zero and hero - قسمت 02
پس این سیاره موجودات هوشمندی هم داره که به انسان شباهت دارن!
درحالی که نفس نفس میزدم، در مقابلم یه مرد و یه دختر وایساده بودن؛ با یه درشکه و اسبی که زخمی شده و مرده بود و دو مرد با لباس سیاه و پنج مرد با زره و لباس نظامی قرون وسطی که همگی مرده بودند.
دختر، لباسهای پر زرق و برقی به تن داشت و ظاهرا از خانوادهای اشرافی به نظر میاومد؛ با چهرهای دلنشین اما نگران و وحشت زده.
مرد، قد بلند بود و دارای چهرهای خشن؛ با لباسی سیاه، شبیه به آن دو مرد مرده. درحالی که خنجری توی دستش بود، به نظر، قصد کشتن دختر رو داشت.
طولی نکشید که هر دو متوجه حضور من شدند و مرد که تقریبا پشتش به من بود، به طرف من برگشت.
نگاهش این رو فریاد میزد که «حق نداری توی کارم دخالت کنی» و حالت خشن چهرهاش شدیدتر شد.
دیگه نمیتونستم خودم رو کنار بکشم. حالا دیگه من با حضورم یه جورایی توی ماجرا دخیل شده بودم.
خوشبختانه اسلحهی لیزری همراهم بود. اسلحه رو به سمت مرد نشونه گرفتم.
فوری نیشش باز شد و شروع کرد به خندیدن.
«هاهاها! عجب چوب جادوی مسخرهای! فکر نکنم یه بچهای مثل تو بتونه جادوی خاصی رو اجرا بکنه! حتی لازم نیست که انرژی جادوییم رو روت هدر بدم.»
بعد آهسته به طرف من قدم برداشت.
یعنی چیزی مثل جادو هم در این سرزمین پیدا میشه؟ اصلا من چطور زبون اینها رو میفهمم؟
خب بعدا بهش فکر میکنم ولی فعلا بذار نشونت بدم که بچه کیه! حالا نتیجهی هزاران سال تلاش انسان توی دستای این بچه هست!
انگشتم رو روی ماشه گذاشتم و شلیک کردم.
چی؟! چرا این لعنتی کار نمیکنه؟!
نگو که شارژش تموم شده! لعنتی! لعنتی! حالا باید چه کار کنم؟
از ترس و استرس جوری خشکم زده بود که دیگه حتی نمیتونستم فرار کنم.
فکر کن! فکر کن لعنتی! یعنی آخرش به دست یه قاتل قرون وسطایی میمیرم؟!
فوری یاد قمقمهها افتادم و اسلحه رو انداختم زمین و یکیشون رو از توی کوله بیرون آوردم.
درحالی که مرد با خنجرِ توی دستش به سمت من میاومد، قمقمه رو پرت کردم به طرفش.
مرد، دستشو سپر کرد و درِ قمقمه باز شد و آب داخلش پخش صورت مرد شد.
همون لحظه بود که دستهاش رو گذاشت روی صورتش و بلند فریاد میزد:
«آی سوختم… سوختم… یکی کمکم کنه… سوختم!»
نمیدونستم چه اتفاقی داره میافته!
دختر، مات و مبهوت داشت صحنه رو تماشا میکرد و حالتی توی چهرهاش نبود.
فوری دویدم و دست دختر رو گرفتم و با هم فرار کردیم.
بعد از چند دقیقه دویدن، خسته شدیم و روی زمین نشستیم.
سکوت و نفس نفس زدن بین ما حکمفرما بود و بعد از دقایقی، فقط سکوت بود. بعد، دختر شروع کرد به حرف زدن.
«اون آب رودخونه بود نه؟»
«همینطوره.»
«یه چیزایی دربارهاش شنیده بودم ولی تا حالا ندیده بودم که صورت یه آدم بر اثر آب رودخونهی “خشم و آرامش” اینجوری بشه.»
«رودخونهی چی؟»
«خشم و آرامش. آبش سه ماه از سال سمی میشه و فقط انسانه که نمیتونه ازش استفاده کنه.»
پس چرا من که این همه از اون آب خوردم طوریم نشد؟ چون من یه بیگانه هستم؟
تبسمی کرد و دوباره شروع کرد به صحبت کردن.
«ممنونم که جونم رو نجات دادی. لطف بزرگی در حقم کردی. من، “آلیشیا دِلورِس” هستم. باید این اسم رو قبلا شنیده باشی؛ این طور نیست؟»
«راستش این اسم رو اصلا تا حالا نشنیدم!»
«خب شاید یه خارجی هستی. من خواهر پادشاه این کشور هستم! بهت قول میدم پاداش بزرگی در انتظارت باشه! میتونی من رو تا پایتخت همراهی کنی؟»
خواهر پادشاه؟! چه خوش شانسم من!
«ممنون سرورم. حتما همراهیتون میکنم؛ ولی تا پایتخت، اون هم پیاده، چقدر راهه؟»
«اگر الان راه بیفتیم، غروب اونجا هستیم.»
«اونا کی بودن که میخواستن شما رو بکشن؟»
صورتش به حالت عجیب و گرفتهای در اومد.
«یه عده راهزن بودن که بهمون حمله کردن و محافظهام رو کشتن. خدا رو شکر که به موقع اومدی و کمکم کردی. راستی اسمت چی بود؟»
«واکاری هستم سرورم.»
دوباره تبسم کرد.
«واکاری؟! اسم جالبیه. اشکالی نداره بهت بگم واکی؟!»
«نه سرورم.»
«نگو سرورم! خیلی رسمی صحبت میکنی! راحت باش!»
«چشم خانم دلورس.»
«فقط بگو آلیشیا!»
میخواستیم بلند شیم و راه بیفتیم که متوجه چیزی پشت دست آلیشیا شدم.
یه علامت شبیه یه مار سیاه پشت دستش بود.
بعد از اینکه فهمید نگاهم به علامت دستش رفته، فوری دستشو پوشوند.
«میدونی؟ من دچار یه بیماری شدم که علاجی نداره. برای همین جادوم تحت تاثیر قرار گرفته و اون نشان… یه جورایی به خاطر بیماریم این شکلی شده.»
بعد از این حرف، نگاهش روی دستای من قفل شد.
«ولی تو… دستت… تو چرا نشانی نداری؟! این غیر ممکنه! تو… آه… زیاد مهم نیست. باید هرچه سریعتر راه بیفتیم واکی.»
«…»
هر دو بلند شدیم و با راهنمایی آلیشیا به سمت پایتخت به راه افتادیم.
الان چند ساعته که درحال قدم زدن هستیم.
آلیشیا با وجود این که توی خونوادهی سلطنتی بوده، آدم خاکیای هست و از راه رفتن خسته نشده. از طرفی یه کلمه هم صحبت نکرده و به نظر میاد توی افکار عمیقی فرو رفته.
منظرهی غروب دو خورشید، خیلی جذاب و دیدنیه. با این وجود، خیلی دلگیر و غم انگیزه.
بالاخره به دیوارهای بلند و ورودی بزرگی رسیدیم.
«اینم از دروازهی اصلی پایتخت.»
برای ورود، وایسادیم توی صف.
وقتی نوبت ما شد، سرباز نگهبان نگاهی به قیافهمون انداخت و کمی مکث کرد.
ناگهان چهرهی خشن و وحشتناکی در صورت آلیشیا پدیدار شد.
«هی! سرباز بی مصرف! این قاتل عوضی رو دستگیر کنید! منم، آلیشیا دلورس از خاندان سلطنتی، خواهر پادشاه! این قاتلِ خارجی، من رو گروگان گرفته!»
بعد از شنیدن این حرفها، هاج و واج مونده بودم و توان صحبت کردن نداشتم.
این دخترهی احمق داره چی میگه؟! این چه بازیایه که داره سر من درمیآره؟!
لحظهای بعد، چند سرباز هجوم آوردن سمت من و شمشیرهاشون رو به طرف گردنم گرفتن!
همزمان که آلیشیا رو با احترامِ تمام سوار یه درشکه کردن، رو به من کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد. بعد بردنش به طرف قصر بزرگ و نورانیای که از اینجا قابل رویت بود.
دخترهی چشم سفید!
اون نور دیگه چیه؟!
بعد از اون، کولهام رو گرفتن و دستهام رو بستن و من رو هم بردن به طرف قصر.
تا قصر، خیابان صاف و مستقیمی وجود داشت.
توی راه، نور عجیب چراغ مغازهها خودنمایی میکرد.
خیلی نور عجیبیه! این چه نوعی از انرژی هست؟! اینها که قرون وسطایی هستن پس قطعا هنوز لامپ رو اختراع نکردن! نکنه که جادو…
«آخ! این دیگه چی بود؟!»
همچنان که با پای پیاده و دست بسته به طرف قصر میبردنم، توی راه چند نفر به طرفم سنگ پرت میکردن و بهم ناسزا میگفتن!
البته فقط سنگ نبود. میوههای خراب و گندیده هم برام حواله میکردن!
اَه… لعنتی… این مثل گوجه فرنگی گندیده میمونه! صاف هم فرود اومد روی دماغم!
میوهی گندیده رو با بازوهام از روی صورتم پاک کردم.
حالا در برابر قصر بودیم. قصر با شکوه و نورانیای هست. نورش مثل نور مغازههاست اما با تزئین زیاد و شکوه بیشتر که اُبهتش رو دوچندان میکرد.
در محوطههای قصر، پلههای فرعی زیادی وجود داشت و هر پله به یک یا چند ساختمون منتهی میشد.
پلهی اصلی اما یکپارچه نبود؛ بلکه در چند مرحله به محوطههای بزرگی منتهی میشد تا این که در نهایت، آخرین تکه از پلههای اصلی، به ساختمان اصلی قصر راه داشت.
اما عجیبتر از همه، جادهی شیشهای و شیبدار و مارپیچی بود که دور تا دور قصر رو احاطه کرده بود و از کنار اولین پلهها شروع میشد و تا بالاترین محوطه که همان محوطهی اصلی قصر بود، ادامه داشت! روی اون، درشکهای درحال حرکت بود و به طرف بالا میرفت.
این راه مارپیچ، چنان شفاف و بیرنگ هست که انگار نامرئی باشه و اگه درشکهای روی اون حرکت نمیکرد، نمیتونستم تشخیصش بدم!
این شفاف بودنش، نه تنها باعث شده زیبایی ظاهر قصر از بین نره، بلکه قصر، با درشکههای به ظاهر پرنده در اطرافش، زیباتر هم به نظر میرسه!
و عجیبتر از اون این بود که اسبها وقتی وارد جاده میشدن سرعتشون چند برابر میشد!
درحالی که مات و مبهوت این قصر باشکوه و این سازهی شگفت انگیز بودم، سرباز به پشتم ضربهای زد.
«راه بیفت حیف نون!»
بعد از این که از پلهها بالا رفتیم و به محوطهی اول رسیدیم، به سمت یک پلهی فرعی رفتیم که به یه ساختمون منتهی میشد.
جلوی ساختمون دو نگهبان وایساده بودن.
اجازهی ورود داده شد و من رو بردن داخل و به نگهبانهای داخل ساختمون تحویلم دادن و رفتن.
یکی از نگهبانهای داخل ساختمون که چاق و قد کوتاه بود دستهام رو گرفت و با دقت شروع کرد به نگاه کردن به پشت دستهام.
«این امکان نداره! تو چی هستی پسر؟!»
«چی شده “کارنی”؟»
«این… این پسر نشان نداره!»
«چی میگی تو؟! مگه میشه؟! بذار ببینم! آه… یه بی نشان؟! مورد عجیبیه! اگه درست یادم باشه، این رو باید ببریم به سیاهچال مرگبار! برو یه قابله خبر کن!»
نمیدونم این چرت و پرتها چیه که دارن میگن!
کارنی رفت و بعد از نیم ساعت همراه با یه پیرزن برگشت.
«قراره اینجا بچه به دنیا بیاریم؟!»
«نه! یه نشان برای این پسر بذار.»
بعد، پیرزن با تعجب زیاد به من نگاه کرد و اومد طرفم و دستم رو گرفت و نگاهی انداخت.
«یه بی نشان؟! بلا به دور! مگه میشه؟!»
«کارتو بکن.»
پیرزن شروع کرد به خوندن یه وِرد مخصوص.
«نشان، ظاهر شو!»
«آخ!»
همون لحظه یه سوزش شدید و سریعی پشت دستم حس کردم و یه تصویری بصورت محو، روش نمایان شد.
«کار من تمومه. تا یه ساعت دیگه نشان کامل میشه.»
پیرزن رفت و کارنی دستم رو گرفت و یه ورد دیگهای خوند.
«مُهر و موم جادوی زندانی!»
«هی “ناکا” این پسر رو ببر به سیاهچال مرگبار.»
«نخیر! من نمیبرمش! امروز نوبت توئه!»
«ولی نوبت من که دیروز بود!»
«خب دیروز زندانیای نداشتیم پس امروز هم نوبت توئه چاقالو!»
«تو همیشه جرزنی میکنی ناکا!»
ناکا شروع کرد به سوت زدن.
«عوضی!»
این رو کارنی زیر لب گفت و من رو به سمت انتهای راهرو هدایت کرد.
داخل ساختمون، در انتهای راهرو، پلههای زیادی وجود داشت ولی این پلهها به بالا نمیرفت بلکه پلههای مارپیچی بود که باید ازش پایین میرفتیم.
کارنی من رو به پایین پلهها برد و وقتی دیگه پلهای وجود نداشت به یک دوراهی رسیدیم که من رو به سمت چپ هدایت کرد و سیاهچال بزرگی در برابرمون ظاهر شد که انتها نداشت!
بوی بدی میاومد و با وارد شدن ما، سکوت شکسته شد و صداهای ناجوری شنیده میشد!
این صداها! اینجا چجور حیواناتی رو نگهداری میکنن؟!
کارنی من رو به طرف اولین سلول در سمت چپ هدایت کرد و وقتی بهش رسیدیم، دستم رو باز کرد و همزمان که با نیزهاش حواسش بهم بود، وِردی خوند و درش رو باز کرد و من رو توی این سلول تاریک و نمور انداخت و با خوندن ورد دیگهای در رو قفل کرد و رفت.
بعد از رفتن کارنی، صداها کمتر شد.
توی تاریکی نشسته بودم و از این اتفاق هنوز تو شوک بودم.
این ممکن نیست! اون دخترهی بی چشم و رو چطور جرئت کرد این کار رو با من بکنه؟! تو… تو… تو… توی آشغال عوضی! چطور جرئت کردی این بلا رو سر من بیاری؟! من جونت رو نجات داده بودم! حتما قراره بدجوری مجازاتم کنن. با خاندان سلطنتی نمیشه درافتاد. ای لعنت بهت! کاشکی اصلا دنبال صدا نمیرفتم. قسم میخورم که یه جوری تلافی کنم!
آره. این من هستم؛ تک و تنها توی این سیاهچال نمور و تاریک. بهم تهمت زدن و منتظرم به خاطر گناهی که مرتکب نشدم مجازاتم کنن.
ناگهان صدایی شنیدم.
«هی پسر جون! به چی داری اینقدر فکر میکنی؟! نترس! فعلا باهات کاری ندارن! تو قربانی مناسبی برای اونا نیستی ولی میتونی به اندازهی دو دقیقه سرگرمشون کنی! حداقل یه مرگ سریع در انتظارته و زجر نمیکشی!»
[سرفه، سرفه]
برگشتم و دنبال صاحب صدا بودم.
چرا قبلا متوجهش نشدم؟!
گوشهی سلول پیرمردی تقریبا تیره پوست با ریش سفید و بلند با لباسهایی پاره پوره نشسته بود و داشت من رو تماشا میکرد.