You Like Me, Not My Daughter?! - قسمت 01
فصل اول: مادر مجرد و مرد جوان (بخش اول)
از آنجایی که یک مادر مجرد هستم هرروز صبحزود بیدار میشوم. چشمهای خوابآلودم را میمالم و با هرسختی که هست از تخت بلند میشوم. خمیازهکشان از اتاق بیرون آمده و بعد از شستوشوی صورت، مستقیماً به آشپزخانه میروم تا صبحانه و ناهار مدرسۀ دخترم را آماده کنم.
امروز هم مثل همۀ روزها اینطور شروع شد. بعداز آمادهکردن مواد مورد نیاز، ماهیتابۀ مستطیلشکل را روی شعلۀ اجاقگاز گذاشتم و شروع به سرخکردن چند تخممرغ کردم. با خود گفتم: «ایکاش دبیرستان هم مثل راهنمایی، کافهتریا داشت تا من اینقدر به زحمت نیفتم.» کمی تخممرغها را جابهجا کردم و باز با خودم زمزمه کردم: «البته با وجود غذای مفید و کار راه بیاندازی مثل تامایوگاکی (ی. م: غذایی که اغلب برای صبحانه سرو میشود و به نوعی تخممرغ رول شده است.) که فقط با چندتا تخممرغ آماده میشه، کار من رو خیلی سادهتر کرده. الحق که این غذا بهترین دوست یه مادر خانهداره!»
بعد از آمادهشدن تامایوگاکی، شعلۀ زیرِ قابلمۀ سوپ میسو را خاموش کردم. همزمان که میز صبحانه را میچیدم، موسیقی موردعلاقهام را زیر لب زمزمه کردم. بعد از چند دقیقه، وقتی که کار چیدن میز تمام شد، صدای گوشخراشی از پلهها به گوش رسید.
«لعنتی! خیلی بَد شد. زیادی چُرت زدم!»
صدای دخترم بود که ناراحت و باعجله از طبقۀ دوم پایین میآمد.
از آنجایی که یک پیرزنِ سیساله بودم واقعاً نمیدانستم که چرتزدن را فقط دخترم بهکار میبرد یا امروزه این تکهکلام جوانان و نوجوانان است.
باعجله از پلهها پایین آمد و یکراست به دستشویی رفت. بعداز چند دقیقه، از دستشویی بیرون و سریعاً به اتاق نشیمن آمد؛ همانجایی که یک میز صبحانه و یک مادرِ خندان انتظارش را میکشید.
بهمحض دیدن ظاهرش گفتم: «ایبابا! دخترک عزیزم، اینقدر بیخیال نباش. نگاهکن! لباست چروک شده. تازه خوبه لباست رو دیروز اُتو کردم!»
لباسی که به تن داشت، فُرم یکی از بهترین دبیرستانهای استان بود که از آوریل شروع به رفتن به آن کرده بود. البته باید بگویم او دانشآموز فوقالعادهای نبوده که بخواهد در چنین دبیرستانی تحصیل کند و فقط به لطف زحمتهای معلمخصوصی فوقالعادهاش توانست لباس فرم مدرسهای را بپوشد که تمام دانشآموزان استان آرزوی پوشیدنش را داشتند اما متأسفانه او مثل من به این قضیه نگاه نمیکرد.
– چرا بیدارم نکردی مامان؟!
– هرچی تلاش کردم بیدارت کنم، بیدار نشدی. حالا هم زودتر صبحونهات رو بخور، الآنه که تا-کون بیاد دنبالت.
– خودم میدونم!
و بلافاصله مشغول خوردن صبحانهاش شد.
اسم دخترم میو کاتسوراگیست و تنها فرزند من بهحساب میآید. البته من مادر واقعیاش نیستم ولی خب چطور بگویم، از آنجایی او دختر خواهر مرحوم من است میتوانم بگویم که ما یکجور ارتباط خونی با هم داریم.
دهسالپیش، از همان روزی که در مراسم ترحیم خواهرم، تصمیم گرفتم از تنها یادگارش مراقبت کنم، به اینخانه که قبلاً متعلق به خواهرم و شوهرش بود نقل مکان کردم. از آنموقع، زمان زیادی میگذرد و اتفاقات تلخ و شیرین زیادی را با میو تجربه کردهام اما همۀ اینها گذشته و الآن رابطۀ مادرفرزندی خیلیخوبی با هم داریم و من فقط با شنیدن مامان از او میتوانم سختترین کارها را انجام دهم.
– مامان! لازم نیست تاکو-نی هرروز بیاد دنبال من. بههرحال که راهمون از ایستگاه جدا میشه.
– این حرف رو نزن عزیزم! اون این همه راه رو بهخاطر تو میاد و تو اینجوری حرف میزنی. علاوهبراین نگو که این کارش تو رو خوشحال نمیکنه که باورم نمیشه!
– منظورت چیه؟
یک لبخند مرموزانه بهش زدم و به شوخی گفتم: «چیز مهمی نیست ولی اگه دختر آروم و سادهای باشی ممکنه یه دختر دیگه تا-کون رو ازت بِقاپهها!» میو هم آهی کشید و گفت: «مامان، لطفاً یکبار هم که شده به حرفهام گوش کن. بارها بهت گفتم، من و تاکو-نی فقط دوستان دوران بچگی هم هستیم و الآن هم فقط معلمه، همین. هیچچیز دیگهای بینمون نیست.» با تعجب پرسیدم: «چی! واقعاً اینطوره؟!» میو با عصبانیت جواب داد: «آره، نه اون من رو اینجوری میبینه و نه من اون رو اونجوری.»
شانههایم را بالا انداختم و با عشوه و ناز گفتم: «که اینطور…» ولی هنوز از صمیمدل مطمئن بودم واقعاً زوج خوبی بهنظر میآیند و اوست که با خودش صادق نیست. با خودم گفتم: «واقعاً که! کجای دنیا دیدی مردی بدون شکایت و گلایه هرروز بیاد دنبالت و تا مدرسه همراهیات کنه. واقعاً که ناشکری دختر!» که ناگهان صدای دینگدانگ زنگ در آمد. با شنیدن صدا، به سمت در اصلی رفتم و در را باز کردم.
«صبح بخیر، آیاکو-سان!»
وقتی در را باز کردم مرد جوانی با پیراهن اُتو شده و شلوار جین تنگ، مؤدبانه سلام کرد. یک کیف شیک و مُدروز به همراه داشت و به دست چپش ساعت گرانقیمتی بسته بود.
«صبح تو هم بخیر تا-کون.»
آن پسر جوان، تاکومی آتِرازاوا بود؛ دانشجوی یک دانشگاه معروف و همچنین دوست دوران کودکی میو که در همسایگی ما زندگی میکرد. آندو از زمانی که پدر و مادر میو هنوز در قید حیات بودند با هم دوست بودند و حتی بعد از اینکه من به این خانه آمدم تا از میو مراقبت کنم هم همان رابطه را در پیش رفتند. به لطف او بود که میو توانست در دبیرستان قبول شود. باید بگویم که در دهسال گذشته بعنوان همسایه رابطۀ مسالمتآمیزی با یکدیگر داشتیم.
«خیلی متأسفم تا-کون، میو امروز دیرتر بیدار شده و هنوز داره صبحونه میخوره، میتونی یکم صبر کنی؟!» ناگهان میو از اتاق نشیمن داد زد: «خیلی میبخشید تاکو-نی! فقط یه دقیقه بهم فرصت بده، الآن تموم میشه.» تا-کون لبخندی از روی اجبار زد و گفت: «خیلیخُب! اوه! راستی آیاکو-سان، لطفاً اگه میشه دیگه من رو «تا-کون» صدا نزن. ناسلامتی همین دیروز بود که بیستسالهام شد. » جواب دادم: «اوه راست میگی! تو الآن بیستسالته. ببخشید دیگه، ترک عادت موجب مرضه!»
یکدفعه احساس عمیقی بهم دست داد؛ احساسی که خاطرات گذشته را برایم مرور میکرد. زمزمه کردم: «وقتی کوچیک بودی خیلی بامزه بودی ولی مثل اینکه الآن واسۀ خودت یهپا مردی شدی!»
برای لحظهای تمام خاطرات گذشتهام با او در ذهنم تداعی شد؛ بهیاد دهسالگیاش افتادم که بقدری لاغر و ضعیفالجثه بود که بیشتر شبیه یک دختر بود تا یک پسر اما از وقتی که در راهنمایی به ورزش شنا روی آورد، ماهیچهها و عضلاتش را تقویت کرد و حالا کاملاً به یک مرد جوان خوشتیپ و قیافه تبدیل شده بود.
جلوتر رفتم، دستی روی سرش کشیدم و سرش را نوازش کردم. اختلاف قّدمان خیلی زیاد بود. مثل اینکه واقعاً رشد کرده بود. تا-کون خجالتزده سرش را پس کشید و گفت: «خواهشاً بس کن. من که دیگه بچه نیستم.»
– اوه! ببخشید. من فقط داشتم به این فکر میکردم که چقدر بزرگ شدی، تا-کون. »
– خواهش میکنم دیگه منو اونطوری صدا نزن!
– اوه! درسته ولی… ولی من دهساله که تو رو تا-کون صدا میزنم و بهش عادت کردم. برای همین، تغییر دادنش به این سرعت خیلی سخته.
تا-کون ساکت شد و حرفی نزد اما من ادامه دادم: «اگه من دیگه تو رو تا-کون صدا نکنم، قول میدی مثل قبلنا من رو مامان آیاکو صدا بزنی؟!»
– میشه بگید این دیگه چهجوری معاملهایه…؟!
– هوهو! اشکالی نداره، تو مثل پسر ناز نداشتهام میمونی!
اندکی مکث کرد و زیر لب گفت: «… من پسرت نیستم!» و بعد با صدایی بلند و جدیتر آن را تکرار کرد. «من پسرتون نیستم آیاکو-سان!»
– تا… کون…؟!
– اوه! ببخشید… معذرت میخوام. من فقط منظورم این بود که من واقعاً پسرتون نیستم.
– آه… نه… نه اشکالی نداره!
تا-کون لبخندی ظاهری بهم زد و من هم همین کار را کردم اما ضربان قلبام بیشتر شده بود و همین مرا شگفتزده کرد.
چرا… چرا اون ناگهانی من رو اینقدر رسمی خطاب کرد…؟
او با نگاههای تیزبینانه و صدای بَم مردانهاش خواسته بود که به من بفهماند که یک مرد بالغ و بزرگسال است و همین باعث شده بود که قلبام تندتر بتپد.
«ببخشید که دیر شد تاکو-نی.» میو که انگار صبحانهاش را خورده بود به ما پیوست و کفشهایش را پوشید.
– نگرانش نباش و فراموشش کن. خب دیگه، بعداً میبینمت، آیاکو-سان.
– ما رفتیم ماماﻧ…
– خداحافظ دختر عزیزم!
یکدفعه چیزی به خاطرم آمد.
– اوه، یادم اومد! امروز ساعت پنج بعدازظهر قراره شروع کنیم، دیر نکنیدا!
– باشه!
هر دویشان سری به نشانۀ تأیید تکان دادند. بعداز رفتنشان نفس راحتی کشیدم.
با خود اندیشیدم: «هر روز صبح، وقتی که با میو خداحافظی میکنم، از تنها شدن خوشحال و از تنها شدن ناراحت میشم.» ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد.
اگه یهروز میو… ازدواج کنه… و از این خونه بره… دوباره تنها میمونم. دهسال پیش وقتی دیدم قراره میو تنها بمونه، تصمیم گرفتم ازش مراقبت کنم اما بالاخره قراره یهروز بیاد که دوباره تنها بشم، درسته؟
«… نه… نهبابا، هنوز برای اون خیلی زوده.»
اون پونزدهسالشه و تازه وارد دبیرستان شده و هنوز خیلی زوده که نگران آینده باشم.
«اما… اوه! درسته! اگه با تا-کون ازدواج کنه و با پدر و مادر تا-کون زندگی کنن، من هیچوقت احساس تنهایی نمیکنم، چون اونها درست همسایۀ ما میشن.»
اگه دخترم بعد از ازدواج کنارم زندگی کنه که نور علی نوره! اگه اینطور بشه من هیچوقت تنها نمیمونم.
تا-کون پسر چشمپاک و خیلی مهربونیه. تازه حتی قبل از اینکه من بفهمم، بزرگ شده و خیلی هم خوشتیپ شده. علاوهبراین به دانشگاه خیلی خوبی میره و آیندۀ امیدوارکنندهای داره. در نتیجه، دوستپسر خیلی مناسبی برای دخترمه!
در این صورت باید هرچه سریعتر کلک کار رو بکنم و این دوتا مرغ عاشق رو به هم برسونم و کار کنم که عصای پیریام باشن.
وقتی از توهمات و خیالاتام بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم، چشمم به بنتوی (ی. م: بستۀ غذایی که اغلب همراه با برنج و برای ناهار تهیه میشود.) خوشپیچ افتاد که با هزار زحمت تهیه کرده بودم.
آه! ای بابا!
باعجله از خانه بیرون آمدم و بهطرف میو و تا-کون رفتم که داشتند از پیادهرو بهطرف دیگر خیابان میرفتند. صدا زدم: «وایسا میو… ناهارت رو جا گذاشتی!»
من سالها بود که با میو زندگی کرده بودم و کارهایش را زیرنظر گرفته بودم. اینکه قرارست ناهارش را جا بگذارد برایم قابل پیشبینی بود و این صبح پرسروصدا و پرمشغله هم تنها بخشی از برنامۀ روزانۀ من بود.
بعد از تحویل ناهار و خداحافظی از دخترم، بهسراغ ماشینلباسشویی و تمیزکاری رفتم و بعد از آن هم حالتام را از مادر به تاجر تغییر دادم. لپتاب و نوشیدنی از قبل آماده شدهام را روی میز گذاشتم و نشستم. نوشیدنییی که انتخاب کرده بودم، آئوجیرو (ی. ن: نوشیدنی گیاهی ژاپنی که اغلب از گیاه جو نرسیده و کلم پیچ تهیه میشود.) بود؛ نوشیدنییی که بهاندازۀ سبزیجاتِ یک روز ویتامین داشت.
از اونجایی که سیسالمه باید بیشتر از خودم مراقبت کنم. …
– فهمیدم اُینوموری-سان. با تصویرگر دربارۀ تصمیماتی که گرفتیم صحبت میکنم و تیم نویسندگی رو هفتۀ آینده دور هم جمع میکنم.
– باشه! روت حساب میکنم، کاتسوراگی-کون!
کسی که باهاش صحبت میکردم، یومی اُینوموری-سان، رئیس شرکتی بود که من در آن کار میکردم. صدایش مثل همیشه محبتآمیز و نرم بود و بیشتر به صدای یک مرد میخورد تا یک زن. دهسال از آشناییت و همکاری ما میگذشت و او همچنان سرحال و شاداب بود. با اینکه دهسال از من بزرگتر بود ولی چه از نظر ظاهر و چه از نظر طرز فکر و یا حتی صدا از من جوانتر به نظر میرسید؛ حتی در این سالها ترس و وحشتی از جانباش ندیدم.
– واقعاً در این پروژه به ما کمک بزرگی کردی، کاتسوراگی-کون. بدون تو نمیتونستیم این کار رو انجام بدیم.
– این چه حرفیه؟! من فقط یه سردبیر سادهام.
– اینقدر خودتو دستِ کم نگیر! خیلی از دستاندرکاران این کار رو به این شرط قبول کردن که تو مسؤول پروژه باشی. دستاوردها و تلاشی که طی دهسال گذشته داشتی و اعتمادهایی که بدست آوردی حالا داره نتیجه میده.
– ده سال… هاه…
– درسته، دهسال. برای خودمم عجیبه ولی دهسال از شروع همکاری ما میگذره.
صدایش حس نوستالژی خاصی به من داد؛ بهطوری که به یاد ده سال پیش افتادم.
او قبل از تأسیس شرکتِ لایتشیپاش، یک سردبیر متبحر و چیرهدست بود که برای شرکت معروف و نامآشنایی کار میکرد ولی تصمیم گرفت شرکت مستقلی تأسیس کند و من هم همان زمان به شرکتاش پیوستم. توضیح کار ما چندان هم سخت نیست. ما سعی میکنیم بر اساس شعار رئیسجمهور مبنی بر اینکه «تا زمانی شما خوشحال و سرگرم باشید، همهچیز بر وفق مراد است.» عمل کنیم. وظیفۀ من هم در این میان، سردبیری است اما الآن مسؤولیتام فراتر از آن است و حس میکنم معمولاً واسطۀ بین مشتری و دستاندرکار هستم.
«اوینوموری-سان، از شما خیلی ممنونم. اگر بجای شرکت شما در شرکت دیگری شروع به کار میکردم، مطمئناً با وجود داشتن یک فرزند، من رو اخراج میکردن.»
همان دهسال پیش، وقتی وارد شرکت تازهتأسیس اوینوموری-سان شدم، حضانت میو را هم بر عهده گرفتم. فکر میکردم اخراج میشوم؛ زیرا این مسئله که یک زن مجرد، ناگهان تبدیل به یک مادر مجرد بشود از نگاه بخش منابع انسانی فوقالعاده مهم و برای فرد مورد نظر حیاتی بود. آنان وقتی در آخرین مرحلۀ مصاحبه از من پرسیدند که آیا قصد ازدواج یا بچهدار شدن را داری یا نه؟ بهشان جواب دادم مطلقاً نه و درحال حاضر قصد چنین کاری را ندارم و واقعاً هم حقیقت داشت اما چرخ روزگار به گونهای دیگر چرخید.
وقتی مشغول مراقبت از میو شدم بارها پیش آمد که بخاطر اتفاقات مدرسه و یا بیماری، زودتر یا حتی بعداز آغاز صبح و شروع کار از سرکار برگردم و البته در تمامی این موارد شامل حقوق شدم. واقعاً فکر میکردم که کارم تمام است اما اوینوموری-سان با ایجاد یکسری تغییرات محیطی را فراهم آورد که افرادی مثل من بتوانند از راه دور و در خانه به شغلشان ادامه دهند. به این ترتیب من هم توانستم به کارم در شرکت ادامه دهم.
– این چه حرفیه؟! اصلاً تشکر لازم نیست. شرکت وظیفۀ خودش دونست که فضایی ایجاد کنه تا کارمندهاش بتونن با تمام پتانسیل کار کنن. این تصمیم هم نه بعنوان رئیس شرکت، بلکه بعنوان یک زن گرفتم. نمیتونستم تو رو بخاطر بهعهدهگیری حضانت خواهرزادهات و مراقبت از اون اخراج کنم.
– اوینوموری-سان…
– اون دختر… میو-چان، حالا به دبیرستان میره، مگه نه؟! فکر میکنم دیگه لازم نیست اونقدرها هم مراقبتاش باشی. فکر نمیکنی دیگه وقتش رسیده بری دنبال خوشبختیت؟!
– خوشبختیام…
ناگهان لحناش را به یک مرد مست تغییر داد و گفت: «منظور به دنبال دوستپسر رفتنه!»
حرفش به گونهای بود که مغزم را برای لحظهای در شوک فرو برد.
– دو… دوستپسر؟! چی… شما… میگید…؟!
– چون مشغول مراقبت از میو بودی، با کسی سر قرار نرفتی، مگه نه؟ فکر میکنم توی این دهسال بهاندازۀ ایوب صبر کردی، ولی حالا فکر میکنم باید سیاست ممنوعیت عشق رو کنار بذاری.
– نه… نه… اینطور هم نیست که جلوی خودم رو گرفته باشم…
– عشق گوهر زیبایی هست، کاتسوراگی-کون، مطمئنم اگه عاشق بشی عملکردت توی شغلت هم بهتر میشه. راستی توی این مقوله به من نگاه نکنیا!
با این حرفش موافق بودم. به گفتۀ خودش سهبار ازدواج کرده و هر سهتای آن هم منجر به طلاق شده است و همیشه هم برای دفاع از کارش میگفت: «هاهاها! این همه ماجرا برای اینه که من زنی سرشار از عشقام!» و من هم مسخرهاش میکردم اما بهش بر نمیخورد. برایم جالب بود که هر سه طلاق هم بهخاطر خیانت او بوده است.
یومی اوینوموری-سان همیشه زنی پرشور و حرارت بوده و هست. او پول زیادی بدست میآورد ولی همۀ آن صرف غرامت میشود؛ برای مثال همین سه مرد. درست است که من در دنیای حرفه به او احترام میگذارم ولی بعنوان یک زن…
نه. واقعاً نه. نفسم را بیرون دادم و گفتم: «اوینوموری-سان، من الآن قصد عاشق شدن و اینجور رابطهها رو ندارم. درحال حاضر مهمترین دغدغۀ من میوست و اونه که برام مهمه.»
این همان عهدی بود که دهسال پیش، وقتی که حضانت میو را برعهده گرفتم، با خودم بستم. عهد بستم که خواهرزادهام رو بهخوبی تربیت و بزرگ کنم. هیچوقت ازدواج نکردم تا بچهدار شوم ولی الآن یک مادر هستم؛ یک مادر استثنایی و متفاوت با دیگر مادران مجرد.
اگر قرار بود عاشق کسی بشوم و با او ازدواج کنم… او پدر میو به حساب میآمد، درحالی که هماکنون من و میو مادر و دختر واقعی نیستیم، اضافهکردن یک غریبۀ به خانواده مطمئناً برای میو دشوار بود. نمیشد آن وضعیت را کنترل کرد.
«اوینوموری-سان، اگه منظورت اینه که من خوشبختام یا نه، مطمئن باش با میو بهاندازۀ کافی خوشبختام.»
من دختری عزیز و رئیس قابلاحترامی دارم، دیگه از زندگی چهچیزی بیشتر و بهتر از این میخواستم؟!
– هوع؟! تو واقعاً داری زیبایی و جوونییت رو به فنا میدی! تو در بُرههای از سنات نیستی که شدیداً آرزوی گشتن با یه همراه را داشته باشی؟ میدونی که میل جنسی زنها بعد از سیسال بهقدری زیاد میشه که مهارکردنی نیست. تو نمیتونی هرشب لذتهایی که بدنت رو دربرگرفته کنترل کنی!
– اونیوموری-سان! حتی اگه رئیس من باشی بازم این یه آزارجنسیه آشکاره!
– …اوه، حق با توئه، ببخشید.
بهنظر با شنیدن اعتراض من ترسید و به حرفش ادامه نداد. آهی کشیدم و ادامه دادم:
– اینطور هم نیست که دلم اینجور رابطهها رو نخواد ولی نه… نه تا فارغالتصیلی دخترم. میخوام تا وقتی که از دانشگاه فارغالتحصیل شد و یه کار ثابت پیدا کرد خودم رو وقف مادری و مراقبت ازش بکنم.
– تا فارغالتحصیلی؟! تا اون موقع چهلساله میشی، درسته؟
به شوخی گفتم: «کاریش نمیشه کرد. شایدم نتونستم ازدواج کنم و تصمیم گرفتم از شوهر دخترم مراقبت کنم.»
Lia
اونیوموری عجب….
واو!! من دیگه نمیکشم
خسته نباشید
بی صبرانه منتظر بعدیام و…..
خوشحالم که لفت ندادم!!!!