ناولتو
  • خانه
  • بلاگ
  • آرشیو
  • درباره ما
  • خانه
  • بلاگ
  • آرشیو
  • درباره ما
بعد
اطلاعات محصول

Yuusha Party - قسمت 01

  1. خانه
  2. Yuusha Party
  3. قسمت 01 - سعی کردم اعتراف کنم
بعد
اطلاعات محصول

«من الان رفتم و انجامش دادم…»
تو یک اتاق بزرگ بدون خاصیت غر زدم.
من به عنوان یک شیطان تناسخ پیدا کردم.
راستش یک انسان بودم به اسم سِگاوا یوکی.
موقع تناسخ یک سری چیزهای عجیب غریبی مثل قدرت بهم داده شد.

هرچند که من به عنوان قهرمان دوباره متولد نشدم، من یک شیطان‌ام.

تو یک مرحله‌ای از مبارزه من نقش بچه رییس خودم رو هم بازی می‌کردم و حالت « چونی بیو *(به صفحه آخر فصل یک مراجعه شود)»، و با غرور و با اشتیاق کار می‌کردم که امثالش رو می‌تونید تو انیمیشن‌ها و بازی‌ها ببینین.

حالا قبل از اینکه قهرمان شکست خورده حذب رو بزارم.
قهرمان با انرژی چونی من بیرون برده شد، جادوگر بی‌رحمانه با جادوش به شمشیرباز صدمه زد، ولی روحانی بدون صدمه و بی‌هوش اونجا خوابیده بود.

«ولی اون‌ها فقط تا نیمه راه به قصر شیطان رسوندنش.»
این اتاقه وسط قصر بود، بعد از اون سه اتاق با امکانات، بالا بود. بعدی اتاق خود ارباب شیطان بود.
همینطوری که داشتم فکر می‌کردم چیکار باید بکنم، سرم رو خراشیدم.
اگه قهرمان ارباب شیطان رو شکست نده، جهان دیگه هیچوقت نمی‌تونه در آرامش باشه.
اگه حذب قهرمان وسط قلعه گیر کنه، چه بلبشویی که تو جهان به پا نشه.
فعلا نظرم اینه برای بهبودی بریزم‌شون تو یک روستای نزدیک.
به عنوان انسان سابق این رو می‌دونم که اگه جهان نتونه آرامش داشته باشه چه‌قدر بده.
ولی واقعا دلیل خاصی برای ترک کردن پستم نداشتم.
این موقعیت رو برای التیام دادن حذب قهرمان، خوب دونستم.
حدس بزن من با قهرمان شروع می‌کنم.«این شمشیر مقدس رو بگیر!»
همون‌طوری که داشت شمشیر به اصطلاح درخشانش رو سمت من می‌گرفت داد می‌زد و من هم با زبان چونی خودم بهش جواب دادم.
خیلی هیجان زده شدم.
بعد اینکه کار قهرمان رو تموم کردم، نوبت دختر جادوگر شد.
حتی قبل از مبارزه هم داشت مژه مصنوعی می‌ذاشت.حس کردم از اون نوع جنده هاست منم امون ندادم بهش توپیدم.
من بین جنسیت ها تبعیض قائل نمی‌شم.
سومی مرد شمشیربازه. با خونسردی تمام اومد و به شکل باورنکردنی‌ای اصلا مثل قهرمان نباخت.
انقدر منو عصبانی کرده بود که تا مبارزه شروع شد با «جادوی غیب شدن» ناپدیدش کردم.
وقتی می‌گم ناپدید یعنی به معنای واقعی کلمه ناپدید شد.
همون موقع که اون‌ها تنها شده بودن، منم ازاین موقعیت استفاده کردم و بیرونشون کردم.
و نوبتی هم باشه نوبت…
دختر روحانیه.
وقتی مرد شمشیرباز ناپدید شد اون اصلا به هم نریخت، تازه از دور همش داشت بهم نگاه می‌کرد.
کار درستی کرد و تسلیم نشد، وقتی شمشیر باز رو بیرون کردم اون پشت شمشیر باز با یک ساعت خواب واستاده بود بعدش بی‌هوش شد.
اون هیچ زخم فیزیکی ای نداشت.. منم گفتم لابد درمان نمی‌خواد دیگه… صبر کن…
بازم به هر حال از اونجایی که روش به زمینه باید برش گردونم و مطمئن شم که…
این بده، واقعا رو اعصابمه.
دختری که اینجاست که دقیقاً به تیپم می‌خوره.

باید به عنوان اسیر مبارزه در نظر بگیرمش؟… اگه این کار رو کنم ناراحت می‌شه. به عنوان یک شهروند ژاپنی سابق، زندانی و اسیر کردن از حیطه آرامش من به دوره.
من فقط یک بچه رییس بودم، که باید به ارباب شیطان و افسر مافوقم هم جواب بدم.
خوب، اگه بیاد مبارزه کنیم من برنده می‌شم، ولی…
«آه ه ه ه بدرود فرشته ی من…»
به خدمتکارهام دستور دادم گروه قهرمان رو به نزدیک ترین روستا ببرن.
اون‌ها که داشتن می‌بردنش من هم با حسرت نگاه می‌کردم.
سه روز بعد…
«بیا پیشم…تو…اوووم…»
انگار دلشون نمی‌خواسته اسم یک بچه رییس رو حفظ کنن.
اگه می‌خوای یک بازی برگشت داشته باشیم حداقل یک سری اصلاعات از دشمنت جمع کن.
«یوهاهاهاهاها! شما قهرمان‌ها حتی با اینکه نامید کننده بود اومدین. یک افسر تو ارتش ارباب شیطان، فرمانده زکیل ساما، من افسر یوکی، افسر جوخه ۵ام سپاه تاریکی ام، می‌خوام برگردونم‌تون همون جهنم دره ای که بودین!ِ»
تو حالت چونی بودم، همه عزمم رو جزم کردم تو اون موقعیت خودم رو کم رتبه معرفی کنم.
«اووه، می‌فهمم…پس اسمت اینه. خودتو آماده کن، یوکی»
حذب قهرمان برای مبارزه آماده شد.
وسط مبارزه ی قهرمان ها من یک نگاهیم به دختر روحانی انداختم. بالاخره تماس چشمی برقرار کردیم و اون هم من رو دید.
«منو دست کم نگیر یوکی!»
قهرمان موقع دید زدن مچم رو گرفت و ازم خواست که روی مبارزه تمرکز کنم.
«اوه ببخشید ببخشید، من دیگه کاملا توجه ام به تو.»

همونطور که فکر می‌کردم، استفاده کردن از آخرین درجه‌ی جادوی سیاه ایده بدی بود: تاریکی ابدی
نتیجه‌ش هم نابودیه.
کل حذب محو شدن.
«و من که دوباره این کار رو انجام دادم.»
به دختر روحانی نگاه کردم.
باید دورش مانع جادویی می‌ذاشتم؟
انگاری فقط با چندتا زخم ساده‌ی من حالش بد شده.
«خدایا شکرت.»
بعد از اینکه آروم شدم، رفتم تو کارش، می‌خواستم با جادو درمانش کنم.
وقتی بقیه اعضای گروه رو درمان می‌کردم حس مهربون بودن داشتم.
بعدش سریع به خدمتکارم گفتم به همون روستای نزدیک ببرتشون.
یک ماه بعدش، گروه قهرمان دوباره برگشت و یک مبارزه‌ی پایان‌ناپذیر رو شروع کردن.
مهم‌تر از اون، ارباب شیطان و بقیه مقامات داشتن فکر می‌کردن که گروه قهرمان حتما ضعیف شده.
گروه قهرمان اصلاً هم ضعیف نبود.
فقط با اختلاف خیلی زیادی از حد معمول خودم جلوتر رفتم.
اگه این‌جا نبودم نزدیک بود گروه قهرمان زمین رو از افسرهای مافوق و ارباب شیطان پاک کنه.
خوب اون‌ها این جوری قدرتمندن دیگه.
تازگی‌ها داشتم فکر می‌کردم اگه جهان نتونه تو صلح باشه، تقصیرش میفته گردن من.
داشتم به این فکر می‌کردم حالا که تو اتاق پهن شدم چه‌جوری پام رو بزارم بیرون.
گروه قهرمان زود میاد اینجا، باید راهشون بدم داخل؟
«ولی لعنتی اون دختره خیلی خوبه وقتی داشتم موقع مبارزه نگاش می‌کردم خیلی به هم‌گروهی‌هاش توجه می‌کرد.اخلاقش به نظر بد نیست…. شاید مبارزه بعدی یک امتحانی کردم.»
ذهنم رو جمع کردم.
چند روز بعد…
«امروز به زانو درت میاریم، یوکی.»
گروه قهرمان بالاخره رسید اینجا.
و قهرمان کون هم بالاخره اسمم رو یادش موند.
اگه تو این یک ماه خودم رو معرفی نکرده بودم اون الان حتی اسمم رو هم دروغ می‌گفت.
«یووگا، زودباش می‌خوایم این شیطان خسته کننده رو شکست بدیم.»
پس اسم قهرمان یووگاست، نه؟
اون‌هایی که با عجله شکست می‌خورن شماهایین.
و اون کلمه خسته کننده هم خیلی زیادی بود، هرزه‌ی جادوگر.
‹…›
مرد شمشیر باز شمشیرش رو بی صدا درآورد و گرفتش سمت من. انقدر مسخره بازی درنیار، بی‌صدا و این چرتا، یک چیزی بگو خوب؟
«بیاین همه‌مون هر چی درتوان‌مون هست رو بذاریم!»
می‌خوام مطمئن بشم واقعا خوب به نظر می‌رسم. نمی‌شه بذارم من رو این‌جوری آشفته ببینه. بعد از این‌که دوباره خودم رو چک کردم حرف‌هایی که برای یک ماه پیش استفادشون می‌کردم رو زدم.
«یوهاهاهاهاها! شما قهرمان‌ها حتی با این‌که نامید کننده بود اومدین. یک افسر تو ارتش ارباب شیطان، فرمانده زکیل ساما، من افسر یوکی، افسر جوخه ۵ام سپاه تاریکی‌ام، می‌خوام برگردونم‌تون همون جهنم دره‌ای که بودین!»
…بعدش انقدر خجالت زنده شدم که می‌خواستم بمیرم.
حتی با این‌که گروه قهرمان هنوز نفهمیده چی گفتم.
اون‌ها خودشون رو برای یک مبارزه دیگه آماده کردن.
خوب، من هم روش‌های تقلب خودم رو بلدم که هیچ جوره

نمی‌شه باخت و آروم‌آروم گروه قهرمان ضعیف می‌شه.
از وقتی گذاشتم اونا مبارزه رو انقدر کش بدن، وقت رو غنیمت دونستم یک معامله‌ای بهشون پیشنهاد کردم.
«قهرمان‌ها! واقعاً خیال کردین؟ شما هیچ‌وقت مقابل من برنده نمی‌شین.»
هفته‌ی پیش همه‌ش می‌اومدن قلعه شیطان و هر دفعه هم شکست می‌خوردن.
کلا انگار یک تختشون کمه .
اگه فقط خودشون باشن که نمی‌تونن در برابر این شیطان برنده شن.
«…خب که چی؟ برای سربازام و برای دوستام هم شده، عمراً اگه به آدمی مثل تو ببازم»
حتی اگه بفهمه هم دیگه نمی‌تونه عقب نشینی کنه.
واسه همین این‌جوری می‌گفت.
بازم گروه قهرمان برا پوشوندنش خیلی بد بود.
اگه بیش‌تر ادامه می‌دادیم، مبارزه مثل همیشه با قتل عام کردن کل گروه تموم می‌شد.
«دلیلی برای بیش‌تر مبارزه کردن نیست. اگه با شرایطم موافقت کنی می‌ذارم بری.»
گروه قهرمان تو سنگرهاشون متوقف شدن و داشتن من رو نگاه می‌کردن.
دستپاچه شدم چون اونم داشت منو نگاه می‌کرد، ولی هی مطمئن می‌شد که به روم نیاره.
«…چی می‌خوای؟»
من هم جواب دادم،
«اون دختر رو همین‌جا بذار، اگه این کار رو کنی بقیه‌تون می‌تونن برگردن.»
به دختر روحانی اشاره کردم.
بعد از این‌که حرفم تموم شد عکس‌العمل اعضای گروه باهم قاطی شد.

قهرمان عصبانی بود و داد می‌زد، شمشیرباز داشت انتخاب‌هاشون رو سبک سنگین می‌کرد، جادوگر هم لابد داشت با خودش می‌گفت چه بهتر یک رقیب کم‌تر و نمی‌تونست پوزخندش رو از رو لب‌هاش برداره.
دختره مورد نظرمون هم می‌خواست بره کنار.
«با من بازی نکن، هیچ جوره امکان نداره، سسیلیا یکی از با ارزش‌ترین هم‌گروهی‌هامونه.»
«واقعاً می‌خوای اون کار رو انجام بدی؟ پس معامله بی معامله. دوباره می‌خوای تو یکی از روستاهای اطراف شروع کنی. تو اون زمان به نظرت چند تا آدم دیگه بخاطر شیطان بهشون حمله می‌شه؟ کی می‌دونه کاری که من می‌خوام انجام بدم…»
نه واقعا، باید چیکار کنم؟ گذشته از این‌ها به من حتی یک بارم اجازه ندادن که به اون روستا حمله کنم.
«یووگا، بیا معامله کنیم.»
همون‌طوری که جادوگر هرزه انتظارش رو داشت، نتونست از شر یک رقیب خلاص شه.
«میکانا تو چی می‌گی؟»
«اون شیطان، شاید صورت ساده‌ای داشته باشه، ولی قدرتش مثل هیولاست. آزار دهندست ولی ما نمی‌تونم در برابرش برنده بشیم، مهم نیست چند بار، بازم برنده نمی‌شیم، و الان همون رقیب با یک معامله جالب این اجازه رو بهمون میده. سسیلیا قویه، به این آسونی‌ها عقب نشینی نمی‌کنه. ما می‌ریم بقیه شیطان‌ها و ارباب شیاطین رو شکست می‌دیم و دوباره برمی‌گردیم همینجا، پس دیگه چیزی برای نگرانی نیست.»
اون جادوگره یک مزخرفاتی می‌گفت که مثلا <آره بیا به دوستامون باور داشته باشیم> اون هم فقط برای این بود که قهرمان طعمه رو بگیره.
می‌دونی اگه جاها عوض می‌شد اون تنها کسی بود که قربانی می‌شد، قطعاً یک شلوغی‌ای به پا می‌کرد.
شمشیر باز خیلی آروم به فرایند نگاه می‌کرد، منتظر نتیجه بود.
حتی تو همچین موقعیتی هم نمی‌تونست شخصیتش رو خراب کنه.
جادوگر هرزه همه‌ش داشت اعضای تیم‌شون رو قانع می‌کرد و نتیجه هم…
«…خوبه ما… سسیلیا رو همین‌جا می‌ذاریم.»
به نظرم معامله تمومه.
یک تصمیم تلخ بود.
انقدر ناامید شده بود که از ناخون‌هاش داشت خون می‌اومد. از بس دستش رو محکم به هم گره کرده بود.
«هههه، پس شاید تو بری.»
من در رو برای گروه قهرمان باز کردم. تعدادشون به سه تا رسیده بود. قهرمان از دور به روحانی نگاه می‌کرد، بدون یک کلمه حرف امیدوار کننده‌ای برای برگردوندنش. وقتی رفتن دیگه در رو کوبیدم.
بعدش فقط ما بودیم. روده کوچیکه داشت روده بزرگه رو می‌خورد.
«با اینکه می‌دونم هیچ شانسی برای بردن نیست، من بازم تسلیم نمی‌شم.
شاید قدرت من نتونه از پا درت بیاره، اما تا وقتی نفس می‌کشم مبارزه می‌کنم.»
اون وسایلشو آماده کرد و یک طلسم سبک و متوسط لیزر مقدس رو می‌خوند.
«…هی، یک دقیقه صبر کن! وقت تمومه وقت تمومه.»
من واقعا نمی‌خوام باهاش یک مبارزه رو شروع کنم.
طلسمش رو کنسل کردم و همین‌طوری که دستام بالا بود سعی کردم ازش درخواستی بکنم.
«…داری چه نقشه‌ای می‌ریزی؟ یک حقه که از پا درم بیاری؟ حتی بدون همچین حقه‌ی چرتی هم می‌تونی من رو راحت بکشی.»
«نه داری اشتباه می‌کنی قسم می‌خورم.»
من فقط…
«پس چی می‌خوای؟ می‌خوای بذاری شفادهنده رو پشت سر بذارن، حتماً برنامه ریختی بندازی‌شون تو یه دامی و تعدادشون رو کم کنی تا درآخر کسی نمونه!»
من همچین کار احمقانه‌ای نمی‌کنم.
«اگه می‌خواستم بکشمت تا الان این کار رو کرده بودم!
باهات کار دارم.»

من فقط…
«پس می‌خوای فقط من رو بکشی؟»
«من تو نگاه اول عاشقت شدم. باهام قرار بذار.»
می‌خواستم اعتراف کنم.
«چی؟»
بالاخره بعد از گفتنش راحت شدم.
از اون‌ور، اون به‌خاطر این اتفاق ماتش برده بود.

●چونی بیوـ تو این ناول به چند جا برمی‌خورید که یوکی می‌ره تو حالت «چونی بیو»(بعضی جاها چونی و چوو ۲)برای کسانی که با این اصطلاح نا آشنان، توضیح کوتاهی آوردیم(که به این ناول مربوطه).
چونی بیو به معنای واقعی کلمه به سندرم پایه ی هشتم(یا سندرم سال دوم دبیرستان)، و نشون دهنده بچه های ۱۲-۱۳ سال است که تفکرات خیالی و هذیان ذهنشون رو به صورت واقعی جلوه میدن. مثل این می‌مونه که اونها رو باور کنید و خودتون رو عجیب، برگزیده، اسرارآمیز و مشابه اینها بدونید.همینطور که انتظار می‌ره این تو دبیرستان به ملایمت وجود داشته باشه، وقتی بزرگتر می‌شید با شما رشد پیدا می‌کنه، پس کسانی که از ادامه ی این، رنج می‌برن اغلب سرشکسته و خجالت زده می‌شن(حتی یوکی هم از حرکات چونی خودش خجالت زده می‌شه). بودن تو دنیای فانتزی‌ای که شیطان ها، قهرمان‌ها و جادوها واقعی هستند، یوکی نمی‌تونه کاری کنه ولی نقش شیطان شرور، یا عاشق گیر افتاده درعشق رو بازی می‌کنه، گفتن وانجام دادن کارهایی برای واقعیت دادن به پیش فرض هاش اینکه هر نقش چجوری باید بازی کنه.
وقتی به واقعیت برمی‌گرده که کار از کار گذشته و می‌فهمه چقد احمقانه رفتار می‌کرده، ولی بازم نمی‌تونه کاری کنه.
بعضی انیمه ها که با چوونی بیو در ارتباطن به شرح زیر اند:
«اما من می‌خواهم بیایم چوونی بیو» (عشق،چوونی بیو و دیگر هذیان ها) و
InouBattle wa Nichijou-kei no Naka de(وقتی مبارزه های فرا طبیعی معمولی می‌شود.)

بعد
اطلاعات محصول

نظرات فصل " قسمت 01 "

بحث و گفتگو

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

*

مشابه

cropped-noveleto-logo-2.png
hansel to gretel
28 آذر 1401
IMG_20230407_043752_036
Hell’s paradise
20 فروردین 1402
خدمت کار درجه یک
First Class Servant
29 اسفند 1401
The Beginning After The End-noveleto
The Beginning After The End
3 شهریور 1401
برچسب ها:
Yuusha Party, لایت ناول یوشا پارتی, یک دختر خوشگل تو گروه قهرمان بود، پس سعی کردم بهش ابراز علاقه کنم.

نماد اعتماد

logo-samandehi

تمامی حقوق برای ناولتو محفوظ میباشد

قسمت پولی

ابتدا باید وارد شوید