای اختصاصی: شمشیرزنی سطح 3، شیطان کشی سطح 1، حواس بینظیر سطح 2، گام روح سطح 1.
ضربهی خلاص: نبرد دریایی سطح 1، فرماندهی ارتش بزرگ سطح 1.
وضعیت کلی: استقامت سطح 13، قدرت سطح 12، چالاکی سطح 13، قدرت جادویی سطح 9.
ارزیابی کلی: بعد کشتن صمیمیترین دوستش، تبدیل به «شیطان شمشیر زخمی» شد. اسطورهی حامیش به شما و همراهانتون علاقه مند شده.
*در حال استفاده از «پکیج مبتدی».
چیز غیرمعمولی نبود. خدای جنگ دریایی. طبق برنامه، اسطورهی حامیش همین بود. وجود این دختر تو جنگهای دریایی ضروری و واجبه.
[حامی لی جیهیه به «ژنرال طاس عدالت» خوش آمد میگه.]
نسیم ملایمی از تونلی که هیچ قطاری ازش عبور نمیکرد حس کردم. با دیدن موهای لی جیهیه که تو دست نسیم تکون میخوردن دیگه مطمئن شدم که واقعا نسیمی هست.
[سناریوی اصلی 2# – ملاقات به پایان رسید.]
[تسویه حساب به زودی آغاز میشه.]
آره، بالاخره رسیدیم. اینجا چونگموروـه.