You Like Me, Not My Daughter?! - قسمت 02
فصل اول: مادر مجرد و پسر جوان (بخش دوم)
مکالمه که تمام شد آهی کشیدم و کارم را زودتر از همیشه به پایان رساندم. سپس دست به کار شدم تا مقدمات مهمانی را فراهم کنم. میو هم بعد از بازگشت از مدرسه به من پیوست و به من در کارها کمک کرد.
خرید کردم، غذا پختم، نوشیدنی ریختم و کیکی را که برای شب آماده کرده بودم از مایکروفر بیرون آوردم. شب که شد همهچیز آماده بود؛ آماده برای جشنی با یک روز تأخیر برای تولد تا-کون.
***
کمی گلویم را صاف کردم و گفتم: «امشب، اینجا دور هم جمع شدیم تا تولد بیسـتسالگی همسایۀ عزیزمون، تاکومی آترازاوا-کون رو جشن بگیریـم، تولدت مبارک!» لیوانهای شامپاین(ی.م: نوعی شراب) را برداشتیم و تنها چند لحظه پـس از گفتن «بهسـلامتـی بنـوش!» با زدن لیوانها به هم، مشغول نوشیدن شدیم.
تا-کون از پشت میز که با ظرفهای سالاد و کباب و پیتزا چیده شده بود، با کمرویی و شرمندگی گفت: «بابت جشن ممنونم ولی لازم نبود بخاطرم اینقدر توی زحمت بیفتید.» ظرفاش را برداشتم و آن را پُر کرده، سپس جلوی رویش گذاشتم. او نیز به نشانۀ سپاسگزاری تعظیم کرد.
– صدالبته که باید جشـن میگرفتیم. ما تو رو مثل عضوی از خانوادهمون میدونیم، تا-کون. حالا هم بسمالله، شروع کن!
– خیلی ممنون، خیلی خوشحالم، خیلی. تو حتی برام همچین جشن مفصلی رو تدارک دیدی!
– اینکه چیز خاصی نیست. اینا همهش از فروشگاه خریده شده. راستی، شنیدم جشن خیلی بزرگی با خونوادهات گرفتی!
– در این حد که میگید نه ولی با هم به رستوران رفتیم. گرچه غذاش خیلیخوب بود ولی هیچی غذای خونگی شما نمیشه!
– اوه اوه! داری خجالتم میدیا!
آخـــی! عزیزم! این تا-کونِ جدی، خیلی بامزهه! دوست دارم هرچی زودتر دامادم بشه!
میـو کـه یـواشکی و بدون اجـازه شروع به خوردن سـالاد کرده بود، گفـت: «بـاورم نمیشه تا-کونـی الآن بیست سالشه. راستی حواست باشه. دیگه به سن قانونی رسیدی. اگه الآن یه خلافمَلافی بکنی، میندازنت زِندونا!
– برا چی حواسم باشه، من که به قول خودت خلافمَلافی نمیکنم.
– کی میدونه؟! خیلی از خلافکارا و جنایتکارا مثل تو جِدیَن. مگه نه؟!
– اگه به اینجور حرفات ادامه بدی، تکلیفت رو دو برابر میکنما!
– اِه! یعنی چی؟! همهش که توی بحث گیر میاُفتی از معلم بودنت استفاده میکنی! راستی تو چرا هنوز معلم منی؟! من که امتحان ورودی رو پاس شدم. دیگه لازم ندارم بهم درس بدی!
اینبار من بودم که جواب دختر غرغرو و ناراضیام را دادم.
– بـخاطر اینکه مـن ازش خواستم. میوخانوم! به لطف تـا-کونهِ که تو معـجزهوار امتحان ورودی رو پـاس کردی، ولی اگه درست رو به اَمون خدا ول کنی، دیگه نمیتونی توی اون مدرسه بمونی. میفهمی که چی میگم؟!
– … هیش…! درسته، حق با شماست.
به تا-کون نگاه کردم و گفتم:
– تا-کون! میدونم که بعضی وقتا این دخترِ غرغرو اذیتت میکنه ولی خواهشاً هواش رو داشته باش!
– حتماً. راستش رو بخوای من هیچوقت توی این مسائل پا پس نکشیدم و نخواهم کشید!
و هردو درحالی که میو اخم کرده بود خندیدیم.
یکدفعه چیزی به خاطرم آمد. از پشت میز بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا چیزی را پیدا کنم.
«بیاید ببینید چی دارم! این شما و این شراب هدیه!»
بطری شراب را با غرور و افتخار روی میز گذاشتم و گفتم: «هوهو! اینو یکی از نویسندههایی که خیلیوقت پیشا باهاش کار میکردم بهم داد. هی، تا-کون دوست داری واسه تولد بیستسالگیات یه لیوان باهام بنوشی؟!
– …مطمئنی؟! از ظاهرش معلومه گرون باشه!
– مهم نیست. من که تنهایی اینقدر شراب رو نمیخورم، ذخیره هم نمیخوام بکنم.
اینطور نیست که الکل را دوست نداشته باشم ولی نمیخواهم آن را تنهایی و در شب بخورم. واقعاً زشت و خجالتآوره که فقط دخترم من را مست ببیند.
– خوشحال میشَم با هم بنوشیم.
– در این صورت… قبوله.
سرش را با خوشحالی تکان داد و لبخند زد. واقعاً که نمیشد بهتنهایی چنین شراب مرغوب و گرانقیمتی را نوشید.
درپوش بطری را برداشتم و آن را در دو لیوان ریختم. وقتی آبشار قرمزرنگ از مجرای بطـری به طرف لـیوانها سرازیر شد عطـر گلِ مستکنندهای در هوا پخش شد. با خوشحالی گفتم: «همـونطـور که از یـه شراب مرغوب و گـرونقـیمت انتـظار میره، خیلی بوی خوبی داره!» میو که گـل از گلش شکفته بود، زیرلـب خِرخِری کـرد و گفت: «هوممم! باید خوشمزه باشه. مامان! منم میتونم بنوشمش؟» با قاطعیت جواب دادم: «نَع! تو هنوز یه دانشآموز دبیرستانی هستی، فعلاً باید با بوش سَر کنی!»
– چقدر خسیس؟! فقط یکم مامانــی، خواهش میکنم!
– نه یعنی نه! قوانین خیلی سختگیرانهست و برای همه یکسان عمل میکنه. امروزه صحنههایی که توی اونها افراد زیر سن قانونی، حتی به شوخی، مشروب بخورن هم ممنوعه. برای همین استدیوهای سازنده مجبورن سن و ظاهر شخصیتها رو بالا ببرن یا فقط با بوی مشروب کار رو ادامه بدن.
– نمیخوای که داستان بویکباب و صدایسکه رو اجرا کنی؟! فقط بذار یکم ازش بنوشم!
میو بیتوجه به حرفهای ناخواستهام نسبت به صنعت تحریر و انیمهسازی بلند شد و لیوان را از دستم بیرون کشید.
– هی! میو، ولش کن!
– فقط یکم، جون هرکی دوست داری!
تا-کون به طرف ما آمد تا ما را از هم جدا کند و به غائله فیصله دهد «هی! تمومش کنید، خطرناکه!» اما بطـری شراب که هردویمـان دودستی آن را به طـرف خود میکشیدیم، کج شد و روی سر و صورت تا-کون ریخت.
بعداز آن ماجرا تا-کون را به حمام هدایت کردم تا لباسهای کثیفش را عوض کند. میو هم مشغول تمیزکردن خرابکاریاش شد.
حوله بدست به حمام رفتم تا به تا-کون کمکی برسانم و هم معذرتخواهی بکنم.
– بیا تا-کون، حوله.
– ممنون.
– ببخش، بخاطر ما اینجوری شد…
لبخندی زد و گفت: «این فقط یه اتفاق بود. لازم نیست نگرانش باشید.» گرچه قبلاً پاکی و مهربانیاش برایم ثابت شده بود اما این حرف، بار دیگر مرا مجذوب خوی و منش نیکاش کرد.
– اگه میخوای همینجا دوش بگیر. از آخرینباری که اینجا حموم کردی، هنوز پیراهن، شلوار و لباس زیرت رو دارم.
چند روز قبل از امتحان ورودی میو، تا-کون یک دورۀ آموزشی فشرده برای او ترتیب داد و چند روزی پیش ما ماند. البته از آنجایی که همسایۀ ما بود، گهگداری به خانۀ خودشان نیز سر میزد. لباسهایش هم از آن موقع در خانۀ ما مانده بود.
یکدفعه به سرم زد تا با او شوخییی بکنم.
– هی! تا-کون، چرا نمیآی با هم بریم حموم؟
– جــــان؟!
همانطور که انتظارش را داشتم گونههایش گُل انداخت و از خجالت سرخ شد.
– میخوام برای معذرتخواهی ازت، پُشتت رو بشورم. نظرت چیه؟!
– چی داری میگی آیاکو-سان؟!
– هوهو! نمیخواد که اینقدر خجالت بکشی! ما که قبلاً با هم حموم کردیم مگه نه؟
– … اون… اون مال دهسـاله پیشه!
تا-کون که اِنومِن میکرد و از خجالت دست و پای خویش را گم کرده بود با خندیدن من چهرهاش را درهم کشید.
– هاهاها! …اوهوم. واقعاً ببخشید تا-کون، داشتم باهات شوخی میکردم. هاهاها!
– بسه دیگه، خواهشاً دست از شوخیکردن با من بردار.
– باشه باشه! همینجا وایسا تا برات لباس بیارم.
از حمام بیرون آمدم و در کمد لباسها، مشغول پیدا کردن لباسهای تا-کون شدم.
هوم! فکر کنم باید اینجاها باشه… آهان پیداش کردم!
همراه با لباسها از اتاق نشیمن به سوی حمام به راه افتادم.
– آخِــــی! لباسات رو آوردم تا-کون کوچولو!
به محض بازکردن در، تا-کون لباسش را از تن بیرون آورد. بالاتنهاش کاملاً پیدا بود. با دیدن آن ماهیچههـا و عضلاتِ مردانه و بـدون پوشش، صدای کوچکی سـر دادم و ناخودآگاه، نگاهم را به آن بدن باریک و خوشاندام دوختم.
– اوه! ب…بخشید آیاکو-سان!
– …نه نه! من معذرت میخوام که بیخبر در رو باز کردم… ای…اینم لباسهات.
لباسها را روی قفسهای گذاشتم و خود را پس کشیده، سریعاً در را بستم. درحالی که از اتفاق خجالتآور چندلحظهپیش مثل لبو سرخ شده بودم، پشت در ایستادم و به آن تکیه دادم.
اووخ؟! باورم نمیشه که با دیدن بدن لُخت یه مرد، اینقدر خجالت کشیدم. من چیام؟! یه دختر نوجوون؟! واقعاً خجالتآوره که منی که سیسالمه و سنی ازم گذشته با دیدن چنین منظرهای واکنشی مثل یه دختر نوجوون و تازه به بلوغ رسیده داشته باشم! خدا رو شکر پایینتنهاش رو ندیدم! و… اون آخِــی چی بود که من اون وسط گفتم؟!
ولی… چطوری بگم…؟! بدن فوقالعادهای داشت…
تا-کون، حـالا به یک مرد بزرگسـال و همـهچـیزتمـام تبدیـل شـده بود که میتوانست با من شراب بنوشد. حالا فهمیدم برخـلاف تصوراتم، بدنی جوان، عضلانی و فوقالعاده دارد. کاملاً معلوم بود که در این سن و سال نمیتوانیم با هم حمام کنیم.
بعداز اینکه تا-کون، لباسش را عوض کرد، به ادامۀ مهمانی پرداختیم. با لذت و خوشحالی همیشگیمان غذا خوردیم و کیکی را که برای آخر جشن گذاشته بودم، قطعهقطعه کرده و برای هر کداممان سرو کردم.
***
با نگاهی به ساعت فهمیدم سه ساعت از شروع جشن مثل برق و باد گذشته است. میو با اینکه یک قطره الکل هم ننوشیده بود، خوابش گرفته بود. زودتر جمع را ترک کرده و به اتاقش رفته بود تا بخوابد. احتمالاً بوی الکل، روی او تأثیر گذاشته بود.
ساعت از ده گذشته بود و من و تا-کون، تنها در اتاق نشمین و دور میز نشسته بودیم. میز حالا خالی از غذاهای متنوع و رنگارنگ بود و تنها پنیر و بیسکویت برای خوردن باقی مانده بود.
– لازم نیست برگردی خونه؟! دلنگرانت نمیشن؟!
– نه، حالا دیگه قانونی برای رفتوآمد من نیست. بعلاوه، پدر و مادرم اجازه دادن که اینجا بمونم.
کمی شراب در لیوان ریختم و پیشِ رویش گذاشتم.
– اگه میشه یکمی همراهیام کن.
– ممنون.
– مراقب باش! نمیخوام مست بشی.
– نگران نباش. تحملام بالاست!
چشمانم را ریز کردم و با لحنی زیرکانه گفتم: «هومم؟! پس یعنی قبل از بیستسالگی هم شراب مینوشیدی؟!
– نه… نه نه! اصلاً فراموش کنید چی گفتم!
– هوهو! اشکالی نداره، این حرفت رو ندید میگیرم.
به یکدیگر لبخند زدیم و هرکدام لیوان خود را سر کشیدیم. بعداز مدتها توانسته بودم شرابی به این مرغوبی بخورم. حس خیلی خوبی داشت.
درحالی که لیوانام را میچرخاندم و کمی با آن بازی میکردم، با ناراحتی و افسوس به آن چشـم دوختم و گفتم: «وقتی پیـر بشی، زمـان برات خیلـی زود میگذره. حداقـل برای من زمان خیلی زود گذشت؛ بطوری که اصلاً نفهمیدم که کی پیر شدم.»
– تو بههیچوجه پیر نیستی، آیاکو-سان!
– لازم نیست اینقدر ملاحظهام بکنی.
بهسرعـت از جـایش بلنـد شـد و بهصـورت خیلی جـدی گفـت: «من؟! من اصلاً ملاحظهکار نیستم! و هچنیـن مخـالف حرفی که زدید هستم. تو واقعاً زیبا، جوون و همچنین جذابیت بزرگسالانهای داری… اِم…» با این حرف صورتش مثل لبو سرخ شده بود و داشت از خجالت آب میشد. من هم با شنیدن این حرف همزمان خوشحال و خجالتزده بودم. گفتم: «ممنونم! تو تنها کسی هستی که این حرفهای دلگرمکننده رو بهم میزنی. جدیداً میو، با من مثل یه پیرزن رفتار میکنه و راستش… بِهم بر میخوره.» با نوشیدن کمی شراب، طعم خوشمزۀ میوهای را در گلو حس کردم و حالم بهتر شد. کمی بهجلو خم شدم و زیرکانه پرسیدم: «هی، تا-کون! تو دوستدختر داری؟!»
– اِع… این چه سوالیه یکدفعه میپرسی؟!
– مشکلش چیه؟! حالا که حرفش شد، بیا یکم در مورد عشق صحبت کنیم.
حالا واقعاً حس میکنم یه پیرزن مستام… با اینکه یکم خجالت میکشم ولی میخوام درموردش صحبت کنم…
– خب، تـا-کــون… راستش…تش رو بگو…
– ندارم.
بهش خیره شده بودم و لحظهای چشم ازش بر نمیداشتم. او هم خجالتزده و شرمسـار، برای اینکه خجـالتاش را پنهـان کـند، لیـوانش را یکجا سر کشیـد.
– حقیقتش… هیچوقت، هیچوقت نداشتم؛ حتی یکی.
– هاع؟!… واق… واقعاً؟!
درحالی که صورت تا-کون او را ناراحت نشان میداد، شگفتزده شدم.
– دست از اذیتکردنم بردارید!
– اوه! ب… بخشید. اصلاً قصد اذیت کردنت رو نداشتم ولی یکم تعجب کردم، فکر میکردم محبوب باشی.
– محبوب نیستم.
– اصلاً و ابداً! مگه ممکنه پسری به مهربونی، باهوشی و خوشتیپی تو محبوب نباشه؟! تازه تو توی راهنمایی شناگر ماهری بودی.
– هوم. درسته ولی محبوب بودنم فقط در سطح استان بود. یادمه وقتی که قهرمان استان شدم، چندتا دختر بهم ابراز علاقه کردند.
– دیدی گفتم؟! تو واقعاً محبوب بودی. یعنی با هیچکدومشون سر قرار نرفتی؟!
– راستشو بخواین، نه.
– هووم! خوب پس، کسی رو دوست داری؟
– اِه…
– کسی هست که دوسش داشته باشی؟ درسته که دوستدختر نداری ولی الآن کسی نیست که بهش علاقهمند باشی؟!
تا-کون سکوت کرد. از صورتش معلوم بود مضطرب و دستپاچه است.
این واکنش…
– خب خب. درسته که دوستدختر نداری ولی کسی هست که دوسش داشته باشی. مگه نه؟!
– …
– هوهو! تا-کون، تو پسر سالم و سرحالی هستی؛ طبیعیه که از کسی خوشت بیاد.
– اوهوم!
– مدت زیادی هم هست که دوسش داری، مگه نه؟!
جوابی نداد ولی از ظاهر بههمریختهاش معلوم بود که تیرم به هدف خورده است.
باید میو باشه. اون کسی که تا-کون عاشقشه دخترم، میوئه. هویـی! باور نمیشه. قلبم از حلقم داره میزنه بیرون!
– با کسی سر قرار نرفتی، چون عاشقش بودی! درسته؟
تا-کون، با نهایت باحیایی سرش را تکان داد و گفت: «درسته… من… من همیشه دوسش داشتم و دارم، برای همین با هیچکس جز اون سر قرار نمیرم!
با شنیدن این جمله که نشان از عشق پاکی میداد، ضربان قلبام شدیدتر شد.
– ب… بهش اعتراف نکردی؟!
– ن… نه! میترسم براش مشکلی درست کنم. بعلاوه ممکنه رابطۀ فعلیمون هم از دست بره. همچنین…
– همچنین چی؟!
– …تفـاوت سنی. راستش من بهـش اهمیتی نمیدم ولی ممـکنه اون نگـران تفـاوت سنیمون باشه.
یادم آمد. بین میو و تا-کـون، پنجسـال اختلاف سنی وجود داشت. ممکن بود برای دانشآموزان، این موضوع فوقالعاده مهم باشد.
– نگران نباش تا-کون! تا وقتی عشق باشه، سن و سال مهم نیست!
– آیاکو… سان…
– فکر نمیکنی احمقانه باشه که قبل از اعتراف، تسلیم بشی؟! اگه احساساتت رو بهش منتقـل نکنی، هیچ تغییری رخ نمیده! اگه کُنـد عمل کنی، ممکنه مرد دیگهای اون رو مال خودش کنه. میخوای اینجوری بشه؟!
– مع… معلومه که نه!
– پس فقط یه راه برات میمونه، تا-کون.
فکر میکنم چون مست بودم میتوانم به این صراحت صحبت کنم؛ انگار شده بودم متخصص روابط عاشقانه. تا-کون مرددانه نگاهش به من بود، برای همین ادامه دادم: «به خودت ایمان داشته باش، مطمئن باش همهچیز بهخوبی پیش میره. من خیلی خوب میدونم که تو یه پسر فوقالعاده هستی، برای همین سینه رو بده جلو و شجاعانه اولین قدم رو بردار و اصلاً نترس.»
– شجاعانه…
بلافاصله پس از حرفهای من باسرعت از صندلیاش بلند شد.
با چشمانی که در آن جدیت و ارادۀ آهنینی موج میزد، به من نگاه کرد. از همان چشمانش میشد فهمید که هیچ شک و تردیدی درونش نیست. با اینکه بخاطر اضطراب و تشویشی که درونش بود، صدایش کمی بلند بهنظر میرسید اما جدیتاش را به خوبی نشان میداد.
– آ… یاکو-سان! همیشه میخواستم یه چیزی رو بهت بگم!
– مَ… من؟!
چی میخواد بهم بگه؟! اوه! فهمیدم. حرفی که میخواد بهم بزنه اینه: «آیاکوسان، لطفاً دخترت رو بهم بده!» میخوای قبل از اینکه به دختر بگی، به مادرش بگی؟! هوم! هوم! آخه چقدر تو رسمی هستی تا-کون!
جواب قطعی و نهایی من مطمئناً بله بود و قطعاً از او حمایت میکردم. میخواستم من باشم که تعظیم میکند و این خواسته را بیان میکند.
– دیگه نمیتونم نگهش دارم… میترسم دیر بشه و یه مرد دیگهای زودتر از من پا پیش بزاره. راستش… میخواستم قبلتر بهتون بگم ولی حالا میگم. من یه مدتیه کار پیدا کردم و از لحاظ درآمدی مستقلام…
سپس دهانش را باز کرد و با چشمان لرزان اما مردانه و جدی، کلماتی را به زبان آورد که رابطۀ ما را برای همیشه تغییر داد.
– آیاکوسان! خیلی وقته که عاشقت هستم. لطفاً باهام بیا سر قرار!
– …
…………….
– هاع… ؟!
چیشد؟ اشتباهی شنیدم؟!
– تا-کون… هی! مستیها! مهمترین بخشش رو خراب کردی!
– هاع؟! چی… کجا شو خراب کردم؟!
– خب… تو گفتی عاشق من هستی…
با صورتی جدی گفت: «من که اشتباهی نگفتم!»
– هاه؟ چی؟ هاع؟ هههه؟ صبرکن! صبرکن! صبرکن! یه دقیقه صبرکن! یعنی چی؟ واقعاً یعنی چی؟
تا-کون، با جدیت و بدون توجه به جا خوردن من گفت:
– خیلیوقته دوست دارم… آیاکو-سان… تموم دهسـال گذشته رو عاشقت بودم.
– …
گرمای عجیبی، تمام بدنم را دربرگرفته بود. قلبام دوبرابر، نه سهبرابر حالت عادی میتپید. سلولهای مغزم، عاجز از درک اوضاع، آتش گرفته بود و از کار افتاده بود. دیگر مست نبودم. مدام از خودم میپرسیدم: «این چه وضعیتیه؟! این حرفها یعنی چی؟» گیج بودم. دنیا دور سرم میگذاشت و افکارم به هم ریخته بود.
در همین حالت آشفتگی، ازاعماق قلبام فریاد زدم: «تو منو دوست داری؛ نه دخترم رو؟!»
Lia
برگااامممم
برگااااشششش
برگاموووونننن!!
لعنتی این چی بود دیگه؟؟؟
خسته نباشیییددد!
M.m
حتما پیگیر قسمتهای بعدیش باش! داستان تازه داره شروع میشه.