You Like Me, Not My Daughter?! - قسمت 03
فصل دوم:
اعتراف به اعتراف
با اینکه پلکهایم سنگینی میکرد، به سختی آنها را حرکت دادم و با چشمان نیمهباز، به ساعت موبایلم نـگاه کـردم. ساعت، عدد 7:30 را نشان میداد و این، بدین معنا بود که بیش ازحد خوابیدم و دیرم شده است.
بیدرنگ از جا جَستم و با شتاب، پلهها را برای رسیدن به طبقۀ اول و اتاق نشیمن طی کردم. خیلی دیر شده بود. این زمان برای یک مادرخانهدار فوقالعاده دیر بود. صبحی که اینگونه آغاز شود، مطمئناً برای همۀ اعضای خانواده روز سختی را به ارمغان میآورد.
دستپاچه شده بودم. در اوج ناامیدی و سردرگمی در دوراهیِ آمادهکردن صبحانه و نهار گیر کرده بودم که به یاد زمان افتادم. ساعت7:30 زمانی بود که دخترم از خانه خارج و به مدرسه میرفت. باتوجه به این موضوع، خواستم که اول میو را بیدار کنم امـا وقتی به پایین پلهها رسیدم، میو را روی مبل در اتاق نشیمن دیدم. او قبل از من بیدار شده بود.
«اوه! صبحت بخیر مامان! بالاخره بیدار شدی؟»
«میو؟! ببخشید، واقعاً ببخشید! الآن صبحونهت رو آماده میکنم!»
میو با کمال خونسردی گفت: «لازم نیست! قبل از اینکه بیدار بشی، یـکم بالشتی کاکائویی با شیر خوردم. »
ظاهراً صبحانهاش را خورده بود. با دقت بیشتری بهش نگاه کردم. یونیفورم دبیرستاناش را پوشیده و با موهای شانهزده ، کیف بر دوش انداخته بود و آمادۀ رفتن به مدرسه بود.
«به خاطر اینکه دیشب زودتر خوابیدم، امروز صبح زودتر بیدار شدم. برای نهارمم چیزی میخرم! لازم نیست نگرانش باشی!»
«واقعا متاسفم! قول میدم از فردا همهچیز بر میگرده سرجای خودش!»
«یه صبحه دیگه! هرچند، خواب موندنت برام جای تعجب داره! واقعاً اینطور اتفاقاتی کم پیش میـاد. لابد تا دیروقـت داشتی با تا-کونی شراب نوش جان میکردی، نه؟!»
لحظهای که نام تا-کون را شنیدم، سلولهای عصبی تمام بدنم بهطور همزمان، لرزیدند و دلم به خود پیچید. با این حرف خوابآلودگی، بِالکل از سرم پرید. با صدای بسیار لرزان که بیشتر شبیه خنـده بود، جواب دادم: «گَ… گَ… گَ… گـمونم!» چشمانم بهسرعت، این طرف و آن طرف میچرخید و از نگاه مستقیم به چشمان کنجکاو میو، طفره میرفتند.
دیشب تا نزدیک نیمهشب ، بیدار بودم و مثل همیشه حدوداً حوالی ساعت 11 روی تختخواب دراز کشیدم، اما نتوانستم بخوابم. تمام شب، در زیر ملافه چرخیدم و غلتیدم و تنها به یک جمله فکر کردم؛ به یک جمله که آمیخته با احساسات قلبی یک جوان بود.
«دوستت دارم آیاکو-سان!»
من، دیشب، قبل از اینکه فارغ از هیاهوی روزانه، بخوابم، یک اعـرافِ عاشقانۀ فوقالعاده جدی دریافت کردم؛ اعترافی که در ذهنم میچرخید و شوکهم کرده بود.
«چیزی شده مامان؟! همهجای صورتت قرمز شده! حالت خوبه؟!»
«هاع؟!»
با تعجب به گونههایم دست زدم. داغ بود. همهجای صورتم اینطور بود.
«تب داری؟ دماسنج بیارم؟!»
«… نه! نه! نمیخواد، حالم خوبه! جدی میگم!»
«اگه تو میگی… باشه! اوه! صبح بخیر تا-کونی!»
قبل از اینکه ذهن آشفتهام، دست از فکر کردن به اتفاقات دیشب بردارد، زنگ خانه به صدا در آمد. وقتی به خودم آمدم، دوست دوران کودکی دخترم، مثل همیشه آمد تا میو را همراهی کند.
«صبح بخیر میو.»
پس از احوالپرسی با میو، به من نگاه کرد و خجالتزده و شرمسار، با صدای لرزان و پرتَنش گفت: «ص…صبح… بخیر، آیاکو-سان!» لحنش کمی مؤدبانه و رسمی، برخلاف همیشه بهنظر میآمد.
شرمسار بود و من هم مثل او از خجالت، نمیتوانستم مثل همیشه به صورتش نگاه کنم و مدام نگاهم را از او میدزدیدم. اینگونه دیدار، واقعاً غیرعادی بود.
با صورت سرخ و خجالتزده، جـواب دادم: «صب… صبح بخیر، تا-کون!»
تازه به یاد ظاهر ژولیدهام افتادم. درحالی که خجالتم دوچندان شده بود، سعی کردم موهای آشفتۀ دور و اطراف گوشم را عقب بِرانم و به حالت اصلی خود برگردانم. دست و پای خود را گُم کرده بودم. با لحن یک دست و پا چلفتی، گفتم: «متأسفم! واقعاً متأسفم! الان… باید خیلی زشت شده باشم!!» میو با خونسردی تمام، رو کرد به من و گفت: «چرا بهخاطر این مسئله اینقدر حساسی شدی مامان؟! بـار اول که نیست تا-کونی تو رو اینجوری میبینه!»
با طعنۀ میو، یکدفعه به خودم آمدم. درست میگفت. تا-کون، شبهای زیادی را در کنار من و میو گذارنده بود و اغلب مرا در لباسخواب، با صورت بیآرایش دیده بود. جای تعجب نبود و شرمساریم، بیمورد بود. لحظهای خود را سرزنش کردم.
دارم چیکار میکنم؟!
چرا مثل یه دختر نوجوون رفتار میکنم؟!
چرا بیشتر از اینکه از لباسخواب پوشیدهم، از واکنشم خجالت کشیدم؟!
در آن لحظه بهطور ناگهانی احساس کردم که تا-کون را بعنوان یک مرد شناختهام نه بهعنوان یک پسربچه و این، اولینباری بود که چنیـن احساسی نسبت به او داشتم.
تا-کون، سراسیمه بدون توجه به خجالتزدگی و دستپاچگی من، رو کرد به میو و گفت: «ببخشید میو، ولی میشه تو زودتر بری؟! میخوام با آیاکو-سان صحبت کنم.» میو که از این حرف تعجب کرده بود، گفت: «باشه، من رفتم!» و بدون اینکه اصرار کند پیش ما بماند، کفشش را پوشید و ما را تنها گذاشت.
در بسته شد. درعینحال که سکوت بر فضا حاکم بود، جوّ متشنج و ناآرامی، اتاق را در برگرفته بود اما پس از مدتی، تا-کون این سکوت را شکست.
«زیاد خوابیدی؟! خیلی کم اتفاق میافته!»
«آر… آره! نتونستم درستحسابی بخوابم.»
«من م… نتونستم بخوابم.»
با نگاه جدی و مصمم، درست مثل دیروز، بهم خیره شده بود.
«آیاکو-سا…»
ناخودآگاه صدایم را بلند کردم و حرفش را قطع کردم. انگار که میخواستم از حرفهای بعدیش جلوگیری کنم.
«میدونم! میدونم! وانمود میکنم دیشب چیزی نشنیدم!»
«اِه…؟»
«برای همین لازم نیست نگرانش باشی. مست بودی، مگه نه؟! برای همین بود که… که… اون حرفها رو زدی! حتماً حالت خوش نبوده، درسته؟! فهمیدم… درکت میکنم.»
«آیاکو-سان، من…»
«ب… بیا فراموشش کنیم. هرچی که دیشب اتفاق افتاد… انگارنهانگار. ناسلامتی، من یه خانم بزرگم. دختر بچه نیستم که حرفهای آدما رو موقع مستی، جدی بگـ …»
«آیاکو -سان!»
ناگهان با صدای بلند و جدی، مرا شگفتزده کرد و باعث شد ماتزده بهش نگاه کنم. با تعجب گفتم: «چرا یههویی… اینجوری حرف میزنی…؟!»
تا-کون، در آن لحظه چهرهای داشت که تا بهحال از او ندیده بودم؛ صورتی برافروخته و درعینحال اندوهگین.
«دیشب… درسته، مست بودم و توی حال خودم نبودم. همچنین ممکنه که حرفی از روی خماری زده باشم، ولی… ولی هرچی که دیشب گفتم، حقیقت داره.»
«…»
«عاشقتم آیاکو-سان! همیشه داشتم…!»
و درحالی که کنترلی روی خودش نداشت، دلش را به دریا زد و تلاش کرد تا احساساتش را به من منتقل کند…
«احتمالاً واسهی تو، من یه بچهم برای همین بارها خواستم که این فکر رو از سرم بیرون کنم، ولی… نتونستم. نتونستم که احساساتی که بهت دارم رو از سرم بیرون کنم. من میخوام یه رابطۀ جدی باهات داشته باشم، آیاکو-سان!»
«تا-کون…»
«لازم نیست فوراً بهم جواب بدی ، ولی… میخوام بهش فکر کنی!و… خداحافظ…»
و رفت و مرا با دریایی از افکار تنها گذاشت. تا-کون با سخنانش، مُهر تأییدی به اعتراف دیشبش زد و با درخواست یک رابطه، مرا ترک کرد. زانوهایم سست شد. روی زمین وِلو شدم. مطمئن نبودم که حرفهایش جدی باشد ولی ظاهراً سخنانش، واقعیت داشت.
اگر اعتراف دیشبش بهخاطر الکل بود، این رفتار از او سر نمیزد. راستش، دیشب فکر میکردم، شوخی کرده باشد؛ برای همین تصمیم گرفتم آن را یک شوخی تلقی کنم و همهچیز را به فراموشی بسپارم اما… اما او با خلوص نیّت و شوقی که از خود نشان داد، نگذاشت نقشۀ هوشمندانۀ من برای فرار از این موقعیت بحرانزا عملی شود.
حالا کاری جز مبارزه با پافشاری و عزم راسخش ندارم.
«احساسات تا-کون بهم… اون… همیشه منو دوست داشته… و به خاطر عشق یهطرفش رنج کشیده… نه… نه… غیـرممکنه… آه… آه سرم…»
سـرم پر بود ازافکار مربوط به اعتراف تا-کون و نمیتوانستم به چیزی غیر از آن فکر کنم. هنوز آثار احساس خجالتی که از پوشیدن لباسخواب داشتم، بر صورتم نمایان بود اما آنقدر از سخنان چندلحظهپیش تا-کون، گیج شده بودم که رشتۀ افکارم پاره شده بود و نمیتوانستم حتی درست فکر کنم.
«حالا… چیکار کنم…؟!»
***
کسی با دست، به شانههایم ضربه زد. سعی داشت مرا بیدار کند.
«هی! تاکومی، بیدار شو!»
آرام آرام چشمهایم را باز کردم. نگاهی به اطراف کردم. استاد رفته بود و دانشجویان، درحال ترک کلاس بودند. به سرعت سرم را بالا آوردم. دانشجوی که ظاهراً همسن و سالام نبود، در کنارم ایستاد.
«حالا چیکار کنم…؟»
«مشکلی نیست. نکات مهم رو نوشتم، میخوای یادداشتشون کنی؟»
«آره، ممنون.»
با مهربانی همیشهاش کاغذها را بهم داد. بالای همهی نکات با خط زیبایی نوشته شده بود، ساتویا رینگو. جوانی کوتاهقد و لاغراندام، با چهرهای کودکانه که همیشه لباسهای شیک و مُدروز میپوشید، به ناخنهایش لاک میزد و هیچوقت لبخند از چهرهی زیبا و نازش محو نمیشد. گرچه با این خصوصیات او باید یک دختر باشد، اما او یک مرد جوان بود که فقط ظاهری شبیه به دخترها داشت.
«واقعاً عجیبه. کم پیش میآد که وسط کلاس بخوابی.»
«راستش دیشب نتونستم بخوابم.»
«هوم؟ یعنی کل شب رو داشتی تکالیفت رو انجام میدادی؟!»
«نه، ربطی به تکالیف و درس و اینجور چیزا نداره!»
لبخند موزیانهای بر لبانش نقش بست و پرسید: «نکنه موضوع مربوط میشه به زن همسایهتون.» سکوت کردم و پاسخی ندادم اما همین سکوت هم برای ساتویا یک پاسخ روشن و تاحدی واضح بود.
«مثل اینکه تیرم خورد به هدف!»
«ساکت شو!»
«بزار یه چیزی رو بهت بگم. تو خیلی سادهای تاکومی. باید بفهمی که نمیتونی چنین رابطهای باهاش داشته باشی!»
«خفه شو! خفه شو!»
همانطور که بحث میکردیم و لابهلای حرفهایمان فحش نثار هم میکردیم، به طرف کافهتریای دانشگاه رفتیم. وقتی رسیدیم، کافه تریا به حدی شلوغ بود که جای سوزن انداختن هم نبود. وضعیت، قابل پیشبینی بود. وقت ناهار بود و طبیعی بود که با چنین جمعیتی روبهرو شویم.
بعد از اینکه کوپن غذاهایمان را گرفتیم، در صف ایستادیم. پس از چند دقیقه صبر، غذایمان را تحویل گرفتیم و جایی برای نشستن پیدا کردیم. شروع به خوردن غذایمان کردیم. ناهاری که سفارش داده بودم، کاری بود و ناهار انتخابی ساتویا دونبوری بود.
از آنجایی که قبلاً داستانام را (از دهنام پریده بود) برایش تعریف کرده بودم و او از این موضوع خبر داشت، ماجرای دیشب را بهش گفتم. او هم بلافاصله بعداز شنیدنش چشمانش گرد شد و متعجب بهم خیره شد.
«چی؟! بهش اعتراف کردی! واقعا؟! وای! وای! چیکار کنم حالا؟ خیلی بامزهست!»
«اصلاً بامزه نیست! این موضوع برام خیلی جدی و مهمه!»
«ببخشید! میدونم! میدونم! بالاخره بهترین دوستام اولین قدمش رو برای رسیدن به عشق دهسالش برداشت! خیلی هیجانزدهم!»
عصبانی بودم و خجالتزده؛ عصبانی از اینکه ساتویا طوری برخورد میکند که انگار مشکل شخص دیگریست نه بهترین دوستش و خجالتزده بودم از اعتراف دیشبم و حتی یادآوریاش که باعث شرمساری و سرخشدن صورتم میشد.
گفتم: «به هیچوجه از اعترافم پشیمون نیستم!» اما اینگونه نبود. از دیشب که روی تختم دراز کشیدم، هزاربار به «غلطکردن» افتادم. میخواستم برگردم؛ میخواستم عقربههای ساعت برگردند به قبل از شب پیش. برگردند و من دیگر از آن خطی که دیشب ازش گذشتم، نگذرم.
ساتویا با لحنی تحسین برانگیزانه پرسید: «واقعاً دوستش داری، تاکومی؟»
«هاع؟! یعنی حرفم رو باور نکردی؟!»
«نه اینکه به حرفت شک داشته باشم، نه! ولی نمیتونم باور کنم که عاشق مادرِ دوست دوران کودکیات باشی، درحالی که اون ازت دهسال بزرگتره!»
حق با او بود و این را به خوبی میدانستم. مطمئناً عجیب بود که عاشق مادرِ دوست دوران کودکی خود باشم اما با این وجود باز هم من در دهسال گذشته به او عشق ورزیده بودم و همچنان میخواستم که با او بیرون بروم.
«چیشد که عاشقش شدی؟ نکنه همون وقتی که اونو لُخت و بدون هیچ پوششی، توی حموم دیدی؟»
«اصلاً اینطوری نبوده! چرا جوری صحبت میکنی که من یه مُنحرفم؟!»
«شما دوتا با هم حموم کردید، مگه نه؟»
حرفش حقیقت داشت. من و آیاکو-سان وقتی دهساله بودم، با هم حمام رفتیم. آن زمان، او مرا به چشم یک بچه میدید و چیزی را از من پنهان نکرد و من چیزهایی از او را دیدم که نباید میدیدم.
«درست نمیگم؟! تو دهسال پیش اون رو برهنه دیدی و دیگه نتونستی اون تصاویر رو از ذهنت پاک کنی. از اون زمان هم بهش نظر داشتی. نتیجه میگیریم تو یه منحرف تمامعیاری، تاکومی. همچنین یه سیریش چِشمچِرون!»
«خفه شو دیگه! اینقدر مزخرف نگو، حموم ما دلیلش نبود!»
گرچه این موضوع هم در عشق من دخیل بود و تأثیر خودش را داشت. از زمان حمامکردنام با آیاکو-سان بود که اون رو به عنوان یک زن بالغ دیدم و عشقم بهش چندبرابر شد اما این تنها دلیلش نبود.
«تقصیر خودِ آیاکو-سانه! اون بود که بهم حرفهای انگیزشی زد و گفت اگه دختری رو دوست داری، باید احساستت رو بهش بگی و من هم تحت تأثیر جّو قرار گرفتم و بهش اعتراف کردم.»
«اینکه دلیل نشد. شاید فکرش رو هم نمیکرده که کسی که عاشقش هستی اون باشه. حالا که بهش فکر میکنم میبینم شوک بزرگی براش بوده!»
«خب… شاید حق با توئه…»
به یاد رفتار آیاکو-سان افتادم؛ چه شب پیش و چه امروز صبح. خوب یا بد، او از اعتراف من اطلاعی نداشت و از رفتارش معلوم بود که دچار شوک بزرگی شده است.
«یه جورایی… احساس گناه میکنم. فکر میکنم با اعترافم خیلی اذیتش کردم.»
ساتویا با لحنی متفکرانه، به طوری که حس میکردم در عاقلترین وضعیت خودش است، گفت: «اعترافکردن یعنی همین؛ یعنی شجاعت این رو پیدا کنی که بتونی احساسات رو به کسی که عاشقشی منتقل کنی. خیلی از مردم هم، این کار رو شجاعانه میدونن ولی در واقع این طور نیست. با این کار، تو با خودخواهی تمام، نارنجکی رو به طرف رابطهی خودت با اون فرد پرتاب کردی… امیدوارم که وضعیت تو، بغرنجتر از این نشه و درست بشه وگرنه اعترافت تبدیل به یه مشکل خیلی بزرگ میشه؛ نه تنها برای فردی که اعتراف کرده بلکه برای کسی که اعتراف رو دریافت کرده هم ممکنه رنجآور باشه؛ چون نمیخواد به روحیهی کسی که بهش اعتراف کرده، آسیبی برسونه.
حرفهای سنگین و ناخوشایند ساتویا، ضربهی مهلکی بر من وارد کرد اما حق با او بود. من نارنجکی را که با کلمات زیبا و خوشایند، با خودخواهی ساخته بودم، به سمت رابطهیمان پرتاب کرده بودم و هرلحظه ممکن بود این رابطه منفجر شود.
حتی اگر او مرا پَس بزند و احساساتام را قبول نکند و بگوید «بیا مثل قبل باشیم» و لبخند بزند، باز هم نمیتواند مرا دوست دوران کودکی دخترش ببیند و رابطهی من و او دیگر مثل قبل نخواهد شد.
من با اعترافم، رابطهای را که دهسال تمام با یکدیگر داشتیم را با خودخواهیهای خودم از بین بردم.
«آیندهی رابطهتون، فقط به تصمیم آیاکو-سان بستگی داره!»
«هوم… حق با توئه…»
هنوز جوابی نگرفته بودم و این بدین معنی بود که امیدی به ادامهی این رابطه بود. البته در واقع نخواستم بودم که جوابی دریافت کنم؛ چون میترسیدم. چون از پاسخاش هراس داشتم، برای همین با آرامش به آیاکو-سان مهلت پاسخگویی دادم و فرار کردم.
اما نمیتوانستم برای همیشه از آن فرار کنم. باید یک روز با آن روبهرو میشدم.
از سوی دیگر من توان نگـهداشتن خود را نداشتم. نمیتوانستم با عشقی یکطرفه زندگی کنم. اگر وضعیت قبلی ادامه پیدا میکرد، عشق من پوشالی، اسفبار و بدردنخور میشد زیرا معشوقم حتی به من به عنوان یک مرد هم نگاه نمیکرد و مرا یک بچه میپنداشت.
***
آن روز تمرکز نداشتم و نتوانستم مثل روزهای دیگر به کارهای خانه و شرکت رسیدگی کنم. سرم پر بود از افکار مربوط به اعتراف دیشب تا-کون و اتفاق صبح و همین باعث آشوب ذهنم بود. خواستم حرفهای تا-کون را فراموش کنم اما نمیشد. مدام، اعتراف تا-کون و چهرهی خجالتزده و جدیاش جلوی چشمم میآمد و گونههایم از خجالت سرخ میشد.
سعی کردم آخرین اعترافی که بهم شد را به خاطر بیاورم اما بجز چند خاطره از دوران دانشجویی چیزی یادم نیامد. گیج و سردرگم، در افکار مُشوشام غوطهور بودم. همین طور که روی مبل نشسته بودم و سقف را مینگریستم با صدای میو که تازه از مدرسه برگشته بود، به خودم آمدم.
«سلام مامان، من اومدمـ … اینجا چه اتفاقی افتاده؟!»
با صورتی شگفتزده، به اتاق که به هم ریخته بود نگاه میکرد. لباسهای تا نشده سراسر اتاق پهن زمین شده بود، جاروبرقیِ خاموش در گوشهای قرار داشت و لپتاپ و کاغذهای اداری به طور نامنظم میز را اشغال کرده بودند. اتاق، به معنای واقعی کلمه آشفته بود.
از جایم برجستم و نگاهی به ساعتِ روی دیوار کردم. عقربهها ساعت 5 را نشان میدادند. بلافاصله فهمیدم ناخواسته 3 ساعت است که روی مبل در دریای آشفتهی ذهنم غرق شدم.
«خوش اومدی، سریع جمع و جورشون میکنم، اِ… راستی میخوای امشب غذا از بیرون سفارش بدیم. یادم رفت شام درست کنم.»
«باشه، ولی… مامان، امروز فکر نمیکنی یکم مریض شدی؟! اون از رفتارهای عجیب صُبحت و این هم از فراموشی و دستپاچگی الآنت.»
خم شدم تا لباسهای نامرتب روی زمین را جمع کنم و گفتم: «الآن حالم خوبه، نگران نباش!» اما این جواب برای میو قانعکننده نبود. شکاکانه پرسید: «نکنه اتفاقی با تا-کونی برات افتاده؟!» حیرتزده لباسهایی را که جمع کرده بودم، انداختم.
«چ… چرا همچین چیزی به ذهنت رسید؟!»
«آخـه هردوتون از اول صبح تا حالا رفتارتون عجیب و غریب شده. مثل همیشه نیستید. راستش رو بگو، بعد از اینکه رفتم بخوابم، چه اتفاقی بین تو و تا-کونی افتاد؟»
«ههههییییچچچیییی… به خدا هیچی نشد! چ… چرا حرفای عجیب غریب میزنی؟!»
توی بد مخمصهای افتاده بودم و هرلحظه ممکن بود همه چیز لو برود، برای همین به بهانهی تشنگی، سراغ یخچال رفتم تا آب بنوشم. اگر حرفی میزدم، با توجه به صدای لرزان و غیرعادیام بلافاصله میو به قضیه پی میبرد؛ گرچه او باهوشتر از آن بود که من فکر میکردم.
«نگو که… تاکو-نی بهت اعتراف کرد؟!»
از حرفش هول شدم و سرم را ناخواسته به سقف یخچال زدم اما آنقدر مبهوت شده بودم که متوجهی آن نشدم.
«پس برای همین بود.»
درحالی که پیشانیام را با کف دست میمالیدم، فریاد زدم: «نه! اِش… اشتباه میکنی! من فقط…»
«اوه! راستش من فقط بهت یهدستی زدم، ولی مثل اینکه حدسم واقعاً درست بود. رکب خوردی مامان!»
«نه! نه! من فقط میخواستم آب بخورم…»
«لابد با هم قرار هم گذاشتید!»
«نه! یه لحظه صبرکن میو، یه لحظه بهم گوش بده…»
تازه فهمیدم که میو برخلاف چیزی که تصور میکردم واکنش نشان میداد. او اصلاً متعجب نبود و بجای چهرهای بهتزده، نسبت به این موضوع که تا-کون، دوست دوران کوردکیاش به مادرش (مادرخواندهاش) ابراز علاقه کرده است، صورت بیتفاوتی داشت و عادی صحبت میکرد. یعنی ممکن بود که…
«نکنه که تو… از قبل خبر داشتی؟!»
«معلومه، میدونستم که تاکو-نی عاشقته!»
«…»
تمام صورتم سرخ شد. داشتم از خجالت آب میشدم. مطمئناً شنیدن چنین کلماتی، آن هم از دخترم، به طور وحشتناکی، خجالتآور بود.
با همان لحن معمولی ادامه داد: «قبلاً ازش خبر داشتم… یا بهتره بگم فهمیدم. راستش تاکو-نی بیشیلهپیله و یهجورایی کودنه! ببخشید که اینو میگم ولی شما هم دستکمی ازش نداری و توی این همه مدت حتی متوجهی اون و احساساتش نشدی… خب، بزار حرفم رو اصلاح کنم، تو متوجه شدی ولی فکر کردی که تاکو-نی منو دوست داره، مگه نه؟!»
جوابی نداشتم. همچنان سرافکنده و خجالتزده، سردرگم و حیران، روبهرویش ایستاده بودم و نمیتوانستم افکارم را مرتب کنم و کنار هم بگذارم.
«با اینکه خیلی دوست دارم و احترام برات قائلم ولی تو یا خیلی کُندذهنی یا خیلی سادهلوح!»
«آخه… آخه از کجا میفهمیدم؟! بین ما دهسال اختلافه و… از نظر تا-کون من یه زن پابهسن گذاشتهام، همین!»
تا آن زمان مطمئن بودم که برای یک جوان بیستساله، من یک پیرزن به حساب میآیم و برای همین هیچگاه فکر نمیکردم که پسری که دهسال از من کوچکتر است، عاشق من بشود اما با سخنان میو متوجهی اشتباهم شدم.
«درسته که من شما رو یه زن جوون نمیدونم اما تاکو-نی مثل من فکر نمیکنه!» و سپس با نگاهی عمیق، همان حرفهایی را که دیشب به تا-کون زده بودم را به من بازگرداند.
– تا وقتی عشق باشه، سن و سال مهم نیست، مگه نه؟!
– … آخه من مطمئن بودم تا-کون عاشق توئه!
– فکر میکنم باید فهمیده باشی که این فقط سوءتفاهم تو بوده، همین!
– ولی اون هرروز میاد تا تو رو همراهی کنه.
– بخاطر این میاد که میخواد تو رو ببینه.
– و اونه که توی درسها بهت کمک میکنه.
– چون تو ازش خواستی.
– وقتی مریض بودم و نمیتونستم از تخت تِکون بخورم، اون بود که بخاطر تو ازم مراقبت کرد.
– اون هم که واضحه بخاطر تو بود.
سرم داشت از درد میترکید. تازه داشتم معنی بسیاری از کارهایش را میفهمیدم. آن همه مراقبتها، آن همه دیدارها، آن همه لبخندها و آن همه احساسات برای من بود نه میو!
«تا… کون منو… دوست داره؟!»
«آره! چه جورم!»
هیچ حرفی برای زدن نداشتم و صورتم مثل دیگ بخار جوش آورده بود و از خجالتی که نهایت نداشت، سرخ شده بود. هزاربار از دیشب از خودم پرسیده بودم که چرا جوانی به رشیدی او، منی که جوانی را رد کردهام و یک پیرزن هستم را دوست دارد؟
با اینکه داشتم از خجالت میمردم، از میو پرسیدم: «… حالا من باید چیکار کنم…؟» با کمال خونسردی جواب داد: «یه کلام، باهاش بیرون میری یا نه؟!»
«… آخه…»
میو روی صندلی کنار میز نشست و با بیخیالی تمام، گفت: «اجازه بده جبههگیریمو برات مشخص کنم، اول اینکه لازم نیست نگران من باشی، چون من پونزده سالمه و بزرگ شدم، دوم اینکه نه تنها هیچ قصدی برای دخالت در زندگی و آیندهی شخصی مادرم ندارم، بلکه میخوام ازش حمایت هم بکنم!»
«هاع؟! حمایت کنی؟ واسه چی…؟»
«واسه ازدواج دیگه، واقعاً خیلی خوشحال میشم که با تاکو-نی ازدواج کنی!»
«ازد… واج؟!! فکر من الآن درگیر اعتراف تا-کونه، اون وقت تو داری در مورد ازدواجمون حرف میزنی. نه نه! این فکرا رو از سرت بیرون کن، دختر!» و سرم را به نشانهی مخالفت تکان دادم اما وقتی دهان باز کرد، متعجب به او نگاه کردم.
«من واقعاً تاکو-نی رو دوست دارم!»
درحالی که وحشتزده میخندیدم و سعی در منصرفکردن میو داشتم با سخنانش مرا شوکه کرد.
«تاکو-نی به عنوان یک دوستپسر (شوهر) مناسب من نیست ولی به عنوان یک مرد اون رو خیلی دوست دارم و بهش احترام میزارم و خوشحال میشم اون رو پدر صدا کنم!»
«وایسا! وایسا! وایسا! میو، اینجوری حرف نزن! این موضوع شوخی یا یه بازی نیست!
نگاهش را به نشانهی افسوس پایین انداخت و آهی کشید، سپس با لحنی جدی گفت: «شوخی نیست! من احساس گناه میکنم؛ احساس میکنم بیستسال از جوونیات رو پایِ غریبهای مثل من ریختی و فدای من کردی!»
نفس در سینههایم حبس شد و درد عظیمی حس کردم.
«به خاطر منه که زن زیبایی مثل تو با مردی ازدواج نمیکنه، مگه نه؟ من دلیل این…»
حرفش را قطع کردم و محکم گفتم: «چرا این حرفو میزنی؟ من تو رو یه غریبه نمیدونم، بلعکس، تو پارهی تن منی!» اشک در چشمانم حلقه زد و بغضی گلویم را فشرد.
«هی میو! یادته کی اولینبار منو مامان صدای زدی، اون موقع…»
«حوصلهی شنیدنش رو ندارم مامان!» صدایش مثل صورتش عاری از هر احساسی بود. با عصبانیت، مرا متوقف کرد تا ادامه ندهم. امید داشتم در پایان مکالمهیمان، یک آغوش مادردختری احساسی داشته باشیم ولی میو سختتر از این حرفها بود.
«هروقت این خاطره رو تعریف کردی، شروع کردی به گریه و زاری کردن. خدایی خسته شدم، مامان!»
«اوه! خب…»
«حق با توئه، کلماتی که انتخاب کردم درست نبود. تو خودت رو فدای من نکردی ولی بودنم با تو باعث شد از خوشیهای جوونی لذت نبری و دور عشق و عاشقی و خیلی کارهای دیگه رو خط بکشی!»
با نیمی از حرفش موافق بودم. با اینکه من زیاد دنبال پیدا کردن دوستپسر و این جور حرفها نیستم اما اگر میو در کنارم نبود و مثل خط قرمزی دورم را نگرفته بود…
«مامان، من واقعاً تو رو مادر واقعی خودم میدونم و تو هم من رو دختر واقعیه خودت میدونی، درسته؟!»
کلماتش ساده و درعینحال بسیار منقلبکننده بود و احساساتش را به خوبی بهم منتقل میکرد.
«آره…»
«پس فکر میکنم بِدونی که چی میخوام بگم؟ مامان! هرچی که تو رو خوشحال کنه، من رو هم خوشحال میکنه. برای همین میخوام همیشه خوشحال باشید.»
«… خیلی بزرگ شدی… میو…»
چیز دیگری برای گفتن نداشتم. من کاملاً این بحث را به او باخته بودم. دخترم پانزدهسالهام، اکنون به پختگی رسیده بود و این را میشد از حرفهایش استنباط کرد.
احساسات متفاوتی از بزرگ شدنش در درونم حس میکردم؛ احساساتی که متضاد هم بودند اما اکنون در جایی از درونم میجوشیدند. از یک طرف خوشحال از اینکه دختر کوچکم حالا یک زن بالغ است و از یک طرف ناراحت از بزرگ شدنش و اینکه ممکن است روزی او را از دست بدهم…