zero and hero - قسمت 16
کارلو جلوم وایساده بود ولی تکون نمیخورد. گاردش هم خیلی باز بود. با اون ماسک سفید و صاف و بیحالت که کل صورتش رو پوشونده بود، یکمی عجیب به نظر میرسید.
«اگه نمیخوای بیای جلو، خب من اول حمله میکنم! شمشیر کارباینی!»
دویدم به طرفش.
تکون خورد!
دستاش رو جوری برد توی هوا که انگار میخواست ضربات من رو در آغوش بگیره!
این دیگه چجورشه؟!
«خودت خواستی! بگیر!»
با تیغهی شمشیرم ضربهی محکمی به زیر بغلش زدم ولی این… نمیبُره؟!
به عقب جهش کردم.
شمشیرم سالمه. ولی برای دفاع، از جادو استفاده نکرد! بدن اون از چی ساخته شده؟!
«تو چجور جونوری هستی؟!»
بالاخره حرف زد.
«ده دقیقه.»
«چی؟!»
«فقط ده دقیقه بهت وقت میدم تا بهم ضربه بزنی؛ بعدش بهت رحم نمیکنم!»
اخمام رفت تو هم.
«خیلی مطمئن حرف میزنی!»
هنوز دستاش باز بود. این بار به قصد کُشت بهش حمله کردم. هرچقدر که میتونستم، توی شمشیر جادو گذاشتم و به قصد سرش رفتم.
دستشو گذاشت جلوی مسیر ضربهام. تیغهی شمشیر به دستش خورد ولی… حتی یه خراش هم برنداشت؟!
باز به عقب جهش کردم.
شاید… شاید یه نقطه ضعف داشته باشه. جایی از بدنش که بشه ازش عبور کرد! خودشه!
دوباره با تمام قدرت بهش حمله کردم. بعد از کشتن نُه حریف قبلی، قدرت جادویی زیادی رو جذب کرده بودم.
وقتی بهش رسیدم، با ضربات زیاد و متوالی، تمام نقاط بدنش رو امتحان کردم!
هیچ… هیچ راه نفوذی وجود نداره؟!
درحالی که نفس نفس میزدم، به عقب برگشتم.
«اوه! به نظر میرسه واکاری هم مثل قبلیا نمیتونه با بدن محکم کارلو مقابله کنه! ماهی رنگین کمانی، به بدن سفت و نفوذ ناپذیرش معروفه! این مبارزهایه بین برترینها! از یه طرف، هیچکس تا حالا نتونسته از سد بدن محکم کارلو عبور کنه. از طرف دیگه، واکاری مبارزاتش رو به آسونی پیروز نشده. اون با سرسختی تونسته از سد حریفاش عبور کنه! این دیوونه کنندهست! محشره! میخوام بدونم آخر این مبارزهی جذاب چه اتفاقی میافته!»
دوباره صداش از پشت ماسک بیرون اومد.
«فقط هفت دقیقه. بعدش کارت تمومه… واکاری!»
اون صدا… اولش متوجه نشدم ولی الان فکر میکنم که یکمی آشناست!
«تو من رو میشناسی؟!»
آروم دستش رو برد طرف صورتش و ماسکش رو برداشت.
«این… غیرممکنه! تو… تو…»
«آره خودمم! فکر نمیکردی بازم همدیگه رو ببینیم؟! این صورت رو میبینی؟! تو این بلا رو سرم آوردی!»
اعتراض کردم.
«اون موقع… من اصلا نمیدونستم که آب توی قمقمه چه بلایی سر آدم میآره! ولی تو هم به قصد کشت اومدی جلو! باید یه جوری از خودم دفاع میکردم!»
نیشش باز شد.
«فکر کردی این حرفا باعث میشه که بهت رحم کنم؟! به زودی خواهی مُرد!»
«منم نمیخوام ترحم تو رو بخرم. خودم میدونم فقط یه نفر میتونه از این مبارزه زنده بیرون بیاد. اون روز کار درستی کردم. امروز هم کاری که مجبورم رو انجام میدم! برای صورتت هم متاسفم.»
«حرفای قلمبه سلمبه میزنی! چقدر برای الان لحظه شماری میکردم! برای روزی که بتونم انتقام بگیرم! وقتی اونجا تنها ولم کردید، بیهوش شدم. وقتی به هوش اومدم، نمیدونم چه مدتی گذشته بود. همه جا تاریک بود و صورتم هنوز میسوخت. دیگه نمیتونستم جایی رو ببینم. تو… چشمای نازنینم رو ازم گرفتی! صورتم رو خراب کردی! تا وقتی نکشمت، آروم نمیگیرم!»
خیلی عصبانی بود اما به سختی میشد خشم و نفرتش رو توی صورت از بین رفتهاش تشخیص داد. ولی اون حقش بود که بمیره. شاید مرگ حقش بود ولی این حالت… از مرگ هم بدتره! دلم براش میسوزه!
هنوز داشت صحبت میکرد.
«بعدش متوجه چیزی شدم. میتونستم دنیا رو حس کنم. حرکت حیوانات روی زمین، حشرات زیر زمین، پرندههای توی آسمون. میتونستم همشون رو درک کنم. حس فوق العادهای بود ولی هیچی نمیتونست جای چشم رو بگیره. و صورتم… دیگه نمیتونستم مثل قبل زندگی کنم. باید ازت انتقام میگرفتم. پس یه نقشه کشیدم. فهمیدم اون دختره، آلیشیا، چجوری تونست از شر تو خلاص بشه و تو رو بفرسته به سیاهچال مبارزها. به امید اینکه بتونم به اونجا منتقل بشم، رفتم سراغش و حسابم رو هم باهاش تسویه کردم. من، کشتمش! بعدشم خودم رو تسلیم کردم و به سیاهچال مبارزها منتقل شدم. اون روز تو نباید بیخودی دخالت میکردی. اون یه مسئلهی شخصی بین من و اون دختر بود! قرار بود به ازای کشتن ولیعهد، دست مزد خوبی بهمون بده ولی همش یه نقشه بود. بهمون خیانت کرد! اون از قبل، محافظای خودش رو برای تظاهر به کمک به ولیعهد، آماده کرده بود. میخواست محبوبیت خودش رو توی دل ولیعهد، بیشتر کنه! بعضیامون تونستیم فرار کنیم. چند روز بعدش، برای تلافی، بهش حمله کردیم که تو پیدات شد! حالا اینجام تا به خاطر بلایی که سرم آوردی، بکشمت!»
عجب ماجرایی!
به خاطر بلایی که سرش آورده بودم، احساس خوبی نداشتم و درست نمیتونستم توی صورتش نگاه کنم و نگاهم به طرف پایین بود.
ماسکش رو پرت کرد اون طرف و چیزی رو مدام تکرار میکرد.
«چیه؟! از نگاه کردن به صورتم چِندِشت میشه! نگاه کن! صورتم رو ببین! این بلاییه که تو به سرم آوردی! خوب نگاه کن عوضی! سرتو بالا بگیر و نگاه کن!»
با صدای آرومی حرف میزدم.
«اون موقع… شاید اشتباه کردم که دخالت کردم. ولی من جریان رو نمیدونستم! این دیگه تقصیر من نیست! از نگاه خودم تو اون زمان، کار درست رو انجام دادم. حتی زمانی که از خودم دفاع کردم، بهترین کاری که در لحظه ازم برمیاومد رو انجام دادم! به خاطر چیزی که شده، من ازت معذرت میخوام ولی… پشیمون نیستم. اگه با همون شرایط و چیزهایی که اون موقع میدونستم به اون زمان برگردم، بازم همون کار رو تکرار میکنم!»
پوزخندی زد.
«هرچقدر میخوای ور ور کن! این باعث نمیشه که از جونت بگذرم!»
صِدام رو بردم بالا.
«منم نخواستم که کوتاه بیای! با تمام قدرتت بهم حمله کن!»
نیشش بیشتر باز شد.
«سه دقیقه! بعدش دیگه شانسی نداری!»
چرا اینقدر دقیق به زمان اهمیت میده؟! چرا همین حالا بهم حمله نمیکنه؟! چجور حقهای توی آستینشه؟! یه جور جادوی زمانیه؟!
توی اون کتاب خوندم که بعضی جادوها رو با گذشت زمان میشه بهشون قدرت داد. بعد میشه باهاش کارهایی کرد که حتی با جادوی معمولی هم غیر ممکن هستن. مثلا این که میشه جون یه نفر رو درجا گرفت! ولی هرکسی نمیتونه از این تکنیک استفاده کنه. افرادی میتونن ازش استفاده کنن که زندگی سختی داشتن یا چیزهای مهمی رو از دست دادن.
این… همون تکنیکه؟! فقط سه دقیقه؟! بعدش احتمالا میمیرم؟!