You Like Me, Not My Daughter?! - قسمت 04
فصل دوم:
زندگی روزمره تغییر میکند
اگر کسی به شما بگوید «عاشقتم، لطفاً با من بیا سر قرار» و بعد از آن بگوید «لازم نیست فوراً بهم جواب بدی» مطمئناً تا چند وقتی همدیگر را نمیبینید و این نوعی قاعده در این موضوع به شمار میرود. مطمئناً نزدیکبودن آن دونفر به هم تا زمان برقراری رابطه(زمانی که جواب مشخصی از جهت فرد گیرندهیِ اعتراف صادر شود)، چندان رضایتبخش و دلپذیر نیست و چه بسا ناراحتکننده و آزاردهنده هم باشد. اما همیشه دنیا به کام ما نیست و گاهی با بدقلقیهایش ما را در موقعیتهای غیرقابل پیشبینی قرار میدهد. مثلاً وقتی کسی که به شما ابراز علاقه کرده است را هر روز ببینید، ناچارید لحظات ناخوش و پُرتزلزلی را با شرمندگی در کنارش بگذرانید و همیشه خداخدا کنید کـه این شرایط از بین برود اما بسته به پاسخِ دریافتکنندۀ اعتراف، ممکن است شرایط بدتر یا بهتری برایشان پیش بیاید و این اتفاق اجتنابناپذیر است. مصداق بـارز این موضوع، زندگی روزمرهی من و تا-کون است.
من و تا-کون رابطهای فراتر از همسایگی داریم. از دهسال پیش، تا-کون و خانوادهاش همیشه به من در کارها کمک کردهاند و یاریگر من در امر نگهداری و مراقبت از میو بودهاند. مطمئناً هر پاسخی که به احساساتش بدهم، در روابطمان در آینده، چه بعنوان همسایه و چه بعنوان هر چیز دیگر نقش خواهد داشت زیرا راهی برای فرار از همسایه نیست و نمیشود از او فرار کرد.
***
حوالی ساعت 5 بعدازظهر، وقتی داشتم در حمام دوش میگرفتم، صدای زنگ خانه به صدا درآمد.
«کسی خونه هست؟»
صدای تا-کون بود. از قرار معلوم، چند دقیقه قبل از ساعت مقرر به خانۀمان آمده بود تا به میو در درسهایش کمک کند. خواستم میو را صدا کنم تا در را باز کند اما یادم آمد که چند دقیقه پیش خانه را ترک کرده بود.
واقعاً چرا اینقدر من بدشانسم؟!
دوش را بستم. باید خود را هرچه سریعتر به در میرساندم اما فرصتی نبود؛ نمیتوانستم با یک حوله با او روبهرو بشوم. خیلی شرمآور بود.
این اتفاق، قبلاً هم برایم رخ داده بود. یکسال پیش، در چنین موقعیتی، حولهای را دور بدنِ برهنهام پیچیدم و در را برایش باز کردم. گرچه تا-کون دستوپایش را گم کرده بود و خجالتزده به نظر میآمد اما هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و عادی رفتار کردیم ولی اوضاع مثل سال پیش نبود. او به من ابراز علاقه کرده بود. نمیشد با تنها یک حوله با روبهرو شد.
چی کار کنم؟! آخه نمیشه که اینجوری…
درحالی که مستأصل بودم، ناگهان فکری به ذهنم رسید.
اگر لباس بپوشم، یعنی نشون دادم از دیده شدن توسط اون خجالت میکشم… نه! نباید لباس بپوشم، همینجوری خوبه! اگه اون اینطوری منو ببینه، میفهمه که اعترافش روی من تأثیر گذاشته. باید همینجوری برم.
حوله را برداشتم و دور خود پیچیدم، سپس از حمام بیرون آمدم و در را باز کردم.
«خوشاومدی، تا-کون!»
«سَلـ…؟! آی… آیاکو-سان، ای… ن چیه پوشیدی؟!»
صدای لرزان، زبان الکن، صورتِ از خجالت سرخ شده و دستپاچگی خندهآور. همان واکنشهایی بود که قبلاً بروز داده بود، اما برخلاف عکسالعمل او، من عکسالعمل متفاوتی نسبت به دیدار پیشین با او داشتم.
«هیع! ببخشید، ببخشید! م… من داش… تم دوش… ش میگرفتم، برای همین ا… ین جوریهام!»
صدایم را بالا برده بودم، صورتم از خجالت سرخ شده بود، بدنم در تب وحشتناکی میسوخت، سرم در آستانهی منفجر شدن بود و چشمانم به دنبال راهِ فرار از چشمان تا-کون بودند. نمیدانم چرا مثل دفعهی قبلی، معمولی رفتار نکردم. مثل دفعهی قبل، لباس نپوشیده بودم، مثل دفعهی قبل حوله دور خود پیچیده بودم، مثل دفعهی قبل در را باز کردم و مثل دفعهی قبل تا-کون با من رفتار کرد، پس چرا…
نه! این رویارویی قابل قیاس با رویارویی سالِ پیش نبود. یک چیز مهم، تفاوت این دو رویارویی بود و آن دیدگاه من نسبت به او بود.
اکنون میدانم که او چگونه به من نگاه میکند و چه تفکرات و احساساتی نسبت بهم دارد. برای همین نمیتوانم با چنین ظاهری، بدون شرمساری با او چشمتوچشم شوم.
فهمیدم که راهبرد من در این مسئله کاملاً اشتباه بود؛ نه تنها کمکی بهم نکرد بلکه مرا منعطفتر از گذشته نشان داد و باعث شد خجالتام بیشتر بروز پیدا کند.
بعلاوه حدس زدم این اتفاق باعث شده که من در نظر تا-کون یک منحرف به نظر بیام اما اینگونه نبود.
«نباید اینقدر بیاحتیاط باشی، آیاکو-سان! باید لباس میپوشیدی و بعد در رو باز میکردی. اگه بجای من یه مرد غریبه بود و بهت حمله میکرد، چیکار میکردی؟!»
«خیلی نگران هستی، اصلاً چنین اتفاقی نمیافتاد، تا-کون. اگه جای من میو بود، حرفت دُرست، ولی کی به من که پیر شدم نگاه میکنه؟ چه برسه به اینکه بخواد تجاوز کنه!»
«نــــــه!!»
با صدای بلند، در را بست و قاطعانه و محکم، سخنان حقارتطلبانۀ مرا رد کرد.
– تو اصلاً پیر نیستی، آیاکو-سان! بلعکس، تو یه زن فوقالعاده زیبا و دلفریبی هستی! جوری که منم دیگه نمیتونم جلوی هیجانزدگی و شهوتم رو بگیرم!
– هیع؟! ای… این چه حرفیه داری یههویی میزنی؟!
– دارم میگم نمیتونم وقتی زنی که دوستش دارم اینجوری جلوم واستاده، خودمو کنترل کنم!
– کِ… کسی که دوستش… داری؟! نــه! اینقدر خجالتم نده!
– … اوهوم! خب… در هر صورت باید حواست باشه چنین بیاحتیاطیهایی رو دیگه انجام ندی!
– میدونم! خودم میدونم! چون مطمئن بودم تو پشتِ در هستی اینطوری در رو باز کردم.
– … اوه! نه، نه! اشتباه برداشت نکن! نمیخواستم که مثل آدمهای شهوتپرست باهات برخورد کنم…
– آره! میدونم! خودم میدونم!
دارم چه غلطی میکنم؟! چون به خاطر لجبازی و خودخواهیام، برهنه در خونه رو باز کردم، دارم توسط یه مرد که دهسال ازم جوونتره سرزنش میشم؟! چقدر من تحقیرآمیزم… ناسلامتی سیسالمه…
هردویمان با چشمانی سرشار از خجالت و شرمساری به هم نگاه میکردیم. آنقدر صورتم سرخ شده بود که انگار داشتم در دیگی از شرمساری پخته میشدم. چیزی تا جنون نمانده بود که میو، با کیسهای پر از بستنی از راه رسید.
«من اومدم… اِعه! تاکونی اینجاست! مامان هم که اینجاست! آسمون به زمین اومده؟!»
میدانستم قرارست حرفهای ناجوری راجبِ ما بزند، برای همین سعی کردم اوضاع را برایش توضیح دهم اما میو تازه شیطنتاش گُل کرده بود.
– نه! اونجوری نیست که داری فکر میکنی…!
– هوم! هوم! نمیدونستم به این زودی، تا این مرحله پیش میرید! هـآهـآ…»
– نه! نه اونجور نیست که…
– باشه! باشه! من دارم میرم توی اتاقم استراحت کنم تا بیای بالا و مطالعه رو شروع کنیم! هرچند فکر میکنم امروز کمتر به درس میپردازیم! هـآهـآ!
– نه! نه! یه لحظه وایسا میو…
عاجزانه سعی در قانعکردن میو و متوقفکردنش داشتم اما او بیتوجه به حرفهای من از راهپلهها بالا رفت و قبل از اینکه مرا در ناامیدی بزرگی تنها بگذارد، لبخند ملیحی بهم زد.
– حالا چیکار کنم…؟ اون الآن با سوءتفاهمی که براش پیش اومد، فکرهای عجیبغریبی درموردمون میکنه!
– …نه! برعکس، حدس میزنم اون شرایط رو کاملاً درک کرد، برای همین ما رو تنها گذاشت.
– آهان! پس…
نفس راحتی کشیدم اما نمیتوانستم احساس آرامش کامل از این موضوع داشته باشم که دختر ناز و دوستداشتنیام، مرا در چنین وضعی، مرا برهنه دید؛ آن هم مقابل تا-کون و قبل از اینکه از مهلکه فرار کند، مرا به سخره گرفت. من بعنوان یک مادر، یک مظهر برهنگی و دستوپاچلفتی بودم؛ به عبارتی یک مادر شکست خورده…
«آیاکو-سان… در موردمون… بهش چیزی گفتی؟!»
«نه… ولی… مثل اینکه قبلاً یه جورایی فهمیده…»
تا-کون لبخندی زد و گفت: «هـوم! درسته! مثل اینکه من خیلی شفاف و همچنین ضایع عمل میکنم!»
پس از وقفهی چند لحظهای، گلویم را صاف و سعی کردم مثل همیشه صحبت کنم.
«اوهم… اوهم… تا-کون، میشه با هم صحبت کنیم؛ یه صحبت جدی.»
«مشکلی نیست، فقط…»
وقتی متوجهی حرفش شدم، خجالتزده به سمت اتاق دویدم تا لباسهایم را عوض کنم.
بعد از چند دقیقه، با دو فنجان قهوه روبهروی تا-کون، روی مبل نشستم. هردویمان مضطرب، تلاش میکردیم نگاههایمان به هم دوخته نشود. با کمی کلنجار رفتن با خودم، گفتم: «خب… پس تو منو دوست داری، تا-کون؟»
تا-کون که غافلگیر شده بود، زباناش نچرخید و با چشمان گرد شده و متعجب گفت: «… د… درسته!»
دهسال بود که او را میشناختم، اما تازه فهمیده بودم که احساسات واقعیاش چیست. انگار آدم دیگری شده بود؛ آدمی که هیچ شناختی ازش نداشتم.
پرسیدم: «… حالا میخوای چیکار کنی؟!»
یکدفعه جدی شد و گفت: «میخوام یه رابطهی جدی باهات داشته باشم و… در آینده، ازدواج!»
«ازدواج؟! چی… میگی تا-کون؟!»
«درسته! لابد یه دانشجو که دهنش بوی شیر میده، نباید این حرفها رو بزنه، درسته؟!»
«نه! منظورم این نبود.»
اصلاً فکر نمیکردم کسی که با پدر و مادرش زندگی میکنه، به این راحتی حرف از ازدواج بزنه. برای همین از حرفش جا خوردم.
– گوش کن تا-کون، من ازت دهسال بزرگترم!
– میدونم!
– تازه من میو رو هم دارم! یه مادر مجرد…
– کاملاً میدونم! برای همین میو رو هم بعنوان دخترم قبول میکنم و با هم بزرگش میکنیم. یه خانوادهی سه نفرۀ خوشبخت!
سکوت کردم. دیگر توان مبارزه با او را نداشتم. دیگر برای قانع کردنش که این رابطه رابطهی درستی نیست، حرفی نداشتم. پیشتر از این فکر میکردم اعترافش بیشتر جنبۀ هوسرانی دارد اما او به افقهای دورتر هم میاندیشید و بیش از آنکه فکر میکردم در این کار، جدیت داشت. قلبم از شدت احساسات ایجاد شده، تندتند میتپید.
هنوز هم برایم قابل هضم نبود. چطور تا-کون کوچولوی همسایه، این حرفها رو میزد؟ چیزی خورده بود توی سرش که میتونست این حرفهای خجالتبار رو بزنه و باز هم تکرارش بکنه؟!
پرسیدم: «اِ… از… کی منو دوست… داشتی، تا-کون؟!»
با قاطعیت گفت: «از دهسال پیش.»
– هاع؟! تو… وقتی دهسالت بود… منو دوست داشتی؟!
– بله.
– دهسال پیش؟
– بله!
دهسال پیش، من به این خانه آمدم تا از میو مراقبت کنم و همان وقت بود که برای اولینبار تا-کون را دیدم. واقعاً او مرا از همان دیدار اول دوست داشت؟! آن پسربچۀ ناز و بامزه به من به چشم یک معشوقه نگاه میکرد؟!
ادامه داد: «یجورایی عشق در نگاه اول بود. وقتی برای اولینبار دیدمت واقعاً زیبا بودی و حالا هم هستی… و همچنین اون روز توی حموم…! اَه! بسه آیاکو-سان! دیگه طاقت این فضای احساسی رو ندارم»
ناخواسته حرفش را قطع کردم: «کِ…ی با هم حموم رفتیم؟!» که ناگهان یادم آمد؛ یادِ آن روز بارانی.
– نگو که اون… اون روز تو… منو… دیدی؟!
– … خب…
تا-کون مکث کرد. واکنشاش گویای همه چیز بود. از خجالت منفجر شدم. نفسهایم شدت گرفته بود، بدنم میلرزید، صورتم سرخ شده بود.
دروغه! این حرف نمیتونه واقعیت داشته باشه! اون لحظه اصلاً به این چیزا فکر نمیکردم، اینکه اون برجستگیهای بدنم رو دیده! اونجا و اونجا و…
– خیلی بدجنسی تا-کون…
– اِ اِ اِ تقصیر من نبود که! تو بودی که یهویی اومدی توی حموم و بزور منو کیسه کشیدی!
– یجوری میگی که من میخواستم کار عجیبغریبی باهات بکنم!
– نه نه! منظورم این نبود!
– من اشتباهی نکردم تا-کون! تو اون وقتا کوچیک بودی و هنوز اونجاهات رشد نکرده بود! حتی موهاش…
– این حرف رو نزن آیاکو-سان! اینا رو یادآوری نکن، خیلی خجالتآوره!
– منم که خجالت میکشم! تو اون زمان بزرگ نشده بودی، من بودم که بالغ بودم، من بودم که اون جاهام… رشد کرده بود… تا-کون، باورم نمیشه منو دید زدی!
اون زمان من بدون هیچ فکری، با پاهای باز سر و صورتش رو شستم! محاله که اونجام رو ندیده باشه! نه نه نه!
تا-کون سعی کرد به من دلداری بدهد. «اینقدر دلسرد نباش آیاکو-سان… من همیشه به سینههات نگاه میکردم…» با جدیت حرفش را قطع کردم گفتم: «مثلاً میخوای بهم دلداری بدی!»
عصبانی بودم. میخواستم به اتاقم بروم و پشت در زارزار گریه کنم اما با نوشیدن قهوهام کمی آرام شدم.
آروم باش، آیاکو، آروم باش! اینا همش تقصیره خودته، تو بودی که مجبورش کردی باهات حموم کنه!
«ببخشید تا-کون، یه لحظه کنترلم رو از دست دادم. حالا وقعیت رو درک میکنم. میدونم که تو توی این موضوع جدی هستی.»
با حرفم آثار آرامش در صورتش پدیدار گشت اما در سینهام درد عمیقی احساس کردم. درحالی که سعی داشتم آن درد را سرکوب کنم، گفتم: «ولی من نمیتونم پیشنهادت رو قبول کنم!»
انگار ماسک زده بودم؛ ماسکی که قلبم را میپوشاند. نمیتوانستم پیشنهادش را قبول کنم. من بعنوان عضوی از جامعه و یک مادرمجرد و خانهدار نمیتوانستم این اعتراف را قبول کنم.
«میدونم که احساست نسبت به من واقعیه و منو واقعاً دوست داری ولی خواهش میکنم درک کن! شروع یک قرار با تو مطابق عُرف جامعه و متعارف نیست.»
درحالی که سرش را پایین انداخته بود بلند شد و گفت: «متعارف؟! منظورت چیه؟!»
– اِ… خب، متعارف دیگه! عُرفِ جامعه!
– نمیفهمم! نمیفهمم!
چشمانش میلرزید اما نشان از جدیت و عزم فوقالعاده داشت.
– اینکه دوست نداری با یه دانشجو بری سر قرار و یا کس… دیگهای رو دوست داشته باشی رو میتونم بپذیرم ولی… متعارف رو نه!»
– آخه… فاصله سنیمون خیلی زیاده تا-کون!
– خودت گفتی! خودت گفتی تا وقتی عشق باشه سن و سال مهم نیست!
– درسته که این حرف رو زدم ولی… من فکر میکردم که تو عاشق میو هستی. هیچ وقت فکر نمیکردم اینطوری بشه! این اصلاً منطقی نیست!
– اول در مورد عرف بودن حرف میزنی حالا در مورد منطقی بودن رابطهمون؟!
محکم جواب دادم: «بههرحال این غیر ممکنه!» با خودم گفتم: آروم باش، بیا احساساتی با مسائل برخورد نکنیم.
– تا-کون، شروع یه رابطه به این سادگیها نیست! فقط احساس بین ما مهم نیست. خیلی چیزهای دیگه مثل… پدر و مادرت!
– پدر و مادرم؟!
– فکر نمیکنم اونا دوست داشته باشن، تک پسرشون با زن میانسالی مثل من ازدواج کنه! میدونی که من بهشون خیلی مدیونم. اونا کارهای زیادی برام انجام دادن. نمیتونم بزارم پسرشون با من که دهسال ازش بزرگتره، وارد رابطه بشه! این برای من، نمک خوردن و نمکدون شکستهانه!»
تا-کون سر تکان داد و گفت: «شاید حق با توئه!»
– برای همین باید فکر این رابطه رو از سرت بیرون کنی، پدر و مادرت کلی برات آرزو دارن. تا-کون، ازدواج فقط مربوط به دو نفر نیست. نمیخوام والدینت رو ناامید کنم، برای همین…
– نگران نباش آیاکو-سان! فکر اونجاهاش رو هم کردم!
درست زمانی که میخواستم با آرامش خیال روی مبل بشینم و نفس راحتی بکشم، تا-کون با جدیت گفت: «برای همین با پدر و مادرم صحبت کردم!»
«… هاع؟!»