zero and hero - قسمت 09

  1. خانه
  2. zero and hero
  3. قسمت 09 - یخ و آتش
قبلی
بعد

نگهبان کنار زمین وردی خوند و فریاد بلندی زد.
«مهر جادو به صورت موقت غیرفعال شد… شروع کنید!»
درحالی که پوزخند زشتی روی صورت سالاماندرا شکل گرفته بود، وردی زیر لب خوند.
همچنان که دمپایی لاانگشتی پاش بود، یه شنل سفید با حاشیه‌ی قرمز روی تنش ظاهر شد و دیگه نتونستم پاهاش رو ببینم.
«سالاماندرا لباس خودش رو تغییر داد. یه شنل سفید که توی مسابقه‌ی قبل هم ازش استفاده کرده بود.»
وردهای دیگه‌ای خوند اما همچنان بی‌حرکت مونده بود.
زیرلب حرفی زدم که فکر نمی‌کردم به گوشش برسه.
«پس چرا حمله نمی‌کنه؟!»
پوزخندی زد.
«مثل اینکه خیلی مشتاق حمله‌ی منی! ولی تا اون موقع… چطوره که یکمی گپ بزنیم هان؟!»
چه نقشه‌ای تو سرشه؟! نکنه داره زمان می‌خره که حمله‌اش رو آماده کنه؟! مهم نیست.
«تو… وقتی که بکشمت، ظرفیت انرژی جادوییت رو مال خودم می‌کنم!»
اخماش توی هم رفت و بعد دوباره پوزخند زد.
«چی داری وِر وِر می‌کنی؟! یعنی فکر کردی می‌تونی من رو شکست بدی؟! بعدشم، منظورت از جذب ظرفیت انرژی جادویی چیه؟! برای بیشتر کردن ظرفیت انرژی جادویی باید مثل سگ تمرین کنی احمق!»
منظورش چیه؟! یعنی جذب ظرفیت انرژی جادویی یه خیال خام بود؟! اما بعد از کشتن کادانا چطوری تونستم ظرفیتم رو بیشتر کنم؟! داری می‌گی این اتفاقی بوده؟! حتما داره چرت و پرت تحویلم می‌ده تا بازم زمان بخره یا ناامیدم کنه!
«هرچی می‌خوای واسه‌ی خودت بگو. مهم اینه که بعد از کشتن کادانا بهم ثابت شد که می‌تونم با کشتن موجودات، ظرفیت انرژیشون رو بردارم.»
نگاه متعجبی به من انداخت.
«پس معلوم شد که چرا اینقدر دور ورت داشته. توی دور اول کادانا رو کشتی و تونستی ظرفیتش رو جذب کنی. می‌خوام یه نکته‌ای رو بهت بگم. می‌دونی چرا شیطان سرخ اینقدر نوچه دور و بر خودش داره؟! فکر کردی نیازی به اینهمه نوچه داره؟! به هیچ وجه! اون فقط نوچه‌ها رو پرورش می‌ده و بهشون سخت می‌گیره تا وقتی که ظرفیت انرژی جادوییشون به قدر کافی بالا رفت، اونا رو بکشه و ظرفیت خودش رو ببره بالاتر. این بار تو یکی از اون نوچه‌ها رو کشتی و ظرفیتت بالا رفت! تو فقط یه ذره خوش شانس بودی. شایدم اصلا خوش شانس نبودی؛ چون حالا به تور من خوردی. و محض اطلاعت باید بگم که کادانا یکی از ضعیفترین نوچه‌های شیطان سرخ بود.»
کمی مکث کرد و با صدای بلندتر ادامه داد.
«پس من رو برای کشتنت سرزنش نکن بچه‌ی حرومی!»
بعدش خنده‌ی بلندی کرد.
اعصابم بهم ریخت و قاط زدم و نفهمیدم چی شد!
«آشغال عوضی به کی می‌گی حرومی؟!»
کف دستام رو نزدیک هم کردم و وردی خوندم.
«توپ آتش رگباری!»
رگباری از توپ آتشین به سمت سالاماندرا فرستادم و بدنش غرق آتیش شد و درحال سوختن بود.
«معلوم نبود راجع به چی صحبت می‌کنن ولی بعدش واکاری یه حمله‌ی برق آسا رو شروع کرد و حریفش رو به آتیش کشید! اما اون نباید حریفش رو دست کم بگیره. بیخودی بهش نمی‌گن سالاماندرای آتشخواره!»
لبخند بزرگی روی لبم ظاهر شد.
«خوردیش؟! باید زودتر این کار رو انجام می‌دادم تا اون دهن کثیفت رو باز نکنی و هر حرفی رو به زبون درازت نیاری!»
به یکباره صدای سالاماندرای درحال سوختن بلند شد؟!
«کجا با اینهمه عجله؟! تشریف داشتین حالا!»
درحالی که مات و مبهوت شده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم، به سالاماندرا نگاه کردم.
اطراف شنلش غرق در آتیش بود و همچنانکه مقتدرانه وایساده بود، آتیشش بیشتر و بیشتر می‌شد!
اون… به من کلک زد؟! نه… الکی بهش نمی‌گن سالاماندرای آتشخوار! من بی‌دقتی کردم!
فوری حمله‌ی دیگه‌ای ترتیب دادم.
«اسلحه‌ی جادویی نفوذگر!»
[بنگ]
سریع به طرفش شلیک کردم اما به نظر می‌رسه که هنوز سرپاست!
«اوه… یه حمله‌ی برق آسای دیگه از سوی واکاری. اما به نظر می‌رسه که فایده‌ای نداشت!»
با اون لبخند کج و معیوب و هیکل قناسش دوباره داشت من رو مسخره می‌کرد!
«این آتیش برای من محافظت به همراه می‌آره و هیچ چیزی نمی‌تونه ازش عبور کنه ابله! با این وجود، دیگه باید تسلیم شده باشی! درضمن، برای آتیش ممنونم… واکاری حرومی!»
دفعه‌ی قبل از روی بی‌تجربگی عصبانی شدم و شارژش کردم. این بار باید خودم رو کنترل کنم و با یه نقشه‌ی درست و حسابی کارش رو تموم کنم. اگه این یه جنگ روانیه، من به هیچ وجه نباید کم بیارم و ببازم!
پوزخندی زدم.
«خب که چی؟! فکر کردی با اون آتیشت می‌تونی از جادوی حفاظت من رد بشی؟!»
سالاماندرا با اون لبخند همیشگی نگاهی به من انداخت.
«خب شاید یه چیزایی از جادو سرت بشه اما…»
با صدای جدی‌تر و بلندتری ادامه داد.
«مثل این که قدرت بی انتهای آتیش من رو دست کم گرفتی!»
[صدای خنده‌ی بلند]
بعد بدون اینکه حتی یه قدم از جاش تکون بخوره شروع کرد به تمرکز بیشتر و آتیش بیشتری در اطرافش جریان پیدا کرد!
این لعنتی چه مرگشه؟! مگه چقدر ظرفیت انرژی جادویی داره که می‌تونه اینهمه آتیش خلق کنه و نگهشون داره؟!
همچنانکه آتیش اطرافش بیشتر می‌شد، دست راستش رو بالا برد و به طوری که کف دستش به طرف آسمون بود وردی خوند و دستش رو در همون حالت سمت من گرفت و آتیشی به رنگ بنفش توی دستش ظاهر شد! حتی آتیش اطراف بدنشم دیگه رنگ آتیش معمولی نداشت و بنفش شده بود!
ورد دیگه‌ای خوند و زیر چشمی نگاهی به من انداخت و لبخند زد و به سمت آتیش روی دستش فوت کرد!
ناگهان آتیش شتاب گرفت و مستقیم به طرف من اومد!
سعی کردم با جادوی کنترل اجسام، خودم رو سریع جابجا کنم اما آتیش به دنبالم اومد و در یک لحظه به شونه‌ام برخورد کرد!
«سالاماندرا بالاخره حمله کرد! اون یه شعله‌ی عجیب و بنفش رو به سمت واکاری فرستاد که به نظر می‌رسه بهش آسیب رسونده!»
آخ… این درد داشت لعنتی!
همزمان، درد و سوزش عجیبی روی شونه‌ام احساس کردم. دردی که قطع نمی‌شد.
چند لحظه بعد خون بالا آوردم!
با صدای بریده سوالی پرسیدم.
این… چی بود… عوضی؟!
[صدای خنده‌ سالاماندرا]
«خیلی دوست داری که بدونی چه بلایی داره سرت می‌آد نه؟! بهت می‌گم. به هرحال توی این لحظات آخر زندگیت حق داری که بدونی قراره چجوری جون بکنی! اون یه نوع سَمه که الان وارد خونت شده! شدتش رو جوری تنظیم کردم که یواش یواش نابودت کنه! می‌خوام ذره ذره جون کندنت رو ببینم و لذت ببرم!»
درحالی که هنوز درد می‌کشیدم، با نفرت بهش نگاه کردم.
«تو یه روانی سادیسمی هستی… می‌دونستی؟!»
دوباره خون بالا آوردم.
[صدای خنده‌ی بلند سالاماندرا]
اون… خیلی رو مخه. چرا باید اینجوری تموم بشه؟! نه… هنوز تموم نشده… هنوز… هنوزم فرصت دارم. ولی قبلش باید فریبش بدم تا راحت‌تر روی مسائل فکر کنم. بدنم هم داره خسته می‌شه. اینجوری بهتره.
درحالی که هنوز رمق برای وایسادن داشتم، خودم رو روی زمین انداختم و وانمود کردم که قدرتی برای ایستادن ندارم.
«واکاری با سَم مخصوص سالاماندرا به شدت آسیب دیده و بدنش داره تحلیل می‌ره! اون رو زمین افتاده و نمی‌تونه حرکت کنه. اما به نظر می‌رسه هنوز زنده هست. یعنی بالاخره مبارزه‌شون به پایان رسیده؟!»
صدای سالاماندرا بلند شد.
«حیف شد… اگه می‌دونستم اینقدر بدن ضعیفی داری، مقدار سم رو کمتر می‌کردم تا زجر کشیدنت رو بیشتر تماشا کنم!»
[صدای خنده‌ سالاماندرا]
حالا روی زمین افتاده بودم و داشتم فکر می‌کردم.
اون… رو مخه… ولش کن. مهم نیست. باید یه راهی باشه… نباید تسلیم بشم… باید بتونم مبارزه کنم. اون… باید یه نقطه ضعفی داشته باشه!
راستی… زمین… چرا اینقدر سرده؟! با اینهمه آتیش چرا باید زمین سرد باشه؟! صبر کن ببینم! این انرژی متمرکز زیر پای سالاماندرا… چرا قبلا بهش دقت نکرده بودم؟! اصلا چرا اون یه قدم از جاش تکون نمی‌خوره؟! اون دمپایی لاانگشتی عجیب… نکنه که… داره یه کارایی با زمین می‌کنه؟! تو داری چه غلطی می‌کنی؟!
فهمیدم! این… جادوی خلق نیست! آتیش رو با جادوی خلق آتیش به وجود نیاورده! اون داره از جادوی انتقال دما استفاده می‌کنه و دمای موجود در زمین رو با کف پاش به خون توی رگ‌هاش و بدن و شنلش منتقل می‌کنه؟! در مورد این جادو توی کتاب خوندم اما فکر نمی‌کردم جادوی زیاد مهمی باشه!
ولی امکان نداره! چطور می‌تونه دمای زیاد رو به آتیش تبدیل کنه؟! به عنوان ماده‌ی سوختنی از چی استفاده ‌می‌کنه؟! شنلش… آره شنلش باید از یه ماده‌ی منحصر به فرد باشه که می‌تونه به عنوان سوخت استفاده بشه! این… زیرکانه هست! اعتراف می‌کنم که خیلی باهوشی سالاماندرا؛ ولی… من از تو باهوش‌ترم!
این روش یه نقطه ضعف داره! توی کتاب نوشته بود باید سال‌ها یک نقطه از بدن رو تمرین بدی تا بتونی از این جادو استفاده کنی. خون اون نقطه از بدن که عامل انتقال دما بصورت انرژی هست، به طور باورنکردنی‌ای سرد می‌شه… سرمایی بیشتر از اون مقدار که برای یخ زدن خون نیازه. با این روش، گرمای موجود در زمین به سمت نقطه‌ی سرد حرکت می‌کنه و وارد بدن اجرا کننده می‌شه. اما در کمال تعجب، خون اون نقطه از بدن و خون اطراف اون نقطه، یخ نمی‌زنه؛ فقط دماش پایین می‌مونه و همچنان به صورت مایعه!
دلیل این مورد رو خوب می‌دونم. خون توی پای سالاماندرا دچار حالتی شده که از لحاظ علمی بهش می‌گن ابَرسرمایش یا فراسرمایش! برای زمینگیر کردنش، فقط کافیه که با یه چیزی تحریکش کنم!
یه داستان… یه داستان واقعی بلدم که درمورد چند تا اسبه!
می‌گن توی یه جنگ شدید بین چندتا کشور، اونم موقع زمستون، یه جایی نزدیک جنگل بمبارون شد و جنگل آتیش گرفت. چند تا اسب اون نزدیکی بودن که از ترس آتیش به سمت رودخونه فرار کردن و می‌خواستن شنا کنان از رودخونه عبور کنن. با اینکه دمای آب رودخونه زیر صفر بود، اما آبش هنوز یخ نزده بود! دلیلش فراسرمایش آب رودخونه بود. وقتی اسب‌ها خودشون رو انداختن توی رودخونه، همینکه یه مقدار شناکنان به جلو پیش رفتن، یهویی رودخونه شروع کرد به یخ زدن و اسب‌های بخت برگشته، درحالی که از آتیش فراری بودن، یخ زدن و مردن!
آب که به طور سریع به اون دمای وحشتناک رسیده بود، در حالت مایع باقی مونده بود و فقط یه چیزی می‌خواست که این حالت ناپایدار رو تغییر بده. چیزی که باعث تحریکش بشه. اون عامل محرک، بلورهای یخی ریز روی یال اسب‌ها بود!
خون پای سالاماندرا که به صورت یه مایعِ فراسرمایشی شده، نیازمند یه محرکه تا یخ بزنه. اون خون، توی رگ‌ها در جریانه. سوال اصلی اینه که چجوری می‌شه بهش دسترسی پیدا کرد؟! اگه اطراف پاش آتیشی وجود نداشت، اون موقع شاید می‌شد…
فکری به سرم زد و تمام جون باقی مونده‌ام رو روش ریسک کردم.
تمام قوتم رو جمع کردم و فوری بلند شدم و وردی خوندم.
«جادوی باد!»
برای مدتی تونستم با جادوی باد، شنل سالاماندرا رو بدم بالا.
«باور نکردنیه! واکاری سالاماندرا رو فریب داده بود؟! اون به طور ناگهانی از زمین بلند شد و جادوی باد رو به سمت سالاماندرا فرستاد! اما این کارش دقیقا چه فایده‌ای داره؟!»
همچنان که سعی می‌کرد با دستاش شنل رو پایین نگه داره، پوزخندی زد.
«خیال کردی می‌تونی با باد، آتیش من رو خاموش کنی بچه‌ی تُخس؟! ولی خوشم اومد! خوب خودتو به موش مردگی زده بودی! یه جوری گوشمالیت بدم که حساب کار دستت بیاد!»
این بهترین فرصته! حالا که شنل به عنوان ماده‌ی سوختنی بالا رفته، اثری از آتیش جادویی در اطراف پاش نیست.
همزمان که پاهای سالاماندرا عریان شده بود، متوجه شدم درحالی که دمپایی لاانگشتی به پا داره، پای راستش رو به طور تقریبا عمودی بالا برده و با نوک انگشت شستش زمین رو لمس کرده!
حدسم درست بود ولی نمی‌تونم با یه گلوله ریسک کنم!
دستام رو قفل کردم و به طرف شست پاش نشونه رفتم.
تو دیگه مُردی عوضی!
«مسلسل جادویی نفوذگر!»
[تاتاتاتاتاتاتاتاتاتاتاتا…]
خون بود که از پاش فواره می‌زد!
باوجود صدمه‌ای که دیده بود، هنوز سرپا بود و انگشت شستش روی زمین قرار داشت و با چشم‌های خشم آلودی من رو نگاه می‌کرد.
«درد داشت اما… فکر می‌کنی این گلوله‌های ناچیز بهم صدمه می‌زنن؟! می‌تونم از قدرت درمان آتیشم استفاده کنم! ولی قبلش… تو رو به بدترین شکل ممکن می‌کشم تا درس عبرتی بشه برای همه!»
دستاش رو بالا برد و به نظر می‌رسید که آماده‌ی یه حمله‌ی سریع و سهمگین شده باشه.
برای پرت کردن حواسش، با لبخند به پاش اشاره کردم.
«شرمنده ولی… پایی که رگ‌هاش یخ بسته رو چجوری می‌خوای درمان کنی؟! به نظرت زمان‌بر نمی‌شه؟!»
در همون حال که دستاش بالا بود، نگاه جدی‌ای کرد.
«منظورت چیه؟!»
فوری وردی خوندم.
«جادوی تبدیل. تبدیل گلوله به یخ!»
گلوله‌هایی که به پای سالاماندرا وارد شده بود رو به یخ تبدیل کردم.
سالاماندرا افتاد زمین و داد و هوارش بلند شد.
«پام! پام رو نمی‌تونم حس کنم! تو چی‌کار کردی لعنتی؟!»
به خاطر یخ زدن رگهای پای راستش دیگه نمی‌تونست پاش رو حس کنه.
چه رقت انگیز!
«اون معرکه بود! معرکه بود! نمی‌دونم دقیقا چه اتفاقی افتاد ولی واکاری با یه حقه‌ی کثیف، پای راست سالاماندرا رو از کار انداخت و اون رو زمین‌گیر کرد!»
همزمان که حالم خیلی خراب بود و سرگیجه داشتم، زیرلب غرغر کردم.
«حقه‌ی کثیف… ها؟! شوخی نکن باو!»
کم کم آتیش بنفش اطراف سالاماندرا خاموش شد و درحالی که خون بالا می‌آوردم، تلو تلو به طرفش قدم زدم و اسلحه‌ی جادویی رو آماده کردم.
«تو… خیلی باعث دردسر شدی. باید تقاصشو پس بدی حرومی! حتی اگه بمیرم… باعث خوشحالیه که تو رو هم با خودم ببرم!»
بالاخره رسیدم بالای سرش.
سالاماندرا، درحالی که روی زمین افتاده بود، فحش و ناسزا و تهدید بود که نثارم می‌کرد.
اسلحه رو به طرف سرش نشونه گرفتم.
حالم اصلا خوش نبود و درست نمی‌دونستم اطرافم داره چی می‌گذره.
«فحش می‌دی عوضی؟! حتی اگه التماسمم می‌کردی از جونت نمی‌گذشتم… حالا فحش می‌دی؟! اصلا چطور ازت بگذرم وقتی این بلا رو سرم آوردی کثافت؟! تازه… تو این مبارزه… یه نفر باید کشته بشه. توقع داری که تنهایی برم اون دنیا و تو برنده از زمین خارج بشی؟! مگه اینکه خوابش رو ببینی.»
[بنگ]
«واکاری… اون موفق شد… موفق شد… اون سالاماندرا رو از پا درآورد و برنده شد!»
درحالی که صدای تشویق تماشاگرها رو می‌شنیدم، چشمام سیاهی رفت و افتادم رو زمین و دیگه نفهمیدم چی شد.

قبلی
بعد

نظرات فصل " قسمت 09 "

بحث و گفتگو

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

*

برچسب ها:
novel zero and hero, zero and hero, صفر و قهرمان, وب ناول صفر و قهرمان
  • اکشن (9)
  • ایسکای (1)
  • بازی (0)
  • تراژدی (2)
  • ترسناک (2)
  • تناسخ (1)
  • جادوگری (1)
  • جنگی (0)
  • حارم (2)
  • خوناشام (1)
  • دبیرستان (0)
  • سفر در زمان (0)
  • سنسن (2)
  • سیستم (2)
  • شونن (1)
  • ضعیف به قوی (3)
  • عاشقانه (2)
  • علمی تخیلی (2)
  • فانتزی (5)
  • کمدی (1)
  • ماجراجویی (9)
  • ماوراء طبیعی (2)
  • مدرسه (0)
  • معمایی (2)
  • هری پاتر (0)
  • ویدیو گیم (2)

نماد اعتماد

logo-samandehi

تمامی حقوق برای ناولتو محفوظ میباشد

ورود

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

← Back to ناولتو

ثبت نام

برای این سایت ثبت نام کنید

وارد شدن | رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

← Back to ناولتو

رمز عبور خود را فراموش کرده اید؟

لطفا نام کاربری یا آدرس ایمیل خود را وارد نمایید. پیوندی برای ایجاد گذرواژه جدید از طریق ایمیل دریافت خواهید کرد.

← Back to ناولتو

قسمت پولی

ابتدا باید وارد شوید