zero and hero - قسمت 05
همچنان که برای مرگ پیرمرد ناراحت بودم، با ولع زیادی شروع کردم به خوردن غذا.
با این که احتمالا فقط یک وعده در روز میدن، ولی این غذا عالیه! اینها به همهی زندانیها اینقدر خوب میرسن؟! به هرحال زیاد هم عجیب نیست… این از غذاهای آخر خیلیهاست و برای مبارزه، نیازه که زندانیها روحیهی کافی داشته باشن.
اصلا از این مسابقات چی گیرشون میآد؟! سرگرمی؟! مگه من گلادیاتورم مردک؟!
به طرف دیوار رفتم و آجر دیروزی رو برداشتم و کتاب رو از لاش در آوردم و شروع کردم به خوندنش.
«کتاب جامع آموزش جادو در شرایط اضطراری. نوشته شده در امپراطوری سیلکانیا.»
زادگاه پیرمرد…
ورق زدم تا به نوشتهی اصلی برسم که با صفحهی سفیدی روبرو شدم.
اون پیرمرد… به من حقه زد؟!
ناگهان نوشتههایی در صفحه پدیدار شد و به خاطر افکارم خجالتزده شدم.
«اصول مقدماتی جادو، ایجاد طلسم و شکستن مهر و موم زندان:
برای اجرای یک جادوی خوب، ابتدا باید خوب نفس بکشید تا به اندازهی کافی انرژی جادویی را از هوای محیط دریافت کنید. افراد حرفهای نیازی به این کار ندارند؛ چون میتوانند انرژی را خودشان درون خودشان تولید کنند. بعد از آن، باید به اندازهی کافی بر روی طلسمتان تمرکز کنید. هرچه در سرعت تمرکزتان پیشرفت کنید، میتوانید طلسمها را سریعتر اجرا کنید. آنگاه، باید انرژی را به سمت طلسمی که به آن تمرکز کردهاید بفرستید و به طلسمتان روح ببخشید. در این هنگام، میتوانید برای هدایت بهتر انرژی، به صورت زبانی، اسم خاصی را برای طلسم به کار ببرید. در این مرحله، طلسم، اجرا شده و میتوانید از آن بهره برداری کنید. اگر طلسم مربوطه مادی باشد، میتوانید آن را از اعضای بدنتان خارج نموده و به جسم دیگری انقال دهید. به جز اعضای بدن، شما قادر هستید از چوب یا هر وسیلهی دیگری برای کار کردن با طلسم بهره ببرید؛ شرطش این است که آن وسیله با بدنتان در تماس باشد. گرچه برای یادگیری آسانتر و هدایت بهتر طلسم و پیشگیری از برخی حوادث، میتوان از وسایلی همچون چوب استفاده کرد اما استفاده از آن ضروری نیست و بودن و نبودنش لطمهی چندانی به قدرتهای جادویی نمیزند. سه نوع طلسم وجود دارد: طلسمهای لحظهای، طلسمهای زماندار و طلسمهای دائمی. برای باطل کردن طلسمهای دائمی و زماندار، باید همان روش ایجاد طلسم را به کار برد؛ به جز این که موقع هدایت انرژی، باید به نیستی و از بین بردن طلسم قبلی فکر کنید.
مهر و موم زندان، طلسمی است که تا آخر عمر روی فردی که بر رویش انجام گرفته باقی میماند و فقط زمانی از بین میرود که شخص طلسم کننده آن را باطل کند. اما میتوان به مدت محدودی برخی اثرات آن را خنثی کرد. به این صورت که تمرکز کرده و تا حد زیادی به این باور و اطمینان قلبی برسید که هیچ مهر و مومی در کار نیست. آنگاه که انرژی جادویی درونتان را حس کردید، مهر و موم به مدت معینی خنثی میگردد. این مدت زمان بستگی به مهارت و شدت باور قلبی فرد مهر شده دارد.
تمرین: برای نمایان شدن صفحات بعدی کتاب، مهر و موم زندان را شکسته و انرژی جادویی درونتان را حس کنید.»
ورق که زدم، صفحات بعدی سفید بود.
این کتاب، شگفت انگیزه! اگه بتونم این اصول رو یاد بگیرم، شاید بتونم راه فراری پیدا کنم. اما اگه راه فراری باشه، پس چرا پیرمرد اینهمه سال توی این زندان تاریک و نمور زندگی میکرد؟! نه! من کوتاه نمیآم! من از پیرمرد چیزهای بیشتری راجع به علم میدونم. اگه بشه جادو رو با علم ترکیب کرد…
ولی… این چیه؟! با تعجب به پشت دستم نگاه کردم. حشره داشت تکون میخورد! یعنی انرژی جادوییم فعال شده؟!
از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم و احساس عجیبی داشتم. انگار که چیز مهمی به دست آورده باشم.
ولی فعلا برای این وقت ندارم. دو ماه دیگه مسابقات شروع میشه و من باید جادو رو هرچه سریعتر یاد بگیرم و توش پیشرفت کنم.
چشمهام رو بستم و تمرکز کردم.
«من ایمان دارم که هیچ مهری در کار نیست… من ایمان دارم که هیچ مهری در کار نیست… من ایمان دارم که هیچ مهری در کار نیست… ایمان دارم که…»
آه… سرم داره گیج میره… الآن یه ساعته که دارم سعیم رو میکنم اما هیچ انرژیای حس نکردم! این واقعا کار میکنه یا گرفتی ما رو؟!
مشکل از کجاست؟!
کمی فکر کردم.
وقتی اظهار ایمان میکنم، چرا باید چشمهام رو ببندم؟
این بار، با چشم باز و درحالی که نگاهم به حشرهی جنبان روی دستم بود، توی ذهنم و با تمام وجودم و از صمیم قلبم تکرار کردم.
من ایمان دارم که هیچ مهری در کار نیست…
ناگهان، حرکت حشرهی روی دستم متوقف شد و انرژی عجیبی رو توی بدنم حس کردم؛ یه انرژی فوقالعاده و آرامش بخش!
حالا میتونم حسش کنم! انرژی همه جا هست! انرژی توی هوا… انرژی توی خاک طلسم شده… انرژی متراکم موجود توی سلولهای دیگه که نشان زندانیها ازش تغذیه میکنه! این… مثل یه حس شیشم میمونه! انگار که بخشی از وجودمه… بخشی از بدنمه! این… جادوئه!
ناگهان این حس از بین رفت و حشره دوباره شروع کرد به بالا و پایین جهیدن!
یعنی به این سرعت اثرش از بین میره؟! گندش بزنن! اما این تازه شروعشه… من ناامید نمیشم!
کتاب رو دوباره باز کردم و نوشتههای صفحهی جدید نمایان شد.
«جادوی آتش:
برای استفاده از جادوی آتش، ابتدا نیاز دارید تا جادوی خلق کردن را بدانید. برای خلق هر چیزی، نیاز به تبدیل انرژی به آن چیز دارید. کافی است نقطهای را روی بدنتان یا بر روی چوب جادو مشخص کنید و روی این تمرکز کنید که قصد خلق کردن چیزی را در آن نقطه دارید تا پدید آید. میتوان گفت این همان روش ایجاد طلسم است؛ با تمرکز بر روی خلق شیئی شناخته شده در نقطهای مشخص. یادتان باشد که در هر بار، فقط میتوانید یک شئ مشخص را خلق کنید. حداکثر اندازه و مقدار مادهای که در هر بار میتوانید خلق کنید، بستگی به مقدار قدرت خودتان دارد. درضمن، برای جلوگیری از سوختن چوب جادو و اعضای بدن خودتان، قبل از خلق آتش باید طلسم محافظتی به کار ببرید. برای این کار نیز از روش ایجاد طلسم استفاده کنید. در هنگام ایجاد طلسم، باید روی حافظت از نقاطی که درنظر دارید تمرکز کنید. زمان و محدودهی حفاظت، با توجه به قدرت و مهارت خودتان محدود است. پیشنهاد ما این است که ابتدا طلسم حفاظت را اجرا نموده و سپس اقدام به خلق آتش نمایید. حداکثر میزان آتشی که میتوانید خلق کنید، به قدرت، مهارت و تجربهی خودتان بستگی دارد.
تمرین: برای نمایان شدن صفحات بعدی کتاب، هزار بار آتش خلق کنید.»
هزار بار؟! پدرم درمیاد که! تازه هر چند ثانیه یه بار باید مهر و موم زندان رو هم خنثی کنم!
ولی ارزششو داره! پس انجامش میدم.
«خنثی سازی مهر… جادوی حفاظت… خلق آتش. آی دستم سوخت!»
فکر کنم جادوی حفاظت رو درست اجرا کردم اما سریع قطع شد! لعنت بهت! ولی من که آتیشی ندیدم! اَه… دوباره امتحان میکنم.
«خنثی سازی مهر… جادوی حفاظت… خلق آتش. سوختم!»
عوضی! آخه به اینم میگن آتیش؟! اندازهی سر سوزنه!
«خنثی سازی مهر… جادوی حفاظت… خلق آتش… خنثی سازی مهر… جادوی حفاظت… خلق آتش… خنثی سازی مهر…»
…
تا الان پنجاه بار غذا خوردم؛ این یعنی پنجاه روز گذشته. پس چیزی تا مسابقات باقی نمونده!
بعد از کلی تمرین و زجر کشیدن، بالاخره تونستم یه شعله به اندازهی بند انگشت درست کنم!
فقط این نیست. طلسم حفاظت و خنثی سازی مهرم هم کمی پیشرفت داشته. و این که تا حالا چندین جادوی مختلف رو از کتاب یاد گرفتم! گرچه به خاطر ضعیف بودنم اثر زیادی ندارن، اما یه نقشههایی توی سرم دارم!
مسئلهی دیگه اینه که فعلا خوندن کتاب رو متوقف کردم؛ چون به یه بخشی رسیدم که نمیتونم تمرینشو تکمیل کنم. دلیلش اینه که قدرت کافی رو برای انجامش ندارم و نمیدونم به جز تمرینها و تکرارهای طاقت فرسا و خسته کننده دیگه چطوری میشه قدرت رو زیاد کرد.
تا الان جادوی کنترل اشیاء، باد، یخ، افزایش سرعت، افزایش قدرت بدنی، تغییر شکل، پرواز و چندین جادوی دیگه رو هم یاد گرفتم. ولی همونطور که گفتم، با قدرت فعلی، تقریبا همشون بیمصرف هستن.
با بهتر شدن قدرت کنترل اشیاء که خیلی برای قوی شدنش جون کندم، بالاخره میتونم فرضیهام رو امتحان کنم اما میترسم صداش باعث جلب توجه نگهبانها بشه. پس چارهای نیست جز این که نگهش دارم برای روز مسابقه. ولی قبل از اون، باید یه بار دیگه روی حرکتم کار کنم.
اول، طلسم حفاظتی اجرا میکنم… بعد، انگشتهای دستهام رو، به جز اشاره، توی هم قفل میکنم و انگشتهای اشاره رو به هم میچسبونم… بعدش روی انگشتهای اشاره، یه لوله با یه سوزن در تهش ایجاد میکنم و با طلسم کنترل اشیاء، لوله رو سفت نگهش میدارم… بعد به داخل لوله تمرکز میکنم و یه فشنگ توش ایجاد میکنم و با کنترل اشیاء، محکم نگهش میدارم… بعدشم با نوک انگشتهای اشاره، به طرف هدف نشونه گیری میکنم… در آخر، از کنترل اشیاء برای حرکت دادن سوزن انتهای لوله استفاده میکنم و بنگ! اگه دوباره نیاز شد، پوکه رو از لوله پرت میکنم بیرون و دوباره فشنگ جدید میذارم و بنگ!
اون بدبختی که باید جلوی این تکنیک وایسه کی میتونه باشه؟! دلم به حالش میسوزه!
حیف که هنوز قدرت خلق کردنم پایینه وگرنه فشنگ بزرگتر و لولهی بهتری درست میکردم؛ اما به نظرم همین هم اگه بشه باهاش تا چند بار شلیک کرد، کار راه اندازه!
ولی من هنوز قدرت بیشتری میخوام! پس بازم تمرین میکنم.
…
«زندانی، وقت مسابقه هست! باید بریم!»
«بالاخره…»
امروز شصت و یکمین روز حضور من توی این سیاهچال خراب شده هست.
از پشت میلهها میتونم زندانیهایی که برای مسابقات توی صف وایسادن و دستهاشون بسته هست رو ببینم.
بلند شدم و به طرف در حرکت کردم.
برای نمایشی که برای تماشاگرها تدارک دیدم خیلی هیجان زده هستم! یه جوری سرگرمتون کنم که تو خواب هم ندیده باشید آشغالا!
کارنیِ نگهبان، در رو باز کرد و بیرونم آورد. نگهبانهای خیلی خیلی بیشتری اینجا هستن.
«این رو باید بذاریم اول صف!»
من رو به اول صف طولانیای که تقریبا سیاهچال رو پر کرده بود بردن و دستهام رو بستن.
با وجود مشعلهایی روی دیوارها، هر چند کم تعداد، نور کمی به چشمم میرسید و به زور میتونستم قیافهی زندانیها رو تشخیص بدم.
حس کردم چند تاشون بدجوری بهم چشم غره میرن! ولی عجب هیولاهایی! یعنی فشنگهام روی اینا جواب میده؟!
یکی از نگهبانها ورد خاصی خوند و دیواری که در ابتدای سیاهچال بود به لرزه در اومد و از هم شکافته شد! بعدش مجبورمون کردن داخل شکاف بشیم. این یه راهرو هست.
بعد از چندین دقیقه پیاده روی، توی زمین مسابقات در پشت قصر بودیم.