You Like Me, Not My Daughter?! - قسمت 00
پیشگفتار
بدونشک هر انسانی در طول زندگی خود، اتفاقات و حوادث گوناگونی را پشت سر میگذارد و هرکدام از آنها ممکن است تغییر بزرگی در زندگیاش ایجاد کند و سرنوشتش را تغییر دهد. اگر از من بپرسید که مهمترین و اساسیترین اتفاق زندگیام چیست باید برای پاسخ به این سوال، به دهسال قبل برگردیم؛ زمانی که در مراسم ترحیمِ زنومرد همسایهیمان او را دیدم.
حدوداً دهسالپیش، زمانی که هنوز دهساله بودم و در کنار والدینام در آپارتمانی زندگی میکردم، یک خانوادۀ سهنفره همسایهی ما شد. اوایل، رابطه چندانی با هم نداشتیم ولی هرچه که زمان گذشت، رابطهی صمیمیتری بینمان شکل گرفت و رفتوآمدها بیشتر شد.
روزگار خوش ما مثل زنجیری طی میشد اما یک روز، یک اتفاق ناگهانی و البته دردناک این زنجیر را پاره کرد. طبق حرفهایی که از والدینام شنیدم، وقتی زن و مرد همسایه بهدنبال دخترشان به مهدکودک رفته بودند، در راه تصادف وحشتناکی میکنند و بلافاصله از دنیا میروند.
بهعنوان همسایگانی نزدیک و صمیمی، بههمراه پدر و مادرم به مراسم تدفین رفتیم. در مراسم تدفین، با یک نگاه میشد غم و اندوهی که در فضا پراکنده است را حس کرد. زمانی که بوی عود و شمعهایی را که در کنار عکس همسایههای فوت شدۀمان گذاشته شده بود به مشامم رسید، ناخودآگاه به یاد دستهایشان افتادم که در راه مدرسه مرا نوازش میکرد.
با اینکه در آنزمان چیزی از مرگ نمیدانستم ولی از این موضوع آگاهی داشتم که دیگر قرار نیست آنها را ببینم و همین برای ناراحت بودنم کافی بود.
البته برای دخترشان، میو-چان هم ناراحت بودم. چه بلایی جز آوارگی و تنهایی ممکن بود سر یک دختربچۀ یتیم بیاید؟ با این فکرها ناگهان چشمم به میو-چان افتاد. ابتدا شک کردم که واقعاً میو است یا نه، ولی وقتی با دقت بیشتر نگاه کردم شوکه شدم. نه اشکی، نه نالهای؛ هیچ واکنشی نشان نمیداد. انگارنهانگار که والدیناش را از دست دادهست. در عوض در گوشهای ساکت ایستاده بود و به پایین نگاه میکرد.
شاید اصلاً نمیدانست که مرگ چیست. آخر چطور توقع داشتم که یک دختربچۀ پنجساله مرگ را درک کند، درحالی که خودم از آن چیزی سر در نمیآوردم.
وقتی به اطرافش نگاه کردم دیدم که بزرگترها او را با «آخی! چه دختر بیچارهای!» صدا میزنند. دقیقاً کار ضبطصوتی را میکردند و مدام این لفظ را بکار میبردند. در آن لحظه بهحالش افسوس خوردم. مطمئنم که بدترین لحظات عمر میو بود.
بعد از تدفین همۀ دوستان و بستگان در اتاقی دور هم جمع شدند و مشغول خوردن سوشیها و نوشیدن مشروباتی شدند که برای پذیرایی از ایشان تدارک دیده شده بود. ظاهراً این مراسم شوجین اوتوشی نام داشت؛ مراسمی یادبود برای خیرات درگذشتگان و پذیرایی از بستگان و آشنایان دور و نزدیک.
وقتی پذیرایی تمام شد خویشاوندان میو-چان شروع به بحث و مجادله کردند. با اینکه هنوز کوچک بودم و خام ولی متوجه بودم که صحبتهای آنها پر از بیوفایی و بیمحبتی است.
– قبلاً هم گفتم؛ نمیتونم ازش مراقبت کنم.
– منم همینطور. تازه خودمم سهتا بچه دارم.
– تو چی برادر؟ هنوز مجردی، مگه نه؟!
– ولم کن داداش، اگه مسوؤلیتش رو برعهده بگیرم کی میاد زَنم بشه؟!
– چطوره بفرستیمش یتیمخونه؟
– نه، فکر خوبی نیست. مردم بشنون چی میگن؟!
– آره، راست میگه. حرف برامون در میاد!
– چرا نمیسپاریمش به مامان؟
– نهخیر، درحال حاضر مراقب پدرتون هستم. کمکم نمیکنید حداقل یه بار اضافه روی دوشم نزارید!
بحثشان بر سر این بود که چه کسی از این به بعد مراقب میو-چان خواهد بود و بهنظر کسی این مسوؤلیت را بر عهده نمیگرفت. بهنظر میرسید هرکدام از آنها مشکلاتی دارند که نمیگذارد حضانت میو را بر عهده بگیرند.
در این میان، من به این فکر میکردم که میو-چان چقدر از این حرفها را متوجه میشد اما بزرگترها با این فکر که «یه دختربچۀ پنجساله که چیزی سرش نمیشه!» بیتوجه به میو، به جر و بحثشان ادامه میدادند. فضا بهقدری تلخ و ناراحتکننده بود که حتی یک پسربچۀ دهساله مثل من هم متوجۀ آن شده بود.
ناگهان یکی از میان جمع گفت: «اگه به توافق نرسیم ممکنه این بچه هم مثل پدر و مادرش…» به محض شنیدن این جمله گوشهایم را گرفتم تا بیش از این آزرده نشوم ولی اندکی بعد با صدای میز دستها را از روی گوشهایم برداشتم و به سمت صدا نگاه کردم.
زن جوانی از پشت میزش بلند شد با جرئت و با عزمی راسخ گفت: «من از این بچه مراقبت میکنم.» همه در شوک فرو رفته بودند و با تعجب به زن نگاه میکردند. زن، بار دیگر گفت: «چیه؟ نشنیدید؟ گفتم من از خواهرزادهام مراقبت میکنم.»
او آیاکو خواهر کوچکتر مادر میو-چان بود؛ زنی بیستساله، با موهای لطیف و چهرهای زیبا و باوقار. چشمانش قبلاً مهربانی عجیبی از خود نشان میداد ولی وقتی به خویشاوندانش نگاه میکرد که چگونه میو را پس میزنند، خشم در چشمانش موج زد.
زنی که در کنارش نشسته بود با آشفتگی دامن آیاکو-سان را کشید و گفت: «میفهمی چی میگی آیاکو؟ تو هنوز جوونی و تازه کار پیدا کردی…» بهنظر مادرش بود که سعی داشت او را از این کار منصرف کند.
آیاکو مادرش را به آرامی کنار کشید و گفت: «متأسفم مامان ولی من تصمیمم رو گرفتم!» و به سمت میو-چان رفت.
«نمیتونم بزارم حتی یک دقیقۀ دیگه میو توی همچین جایی باشه!»
آیاکو-سان روی زانو نشست تا چشم در چشم با میو حرف بزند.
– میو، دوست داری از این به بعد با خاله زندگی کنی؟
– …با شما زندگی کنم خاله؟
– آره، با من.
– ولی… ولی میو میخواد با مامان و بابا زندگی کنه!
– مامان و بابات به یه جای دور رفتن، شاید دیگه نتونی اونا رو ببینی.
– پس… میو الآن تنهاست؟
– درسته ولی الآن منم تنهام.
– شما هم تنهایید خاله؟
– درسته. از بچگی تنها بودم، چون خواهر یا برادری نداشتم و الآن هم که شاغل هستم، تنهایی زندگی میکنم! هر روز حوصلهام سر میره و کلافه میشم. حالا میخوای با من زندگی کنی یا نه؟
– هوم! قبوله. از الآن من با شما زندگی میکنم!
میو لبخندی میزند و رضایتش را نشان میدهد. آیاکو-سان با شنیدن جواب میو لبخند میزد و او را به آغوش میکِشد.
– اوه اوه! چقدر سنگین شدی خاله؟! کمرم داره میشکنه!
– خاله! شما هم دارید مثل مامانبزرگ میشیدها، اون هم همین رو میگفت!
آیاکو میخندد و میگوید: « ای بچۀ بد! نمیدونی نباید اینجور حرف ها رو به یه خانوم جوون بزنی؟! حالا تنبیهت میکنم.» و شروع به غلغلک دادن میو میکند. میو که از خنده رودهبُر شده میگوید: «ببخشید خاله! دیگه نمیگم! هاهاها!»
آنچنان میخندیدند که انگار فراموش کردهاند مراسم سوگواری است و عزادار هستند. اما بزرگترهای دیگر هم چیزی نمیگفتند. آخر چگونه میتوانستند چنین صحنۀ زیبایی را برهم بزنند.
من هم مثل دیگران محو این صحنه بودم اما من فقط تحت تأثیر آیاکو-سان بودم و نمیتوانستم چشم از او بردارم. من بهتزده به زن جوانی نگاه میکردم که مثل فرشتهای مهربان، دختری را که در اعماق ناامیدی رها شده است در آغوش گرفته و جان دوبارهای به او میدهد. آنجا بود که فهمیدم عاشق آیاکو-سان شدهام و اوست تنها معشوقۀ زندگی من!
Lia
عجب داستانی….
ایول! ممنون از ترجمه واقعا منتظر قسمتای بعدیم ممنونم