Omniscient Reader’s Viewpoint - قسمت 19
[خـ- خب دیگه سپردم به خودتون! یی هه هه هه هه هه!] دوکبی این حرفا رو زد و ناپدید شد.
مجازات برای انبار کردن غذا و جریمه برای زنده موندن. دربارهی اولی از قبل میدونستم. اما اون دومی تو راههای نجات اصلی نبود. شاید قراردادم با بیهیونگ باعث این تغییر شد. جونگ هیوون مطمئن شد بیسکوئیت تو جیبش ناپدیده شده . با صدای آرومی پرسید: «دوکجا- شی، احیاناً میدونستی همچین اتفاقی میفـ-»
«حدس زدم. فکر کردم دوکبیها اولین کارشون برای آزار آدما چیه.»
«…زیادی تو حدس زدن کاردرست نیستی احیاناً؟»
لی هیونسونگ و بقیه رو صدا زدم تا جمع بشن. شرایط مهیا شد و حالا وقتش بود حرکت کنیم.
«غذامون رو پس بده!»
«چطور، چطور همچین اتفاقی افتاد؟»
اعضای گروه فرعی داشتن گریه میکردن. چون اینهو و گروه اصلی هم از کمبود ناگهانی مواد غذایی، حسابی گیج و سراسیمه شدن. با چون اینهو چشم تو چشم شدم و بعد لبش رو گزید.
[شاید… از قبل خبر داشته؟ نه، امکان نداره.] اگه میتونستم ذهنش رو بخونم، حتما این چیزا رو با خودش میگفت.
[شما به درستی ذهن کاراکتر «چون اینهو» رو خوندین.]
[درک شما از کاراکتر «چون اینهو» بیشتر شد.]
…درکم با همچین چیزی بالا رفت؟ به قیافهی بقیه نگاه کردم و سعی کردم حدس بزنم به چی فکر میکنن. اما اون پیام قبلی دوباره بالا نیومد. در همین حال، چون اینهو سریع مردم رو دور هم جمع کرد تا بلبشو رو کمی کنترل کنه.
«همگی جمع بشین. چیز مهمی رو میخوام اعلام کنم.»
معلوم بود چی میخواد بگه: شرایط وخیم شده پس افراد بیشتری از گروه فرعی برای تیم جستجو لازمه. باید دست بجنبونین. حالا دیگه هیچ غذایی این پایین نمونده.
«به کسایی که تو گروه جستجو نیان چیزی نمیدیم.»
با اینکه خبر تلخی بود، ولی مردم هیچ کدوم واکنش تندی نشون ندادن. نه، درواقع اصلا نمیتونستن. تو این شرایط کاری جز این نمیشه کرد. مردم دوزاریشون افتاد و یکی یکی برای عضویت تو تیم جستجو داوطلب شدن. مواد غذایی ناپدید شده بودن ولی امید هنوز تو چهرهی چون اینهو وجود داشت. با بدتر شدن اوضاع، قدرت بیشتر و بیشتر دست گروه اصلی افتاد.
لی هیونسونگ وقتی این صحنه رو دید مضطرب شد و دهن باز کرد، «دوکجا- شی، حالا چیکار کنیم؟»
«معلومه دیگه، باید بریم دنبال غذا.»
قیافهی افراد خودی با شنیدن حرفام نگران و مضطرب شد. بریم دنبال غذا. این فقط یه معنی رو میداد.
«پس باید بریم تو تیم جستجو؟ سطح زمین هنوز غذا مونده.»
«نوچ، سطح زمین نمیریم. اگه اونجا بریم، صد درصد فاتحهمون خوندس.» به ماسک ضد گاز روی زمین نگاه کردم. این ماسک پاره پوره نمیتونه جلوی مه سمی رو بگیره.
لی هیونسونگ غرغر کرد، «خب مجبوریم بریم سطح زمین…»
«لی هیونسونگ- شی. دنیا عوض شده. پس غذامون هم باید عوض شه.»
به تونل منتهی به ایستگاه یاکسو نگاه کردم.
«یه لحظه وایستا ببینم. دوکجا- شی… نکنه میخوای بریم اونجا؟»
«دقیقا.»
تو این دنیا آدما دیگه از شکارچیای بالای زنجیرهی غذایی نیستن. حتی اگه دیگه شکارچی هم نباشیم، به این معنی نیست که حتما باید شکار بشیم.
«میریم شکار هیولا.»
***
کمی بعد، چندین نفر از گروه اصلی، از جمله خود من، جلوی تونل منتهی به ایستگاه یاکسو وایساده بودیم.
«کهاینطور. میخواین تو مسیر ریل برین؟» فکر میکردم وقتی قبول نکنیم عضو تیم جستجو شیم چون اینهو برامون دردسر درست کنه، ولی انگار خیالش هم راحت شده که دارم از گروهش جدا میشم. احتمالا منو تهدیدی برای قدرتش به حساب میاره. «خب، حالا که دقیقتر بهش فکر میکنم میبینم گمونم تیمی لازم داریم که این سناریو رو تکمیل کنه. به سلامت برگردین.»
یه پا دلقک بود برا خودش. جوری حرف میزنه انگار خیلی کله گندهست ولی خیلی طول نمیکشه که دورانش به سر برسه.
[درک شما از کاراکتر «چون اینهو» بیشتر شد.]
[درک شما از کاراکتر «چون اینهو» به سطح مشخصی رسید.]
کهاینطور… حالا میفهمم. کلاً تو دو حالت «درک» کاراکتر بیشتر میشه. اولیش وقتی که علاقه یا اعتماد اون کاراکتر رو جلب میکنم. دومیش هم وقتی که افکار اون کاراکتر رو درست حدس میزنم. شاید این افزایش درک الان هم بهخاطر همین حالت دومیۀ.
[کاراکتر «چون اینهو» به شما مشکوکه.]
بسته به میزان درک، میشه کم و بیش احساسات کاراکتر مدنظر رو حدس زد.
«اوه، میشه یکی از اعضای گروهم بیاد تو تیمتون؟ میخوام یکم اطلاعات از سناریو دستگیرم شه.»
بله دیگه، چون اینهو به این آسونیا دست از سر کچلمون برنمیداره. پشت سرش رو نگاه کردم. ظاهرا همونیه که قراره که باهامون و شانسش هم ریده.
«مـ- من باید باهاشون برم؟»
«اه، پس فکر کردی برای چی اینجایی هان هیونگ؟ مگه دیشب نمیخواستی با دوکجا- شی رفیق شی؟»
«خـ- خب…»
اون عضوی از گروه چون اینهو که داشت میاومد تو جمعمون، مدیر بخش یعنی هان میونگو بود.
«د- دوکجا- شی. اگه مشکلی نداری منم میام…»
«باشه. بیا بریم.»
وقتی بی تردید و سریع جواب دادم هان میونگو جا خورد. خیال میکرد قبول نکنم. لی هیونسونگ به نظر نگران میومد ولی منم تو سرم نقشههایی داشتم. خلاصه جمع پنج بازماندهی واگن 3807، شامل خودم، لی هیونسونگ، لی گیلیونگ، یو سانگا و هان میونگو دوباره جمع شد.
«میشه منم بیام؟»
«…حالت کامل سر جاش نیومده، عیبی نداره با این وضع باهامون بیای؟»
«نه بابا، من خوبم.»
یه نفر دیگه هم بهمون اضافه شد. با حساب جونگ هیوون، در کل شش نفر تو تیم بودن. این تعداد برای یه تیم کوچیک زیاد بود. البته این تعداد برای خطر پیش رو زیاد محسوب نمیشه.
[سناریوی فرعی جدید رسید!]
+
[سناریوی دوم – به دست آوردن غذا]
نوع: فرعی
دشواری: E
شرط تکمیل: به طور مستقیم هیولاهایی که میشه به عنوان غذا استفاده کرد شکار کنید و بپزیدشون.
محدودیت زمانی: ندارد
پاداش: 500 سکه
شکست: ؟؟؟
+
به محض اینکه جلوی تونل وایسادن، یه سناریوی فرعی ظاهر شد. به دست آوردن غذا. باید قبل ورود به سناریوی اصلی دوم، این سناریوی فرعی رو از سر بگذرونیم.
[تعدادی از اساطیر دارن سعی میکنن کار پیش روتون رو پیشبینی کنن.]
10 قدم بیشتر نرفته بودیم که تاریکی تونل ما رو تو خودش غرق کرد. داخل تونل رو با چراغ قوه روشن کردم ولی جلومون اصلا مشخص نبود و دیده نمیشد. همین نشون میده که یجور حفاظ یا پوشش جلوی نور رو گرفته. هرچیزی که قراره باهاش روبهرو شیم پشت این حفاظه.
«دوکجا- شی، یه لحظه وایسا. از اینجا به بعد دیگه خیلی خطرناک میشه.» جونگ هیوون که کنارم قدم برمیداشت زودتر از بقیه وایساد. «خدایی داریم از این ور میریم؟ از هر زاویه بهش نگاه میکنم میبینم رسماً خودکشیه. تازه گیلیونگ هم باهامونه.»
«راستش خودمم از اول نگران بودم. هنوز خیلی دیر نشده پس چطوره لی گیلیونگ رو همین جا بذاریم بمونه؟ اگه میشه خانوما هم…»
جونگ هیوون جواب داد: «لی هیونسونگ- شی، به خرزوری تو نیستم ولی بلدم بجنگم. قبلنا کِندو یاد میگرفتم.»
«ولی…»
بحث الکیشون کم کم داشت به جاهای باریک میکشید پس وسط صحبتشون پریدم، «لی هیونسونگ- شی. قبلاً هم بهت گفتم. دنیا عوض شده. تبعیضه که بگی یه زن جسماً ضعیفه. الان همه میتونن با افزایش سطح وضعیتشون قویتر شن. راستی هیوون- شی، حرفای تو هم یه بخشیشون اشتباه بود.»
«…چی رو میگی؟»
«همونطور که یه زن ضعیف نیست، یه بچه هم ضعیف نیست. گیلیونگ، نشونشون بده.»
لی گیلیونگ جلو اومد. اطراف رو نگاه کرد و بعد رو زمین تونل نشست و دستش رو دراز کرد. چشمای جونگ هیوون گشاد شدن. «یا خود خدا، این دیگه چیه؟»
«لـ- لعنتی! سوسک!» هان میونگو با ترس ناله کرد.
سوسکی که از دور ظاهر شد با خط ثابت محوی به نوک انگشتای لی گیلیونگ متصل بود. سوسک عین یه سگ وفادار به حرفای لی گیلیونگ گوش داد و تو دل تاریکی غیب شد.
«ویژگیم جمع کنندهی حشراته.»
جمع کنندهی حشرات. لی گیلیونگ این توانایی رو داره که به سادگی از طریق مهارت «ارتباط متنوع» خودش به حشرات ارتباط برقرار کنه.
«جلومون چیزی نیست. تا 100 قدم جلوتر امنه.» لی گیلیونگ قدرت شناسایی باحالی رو به نمایش گذاشت و بقیه مات و مبهوت شدن. لی گیلیونگ با قیافهی جسورانه باهاشون صحبت کرد، «ممنون نگرانمین. ولی دنبالتون نیومدم که سر بارتون باشم.»
«عا، باشه.» جونگ هیوون با اخم سرش رو به نشونهی تایید تکون داد. لی گیلیونگ کنارم اومد و منم سرش رو نوازش کردم. ویژگی لی گیلیونگ رو اصلا تو راههای نجات ندیده بودم. از همون اول هم نجات لی گیلیونگ تصمیم اشتباهی نبود. از یه مانع شفاف گذشتیم و وارد تاریکی مطلق شدیم.
[شما به منطقهی خطرناکی وارد شدین.]
«یـ- یو سانگا- شی. خطرناکه پس دستمو بگیر.»
«…میگم احیاناً خودت بیشتر از من نترسیدی؟»
«نـ- نخیرم!»
هوای داخل مانع خیلی مرطوبتر و نمناکتر از بیرون بود.
به حالت دستوری گفتم: «نور رو کم کن.»
یو سانگا سریع چراغ قوه رو پوشوند. چون این چراغ قوه تنظیم کنندهی روشنی نداشت، مجبور شد با دستش میزان روشنی رو تنظیم کنه.
«اوق. نورشو رو زمین ننداز.» جونگ هیوون وقتی چشمش به زمین خورد حالت تهوع بهش دست داد. رو زمین پر جسدهای تیکه پاره بود. دل و رودهی جنازههای اونایی که سعی کردن از اینجا رد بشن جلو پاشون پخش و پلا بود. یو سانگا محکم چشماش رو بست، هان میونگو به خودش لرزید و حتی لی هیونسونگ سرسخت هم سر تا پاش غرق عرق شد. لی گیلیونگ به طرز عجیبی آروم بود و حتی ذرهای نشون از ترس تو چهرهـش نبود. یکم نگران شدم. این پسر واقعا فکر میکنه همهی اینا بازیه و بس؟
«یه چیزی جز آدم اینجاست.» وقتی لی گیلیونگ این رو گفت، متوجه شدیم فقط جسد آدمیزاد نبود که رو زمینه. یه چیزی تو اندازهی یه گرگ بالغ بود. لاشهی جونورایی شبیه موش کور همه جا رو زمین پخش بود.
گونههای زیرزمینی رده 9ام، موشهای زمینی. اسمش شبیه حشرهی زمینیه، اما خب اسم اسمه دیگه و کلاً چیز مهمی نیست. اونا رسماً پیراناهای زیرزمینین. موشهای زمینی شکارچیای سمجین که به صورت گروهی تو زمین تونل میزنن و گروهی به شکارشون حمله میکنن. اما این موشای زمینی رسماً آش و لاش شده بودن. جونگ هیوون آهی کشید، «…ینی کی این کارو کرده؟»
معلومه دیگه، فقط یه آدم وجود داره که میتونه موشای زمینی رو به این روز بندازه. خود شخص شخیص یو جونگهیوک. تنهایی از این مسیر راهش رو به سمت ایستگاه بعدی ادامه داده. ناخودآگاه ذهنم درگیر شد. اصولاً قرار بود یو جونگهیوکِ تو دور سوم امشب یا فردا به ایستگاه بعدی بره.
چرا اینقدر عجله داشت؟ عجول شده؟ دلیلش چیه؟
«دوکجا- شی، میشه از همین به عنوان غذا استفاده کنیم؟»
«سناریو گفته باید خودمون «شکار» کنیم پس شاید شدنی نباشه.»
«…خب، این کار یجورایی عجیب غریبه. پختنش رو چیکار کنیم؟ میخوای رو آتیش کبابش کنی؟»
میشه کبابش کرد. مشکل اینجاست که آتیشش باید خاص باشه.
«هیوون- شی، گفتی کِندو خوب بلدی؟»
«عا، نمیشه که گفت خوب بلدم… الان دیگه میخوای چیکار کنی؟»
با چاقو به بدن یه موش زمینی ضربه زدم و کم کم گوشت تنش رو بریدم. نمیدونم همچین صحنهای رو کی تو رمان خوندم ولی کارم اونطوری که انتظار داشتم خوب پیش نرفت. بعد اینکه کم و بیش از شر پوست کلفتش خلاص شدم، تونستم ستون مهرهها رو دربیارم. این بار اولم بود و برای همین کلی خراش روش افتاد، ولی قابل استفاده بود.
«چرا داری اونو درمیاری؟»
«برای کِندو سلاح لازم داری خب.»
خار گراز سنگی برای همه کافی نبود و ستون فقرات موش زمینی یه استخون یه تیکه بود که تو اول سناریو میشد ازش به عنوان یه سلاح خیلی خوب استفاده کرد. بعد بریدن غضروف منتهی به پا و یه کم دستکاری، استخونش درواقع شکل چاقو مانندی به خودش گرفت. دادمش دست جونگ هیوون.
«ممنون. یهو حس کردم برگشتیم به عهد حجر.»
«باید یکم تیزش کنی که بتونی باهاش کار کنی. این طرفا سنگ هست پس درست حسابی تیغهـش رو تیز کن.»
«هه هه، گرفتم. کاپیتان.» جونگ هیوون با صدای نسبتاً ذوق زدهای شروع به تیز کردن تیغهـش کرد. سرم رو بالا آوردم و چشمم به لی هیونسونگ خورد که داره با کمی حسادت این صحنه رو نگاه میکنه.
«تو هم یکی میخوای؟»
«عه، یکی برام درست میکنی؟»
«همتون جلو بیاین. بهتره یاد بگیرین خودتون انجامش بدین. بیاین باهم ازشون درست کنیم.»
راستش بار اولم بود این کارو امتحان میکردم. اگه جزئیات همچین مواردی تو راههای نجات نبود اصل نمیتونستم از پسش بربیام. چرا راههای نجات محبوب نبود؟ سادهـست. چون نویسنده جزئیات زیادی از صحنهها رو نوشته بود.
«…دوکجا- شی، تازه کاری ولی خوب بلدیها.»
نشستیم و باهم سلاح کردیم. این بار سلاح در حال ساخت یه نیزه بود نه شمشیر. اونا مهارت کِندو رو نداشتن برای همین تصمیم گرفتم بهتره یه نیزهی بلند دم دستشون باشه. نیزهی لی هیونسونگ از ستون فقرات بزرگترین موش زمینی ساخته شد در حالی که سلاح یو سانگا و هان میونگو از ستون فقرات یه موش زمینی سایز متوسط ساخته شد. آخر سر، سلاح لی گیلیونگ از جمجمهی یه موش زمینی کوچیک ساخته شد.
[شما در به دست آوردن سلاح با هوشمندی خودتون موفق شدین.]
[تعداد خیلی کمی از اساطیر به ماهیت اولیهی بشر علاقه نشون دادن.]
[اساطیر 100 سکه به شما اهدا کردن.]
همه همین پیامها رو دریافت کردن.
«حتی برای همچین چیزی هم سکه گیرمون میاد.»
پرسیدم: «نمیخوام بمیرین. سکههاتون رو هنوزم دارین؟»
«آره، داریم.»
«اگه میشه فقط اونقدری که بتونین باهاش هزینهی زنده موندن رو بدین سکه نگه دارین و مابقیش رو صرف استقامت، قدرت و چالاکیتون کنین. وگرنه زنده از مهلکه جون سالم به در نمیبرین.»
«اوهوم، حله.»
آماده سازیها رو تموم کردیم و کم کم دوباره جلو رفتیم. 100 قدمی که لی گیلیونگ گفته بود تموم شد و به انتهاش رسیدیم.
[سناریوی فرعی – به دست آوردن غذا شروع شد!]
موشهای زمینی از تو دل زمین بیرون خزیدن. سریع شمردمشون. یک، دو، سه… دقیقا 13 تا. بیشتر از اونین که فکر میکردم. گروه موشهای زمینی صف کشیدن شروع به تهدیدمون کردن. مرز قلمروشون رو که زیر پا بذاریم، مبارزه شروع میشه.
گفتم: «نقشهای ندارم. ما تازه کاریم. شاید حرفم ناجور باشه ولی بخوام روراست باشم، انتظار ندارم همتون جون سالم به در ببرین.»
«ایـ- این دیگه…»
«اما سعی کنین زنده بمونین. لطفاً.»
تو تیم فقط هان میونگو پریشون بود. بقیه هم مضطرب بودن ولی به نظر بااراده میاومدن. مخصوصاً جونگ هیوون که تو چشماش برق خاصی بود.
«باشه، بریم تو دلشون. لطفاً همتون زنده بمونین!»
درست همونطور که یو جونگهیوک امتحانم کرد، منم ازشون انتظاراتی داشتم. مهم نیست چقدر تجربه داشته باشی، آدمای بی اراده تو این دنیا زنده نمیمونن. خلاصه به خودشون بستگی داشت که بتونن خودشون رو نجات بدن یا نه. همشون باید از این فرصت استفاده کنن تا خوب این رو متوجه شن.
«خب دیگه بزنید بریم.»
این رو هم میدونستم که بین این آدما باید هوای کی رو بیشتر از بقیه داشته باشم. یه قدم بیشتر که برداشتیم، موشهای زمینی حرکت کردن. مبارزه شروع شد.