zero and hero - قسمت 06
آه… چشمم رو میزنه. دستهای بستهام رو جلوی چشمهام آوردم تا نور، زیاد اذیتم نکنه. بالاخره نور دو خورشید رو بعد از دو ماه روی صورتم احساس کردم.
این یه مجموعهی بزرگ با هفت زمین مبارزه و چندین جایگاه برای تماشاچیا هست. اندازهی زمینها متفاوته و به نظر میرسه هرچی به مرکز نزدیکتر بشیم، زمینها بزرگتر میشن. درواقع به نظر یه جور تقارن وجود داره. روبروی بزرگترین زمین، در مرکز جایگاهها، جایگاه خاصی که به نحو خاصی طراحی شده بود خود نمایی میکرد؛ مثل یه جایگاه ویژه. اما تمام جایگاهها فعلا خالی هستن.
به حرکتمون ادامه دادیم و درحالی که ما زندانیها توی صف بودیم، کنار زمینها متوقفمون کردن و مجبورمون کردن دو ردیف صف تشکیل بدیم؛ به صورتی که شونههامون کنار هم قرار بگیره. من در راستترین قسمت صف جلویی بودم.
یه نفر رو دیدم که از روبرو درحال نزدیک شدن به وسط صفها بود.
از اینجا نمیشه درست دیدش برای همین از جادوی خنثی کردن مهر زندان، مخفی کاری و تیزبینی برای دیدنش استفاده کردم.
یک زن لاغر و قد بلند و عینکی با موی گوجهای در پایینِ پشت موهاش، قدم زنان روبروی صفها ظاهر شد. قیافهاش عبوس و بد اخلاق به نظر میرسید.
برای یک لحظه خیال کردم زیرچشمی به طرف من نگاهی انداخت.
زن، با صدای گوش خراشی که انگار با جادو دستکاری شده بود، شروع کرد به صحبت کردن.
«من، “لایلا ماجیکو”، ناظر برگزاری مسابقات هستم. میدونید چرا اینجایید حیف نونها؟! شما لکههای ننگ، یه مشت دزد و قاتل و جانی، حقتونه که بمیرید ولی خانوادههای نجیب زاده فکر میکنن میتونید این افتخار رو داشته باشید که کمی سرگرمشون کنید! آره احمقا، باید با هم مبارزه کنید! و برندهی مسابقات، این شانس رو داره که آزاد بشه! راستش حتی لیاقت ندارید که توی این هوای آزاد نفس بکشید ولی قانون، قانونه! امروز، بین شما هزار و بیست و چهار نفر قرعهکشی میکنیم و اولین مسابقهتون برگزار میشه. کوچکترین سرپیچی برای عدم شرکت در مبارزه، مساویست با مرگ فوری! خب کسی اعتراضی داره؟!»
ناگهان صدای خندهای شبیه به خرخر خوک شنیده شد!
سه نفر اون طرفتر از من، موجودی با کلهی خوک و بدنی تنومند و تقریبا انساننما درحال خندیدن بود.
صدای خوک زیاد نبود و فاصلهاش تا لایلا اون قدر دور بود که فکر میکردم صدای خوک رو نشنیده اما لایلا بلافاصله به خوک نگاهی انداخت و وردی زیر لب خوند.
در یک لحظه، چنان رعد و برقی پدید اومد و به خوک برخورد کرد که به زمین افتاد و از بدنش دود خارج میشد!
اون زنیکه… به معنای واقعی کلمه، خوک بیچاره رو پخت!
درحالی که اطرافیان خوک میلرزیدن و چشمهاشون از تعجب گرد شده بود و توی شوک فرو رفته بودن، بدن بیجان خوک رو با ترس نگاه میکردن و آب دهنشون رو قورت میدادن.
«یه نفر حذف شد… شمارهی هزار و بیست و سه خیلی خوش شانسه که میتونه بدون مبارزه به مرحلهی بعد بره! کس دیگهای حرفی نداره؟!»
ترس و سکوت مطلق بود که حکمفرما شده بود.
«خوبه! حالا بین هزار و بیست و سه نفر باقی مونده قرعه کشی میکنیم. آه… داشت یادم میرفت. نفر اول اون بینشان سابق هست که اول صف وایساده. پس بین هزار و بیست و دو نفر قرعه کشی میکنیم.»
بعد از این حرف، بعضیها با تعجب به اول صف نگاه میکردن و دنبال اون بینشان سابق بودن.
منم که انگار به روی خودم نیاورده باشم، با چشمانی باز نگاهم رو به لایلا دوختم و سعی میکردم تابلو نباشم!
لایلا شروع کرد به خوندن وردهایی عجیب.
«جادوی محاسبه، جادوی غیبگویی و جادوی خلق کردن. خلق لیست شرکت کنندهها برای شمارهی یک بصورت جدا و از دو تا هزار و بیست و سه به صورت تصادفی!»
یه دفعه لیستی توی دست لایلا ظاهر شد که اسامی افراد با شماره، ویژگیها و نشانِ روی دستشون توش ذکر شده بود! این رو از اونجایی فهمیدم که با جادوی تیزبینی درحال تماشای لیست بودم و به عنوان مبارز شمارهی یک، اسم من توش بود؛ واکاری! حتی جُرمم، ویژگیهای ظاهریم و حشرهی خاکستری به عنوان نشان روی دستم هم توش ثبت شده بود!
شگفت انگیزه! این جادوی محاسبه و غیبگوئیه؟! منم میخوامش! تصورشو بکن که بتونم با محاسبات، یه گلولهی آتیش ردیاب درست کنم که دنبال هدف کنه! یا با غیبگویی، اطلاعاتی از ویژگیهای هدف رو به دست بیارم!
همینطور که غرق افکارم بودم، به این فکر کردم که اگه من شمارهی یکم پس حریفم میشه شمارهی دو. شمارهی دو کیه؟!
بعد دوباره مثل فضولها نگاهم رو بردم روی لیست.
بذار ببینم… اسمش… “کادانا”؟! و نشانش… یه بز سیاه؟! ویژگیهاش…
یه دفعه لایلا صورتش رو به طرف من چرخوند و پوزخندی زد!
«آه… پس تو بودی؟! آره… تویی که اول صف وایسادی… سمت راست، ردیف اول… بینشان سابق با نشان حشرهی خاکستری… فکر کردی که زیرزیرکی مهر رو شکستی و منم متوجه نشدم؟! از اونجایی که قراره تو اولین مسابقه باشی و نباید اولین مسابقه رو خراب کرد، این بار رو میگذرم ولی دیگه تکرار نشه! گرچه… بعید میدونم از این مبارزه زنده بیرون بیای… واکاری! و برای این که بفهمی چقدر جدی میگم، باید بدونی که این رو از جادوی پیشگوییم فهمیدم که بیشتر از نود درصد احتمال داره که درست از آب در بیاد!»
بعد از شنیدن این حرف، تقریبا همهی زندانیها صورتشون رو به طرف اول صف، یعنی من، برگردوندن. انگار که لقمهی چرب و نرمی باشم، با پوزخندی زشت و چشمهایی که برق میزد، اعلام برتری میکردن!
من که حالا تحقیر شده بودم و توی فشار زیادی قرار داشتم، تو دلم فریاد میزدم که اینجوری بهم نگاه نکنید پدر سگا!
و البته تا حدود زیادی نگران شدم و استرس وجودم رو فرا گرفت.
بیشتر از نود درصد؟! شوخی نکن! من هنوز تکنیکم رو بهتون نشون ندادم لعنتیا!
تا الان، شاید کمی به خاطر تکنیکم خیالم راحت بود اما با شنیدن این حرفها، بیشتر از قبل مصمم شدم که تلاش کنم تا کم نیارم و بتونم زنده بمونم. پس حریفم هرکسی هم که باشه، نباید بهش رحم کنم! برای یه قاتل جانی رحمی در کار نیست.
کم کم تماشاچیهایی درحال اضافه شدن بودن و روی جایگاهها مینشستن.
لایلا دوباره شروع کرد به صحبت.
«خب بالاخره به زمان شروع مبارزات رسیدیم. هر دور از مسابقات رو در یک هفته برگزار میکنیم. این یعنی کل مسابقات در ده هفته برگزار میشه. برای سریعتر پیش رفتن مسابقات، همزمان، هر هفت زمین مبارزه رو به کار میگیریم. هر چی حریفها شایستهتر باشن، مبارزات جذابتر میشن و مبارزاتی که فکر کنیم جذابتر هستن رو در زمینی بزرگتر برگزار میکنیم. بزرگترین زمین اینجا، زمین وسط هست که جالبترین رقیبها رو اونجا قرار میدیم. بقیه مبارزات، بسته به شدت هیجانی که ما از قبل برآورد میکنیم، در زمینهای کناری برگزار میشن و هر چی دور تر از زمین وسط باشه، معنیش اینه که یه مبارزهی کم هیجان خواهیم داشت. شما فقط یه ساعت فرصت دارید که حریفتون رو نفله کنید. بعد از اون، این ما هستیم که برای حذفتون دست به کار میشیم! پس سعی کنید خیلی سریع کار رو تموم کنید تا کار به اونجا نکشه. در ضمن، مهر زندان فقط داخل زمین مبارزه و درحین مبارزه غیر فعال میشه. مانعی جادویی اطراف زمین ساخته شده که باعث میشه خودتون و جادوتون نتونید ازش رد شید. حتی توی ارتفاع و زیر زمین هم از یه حدود مشخصی نمیتونید فراتر عمل کنید. پس فکر احمقانهای به سرتون نزنه!»
در این لحظه، لایلا وردی خوند و دستش رو به طرف آسمون بلند کرد. به یک باره، نوری از دستش خارج شد و به طرف بالا رفت؛ تا جایی که لای ابرها گم شد.
«در این لحظهی پرافتخار و باشکوه، شروع صد و بیست و هفتمین مسابقات مرگبار رو اعلام میکنم.»
لایلا این رو گفت و به سمت جایگاه ویژه رفت و نشست.
اون کیه؟! اونی که تاج روی سرشه و توی جایگاه ویژه نشسته… اون… پادشاهه؟!
شماها پیرمرد رو به بازی گرفتید و سالها زندانیش کردید. توی عوضی… یه روزی حسابت رو میرسم.
جایگاهها، حالا دیگه پر از تماشاچی از خانوادههای اشرافی بود.
هفت نفر، مثل گزارشگرها کنار زمینها درحال صحبت کردن بودن و من فقط صدای یکیشون رو میشنیدم. هر نفر کنار یک زمین بود.
این صدا به بلندی صدای لایلا هست و گویا با جادوی صدا این کار انجام شده. ولی چرا صدای اون شیش نفر دیگه رو نمیتونم بشنوم؟! این شاید به خاطر جادو باشه! پس تماشاگرها چطوری میتونن با وجود این همه صدا متوجه بشن؟! نکنه که اونا هم با جادو میتونن به صورت دلخواه گوش کنن؟!
آه… بیخیال… فعلا فرصت برای این سوالات نیست. الان باید تمرکزم روی مبارزه باشه. درحال حاضر، سوال مهم اینه که این یارو… کادانا… کی میتونه باشه؟!
در همین حال، نگهبانی من رو به سمت حاشیهایترین و کوچکترین زمین در سمت راست برد. زمینی که احتمالا به اندازهی کوچترین زمین در سمت چپ بود.
همزمان، نگهبان دیگهای همراه با یه موجود خیلی کوچیک تقریبا نیم متری و قرمز رنگ به طرف ما نزدیک میشد. این موجود، یه شاخ سیاه وسط سرش و پاهای سُم مانند داشت؛ با ریشی که بیشتر شبیه ریش بز بود و دستانی شبیه به دستان آدمیزاد. پشت دستش، نشان بز سیاه وجود داشت!
فارغ از ظاهر شیطان مانندش، درحالی که معصومانه لبخند زده بود و قیافهی بامزهای داشت، برای من شکلک درمیآورد و باعث خنده بود!
این… کاداناست؟! چه موجود کوچیک و ترحم برانگیزیه! اگه این کادانا باشه که با یه گلولهی من کارش تمومه! اونوقت اون زنیکه میگفت بیشتر از نود درصد احتمال باختم هست! بیخیال!
«خب قراره هفت مبارزه از اولین مبارزات برگزار بشه. با گزارش اولین مبارزه بین شرکت کنندگان شمارهی یک و دو در زمین شمارهی هفت در خدمتتون هستیم. مسابقهی اول بین واکاری، با نشان حشرهی خاکستری و کادانا، ملقب به نوچهی شیطان سرخ، با نشان بز سیاه، برگزار میشه. واکاری یک زندانی هست که به جرم گروگان گرفتن یکی از اعضای خانوادهی سلطنتی و کادانا به جرم همکاری با ارباب شیاطین، شیطان سرخ، دستگیر شده. میدونم مبارزهی خیلی هیجان انگیزی به نظر نمیرسه اما امیدوارم لذت کافی رو ببرید.»
ما رو به داخل زمین بردن و دستهامون رو باز کردن و در مقابل هم قرار گرفتیم.
به نظر میرسه که کمتر کسی رغبت داشته باشه که مبارزهی ما رو تماشا کنه و کسی نگاهش به اینجا نیست.
متاسفم کادانا یا هرکی که هستی… ولی من نمیتونم بمیرم!