Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 02.2
۲.۲
بعد از اینکه مکالمه من و ساتو سان تمام شد، به خوابگاه برگشتیم. همانطور که راه میرفتیم گپ میزدیم.
«برف از صبح امروز حسابی باریده. میگن قراره از فردا بیشتر برف بباره.»
نگاهی به اطرافمان انداختم. اگر با این سرعت ادامه پیدا میکرد، ممکن است تا زمان شروع شدن سال جدید برف در محوطه مدرسه داشته باشیم.
برف مرا یاد سال قبل انداخت. به خاطر آوردم کسی گفت برف گلآلود یخ شکلاتی تراش خورده قبل از فرو بردن آن در دهان من است. برای یک بار هم که شده آن خاطره را از زمان گذشته به یاد آوردم، با علاقه خاطرات را مرور میکردم. انگار متعلق به خیلی وقت پیش بودند.
با صدای بلند پرسیدم: «به هر حال انجام چنین کاری چه لذتی داشت؟»
ساتو-سان گفت: «ها؟»
«اوه ببخشید. داشتم با خودم حرف میزدم.» شاید به خاطر اتفاقی که دیروز افتاد، خاطرات مدام برایم تداعی میشد.
چهره ساتو سان غمگین شد. فکر کردم به این دلیل است که داشتم با خودم صحبت میکردم، اما ظاهراً اینطور نبود. «راستش، اوم، یه لطف دیگه هم هست که میخواستم در حقم انجام بدی.»
«خب، پس صبر نکن، به من بگو.» برای تاکید بیشتر دست روی سینهام گذاشتم.
«ممنونم، کارویزاوا-سان. میدونی، اوم، من واقعاً خوشحالم که دارم میرم سر قرار، اما… این اولین قراری هست که تا حالا داشتم. نمیدونم چه کار باید کنم.»
پرسیدم: «تا حالا با یه پسر بیرون نرفتی؟»
خوب، بر اساس چیزی که قبلاً گفت، منطقی بود. با این حال، تصور میکردم که دختر شیک پوشی مانند او حداقل یک بار به قرار ملاقات رفته است.
ساتو-سان با خجالت سرش را تکان داد. «من اینو بهت میگم چون تو، خب، تو، کارویزاوا-سان هستی. هیچ وقت سر قرار نرفتم در حالی که دارم وارد سال دوم میشم. اگه اینو به کس دیگهای بگم، بهم میخنده. بقیه میگن من کند هستم. تو هم همینطور فکر میکنی، مگه نه، کارویزاوا-سان؟»
«خب، نه. تو ممکنه دیر به شکوفایی برسی، اما این یعنی مدتی طول میکشه تا کسی رو پیدا کنی که واقعاً دوستش داری، درست میگم؟ یعنی تو اونقدر به خودت احترام میزاری که به کمتر از اون رضایت نمیدی.» حتی وقتی دروغ میگفتم باز هم از او حمایت کردم. نه به خاطر ساتو-سان، بلکه به خاطر خودم.
جواب داد: «ممنون که اینو گفتی.» «خب، اوم، مساله اینجاست. فکر کنم اونقدر عصبی بشم که قرار به هم بخوره. پس، میخواستم بدونم تو و هیراتا-کون میتونید با هم بیایید و اون رو به یه قرار چهار نفره تبدیل کنید؟ میخوام تو فرشته عشق من باشی!»
نمیتوانستم چیزی را که همین الان شنیدم باور کنم. «قرار چهارتایی؟! فرشته عشق؟»
ساتو-سان با ناراحتی گفت: «باید زودتر میپرسیدم، درسته؟»
رزرو غذاها واقعاً مهم نبود. مهم این بود که او از من، کسی که کاملاً بیتجربه بود، میخواست در نقش فرشته عشق بازی کنم. چه چیزی خنده دارتر از این اشتباه میتواند وجود داشته باشد؟
«احتمالا ایده بدیه. ساتو-سان اضافه کرد: «درسته؟»
«خب، این-» باید بگویم نه. مطمئناً آشفته شده بودم و بیتجربگی خود را در معرض دید همه قرار دادم. اوه! از آنجایی که این اولین قرار ملاقات ساتو-سان بود، شاید او متوجه نشود؟ باید خونسرد و آرام رفتار کنم و با خوشحالی قبول کنم؟ «خب، داشتم فکر میکردم که میخوام کریسمس رو با هیراتا-کون تنها بگذرونم. فقط ما دوتا، میدونی چی میگم؟»
دوستان عادی هم احتمالا فردا و پس فردا را با هم میگذرانند. این باید یک نتیجه گیری منطقی باشد، اما ذهن من همچنان درگیر بود. از اینکه باید چه کاری انجام دهم. داشتم عذاب میکشیدم.
«اوه.» ساتو-سان مضطرب به نظر میرسید. «فقط اینکه… تو و هیراتا-کون خیلی به هم میاید. من میخوام رابطهای مثل مال شما داشته باشم.»
از دیدگاه ساتو-سان، در زندگی خیلی آرام به موفقیت رسیدم. البته این درست نبود، اما… چیزی مدام آزارم میداد، و آن کیوتاکا نبود.
در واقع یوسوکه-کون را به این شکل دوست نداشتم و در واقعیت قرار نمیزاشتیم. ما یک زوج دروغین بودیم. تا زمانی که ادامه میدادیم، هیچ کدام نمیتوانستیم عشق واقعی را پیدا کنیم. این فکر مرا آزار میداد.
حتی کیوتاکا هم جذب من نشد. دروغهای من چگونه میتوانست به ساتو سان کمک کند؟
«خب، من نمیدونم.» فکر کردم ممکن است درخواست او را رد کنم، اما جلوی خودم را گرفتم.
فکر کردن مداوم به کیوتاکا برایم خوب نبود. باید او را از ذهنم دور میکردم. اگر میتوانستم او و ساتوسان را تشویق کنم تا به هم برسند، آنوقت… خب، همان احتمال خیلی کم قرار گذاشتن کیوتاکا با من را از بین میرفت.
گفتم: «به من بسپارش. درستش میکنم.»
ساتو-سان دستانم را گرفت و از هیجان بالا و پایین میپرید: «-واقعا؟! ممنونم، کارویزاوا-سان!»
انگار واقعاً او را خیلی دوست دارد. در این صورت باید از عشق اول او حمایت کنم. مقداری برف جمع کردم و روی پیشانیام فشار دادم تا خنک شود.
همانطور که فشار میدادم، با خودم فکر کردم.
من آن آدم سابق دبیرستان نبودم. همان دختر ناامید سه سال پیش نبودم. حتی دانش آموزی نبودم که هشت ماه پیش به این مدرسه آمده بود. نقش بازی کردن برای همکلاسیها مرا آزاد نکرده بود. بلکه راهی برای محافظت از خودم بود. این اصلا خوب نبود. اگر کسی به کمک شما نیاز داشته باشد، باید صادق باشید. در غیر این صورت نمیتوانید یک دوست واقعی باشید.
اما اگر به قرار ملاقات چهارنفره میرفتم، مشکلات دیگری پیش میآمد. اولا باید میفهمیدم یوسوکه-کون میتواند بیاید یا خیر. از آنجایی که کل مدرسه میدانستند ما با هم هستیم، نیازی به حضور بین بقیه نداشتیم، بنابراین میخواستیم کریسمس را استراحت کنیم و راحت باشیم. تصمیم گرفتیم اگر کسی از ما پرسید چه کار کردیم، فقط بگوییم در یکی از اتاقهای خوابگاهمان قرار ملاقات داشته ایم. حتی اگر کسی در طول روز یکی از ما را تنها میدید، میتواستیم بگوییم که برای عصر برنامه داشتیم.
ساتوسان گفت: «اوه…ام…یه چیز دیگه هم هست.» «یه جورایی امیدوار بودم که بتونی طوری جلوه بدی که انگار تو و هیراتا-کون تصادفا آیانوکوجی-کون و من رو دیدید.»
ای وای، یک درخواست دیگر. «نمیخوای این قرار چهار نفره از پیش تعیینشده باشه؟»
«عیبی نداره؟»
«اوه، نه مشکلی نیست.» البته که چنین قرار از پیش تعیین شدهای نمیخواست. فکر کردم، سپبعدس پیشنهاد کردم: «بیا از این روش وارد نشیم. فکر میکنم احتمالاً بهتره از قبل بگی میخوای این یه قرار چهار نفره باشه.»
ساتو-سان پرسید: «که اینطور. ولی، اگه آیانوکوجی-کون از این کار خوشش نیاد، چی؟»
«اگه بعداً بفهمه از ما رودست خورده، ناراحت نمیشه؟»
او نگران به نظر میرسید: «درسته، به احتمال زیاد حق با توئه.»
«این به تو بستگی داره، ساتو-سان.» نمیتوانستم او را مجبور کنم، اما فکر کردم دروغ گفتن به کیوتاکا ایده بدی باشد. دیر یا زود، متوجه میشد… نه اینکه بتوانم به ساتو-سان بگویم «کیوتاکا به طرز شگفتآوری فهمیده ست. سعی نکن اون رو فریب بدی.» عجیب است. تا جایی که بقیه میدانستند، من و کیوتاکا هیچوقت با هم معاشرت نکردیم.
با این حال، نمیتوانم با اطمینان کامل بگویم قرار چهار نفره خوب نیست. شاید در اینترنت مقالهای مفید پیدا کنم. مثلا اینکه چرا قرارهای چهار نفره برای کسانی که در رابطه تازه کار هستند ایدهآل است.
ساتوسان گفت: «می تونید خیلی عادی تو روز قرار به ما ملحق بشید؟ فکر میکنم اینطوری خوب باشه.» پیشنهاد من برای راستگو بودن خیلی راحت رد شد. او میخواست قرار ملاقات چهار نفره ما را مخفی نگه دارد.
«اگه باهاش مشکلی نداری، چرا که نه. مشکلی ندارم.» حالا تنها مورد باقی مانده این بود که کیوتاکا متوجه حقه ما نشود. شاید زمان خوبی بود تا امتحان کنم چقدر میتوانم مخفیانه او را فراموش کنم. اضافه کردم: «اگه یوسوکه-کون به هر دلیلی نخواد سر قرار چهار نفره بیاد، اونوقت منم دیگه نمیتونم، متاسفم.»
با این جمله سلب مسئولیت کردم، و به خوابگاه برگشتیم.