zero and hero - قسمت 12

  1. خانه
  2. zero and hero
  3. قسمت 12 - شمشیر مقابل شمشیر
قبلی
بعد

هشت سال قبل:
«تو مطمئنی که اون پسر می‌تونه نفرین رو برداره؟!»
«همینطوره. طبق جادوی پیشگوییم، قبل از عملی شدن نفرین، سر و کله‌اش پیدا می‌شه. اون پسر بی‌نشان، شخصی خواهد بود که حضورش باعث نابودی نفرین می‌شه.»
«می‌دونم که جادوهای پیشگویی و غیبگویی خیلی کمیابه و هرکسی نمی‌تونه انجامش بده. اما من به تو اعتماد دارم لایلا. امیدوارم اشتباه نکرده باشی.»
«خاطر جمع باشید ارباب!»
…
زمان حال:
امروز روز مسابقه هست و کنار زمین‌های مبارزات هستیم.
با اینکه زمان کمی برای تمرین داشتیم، تو این هفت روز خیلی چیزا از شیگو و نیگو در مورد شمشیرزنی جادویی یاد گرفتم. جوری مهارت پیدا کردم که حس می‌کنم سال‌هاست دارم شمشیر می‌زنم! این یادگیری سریع چطوری امکان پذیره؟! این استعدادیه که از کادانا گرفتم یا از قبل داشتم؟!
ما رو بردن کنار زمین مبارزه‌ی وسطی.
شیگو و نیگو توی جایگاه ویژه نشستن و دارن برام دست تکون می‌دن. ناامیدتون نمی‌کنم بچه‌ها!
حریفم… یه… مرد مارمولکیه؟! یه لیزاردمَن(مرد مارمولکی) با هیکل بزرگ که روی دو تا پاش راه می‌ره.
نمی‌دونم این سوسمار انسان نما چقدر قدرت داره. ولی نمی‌تونم اینجا تسلیم بشم! هرطوری که هست باید شکستش بدم.
گزارشگر کنار زمین شروع کرد به صحبت.
«سومین دور از مسابقات مرگبار بالاخره داره شروع می‌شه. در زمین شماره‌ی چهار، با یک مبارزه‌ی جذاب روبرو هستیم. مبارز شماره‌ی یک، واکاری، ملقب به پسر بی‌نشان که با مبارزات سختش تونسته به اینجا برسه درمقابل مبارز شماره‌ی هفت، “لازارو”، ملقب به خزنده‌ی رودخانه که مسابقات قبل رو بدون زحمت برنده شده. واکاری نشان کرم کاماسوی خاکستری داره و جرمش گروگان گرفتن یکی از اعضای خاندان سلطنتیه و لازارو نشان سوسمار سیاه روی دستشه و جرمش کشتن چندتا کشاورز و دزدیدن گاوهای اوناست. ولی… این… اینجا درست نوشته؟! واکاری… واکاری… واکاری یه نشان کرم کاماسو روی دستشه؟!»
فوری اومد سمت من و دستم رو با دقت نگاه کرد.
چشماش داشت از حدقه بیرون می‌زد.
«این حقیقت داره! روی دست واکاری یه نشان کرم کاماسوی شاخدار هست! اون پسر… اون پسر که قبلا بی‌نشان بوده و هر هفته یه نشان متفاوت روی دستش بود، حالا یه کرم کاماسوی شاخدار افسانه‌ای داره! شگفت انگیزه! شگفت انگیزه! اون… آیا اون یه افسانه خواهد شد؟!»
حالا توجه همه‌ی تماشاگرا به من بود. این صحنه یه ذره خجالت زده‌ام می‌کنه.
سروصدا و همهمه‌ای به پا شد.
صدای بلندی به گوش رسید. پادشاه بود که ایستاده بود و داشت صحبت می‌کرد.
از اینجا، قیافه‌ی پادشاه که درست روبرمون توی جایگاه ویژه ایستاده رو می‌تونم ببینم. مردی تاجدار، با هیکل و شکمی بزرگ و ریش و سیبیل زیاد و لباس پر زرق و برق و گرونی که ابهتش رو بیشتر می‌کرد.
«مطمئنم که همتون مثل من از این واقعه شگفت زده شدید! یه پسر که قبلا نشان جادویی نداشته و حالا یه همچین نشان شگفت انگیزی روی دستشه! من شنیدم که جد بزرگ من هم این نشان رو داشته. اما یه نشان خالی می‌تونه دلیلی بر لیاقت یک موجود برای بقا و زندگی توی این دنیا باشه؟! می‌ذاریم مبارزات تصمیم بگیرن که چه کسی لایق زنده موندنه! پس همگی از این نمایش فوق العاده لذت ببرید!»
پادشاه نشست و تماشاچی‌ها که هیجان زده شده بودن، شروع کردن به تشویق و سوت و کف.
پادشاه… توی آشغال خوب بلدی وضعیت رو مدیریت کنی!
بالاخره ما رو بردن توی زمین مبارزه.
«شروع کنید!»
بدون لحظه‌ای درنگ، شروع کردم به خلق اسلحه.
«اسلحه‌ی جادویی نفوذگر با گلوله‌ی کارباینی. بگیر که اومد!»
شلیک کردم اما این…
«واکاری بدون تلف کردن وقت، جادوی همیشگیش رو نشون داد و گلوله‌ی کارباینی شلیک کرد! اون بی‌نظیره! اما پوست بدن لازارو خارق العاده است! اون تونست گلوله رو پس بزنه! خزنده‌هایی مثل این به پوست کلفتشون معروفن!»
گلوله‌ی کارباینی از پوست لازارو عبور نکرد؟! یعنی این خزنده اینقدر پوست کلفته؟!
تچ… هرچی می‌رم بالاتر، اسلحه‌ی نفوذگر بی‌مصرف‌تر می‌شه! تنها راه‌حل شمشیره؛ یه شمشیر کارباینی! اگه بتونم زیر گلوش یا زیربغل‌هاش رو هدف قرار بدم، شاید یه شانسی باشه! تازه… با اینکه سرعت شمشیر از گلوله کمتره ولی شمشیر تیزتره و می‌تونم باهاش ضربات دقیق‌تری به قسمتهای مختلف بدن حریف وارد کنم!
دستم رو بردم بالا.
«خلق تیغه‌ی کارباینی!»
شمشیر رو خلق کردم و…
اون… کی رسید اینجا؟!
لازارو، درحالی که شمشیری توی دستش بود، جلوم ظاهر شد و قصد حمله داشت. شمشیر رو بالا برد و محکم روی سرم فرود آورد. قبل از اینکه آسیب ببینم، تیغه‌ی شمشیرم رو به حالت دفاعی گرفتم جلوش!
صدای برخورد دو شمشیر فضا رو پر کرد و بعد، قسمت بالایی شمشیر لازارو شکست و به طرفی پرت شد!
لازارو بلافاصله به عقب جهش کرد.
«شمشیرش… شمشیر لازارو… بعد از یه حمله‌ی غافلگیر کننده، شمشیر لازارو در کمال ناباوری شکسته شد! اون یه شمشیر معمولی نبود؛ یه شمشیر از فلز آشوب بود! قویترین فلز در دنیا فلز آشوب هست! لازارو مبارزات قبلی رو با همین شمشیر گذرونده بود! کارباین، ماده‌ای که واکاری ازش استفاده می‌کنه، حتی از فلز آشوب هم قوی‌تره! این فوق العاده هست! این محشره!»
صدای شور و هیجان و تشویق تماشاچیا که به وجد اومده بودن شنیده می‌شد.
لازارو با چهره‌ای متعجب و پریشان و عرق کرده، نگاهی به صورت من انداخت.
«این امکان نداره! تو… تو چطور شمشیر آشوب نازنین من رو خراب کردی؟! توی عوضی تاوان این کارت رو پس می‌دی!»
خیلی خونسرد و مقتدرانه جواب دادم.
«خب می‌تونی یکی دیگه خلق کنی ولی… مثلا می‌خوای چیکار کنی؟!»
پوزخندی گوشه‌ی لبش نشست.
«شمشیر کارباینی ها؟! هه! فکر کردی شمشیر آشوب قویترین شمشیریه که من می‌تونم درست کنم؟! سخت در اشتباهی! این یکی رو می‌خواستم نگه دارم برای مبارزات بعدی ولی مثل اینکه باید در برابر شمشیر کارباینی تو امتحانش کنم!»
فکر کردم داره لاف می‌زنه و اعتماد به نفسم زیاد شد.
«عوض اینهمه لاف زنی چطوره که یکمی مبارزه کنیم!»
اخماش رفت تو هم.
«حالا نشونت می‌دم کی لاف می‌زنه بچه جون! از توی انبار مخفی بیا بیرون… شمشیر نامرئی آسمانی!»
دسته‌ی یک شمشیر توی دستش ظاهر شد اما اثری از تیغه‌ی شمشیر وجود نداشت!
این یه شمشیر با تیغه‌ی نامرئیه؟!
مچ دستش رو توی هوا چرخ می‌داد و دسته‌ی شمشیر توی دستش چرخ می‌خورد.
«این شمشیر حتی از فلز آشوب هم قویتره! سلاح کارباینی تو هیچ شانسی در برابرش نداره! این از موادی ساخته شده که حتی با جادو هم نمی‌شه خلقشون کرد! این شمشیریه که فقط به صاحبش وفاداره! اسمش شمشیر نامرئی آسمانیه اما من از سیاهچالی در اعماق زمین پیداش کردم. جایی که نه موجودی دیده و نه شنیده! حالا در مقابل تیغه‌ی قدرتمند و نادیدنی این شمشیر افسانه‌ای می‌خوای چیکار کنی؟!»
پوزخند زدم.
«خب مسیرشو حدس می‌زنم… من جادوی پیشبینی بلدم!»
پوزخندی زد.
«مهم نیست!»
گارد گرفت و با فریاد بلند و صدای کشیده‌ای ادامه داد.
«می‌خوام ببینم شمشیرت می‌تونه دووم بیاره یا نه؟!»
بلافاصله درحالی که شمشیر دستش بود و حالت تهاجمی خاصی به خودش گرفته بود، نعره زنان دوید سمتم و ضربه‌ی دیگه‌ای وارد کرد.
باز هم شمشیرم رو مقابل تیغه‌ی نامرئیش گرفتم.
این… امکان نداره!
«وای! شمشیر واکاری… شمشیر واکاری… شکست؟! این شمشیر نامرئی آسمانی دیگه چه کوفتیه؟! به نظر می‌رسه که کار واکاری دیگه تمومه! یعنی قراره چی بشه؟!»
این… شمشیر نامرئی آسمانی… واقعا یه همچین قدرتی داره؟!
اون قوی‌ترین فلزی بود که از خونه یادم مونده بود. یعنی همینجا باید تسلیم بشم؟! این امکان نداره… من باید برگردم خونه. باید حقیقت رو بفهمم. من تسلیم نمی‌شم. من هیچوقت بیخیال نمی‌شم. باید یه راهی باشه… باید بیشتر فکر کنم. ولی فرصتی نمونده. این آخر کار مَـ…
نیشش بصورت غیرعادی باز شد.
«خیلی سریع و بدون درد کارتو می‌سازم بچه جون! پس نگران هیچی نباش!»
شمشیرش رو بالا برد و با تمام توان روی کاسه‌ی سرم فرود آورد!
در لحظات آخر نگاهی به جایگاه تماشاگرا انداختم. چهره‌ی نگران و غم زده‌ی دوقلوها از اینجا معلوم بود.
شیگو… نیگو… شرمنده که ناامیدتون کردم. خداحافظ…

قبلی
بعد

نظرات فصل " قسمت 12 "

بحث و گفتگو

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

*

برچسب ها:
novel zero and hero, zero and hero, صفر و قهرمان, وب ناول صفر و قهرمان
  • اکشن (9)
  • ایسکای (1)
  • بازی (0)
  • تراژدی (2)
  • ترسناک (2)
  • تناسخ (1)
  • جادوگری (1)
  • جنگی (0)
  • حارم (2)
  • خوناشام (1)
  • دبیرستان (0)
  • سفر در زمان (0)
  • سنسن (2)
  • سیستم (2)
  • شونن (1)
  • ضعیف به قوی (3)
  • عاشقانه (2)
  • علمی تخیلی (2)
  • فانتزی (5)
  • کمدی (1)
  • ماجراجویی (9)
  • ماوراء طبیعی (2)
  • مدرسه (0)
  • معمایی (2)
  • هری پاتر (0)
  • ویدیو گیم (2)

نماد اعتماد

logo-samandehi

تمامی حقوق برای ناولتو محفوظ میباشد

ورود

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

← Back to ناولتو

ثبت نام

برای این سایت ثبت نام کنید

وارد شدن | رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

← Back to ناولتو

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

لطفا نام کاربری یا آدرس ایمیل خود را وارد نمایید. پیوندی برای ایجاد گذرواژه جدید از طریق ایمیل دریافت خواهید کرد.

← Back to ناولتو

قسمت پولی

ابتدا باید وارد شوید