zero and hero - قسمت 10

  1. خانه
  2. zero and hero
  3. قسمت 10 - دوقلوهای نفرین شده
قبلی
بعد

«اینقدر بازیگوشی نکن “مارتی”. حالا که مسواکت رو زدی وقت خوابه.»
«ولی پدربزرگ…»
«دیگه ولی نداره پسر خوب. بیا ببینم.»
«پدربزرگ یه داستان برام تعریف می‌کنی؟»
«یه داستان؟ بذار ببینم… کدومش رو تعریف کنم؟ آهان! یکی یادم اومد. یه دونه از اون قشنگاش.»
«تعریف کن پدربزرگ! تعریف کن!»
«خیلی خب… خیلی خب! یکی بود، یکی نبود. هزاران سال پیش، تو سیاره‌ای که امروز بهش می‌گن لوفونیا، یه خواهر و برادر کوچیک دوقلو زندگی می‌کردن. اسم پسره “شیگونا” و اسم دختر، “نیگونا” بود.»
«پدربزرگ… چرا همه‌ی دوقلوها اسماشون شبیه همه؟!»
«خب… چون… چون دوقلو هستن فرزندم. داشتم می‌گفتم. شیگونا و نیگونا خیلی بازیگوش بودن و بعضی روزا یواشکی به جنگل اطراف شهر می‌رفتن و کلی بازی می‌کردن. یه روز اونا یه غار خیلی بزرگی پیدا کردن. جلوی غار، یه موجود عجیب و غریب رو دیدن؛ یه بچه اژدها. شیگونا، نیگونا و بچه اژدها با هم دوست شدن و هر روز جلوی غار با هم بازی می‌کردن. بچه اژدها یه مادر داشت. اما اون که می‌دید فرزندش با شیگونا و نیگونا راحت بازی می‌کنه و سرگرم می‌شه، جلوی اونا رو نمی‌گرفت و بهشون اجازه می‌داد که با هم بازی کنن. شیگونا و نیگونا هم ترسی از مادر اژدها نداشتن. یه روز موقع بازی، بر اثر یه حادثه، دوقلوها باعث مرگ بچه اژدها شدن. مادر اژدها که حسابی عصبانی و ناراحت شده بود، اونا رو با یه جادوی مخصوص و با استفاده از تکه‌ای از فَلس اژدهای نامیرا نفرینشون کرد.»
«اژدهای نامیرا؟! همونی که…»
«آره فرزندم. همون اژدهای نامیرا که قبلا داستانش رو شنیدی. مادر بچه اژدها یکی از نزدیکان اژدهای نامیرا بود که به خاطر خیانت به اژدهای نامیرا تبعید شده بود. اون که کنترلش رو از دست داده بود، دوقلوها رو نفرین کرد… نفرین کرد که بعد از ده سال یه اتفاق وحشتناکی براشون بیفته و تا آخر دنیا زنده بمونن و اون نفرین وحشتناک و دردآور و آزاردهنده تا ابد دنبالشون باشه. بعد از این نفرین، موی دوقلوها سفید شد، علامت عجیبی روی صورتشون ظاهر شد و هرلحظه از درون رنج می‌بردن. حتی مادر اژدها هم نتونست از اثرات این نفرین فرار کنه و همون لحظه از بین رفت. وقتی پدر دوقلوها اونا رو توی جنگل پیدا کرد، اونا روی زمین افتاده بودن و بیهوش شده بودن. پدرشون بعد از مدتی تونست یک راه برای کم کردن رنجشون پیدا کنه. پدرشون به هرکدوم یه انگشتر داد؛ انگشترهای جادویی خیلی خیلی کمیاب که فقط هفت تا از اونا توی سیاره پیدا می‌شد و به سختی به دست اومده بود. پدرشون، بزرگترین اشراف زاده‌ی کشور بعد از پادشاه، هرکاری که برای نجاتشون از دستش برمی‌اومد رو انجام می‌داد. با وجود کم اثر شدن، رنج درونیشون همچنان ادامه داشت. یه روزی یه غیبگو بهشون گفت که قبل از پیش اومدن مصیبت، سر و کله‌ی یه نفر پیدا می‌شه که می‌تونه ناجی دوقلوها باشه… آه… خوابیدی فرزندم؟!»
…
«مطمئنی که این همون پسر بی‌نشانه که توی پیشگویی اومده؟!»
«شک ندارم خواهر. فقط یه سال دیگه فرصت داریم. این می‌تونه آخرین شانسمون باشه. طبق پیشگویی، فقط این پسره که می‌تونه کمکمون کنه. درسته که پیشگویی جزئیاتش رو نگفته اما شرطش اینه که نباید مجبورش کنیم. اون باید خودش بخواد…»
«یعنی بالاخره این کابوس ده ساله تموم می‌شه؟! نگاه کن داداشی… داره به هوش می‌آد!»
چشمام رو باز کردم.
آه… چی شد؟! بیهوش شدم؟! سرم یه ذره درد می‌کنه. اینجا… چرا تاریکه؟! من کجام؟! توی سلول؟! ولی این… صدای کی بود؟!
از حالت درازکش بلند شدم و نشستم. توی سلول بودم.
دقت که کردم صورت و تبسم دو تا بچه رو دیدم که مقابلم روی زمین نشسته بودن. یکیشون پسر بود و اون یکی دختر. موی هر دو سفید بود و کنار صورت جفتشون، از گوشه‌ی چشم تا چونه، یه علامت سیاه شبیه حرف S نقش بسته بود. پسر، سمت چپ صورتش علامتی شبیه S برعکس داشت و دختر، سمت راست صورتش علامت S داشت. صورت‌هاشون کنار هم مکمل یه علامت دیگه بودن. جالب‌تر از همه، شباهتی بود که این دوتا به هم داشتن! ولی… اینا چرا اینقدر نازن؟!
«دو تا بچه اینجا چی می‌خوان؟!»
هر دوشون اخم کردن و پسر شروع کرد به صحبت.
«شاید ظاهرمون مثل بچه‌ها باشه ولی ما نوزده سالمونه!»
دختر، همزمان که صورت اخمالوش به طرز بامزه‌ای پُف کرده بود، سرش رو به نشونه‌ی تایید بالا و پایین می‌کرد و با دهن بسته صدایی درآورد.
«همم… همم!»
قیافه‌ی متعجبی گرفتم.
«شماها کی هستید؟! مسابقه چی شد؟!»
پسر لبخندی زد و جواب داد.
«یادت نمی‌آد؟! برنده شدی! کارت خیلی عالی بود واکاری! بعدش بیهوش شدی و با جادو، سَم رو از بدنت خارج کردن. بعد هم آوردنت به اینجا. ما کی هستیم؟ از این لحظه، ما استاد تو هستیم! اسم من شیگو…»
با دستش به دختر اشاره کرد.
«و اینم خواهرم نیگو هست. ما دوقلو هستیم و بعد از خانواده‌ی سلطنتی، بزرگترین خانواده‌ی اشرافی این شهر محسوب می‌شیم؛ خانواده‌ی “یوساگارد”. پرهات نریخت؟!»
قیافه‌ی بی‌تفاوت و ضایع کنی به خودم گرفتم.
«نه!»
پسرک دستپاچه شد و لبخند عجیبی زد و دستش رو برد پشت سرش.
«واقعا؟! همیشه جواب می‌داد که!»
قیافه‌ی جدی‌تری به خودش گرفت.
«اِهم… ولی به هرحال ما استاد تو هستیم! باید بهمون احترام بذاری!»
حالت متعجبی گرفتم.
«قضیه‌ی این استاد چیه که هی می‌گی؟!»
لحن جدی‌تری گرفت.
«آه… بله. یعنی از الان به بعد ما قراره بهت آموزش بدیم تا مبارزات بعدیت جذاب‌تر بشه!»
با یک حالت جوگیری‌ای ادامه داد.
«باحال نیست؟!»
دوباره حالش رو گرفتم.
«نه!»
باز قیافه‌ی عجیبی گرفت و دستش رو پشت سرش گذاشت.
«نمی‌شه یه بار تاییدمون کنی؟!»
لحن جدی گرفتم.
«به هرحال ازتون ممنونم ولی من به استاد یا یه همچین چیزی احتیاج ندارم. چون خودم می‌تونم از پس چندتا حریف ساده بربیام و جادوم هم بد نیست. ولی حتی اگه احتیاج داشته باشم، نیازی نیست که دو تا بچه بهم آموزش بدن! اصلا چجوری می‌شه که بخوان به یه زندانی آموزش بدن؟!»
ناگهان صدایی از گوشه‌ی سلول شنیده شد.
«چطور جرئت می‌کنی گستاخ؟! هیچ می‌دونی اون بیرون چقدر برای مهارت‌های آقا و خانوم سر و دست می‌شکنن؟! به اژدهای نامیرا قسم، اگه خانوم و آقا دستور بدن، همین الان کارت رو تموم می‌کنم.»
به نظر می‌رسه یه نگهبان شخصی باشه.
پسر چیزی گفت.
«کافیه “تیسولو”! اگه نخواد قبول کنه، ما هم زورش نمی‌کنیم.»
بعد رو به من کرد.
«یه بار که بهت گفتم ما نوزده سالمونه. به خاطر یه بیماری، مثل دو تا بچه به نظر می‌رسیم. بهرحال، یه استاد باید برات در نظر گرفته بشه. ما می‌خواستیم شخصا به تو آموزش بدیم. اگه قبول نکنی، یکی دیگه رو می‌آرن به جای ما. و اگه بازم قبول نکنی، از بین می‌برنت. در این صورت، هنوزم تمایل نداری که بهت یاد بدیم؟»
یه بیماری که باعث جوون موندن می‌شه؟! مطمئنی که بهش می‌گن بیماری؟!
قیافه‌ی مطمئنی گرفتم.
«گفتم که. من جادو رو بلدم. نیازی هم به تعلیم ندارم.»
شیگو قیافه‌ی متعجبی گرفت.
«حالا کی خواست بهت جادو یاد بده؟! ما اینجاییم تا بهت شمشیرزنی جادویی رو یاد بدیم.»
نگاهم مبهم شد و یکمی توجهم رو جلب کرد.
«خب اینم جادو داشت که. ولی… شمشیرزنی جادویی؟! اون دیگه چیه؟! و اینکه بعدش چی به شما می‌رسه؟!»
صورتش رو خاروند.
«نمی‌دونی؟! اسمش روشه دیگه. یاد می‌گیری که چطور باید همزمان که به شمشیرت جادو می‌بخشی، ازش استفاده کنی. توی مبارزات تن به تن می‌تونه خیلی به کار بیاد. چی به ما می‌رسه؟ خب تو اگه درست تعلیم ببینی مبارزات جذابتری خواهی داشت و تماشاگرا بیشتر لذت می‌برن. تازه… ما ازت خوشمون می‌آد واکاری. فکر می‌کردیم دوست داری ما یادت بدیم ولی حالا که نمی‌خوای، بهتره که ما هم بریم.»
شیگو و نیگو بلند شدن و خواستن برن.
مبارزه‌ی تن به تن؟! این یکی از ضعف‌های منه! همیشه از تکنیک‌های راه دور استفاده می‌کردم چون توی مبارزه‌ی تن به تن ضعیف بودم. اما این موقعیت… تازه اونم درخواستی از بزرگترین خانواده‌ی اشرافی… چرا باید همچین فرصتی رو از دست بدم؟!
«صبر کنین!»
وایسادن و به من نگاه کردن.
با اینکه خیلی برام سخته، اما برای قوی‌تر شدن باید خودم رو کوچیک کنم.
خانواده‌های اشرافی… اونا خیلی نفرت انگیزن… باید اونا رو نابود کنم… یه روز… همه‌ی اینا رو تلافی می‌کنم آشغالا!
خم شدم.
«به من تعلیم بدید استاد!»
هر دو خیلی متعجب شدن.
شیگو جلو اومد.
«شوخی کردم! لازم نیست اینقدر رسمی احترام بذاری. می‌تونی ما رو به اسم صدا کنی. از امروز، ما دوست‌های خوبی خواهیم بود.»
دوست؟! فکر کردی نمی‌دونم مثل من فقط داری وانمود می‌کنی؟! من هیچوقت دوست شما اشرافی‌ها نمی‌شم! شماها معنای درد و رنج رو نمی‌فهمین و از درد مبارزها لذت می‌برید!
یه بار اون آلیشیای حرو*زاده با همین روش من رو فریب داد. این بار اگه تکرار بشه… قسم می‌خورم که بدجوری تقاص پس بدین حرو*زاده‌ها!
«باشه… شیگو.»
هر دو لبخند زدن.

قبلی
بعد

نظرات فصل " قسمت 10 "

بحث و گفتگو

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

*

برچسب ها:
novel zero and hero, zero and hero, صفر و قهرمان, وب ناول صفر و قهرمان
  • اکشن (9)
  • ایسکای (1)
  • بازی (0)
  • تراژدی (2)
  • ترسناک (2)
  • تناسخ (1)
  • جادوگری (1)
  • جنگی (0)
  • حارم (2)
  • خوناشام (1)
  • دبیرستان (0)
  • سفر در زمان (0)
  • سنسن (2)
  • سیستم (2)
  • شونن (1)
  • ضعیف به قوی (3)
  • عاشقانه (2)
  • علمی تخیلی (2)
  • فانتزی (5)
  • کمدی (1)
  • ماجراجویی (9)
  • ماوراء طبیعی (2)
  • مدرسه (0)
  • معمایی (2)
  • هری پاتر (0)
  • ویدیو گیم (2)

نماد اعتماد

logo-samandehi

تمامی حقوق برای ناولتو محفوظ میباشد

ورود

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

← Back to ناولتو

ثبت نام

برای این سایت ثبت نام کنید

وارد شدن | رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

← Back to ناولتو

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

لطفا نام کاربری یا آدرس ایمیل خود را وارد نمایید. پیوندی برای ایجاد گذرواژه جدید از طریق ایمیل دریافت خواهید کرد.

← Back to ناولتو

قسمت پولی

ابتدا باید وارد شوید