Yuusha Party - قسمت 02.1
بیا از آخر شروع کنیم. رد شدم. با یک کلمه «نه» تموم شد.
این یک اتاق وسط قلعه شیطانه.
این اتاقیه که من، سگاوا یوکی تناسخ یافته (یوکی)، محافظت میکنم.
فقط یک سوال من وسط این اتاق داشتم چیکار میکردم؟
«… رد شد، تمومه، میخوام بمیرم…»
خم شده بودم زانوهام رو بغل کرده بودم و رو زمین چیز میکشیدم.
شکستهای زندگی قبلیم رو مینوشتم، فقط چندبار زمین خوردم؟
«اوم… ببخشید… »
کنارم یک دختری با صورت قرمز و لباس روحانی بود، همونی که شنیدم اسمش سسیلیا است.
«…هاهاها…»
صدای خنده بلند شد.
آدمها تو مرحلههای مختلف زندگیشون چند بار رد میشن.
منم وقتی انسان بودم، زیاد رد میشدم.
برای همین حال الانم رو میفهمم.
«ببخشید، حالت خوبه؟…واستا، چیکار دارم میکنم، اون دشمنه!»
فکر کردم داره تشویقم میکنه، ولی یکدفعه برای مبارزه آماده شد.
خیلی مهربونه. مهربونی بیلطافتش تلخ و شیرین میزد…
اصلا یادم رفت که اون من رو به چشم دشمن میبینه.
چرا؟
چون من یک شیطانم.
کاش دفعه بعدی به عنوان انسان دوباره متولدشم.
اگه انسان بودم… بازم قیافهی خسته کنندهم باعث ناامیدی میشد؟
انگشتش رو گرفت سمت من.
انگار میخواست بزنتم زمین.
اگه تو دستای محبوبم باشم، میتونم شاد بمیرم.
من دیگه چیزی برای از دست دادن تو این دنیا ندارم.
{صلیب قضاوت}
هالهای از نور شکل صلیب مقدس اومد سمتم.
یک جادو از جنس نور پر قدرت.
حتی اگه با حیلههام مقاومت نکنم هم، میمیرم.
«اهه، لطفا بذار دفعه بعدی به عنوان انسان متولد شم.»
چشمهام رو برای دعا بستم.
…
……
………؟
مهم نیست چقدر منتظر موندم، بالاخره تاثیری نداشت، با شک چشمهام رو باز کردم.
اثر جادویی که استفاده کرده بود رفته بود .شاید چون هیچ کاری نکردم جادوش رو متوقف کرد؟
«هییی…»
ولی اگه از رو اجبار جادوت رو متوقف کنی، بار سنگینی رو بدنت میذاره. قشنگ معلوم بود اون کار رو کرد، چون افتاده بود رو زانوش و به سختی نفس میکشید.
«چرا مقاومت نکردی؟ بعد یک ماه مبارزه کردن اومدم ببینم چقدر قدرت داری. حتما خیلی راحت با جادوت مقابله کردی.»
عکس العمل نشون داد و این رو ازم پرسید.
جواب ساده است.
«وقتی اعترافمو قبول نکردی، حس کردم دارم میمیرم.»
«باهام بازی نکن.»
حتی موقع عصبانیتش کیوته….ام، یعنی….خوب فکر کردم تا یک جواب روشن بهش بدم.
«من دیگه انگیزهای برای زندگی کردن ندارم. من کل عمرمو تو این اتاق بودم، میدونی؟ هرموقع میرفتم بیرون بدون هیچ دلیلی، باید به شهر و زنگی انسان ها حمله میکردم، و چون هیچ وقت دوست نداشتم این کارو انجام بدم، چیزی…»
من هنوز اون خاطرههای زندگی قبلیم رو درست یادم میاد، برای انجام دادن اینجور کارها با انسان ها، خیلی بیرغبت بودم.
«من قبلا شیطانی مثل تو ندیده بودم. هر شیطانی که دیدم ظالم و بیرحم بود، با آدما مثل یک تیکه آشغال رفتار میکرد.»
به نظر میرسه چیزی که گفتم یک جورایی عجیب بود.
همونطوری که اون گفت، بیشتر شیطانها اینجوری رفتار میکنن.
ولی من استثنا بودم.
«چون در اصل یک انسان بودم.»
چیزی که گفتم جدای از واقعیت نبود.
«چی؟ یعنی میخوای بگی اون بیرون جادوهای سیاهی هست که میتونه آدم ها رو به شیطان تبدیل کنه؟»
چشمهاش از شوک گشاد شده بود.
فکر کنم بخاطر چیزی که گفتم دچار سوء تفاهم شد.
یک همچین جادویی نیست.
من حتی با حیله و کلک هم نمیتونم همچین کاری کنم.
«آها، نه نه، من انسانی بودم که تناسخ پیدا کرده. من تو زندگی قبلیم یه آدم بودم.»
یهو بهم زل زد.
حتی میتونم بگم با خودش داشته فکر میکرد: «چه زری داره میزنه این؟»
«…چ ـ چی؟ درسته! من به عنوان سگاوا یوکی به این دنیا اومدم. تو تصادف ماشین مردم.»
شاید چیزایی مثل «دنیا» و «تصادف ماشین» رو نمیفهمه، ولی تمام تلاشم رو کردم تا بهش بفهمونم من یک بار قبلا مردم.
«…باور نمیکنم. گیریم اینی که میگی درسته، پس چرا خودتو با ارباب شیطان متحد کردی؟ بهتر نبود خودت رو با ما انسانها متحد میکردی؟»
«البته که میخواستم، ولی کاری که کردم رو گفتم، اصلا قهرمان یا هر کس دیگهای از گروه واقعا باور میکنه که شیطانی مثل من با انسان ها متحد شه؟»
واقعا گروهی از عجایب عدالت وقت میذارن یک کلمه از حرفام رو گوش بدن؟ نه، اونها فقط من رو یک شیطان قوی میبینن و سریع من رو میذارن تو دسته دشمن. این کاریه که قهرمان انجام میده، و همینطور جادوگر جنده، و البته مرد شمشیر باز هم که مستثنی نیست.
ما نمیتونیم دوست هم باشیم. حتی اگه تقریبا با روحانی دوست باشم، یه پسر قهرمان خوشگل، جادوگر جنده، و شمشیرباز کم حرف هستن که باید باهاشون کنار بیام. عمرا اگه اونها منو به گروهشون راه بدن.
حتی اگه میدونست من از کجا میام، بازم دربارش سکوت میکرد.
«هنوز، قهرمان-کون و بقیه به اندازه کافی قدرت مقابله با ارباب شیطان رو دارن.»
نا سلامتی قهرمانه.
شمشیر باز و جادوگر قدرتمندای واقعین، پس باید خوب باشن.
«… سریعتر نمیشه اگه خودت ارباب شیطان رو بکشی؟»
«نه، امکان نداره. به اصطلاح آدما، اگه یک سرباز پادشاه رو بکشه چه اتفاقی میفته؟»
سوال رو بهش پیشنهاد دادم.
«… در بدترین حالتش اعدام میشن. اگه برنامه فرار ریخته باشن، اسمشون رو میذارن جنایتکار.»
«برای شیطانها اینجوری نیست. تو ارباب شیطان رو شکست دادی، تاج پادشاهی ارباب شیطان رو تو باید سرت بذاری. بخاطر من که نیست.»
شاید بخاطر رتبهی پایینم عجیب به نظر میام، ولی اگه من ارباب شیطان میشدم سریع زمین میخوردم. جدای از بقیه شیطانها، دیر یا زود انسان ها میاومدن که شکستم بدن.
«میگم من از این اتاق محافظت میکنم، ولی از حبس هم بدتره، دیگه خسته کننده شده.»
و بعدش گروه قهرمان ظاهر شد.
«راستش وقتی شما بچه ها اومدین میخواستم بذارم شکستم بدین، ولی وقتی هیجان زده شدم و چونیبیو بهم غلبه کرد، فرصتو از دست دادم.»
و آخرش اینطوری شد که زمین رو از اونها پاک کردم.
« گفتم اگه همه چیز رو همونطوری ول کنم دنیا تو دردسر میفته، پس تصمیم گرفتم درمانت کنم و بفرستم اون روستای نزدیک. وقتی دیدمت، برای من مثل عشق در نگاه اول بود.»
«می… میفهمم.»
«کل اون یک ماهی که داشتیم مبارزه میکردیم مراقبت بودم. ولی بعدش فهمیدم تو این موقعیت آرامش جهانی غیر ممکنه. فکر کردم اصلاً نباید میاوردمت این اتاق، امروز ذهنم رو مرتب کردم که اعتراف کنم.»
متاسفانه از مردن با احترام دست کشیدم.
«گروه قهرمان، ارباب شیطان رو شکست میده. بعدش خونمو از دست میدم. توام ردم کردی. برای همین دیگه چیزی برای من باقی نمونده.»
تناسخ من به عنوان شیطان حکم پایان بود.
اتاق ساکت شد.
بعد چند دقیقه، آروم به حرف اومد.
«…این غیر قابل قبوله. تو قدرت بزرگی داری. انقدر بزرگ که گروه قهرمان ما برات یک مبارزه به حساب نمیومد. خواهشا، نمیتونی از قدرتت برای ما انسان ها استفاده کنی؟»
یهو شروع کرد به سخنرانی کردن.
«برای شروع، تو قدرت کافی برای تبدیل شدن به انسان رو داری، نه؟ اگه این کار رو بکنی با جامعهی آدمها همرنگ میشی.»
این دیگه چه مدلشه؟
با اینکه حرفاش رو دنبال نمیکردم بازم ادامه داد.
«پس… با من به دنیای بیرون بیا.»
دسستش رو به سمت من دراز کرد.
دیگه وقت این بود که از حبس آزادشم.
اون روز، ارباب شیطان شکست خورد و صلح برگشت.
فصل ۲ (قسمت ۲): سعی کردم عضو یک گروهشم
خبر شکست ارباب شیطان دست به دست قهرمانها چرخید و جهان شادی میکرد.
هر شهر و روستا و کشوری به احترام قهرمانها مراسم به پا کردن.
البته، پایتخت امپراتوری مینِروا در کِلارینِس که قهرمانها رو انتخاب کرده بود هم بخاطر ادای احترام مراسم رژه رو اجرا کرد.
در طی اون مراسم شادی، من رفتم تو گروه.
به نظر یک ساختمون دو طبقه محکم بود.
اون روز، سسیلیا به حبس بودنم تو اون اتاق پایان داد، من هم یواشکی قلعه رو ترک کردم.
قهرمانها به خوبی قانع شدن که من باعث مرگشون میشم.
از نقشهای که سسیلیا بهم داد استفاده کردم، و بالاخره به پایتخت امپراتوری مینروا رسیدم.
«من اول رسیدم پس چجوری گروه قهرمان از من زودتر رسید؟»
تعجب کردم اعضای اصلی گروه قهرمان رو اینجا دیدم.
و البته که سسیلیا هم با اونها بود.
«یعنی گم شده بودم؟… مسیری که انتخاب کرده بودم شبیه میدون بود، پس احتمالش زیاده.»
راستش، سر راهم گوش گربه، گوش سگ و گوش هر حیوون دیگه رو انسان ها دیدم که با پری ها راهمو به قشنگی تزئین کرده بودن.
پس شاید من به طور ناشناس دورشون زده باشم.
ولی هنوز به یک قسمت از مینروا رسیدم، پس سرش دوئل نمیکنم.
همینطوری که راجبش صحبت میکردم، وارد سالن گروه جهانی شدم.
اون داخل حتی یک بار هم بود.
تقریبا ظهر بود، برای همین کسی رو ندیدم که بنوشه، ولی میدیم کسایی رو که اینور اونور غذا میخوردن.
چون گرسنه نبودم یک راست رفتم سمت میز ریسپشن.
«ببخشید من میخواستم عضو گروه…»
هیچکس پشت میز نبود من هم دنبال یکی بودم. یک کارگر مرد از اون پشت اومد بیرون وقتی من…
«ها؟مراسم رژه امروزه. مطمئن بودم کسی نمیاد…»
با بیحالی وقتی موهای نبستهاش رو میخاروند داخل شد..
چشمهاش مثل ماهی مرده بود… حالش خوبه؟
و فرد رسپشنیست نباید یک خانم خوشگل باشه؟
….خوب، ولی من که بهخاطر دیدن خانمهای خوشگل نمیخواستم عضو گروه شم، پس هرچی.
«من میخواستم عضو گروه شم»
احتمالا بار اول صدامو نشنید، دوباره تکرار کردم.
مرد رسپشنیست دوباره سرش رو خاروند و با بی تفاوتی جواب داد،
«میخوای عضو شی؟ امروز اکثر کارمندا رفتن تعطیلات…الان کجا بود؟»
یک سری کاغذ کاری روی میز بود، اون هم قاطی پاتی دنبال کاغذ درست میگشت.
هی هی این آدمه واقعا اوکیه؟
با صدای بلند زد زیر گریه، «همشون میگن میخوان قهرمان رو ببینن و خفه شو …اه، چقدر اعصاب خرد کن.»
جلو مشتریهات قصه نخور! با اینکه میدونم همین کارمندایی هم که الان نیستن مقصرن.
ولی واقعا چرا فقط همین یک نفر مونده؟
همه چیزا در نظر گرفته شده، حداقل باید یک نفر دیگه هم میذاشتن کنار این مرده.
همینطوری که دنبال کاغذ میگشت راجعبه مافوقش چرت و پرت میگفت، بالاخره پیداش کرد.
«اوه اینجاست، فرم درخواست رو پر کن. خوب، میگم پر کردن ولی فقط اسم، سن و اینکه اگه هنگام کار بمیری ما مسئولیت گردن نمیگیریم.»
موقع توضیح دادنش برگه رو داد دستم، و من هم همهی بخش های مورد نیاز رو پر کردم.
«اسم، یوکی/سن، بیست و یک. حله این هم کارت عضویتت.»
حرفش مبهم بود و یک کارت عضویت در گروه داد، مربعی و اندازه جیب بود.
«جایگزین کردنش برات خرج میتراشه، پس مراقب باش گمش نکنی حداقل برای سه روز آینده…. من نمیخوام کسی باشم که از این روش آزاردهنده استفاده میکنه.»
به نظر میرسه کارمندا برای سه روز دیگه هم رفتن مرخصی.
یعنی انقدر از کار کردن بدتون میاد؟
تنبلیتون حد نداره که.
«باشه، فهمیدم»
جوابم رو گفتم.
… به هر حال، من که قرار نیست گمش کنم… احتمالا.
«پس کارمون اینجا تموم شد. از رتبه (اف) استارت میزنی و کارت رو از اونجا شروع میکنی. کارت رو بکن و بهترینتو بذار…. نه صبر کن، تو این سه روز بهترینتو بذار. این کارو بکن و منو از کاری که نمیخوام بکنم نجات میده، مثل راهنمایی کردن مهمونها و کارهای مزخرف دیگه.»
چقدر یک آدم میتونه تنبل باشه؟
حرفی که زد رو کلا رد کردم و رفتم بیرون و گروههای مختلف مهمونها رو راهنمایی کردم.
گفت زحمته ولی دیگه حالا.
طلایی که از مهمونم گرفتم رو برداشتم، یک تخت تو مسافر خونه گرفتم و خودم رو انداختم روش و فکر کردم که از الان به بعد باید چیکار کنم.
تختی نزدیک گروه انتخاب کردم که خیلی هم گرون نبود. با اینکه ارزون بود ولی غذاش خوشمزه بود و اینجا فهمیدم که انتخاب درستی کردم.
اگه من همینجوری ادامه بدم، امتیاز و رتبه پایینم مثل دارایی هام افزایش پیدا میکنه، و وقتی وسیلهی امرار معاشم به حد قطعی برسه… به سسیلیا دوباره اعتراف میکنم.
من هنوز تسلیم نشدم.
من دارم تو رویای تناسخ یافتن تو دنیای فانتزی به عنوان قدرتمند کم رتبه زندگی میکنم، ولی از وقتی شیطان بودم، خودم رو تو قلعهی شیطان مخفی کرده بودم
نمیتونستم وقتی الهه سسیلیا راه رو بهم نشون داد، پا پس بکشم.
هه هه هه… بالاخره عشقش رو میبرم.
با فکر کردن به سسیلیا هیجان زده میشدم، بعد از رفتن تو حالت چونی نمیتونستم برای مدتی بخوابم..
فصل ۳ (قسمت ۱): سعی کردم دعوتشم.
برای یک هفته تو گروه بودم.
با مهمونها خوب تا کردم، و حتی به درجه چهارم رسیدم.
طبق معمول، اومدم تو گروه تا آخرین مهمون رو گزارش بدم.
«هی، خانم خوشگلا اونجان یا نه؟ برا همینه همه درخواستهاشون رو اونجا میگن. اصلا چرا خودتو اذیت میکنی بیای اینجا؟»
قشنگ معلوم بود با عصبانیت ازم پرسید.
من هم تو همین فکر بودم.
«خوب اولین بار که اومدم اینجا انتظار یک خانم خوشگل و زیبا رو پشت میز ریسپشن داشتم. ولی نمیدونم چرا با یه مرد خشک پشت میز ریسپشن رو به رو شدم.»
«همینه دیگه عادت کن، فقط داری کارام رو بیشتر میکنی.»
صداش تو کل گروه اکو شد.
اون مرد خشک اولین کسی بود که وقتی من بار اول اومدم گروه، کارای ثبت نامم رو انجام داد.
۳ روز بعد از ثبت نامم، کارمندهای دیگه برگشتن، ولی همچنان اون به کارهای مهمونهام رسیدگی میکرد.
بالاخره آدم خشکی بود، علی رغم اینکه هی شکایت میکرد کارش با مهمونها رو درست انجام میداد.
«حتی بازم دیگه مهم نیست، کار کاره. شکایت مکایت نداره.»
هیچ دلیل درستی وجود نداره که بگه نباید رفت پیشش.
«نه این کار من تو قدم اول نبود. تنها دلیلی که هنوز اونجا بودم این بود که بقیه کارمندا روز رژه گروه قهرمان مرخصی گرفته بودن.»
همینطوری که کار مهمونهای رو اعصاب رو راه مینداخت، غر میزد و شکایت میکرد.
و خب، اونی که همزمان با انجام دادن درست کارش شکایت میکرد، و منی که
داشتم با خودم فکر میکردم و نظر میدادم، جلو ورودی گروه غوغایی بود.
«ها؟ اتفاقی افتاده؟»
مرد خودش رو از رو میز خم کرد ببینه جلو ورودی چی شده، منم برگشتم ببینم این همه هیاهو واسه چیه.
«ببخشید، میشه لطفا بذارین من برم داخل؟»
سسیلیای عزیزم اینجاست. این همه آدم اطرافت، میتونن بشنون صداهایی که میگفت سسیلیا تو همچین جایی چیکار میکنه.
حال کلی فضا مثل کنسرت یک ایدل (هنرمند) تو زندگی قبلی بود.
حتی اون مرده، آدم دردسر سازی که همیشه هر کاری دلش میخواست میکرد، یکم رفت عقب.
آروم آوردش سمت من.
«منو ببخش که زودتر باهات تماس نگرفتم.»
من و اعضای گروه تو همسایگیمون، وقتی دیدیم برای معذرت خواهی سرش رو آورد پایین، خشکمون زد.
فقط مرد بی احساس تغییر حالت نداشت، چشمهاش مثل همیشه که روند آشکار شدن چیزی رو میدید، خسته بود.
«بیا بعدا تو خونه راجبش حرف بزنیم.»
با یه «بذار جدا شیم» دست منی که قیافم مثل سنگ شده بود رو گرفت.
و همینطوری منو به بیرون از گروه برد.
بعد از اینکه ما رفتیم تو گروه طوفانی به پا شد.
با این وضع، سوار کالسکهای شدیم که اون باهاش اومده بود. راننده با شک به من نگاه میکرد، ولی وقتی سسیلیا توضیح داد سرش رو آورد پایین.
این اولین بار بود که تجربهی سوار شدن روی کالسکهای که اسب هدایتش میکنه داشتم.
«واقعا انتظار داشتم که زودتر ببینمت، هرچند به نظر میرسه بین رژه و گروه ها این زمانه که داره از دستم میره…»
معذرت خواهی کرد و دوباره سرش رو آورد پایین. اینطوری نبود که بخوام معذرت خواهی کنه ولی…
«خوب، این اولین بارم بیرون از قلعه بود، و در طولانی مدت از لحظهلحظه زندگیم تو دنیا لذت میبردم. پس واقعا برام مهم نیست!»
«خوب خوشحالم که اینجوری فکر میکنی.»
ولی یک جورایی هنوز ناراحت بود، من هم بحث رو عوض کردم.
«بیا به این فکر کنیم، تحت تاثیر قرار گرفتم که تونستی من رو پیدا کنی.»
«اولش برام سوال بود که باید چیکار کنم. نمیدونستم شکل دیگهت چطوریه. منم تو این گروههای اینجا دنبال یک عضو جدید بودم.»
میدونم، احتمالا زحمت زیادی داشته.
«… بازم میتونستم زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم جات رو پیدا کنم.»
ای… این چیه؟
«اسمت رو عوض نکردی، حتی ظاهرتم فرقی نکرده… فقط داشتی به چی فکر میکردی؟»
«راجبه چی حرف میزنی؟ من کاملا عوض شدم.»
وقتی با شیطان ها بودم تقریبا شبیه هیچکدومشون نبودم، قیافهی خسته کننده انسان ها رو داشتم.
اگه باید یک مشکلی رو میگفتم، چیزی شبیه شاخ های پر زرق و برق روی پیشونیم و بالهای مشکی روی پشتم بود.
«من با اون درد کنار اومدم، شاخهام رو شکوندم، و حتی بالهام رو هم کندم.»
اگه میخواستم دوباره رشد میکردن، هرچند که الان قصد ندارم همچین کاری کنم.
«… اگه همینطوری باشی قهرمان گروهم قیافت رو میشناسه. حداقلش عینک به چشت بزن.»
همین طوری، وسط بحث تغییر چهرم کالسکه یهو ایستاد.
به نظرم به مقصدمون رسیده بودیم و طبق گفتهی مرد راننده از کالسکه خارج شدیم.
«پشمام، بزرگه.»
جلوم یک قصر بزرگ بود. رو به روی در دوتا سرباز مانند بودن.
بعد از اینکه با سسیلیا از کالسکه خارج شدیم، برای رفتن داخل قصر دنبالش رفتم ولی نگهبان ها جلمون رو گرفتن.
«خانم، به خونه خوش اومدین… این آقا کی هستن؟»
نگهبانها سر نیزه رو طرف من گرفته بودن. هی ما الان واقعا داریم این کار رو انجام بدیم؟
«نیزت رو بیار پایین! این دوست عزیزمه.»
نیزههاشون رو پایین آوردن. هنوز هم یک ناآرومیای بود، ولی نمیتونستن از سسیلیا سرپیچی کنن.
میتونستم حس کنم وقتی داشتم سسیلیا رو به داخل قصر همراهی میکردم، اونها منتظر بودن خنجرشون رو دربیارن.