zero and hero - قسمت 17
«لایلا، دختر فالکو، آیا قسم میخوری که تا ابد و تا وقتی در این دنیا هستی، به این خانواده وفادار باشی و خدمت کنی؟»
«قسم میخورم.»
«مطمئنی به کار میآد؟! اون فقط ده سالشه!»
«میگن پتانسیل جادویی بالایی داره! تازه، توی پیشگویی که جادوی کمیابیه، مهارت داره!»
«یه بردهی پست چطور میتونه جادوی قدرتمندی داشته باشه؟! اون فقط یه بردهی پسته! یه تیکه آشغال!»
«لایلا، منتظر چی هستی؟!»
«آه… اومدم ارباب!»
من فقط یه بردهی پستم؟! و یه تیکه آشغال؟!
«تمام تلاشم رو میکنم ارباب… که ازم راضی باشید!»
«مطمئنا همینطوره.»
…
فکر کن! فکر کن لعنتی! فکر کن! وقتی بهش حمله کردم، خیلی به خودش مطمئن بود. گاردش باز بود. ولی… اون موقع… وقتی به طرف سرش رفتم… خودشه! وقتی میخواستم سرش رو هدف قرار بدم، دستش رو میآورد جلوی صورتش تا از خودش محافظت کنه! اگه بدنش انقدر محکمه که خیالش راحته، پس چرا به خودش زحمت داد که این کار رو انجام بده؟! ماهی رنگین کمانی به بدن سفت و نفوذ ناپذیرش معروفه؟! بدنی که حتی میتونه آب اسید مانند رودخونهی خشم و آرامش رو تحمل کنه؟! اون ماهی چشم نداره؟! یعنی کل بدن نیست که مقاومت داره! فقط… فقط پوستشه که سفته! پس… پس اگه به اون قسمتی از بدنش حمله کنم که قبلا آسیب دیده، میتونم موفق بشم؟! پوست صورتش! برای همین بود که از صورتش محافظت میکرد! اون نقطه ضعف خودش رو میدونه!
بازم نیشش باز شد و شروع کرد به صحبت.
«به چی فکر میکنی؟! بیفایدهست. فقط یه دقیقه مونده!»
پوزخندی زدم و چیزی گفتم.
«پس از این یه دقیقهی آخر عمرت، هرچقدر که میتونی استفاده کن!»
دویدم طرفش.
شروع کرد به تمسخر.
«فکر کنم برعکس گفتی!»
همچنان که به سمتش میدویدم، خواستم حواسش رو پرت کرده باشم.
«تو که راست میگی ولی ماسکت کجاست؟!»
کمی گیج شده بود و با وجود اینکه نمیتونست چیزی رو ببینه، صورتش رو این طرف و اون طرف میکرد.
وقتی داشتیم صحبت میکردیم، جوگیر شده بود و ماسک رو پرت کرد روی زمین.
بیخیال ماسک شد و نیشش بیشتر باز شد.
«به اون نیازی ندارم. بیا جلو!»
وقتی بهش رسیدم، پرش کوتاهی به بالا کردم و شمشیر رو با دو دست بردم بالا و خواستم روی صورتش فرود بیارم. دست راستش رو جلوی شمشیر گرفت تا از صورتش محافظت کرده باشه. شمشیر رو انداختم و دستام رو به حالت خاصی قرار دادم و زیر لب وردی خوندم!
«اسلحهی کارباینی!»
چون قدش یکمی بلند بود، تونستم از پایین دست و صورتش، یه گلوله به سمت صورتش شلیک کنم!
[بنگ]
«وای خدای من! اونا… اونا هردوتاشون ضرباتی دریافت کردن! کی برنده شد؟! کی بود؟! واکاری؟! کارلو؟!»
این درد…
حس درد و سوزش شدیدی توی شکمم داشتم! از دهنمم خون میاومد!
کارلو، در لحظات آخر، دست چپش که آزاد بود رو تبدیل به تیغه کرده بود و فرو کرده بود توی شکمم!
صحنهی عجیبی شده بود. لحظاتی که کارلو هنوز سرپا بود و دستش تبدیل به تیغه شده بود و درحالی که تیغه توی شکمم بود، وسط زمین و هوا معلق بودم!
بعدش کارلو افتاد و منم همراهش پخش زمین شدم.
اینقدر خون ازم رفت که چشمام داشت تار میشد.
بالاخره همه جا سیاه شد.
…
«هی… هی واکاری… بیدار شو!»
چشمام رو باز کردم. شیگو بود که بالای سرم صدام میزد. نیگو هم بود. توی زمین مبارزه بودیم.
«تو بردی! بالاخره تونستی!»
بلند شدم. حس خوبی داشتم و هیچ دردی حس نمیکردم!
«چطوری اینقدر سریع خوب شدم؟!»
نیگو لبخندی زد.
«برای قهرمان مسابقات، از درمانگر ویژه استفاده میشه.»
پوزخندی زدم.
«قهرمان؟! خب اگه ولم میکردن، منم مرده بودم!»
شیگو سری تکون داد.
«ولی تو زودتر از حریفت تونستی اون رو از پا دربیاری.»
لایلا هم اونجا بود. لبخند شیطنت آمیزی روی لبش سبز شده بود.
نیگو با اون صورت دخترونه و بچگونهاش لبخند زد. پشت لبخندش، چیز تلخی رو حس میکردم. انگار که چیزی رو مخفی کرده باشه.
«میدونی… اگه برنامه عوض شد، کاری رو انجام بده که ما ازت میخوایم. کاری که منطقی باشه.»
از روی تعجب، صورتم درهم شد.
«منظورت چ…»
خون… این… لایلا… چرا؟!
شوکه شده بودم و خشکم زده بود و فقط مردمک چشمم بود که میلرزید.
لایلا، درحالی که چهرهای دیوانهطور و پریشون به خودش گرفته بود، خنجری رو از پشت به نیگو فرو کرد. جوری که نوک خنجر از سینهاش بیرون زده بود!
بدجوری توی شوک بودم.
«بالاخره زهر خودتو ریختی؟!»
همزمان، شیگو هم زخم برداشت و هر دو روی زمین افتادن و درحالی که جون میدادن، چشماشون گرد شده بود و پلکشون باز مونده بود.
لایلا، با همون پریشونی و حالت دیوانگی، درحالی که لبخند عجیبی روی لبش بود، خیلی خونسرد و آروم بالای سرشون وایساده بود.
«معذرت میخوام ارباب نیگو؛ هیچوقت به من نگفتید از چه وسیلهای براش استفاده کنم؛ برای همین فکر کردم که خنجر میتونه مناسب باشه. و متاسفم ارباب شیگو؛ بعد از صحبتهامون که گفته بودین اول شما رو بکُشم، خانم، مخفیانه، از من خواستن که اون رو بکُشم. من هم نمیتونستم حرف اربابم رو زمین بذارم!»
بعد با اون صورت سادیسمی و چندشش من رو نگاه کرد.
«و حالا که اوضاع داره قاراشمیش میشه، چرا زودتر دست به کار نمیشی… واکاری؟!»
همچنان که توی شوک بودم، گیج شده بودم و نمیدونستم داره چی میشه.
یه ارتباط ذهنی از طرف شیگو؟!
«واکاری… این نقشهی جدید ما بود. چند روز پیش… لایلا یه پیشگویی جدید داشت. براساس اون… اگه توی دنیای ما بمونی… به زودی خواهی مرد! و اگه نفرین نهایی امروز فعال نمیشد، یعنی اگه ما امروز نمیمردیم، هیچوقت راه نجاتی برامون ایجاد نمیشد. حالا که دیگه ترسی از محدودیت زمانی تا رسیدن نفرین نداریم، دیگه عجلهای هم برای نجاتمون نیست. الان که حواس همه پرت شده، میتونی برگردی خونه. متاسفیم که اینقدر خودخواه بودیم و هیچی بهت نگفتیم. ما رو ببخش… واکاری.»
عصبانی و متعجب بودم.
«هیچ درک نمیکنم! شما برای یه پیشگویی تا این حد پیش رفتین؟! اون فقط یه پیشگویی لعنتیه!»
«واکاری… ما به لایلا اعتماد داریم.»
«اعتماد دارید؟! ندیدید چطور داشت از کشتار شما لذت میبرد؟!»
«اون فقط داشت از دستورات اربابش اطاعت میکرد. لایلا همیشه اخلاقش همین بوده. به حال ما هم زیاد فرقی نمیکنه. ما به این دردا عادت داریم. باید دست به کار بشی واکاری. عجله کن.»
عدهای از نگهبانا داشتن به این سمت میدویدن.
صدای کلُفتی رو شنیدم!
«برو… واکاری.»
صدا از دهن نیگو بیرون میاومد!
صداهاشون کلفت و صورتهاشون تپل شد و قیافهشون درحال تغییر بود! کم کم بدنشون هم داشت بزرگتر میشد! تمام بدنشون درحال درآوردن پشم بود! این مرحلهی آخر نفرینه؟!
صدا کلفتتر شد.
«خداحافظ… واکاری.»
دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و اشکم سرازیر شد.
«شیگو… نیگو… خداحافظ بچهها. یه روزی حتما برمیگردم و از این حالت درتون میآرم! قول میدم!»
«منتظرت می… مواع عا. مواع! مواع!»
حالا دیگه به دو تا موجود بزرگ و زالو مانندی تبدیل شده بودن که کل بدنشون پوشیده از پشم بود!
هنوز اشک میریختم.
«بچهها…»
نگهبانا تقریبا دیگه بهمون رسیده بودن و گیج شده بودن و نمیدونستن داره چی میشه.
اشکامو پاک کردم و فوری رفتم به سمت کارنی که کنار زمین بود.
چرا زمین حفاظ جادویی نداره؟! کار لایلاست؟!
قبل از من، لایلا به کارنی رسیده بود و یقهاش رو گرفته بود.
«مهر و موم رو از روی واکاری بردار!»
کارنی کمی ترسیده بود.
«ولی اون…»
لایلا لحن جدی گرفت.
«یا انجامش میدی یا سلاخیت میکنم!»
کارنی چاق و قد کوتاه، آدمی نبود که بتونه جلوی لایلا مقاومت کنه. پس به راحتی تسلیم شد.
«باشه… باشه. الان میخونم. شکستن مهر و موم جادوی زندانی برای همیشه.»
آزاد شدن جریان زیادی از قدرت رو درونم حس میکردم! پس این طعم آزادی جادو هست؟! اونم بعد از اینکه ده تا حریف سرسخت رو از بین بردم و جذبشون کردم؟! شگفت انگیزه!
فوری چشمام رو بستم.
«جادوی انتقال. برمیگردم خونه… سیارهی زمین!»
حس کردم یکی دستش رو گذاشت روی شونهام!
«بعد از کشتن اربابانم، فکر نکنم دیگه اینجا امنیت داشته باشم… وظایفم دیگه تو این دنیا به پایان رسیده!»
لایلا؟!
…
ماه… شب… نور شهر… این ساختمونا… برگشتم خونه؟! چرا درازکش روی زمین افتادم و نمیتونم از جام بلند شم؟!
«پس اینجا دنیای شماست؟! زمین؟! حالا که توی یه دنیای دیگه هستم، شاید نیاز نباشه دیگه به اربابانم وفادار بمونم! چطوره که اول با کشتن تو شروع کنم؟! ولی این دنیا… خیلی عجیب به نظر میرسه! میخوام بیشتر ازش سر دربیارم! بعدا میبینمت… واکاری!»
لایلا!