Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 08
تمام حقه ها
این داستان برمیگرده به جمعه، 11 فوریه. روزی که نامههایی با عنوان ’ایچینوسه یه جنایتکاره‘ تو صندوق پستی ما انداخته شد. بعد از اینکه دیدم ایچینوسه محاصره شده و از طرف دیگه کامورو داستان زندگیش رو برام تعریف کرد، تصمیم گرفتم مهرههام رو از قبل برای مقابله با ساکایاناگی آماده کنم.
برای اجرای نقشهم، با تلفن یکی از دخترهای دانشآموز تماس گرفتم و ازش خواستم برای دیدنم به اتاقم بیاد.
زمان ملاقات فرا رسید و صدای زنگ در رو شنیدم. از اونجایی که قفل در از قبل باز بود، فقط دستگیره رو پایین کشیدم و بهسادگی در رو باز کردم. عطر ضعیف گلهایی رو که در دست داشت احساس میکردم اما همون لحظه هوای سرد از داخل راهرو به اتاق هجوم آورد.
«عصر بخیر، آیانوکوجی-کون.» چون حوالی شب بود، کوشیدا با صدای آرومتری صحبت میکرد.
«ببخشید که دیر موقع باهات تماس گرفتم. اگه مشکلی نداره، لطفاً بیا داخل.»
«مطمئنی؟»
جواب دادم: «اگه جلوی در بمونیم، سردمون میشه، اینطور نیست؟»
«آره، درسته. ممنونم.»
نصفشب رفتن به اتاق یه پسر و تنها بودن با هم. هرکسی تو این موقعیت قرار میگرفت، واکنش متفاوتتری نشون میداد، اما کوشیدا بدون هیچ تردیدی وارد اتاقم شد.
«یکم زوده، اما این برای توئه، آیانوکوجی-کون.»
یه جعبه شکلات که با روبان صورتی پیچیده شده بود بیرون آورد. حتما تو ژاکتش بوده و تا اینجا آوردتش.
پرسیدم: «مشکلی نیست اینو به من بدی؟»
«کلی آدم هست که تو 14ام باید بهشون شکلات بدم. حالا اگه یکی رو زودتر شکلاتش رو بهش بدم به کسی بر نمیخوره.»
چون اینطور توضیح داد، با کمال میل پذیرفتم. دلیلی نداشت که امتناع کنم.
«خب… پس، درمورد چی میخواستی با من صحبت کنی؟ برای تو غیرعادیه این موقع با من تماس بگیری.» اگه یه مکالمهی معمولی بود، میتونستم به صبح یا بعد از ظهر موکولش کنم. پس طبیعیه که مشکوک باشه.
«چیزی هست که میخوام درموردش باهات صحبت کنم.»
«اوم. » کوشیدا متعجب بهنظر میرسید. «من فکر میکردم ازم متنفری، آیانوکوجی-کون، و اینکه آخرین کسی هستم که دوست داری باهاش صحبت کنی.»
«من واقعاً ازت متنفر نیستم. در واقع، اگه هم همچین بحثی وسط باشه، فکر میکنم شما باشی که ترجیح میدی از من دور باشی. درسته؟»
«آه ها ها هااا! که اینطور. خب، فکر میکنم حق با تو باشه.»
خندهای که کرد، از شخصیتی نبود که به بقیه نشون بده. اما چهرهی واقعیش رو هم تو این موقعیت نشون نداد. یهچیزی بین دوتا شخصیتش.
پرسید: «اما مگه هوریکیتا-سان کنارت نیست؟ اون خیلی قابل اعتمادتر از منه.»
«من نمیتونم برای این کار، به کس دیگهای غیر از تو تکیه کنم، کوشیدا.»
«خب من واقعاً نمیدونم میتونم کمک زیادی کنم یا نه، اما حداقل از شنیدن پیشنهادت بدم نمیاد.» با سردرگمی سرش رو به یه طرف خم کرد و پرسید: «منظورت از اینکه تنها کسیم که میتونه بهت کمک کنه چیه؟»
«من اطلاعات شخصی بعضی از دانشآموزای سال اولی رو میخوام. بهعبارت دیگه ازت میخوام اسرارشون رو برام فاش کنی.»
کوشیدا هنوز لبخند روی لبش بود، اما دیگه تا چشمهاش نمیرسید.
«منظورت چیه؟»
«قبلاً خودت گفتی، نه؟ اینکه بهاندازهای اطلاعات داری که میتونی کل یه کلاس رو نابود کنی. و منظورت فقط کلاس خودمون نبود، بلکه بقیهی کلاسا رو هم میگفتی.»
کوشیدا همیشه برای حفظ ظاهرش بهعنوان یه فرد محبوب، سخت کار میکرد. به همین خاطر مردم همهچیز رو در گذر زمان بهش میگفتن. شاید بهاندازهی کلاس سی، دربارهی بقیهی کلاسها اطلاعات نداشته باشه، اما شرط میبندم چیزهایی مفیدی میدونه.
پرسید: «و چرا میخوای چنین چیزی رو بدونی، آ-یا-نو-کو-جی-کـون؟!»
«میدونی که یه مدته ایچینوسه بهخاطر شایعات تحت فشاره؟»
«بله که میدونم. امروز هم نامههای افتضاحی منتشر شد…»
گفتم: «من این کار رو برای توقف اون (شایعات) انجام میدم.»
«اوم، من واقعاً نمیفهمم. این کاریه که خودت واقعاً میخوای انجامش بدی آیانوکوجی-کون، یا اون (هوریکیتا) ازت….»
«ربطی به هوریکیتا نداره.»
«اووم؟ تو خیلی دلسوزی، آیانوکوجی-کون. فکر کنم اون موقع هم تو بودی که سودو-کون رو نجات دادی.» کوشیدا از کارهایی که برای جلوگیری از اخراج سودو انجام داده بودم، بعد از یه مدت خبردار شد. «پس میگی که دونستن اطلاعات شخصی درمورد بقیه، برای توقف شایعات لازمه؟»
«آره.»
«من نمیفهمم. اگه شروع کنی به شایعهپراکنی درمورد بقیه، وضعیت بدتر نمیشه؟ یا شایدم اشکالی نداشته باشه تا وقتی که شایعات رو از ایچینوسه-سان دور کنه؟!»
ممکنه تصور کنه استراتژی من برای نجات یه نفر، قربانی کردن یکی دیگهست. مطمئناً استراتژی منطقیایه، اما با چیزی که تو ذهن منه فرق داره.
کوشیدا ادامه داد: «من خیلی به ایچینوسه-سان نزدیکم. بنابراین اگه کاری بتونم برای کمک بهش انجام بدم، ازش دریغ نمیکنم. مطمئناً درسته که من اسرار بیشتری نسبت به یه دانشآموز معمولی میدونم. اما به این معنی نیست که میتونم به راحتی همهش رو برای تو فاش کنم. بهخصوص اونایی که ازم قول گرفتن این اسرار محرمانه بمونه.»
یه واکنش منطقی دیگه. سخت میشه کسی رو پیدا کرد که اسرار دیگران رو به پوست خیار بفروشه.
ممکنه کسی فکر کنه امنترین کار اینه که اصلاً اسرارش رو با کسی به اشتراک نذاره، اما همهی انسانها یه حسی درونشون مخالف این عقیده عمل میکنه. مردم دوست دارن اسرارشون رو برای خانواده، دوستان نزدیک و شریک عشقی فاش کنن… همه میخوان احساساتشون رو با بقیه درمیون بذارن.
«من نمیتونم کاری رو که باعث خیانت من به دوستام میشه انجام بدم. گذشته از این، اگه بهخاطر ایچینوسه-سان بهت کمک کنم، بهعنوان کسی که بهت کمک کرده، شریک جرم بهحساب نمیام؟!»
«باید اقدامات احتیاطی رو انجام بدیم که مطمئن بشیم این اتفاق نمیفته، البته.»
ما نمیتونم رازهایی رو استفاده کنیم که خیلی محرمانه باشن. برعکسش، نمیتونم از راز و اسرارهای پیشوپا افتاده هم استفاده کنیم. نیاز داشتیم رازهایی رو انتخاب کنیم که تعادل کامل با بعضی از دانشآموزهای شناخته شده (مثل ایچینوسه) ایجاد کنه، اما خیلی زیاد هم نه.
پرسید: «واقعاً فکر میکنی من تو برنامهای که اصلاً درکش نمیکنم بهت کمک میکنم؟ یکی همینطوری ازم بخواد به دوستام خیانت کنم.»
«فکر کنم راضی کردنت آسون نیست.»
اگه من از هویت پنهانش خبر نداشتم، هیچ راهی برای راضی کردنش نبود. کسی که مثل یه فرشته همه رو دوست داره و به همه خوبی میکنه و مشخصاً عمراً به کسی خیانت کنه.
اما،
من از ماهیت واقعی و پنهانش خبر داشتم.
که این یعنی هنوز جایی برای مذاکره هست.
گفتم: «اگه به من اطلاعات کافی بدی، آمادهام پاداش مناسبی بهت بدم.»
«میخوای جبران کنی؟»
«قصد دارم تا حد توانم چیزی رو که آرزو داری بهت ببخشم، کوشیدا.»
«پس میگی میتونی منو به چیزی که میخوام برسونی؟»
«آره. این دقیقاً کاریه که میخوام انجام بدم.»
«هیچ تضمینی وجود نداره که به قولت عمل کنی. به هرحال تو متحد هوریکیتا-سان هستی، آیانوکوجی-کون.»
«پس این گفتوگو رو بهعنوان بیمه درنظر بگیر.»
«منظورت چیه؟»
«میدونی منظورم چیه. واقعاً نیازی نیست بهش اشاره کنم.» برای مدت کوتاهی نگاهی به جیب کوشیدا انداختم.
«اوم؟!»
هنوز داشت کابل میگرفت. تصمیم گرفتم یه قدم جلوتر برم.
«حتی اگه با صدای بلند نگم، باید منظورم رو فهمیده باشی. گوشی یا دستگاه ضبط صدا. شایدم جفتش؟»
«پس میدونستی، ها؟ من داشتم ضبط میکردم.»
«فکر میکردم این کار رو انجام بدی تا یه سندی داشته باشی.»
مسلم بود که سعی میکنه از مکالمهمون در آینده استفاده کنه. «یعنی، من از تو انتظار داشتم کوشیدا.»
«اما کاملاً مطمئن بودی، نه؟» هنوز تلاش میکرد از این مکالمه فاصله بگیره. احتمالاً به این دلیله که فکر میکنه میخوام طعمهش کنم.
«اگه چیزی که ضبط کردی رو برش بدی تا قسمتای اضافی رو حذف کنی، بهطور چشمگیری اعتبارت رو از دست میدی.» «تو میخوای تا جایی که بشه، از دادهها بهصورت ویرایش نشده استفاده کنی و بتونی چیزی که میخوای رو با اطمینان ثابت کنی.»
از وقتی وارد اتاق شد، کوشیدا با دقت حرفهایی رو انتخاب میکرد تا حد ممکن مودبانه باشه. مطمئن بود تو مکالمهش هیچ عیب شخصیتیای وجود نداره، تا اگه اتفاقی بیفته ازش استفاده کنه.
«اوم، برای کسی مثل تو… بد نبود.»
کوشیدا گوشیش رو بیرون آورد و صفحه نمایشش رو بهم نشون داد تا ثابت کنه ضبط رو متوقف کرده.
«باشه، من ضبط رو تموم کردم. آه ها، خیلی ناراحت کنندهست.» حال هوای آرومی که داشت از بین رفت. «خب، ممکنه توقعت از من بره بالا، ولی من میدونستم تو کسی هستی که به هوریکیتا-سان کمک میکنه.»
«اعتراف میکنم یه ایدههایی بهش دادم.»
«خب، هرچی هم باشه زیاد مهم نیست. بریم سراغ بحث اصلی، چطوری میخوای از اطلاعات بقیه برای نجات ایچینوسه-سان استفاده کنی؟»
به سمت جلو خم شد و منتظر شنیدن حرفی شد که میخوام بزنم.
«با درگیر کردن مدرسه که از اول اوضاع رو بدون سروصدا زیرنظر داشت.»
«مدرسه رو درگیر میکنی؟»
«تا این لحظه، ایچینوسه هیچ اقدامی مقابل شایعات انجام نداده. بنابراین طبیعیه که مدرسه هم هیچکاری نکنه.»
«با اینحال، میشه مخالفش رو فرض کرد؟ که مدرسه بهخاطر ایچینوسه-سان اقدامی بکنه؟»
«اگه حرف زدن باشه، آره. درمورد چیزی که الان داره اتفاق میفته، دلیل اینکه هیچ کاری نمیکنن اینه که خود ایچینوسه درخواست کمکی نمیکنه. به همین دلیل ما باید وضعیت رو بهقدری وخیم کنیم که مدرسه نتونه نادیدهش بگیره.»
مهم نیست چقدر از بقیهی دنیا فاصله بگیری، هیچجایی نیست که بتونی از شایعات فرار کنی. اگه این مدرسه به محلی تبدیل بشه که هر شایعهی چرت و پرتی درمورد دانشآموزها اوج بگیره، در آینده تو بهترین حالت موجب ترک تحصیل – و تو بدترین حالت به خودکشی دانشآموز کشیده میشه. و جایگاه و اعتبارشون به درک واصل میشه.
مدرسه اجازه نمیده چیزی بهاندازهای غیرقابل کنترل بشه که اول از همه بهخودشون صدمه بزنه. بهطور طبیعی، ساکایاناگی تاکتیکهاش رو تو خط مقدم بهنمایش میذاره و توجهها رو جلب میکنه، و من هم پشت اون، تو سایه راه میرم. با این کار مجبور میشه بهنوعی عقبنشینی کنه چرا که دشمنی قویتر از خودش (مدرسه) جلوش میایسته.
این هدف منه.
«همه نمیتونن مثل ایچینوسه-سان ساکت بمونن. پس با گریه و زاری سراغ مدرسه میرن. این چیزیه که میگی؟»
«آره. و حتی اگه کسی سراغ مدرسه نره، امتحانات نهایی از راه میرسه. که بهخاطر شایعات پخش شده، فضای متشنجی حاکم خواهد بود. ممکنه کوچکترین صحبتی به دعوا تبدیل بشه.»
«و وقتی این اتفاق بیفته، مدرسه مجبور میشه کاری بکنه… درسته؟»
ما اطلاعات ترکیبی از حقیقت و دروغ رو درمورد چندتا از دانشآموزها پخش میکنیم. به احتمال زیاد بخش زیادی ادعا میکنن که اونها فقط دروغن. با اینحال بخشی هم هستن که از حقیقت کوچیک شایعه خبر دارن و طبیعتاً موج شایعه بیشتر میشه.
«اگه شایعات بیشتری منتشر بشه، کلاس اِی اولین کلاسیه که مورد سوءظن قرار میگیره. این به نفع ماست.»
جناح ساکایاناگی، که مسئول پخش کردن شایعات درمورد ایچینوسه است، متوجه میشن که یهسری شایعه از یه شخص سوم منشا گرفته. اما حتی اگه خبردار هم بشن، نمیتونن کاری انجام بدن. هرچقدر هم که تلاش کنن که از زیر ارتباط شایعات با خودشون در برن، نمیتونن.
تا زمانی که با شایعه پراکنی درمورد ایچینوسه در ارتباط باشن، فرار کردن از این اتهام غیرممکنه.
حالا که کوشیدا متوجه نقشهم شده، ممکنه نظرش عوض بشه.
«اما چطوری میخوای این همه شایعه رو پخش کنی؟ آسون نیست.»
«چطوری؟ ما از تابلوهای اعلانات مدرسه استفاده میکنیم.»
«صبر کن، تابلوهای اعلانات؟ منظورت اوناییه که تو اپلیکیشن مدرسهست؟ خبر داری که کسی از اونا استفاده نمیکنه، درسته؟ و علاوه بر این، کسی که این کار رو بکنه قطعا توسط مدرسه مجازات میشه. حتی اگه بتونی بهصورت ناشناس پستها رو بارگزاری کنی، بازم با ردیابی میفهمن کار کی بوده، درسته؟»
سوال پشت سوال.
«طبیعیه. من قبلا این خطرات رو درنظر گرفتم.»
«پس میگی یه سناریو برای بدترین اتفاق ممکن درنظر گرفتی، آیانوکوجی-کون؟ که متوجهت نشن؟»
«آره. و البته، اگه اتفاقی هم بیفته؛ من حتی یه کلمه درمورد مشارکت تو صحبت نمیکنم.»
البته از قبل تو ذهنم اقدامات آمادهای درنظر گرفته بودم، اما تو این مرحله نمیتونم چیز قطعیای بگم. من قصد ندارم چیزی رو تو تابلوی اعلانات پست کنم که به من اشاره کنه.
کوشیدا گفت: «این هنوز برای من خطر داره.»
«فکر کنم درست میگی. برای من خیلی غیرطبیعیه که این همه دربارهی امور شخصی بقیه بدونم. اگه این سوءظنها به من برگرده، ممکنه بقیه فکر کنن اطلاعاتم رو از کس دیگهای دریافت کردم.»
ادامه دادم: «پس، برای امنیتمون، باید شایعههایی رو انتخاب کنیم که موجب دردسر ما نشن.»
«… باشه. میفهمم هدفت چیه، آیانوکوجی-کون. همکاری کردن با تو رو یکی از گزینههام قرار میدم.»
بهعبارت دیگه، هنوز تصمیم نگرفته که این کار انجام میده یا نه.
«پس تو میگی که اگه شرایطت رو قبول کنم، باهام همکاری میکنی، درسته؟»
«دقیقاً درسته.»
اجرای این نقشه بدون کوشیدا سخته. من بهراحتی میتونم یهسری چرتوپرت به هم ببافم، اما برای مردم کافی نیست. دقیقاً به این دلیله که شایعات، تنیدهای از دروغ و حقیقت بودن که باعث وحشت بیشتر مردم میشد.
و اون وحشت، مثل آتیش، همهگیر میشد.
«خب پس، شرایطت چیه؟» پرسیدم. «اگه غیر قابل قبول باشه در اون صورت مذاکرهی ما شکست میخوره.»
«اخراج هوریکیتا سوزونه.»
«غیر قابل قبوله.»
«فکرش رو میکردم، اوم.» این عزیزترین آرزوی کوشیدا بود. میدونست این رو قبول نمیکنم، اما به هرحال به هردلیلی درخواست کرد. «من فکر میکنم درخواست از تو برای ترک تحصیل کردن هم غیر منطقی باشه، درسته آیانوکوجی-کون؟»
«این حتی از اخراج هوریکیتا هم غیر قابل قبولتره.»
«آها ها هـا.» احتمالاً کوشیدا جوابهای من رو سرگرم کننده میدونه، چون با صدای بلند میخندید. «اما هیچ چیز دیگهای نیست که من ازت بخوام.»
تصمیم گرفتم خودم پیشنهادی بهش بدم: «در این صورت، آیا میتونم یه پیشنهاد بهت بدم؟»
«بسیار خب، چی؟»
«نصفش رو. نصف امتیاز خصوصیای که هر بار بهدست میارم.»
«صبر کن، چی؟ مثل معاملهای که ریوئن انجام داده…»
البته که از قبل از جزئیات توافق ریوئن با کلاس اِی خبر داشت.
«آره. تقریباً همونه. البته در صورت لزوم، همه اسناد و مدارکم رو در اختیارت میذارم تا مطمئن بشی که هیچ کوتاهیای تو پرداخت امتیاز نمیکنم. این باعث میشه تا زمانی که فارغالتحصیل میشی، صدها هزار، یا حتی میلیونها امتیاز کسب کنی. این یه پیشنهاد استثنائی برای اطلاعاتیه که به من میدی.»
سکوت کوتاهی برقرار شد. کوشیدا بهش فکر میکرد.
«مطمئناً پیشنهاد بدی نیست. ولی متاسفانه امتیاز خصوصی خیلی بهدرد من نمیخوره. اما مطمئناً داشتن ثروت بیشتر از هیچی بهتره. حداقل برای جایی که الان هستم خوبه.»
کوشیدا طی آزمونی که تو کشتی تفریحی برگزار شد، مبلغ زیادی امتیاز بهدست آورد. حتی اگه هر آشغالی به ذهنش رسیده باشه رو خریده باشه، تصور میکنم هنوز بخشی زیادی ازش باقی مونده باشه.
با اینحال، واضحترین و موثرترین راه مذاکره، پول بود.
گفتم: «ممکنه بیشتر از امتیاز کافی برای خرج کردن ذخیره داشته باشی، اما اصلاً چیز بدی نیست اگه برای مواقع اضطراری امتیاز یه گوشه ذخیره نگه داری. معتقدم منظور چاباشیرا-سنسه هم همین بود. امتیاز خصوصی ممکنه برای محافظت از ما ضروری باشه.»
اگه به امتیاز، به چشم بیمهنامه نگاه کنی، پس عاقلانهست تا جایی که میشه امتیاز جمع کنی، حتی اگه زیاد نباشه.
«مهم نیست چطوری به پیشنهادت نگاه کنم، بهنظر میاد دوست داری خودت رو توی بدبختی قرار بدی، آیانوکوجی-کون. اگه میگفتی تو خطری مثل اخراج شدن از مدرسه قرار داری، منطقیتر بود. اما اینکه حاضری نیمی از زندگیت رو برای نجات ایچینوسه-سان رها کنی، برام عجیب بهنظر میاد.
«من از ایچینوسه خوشم میاد.»
«از این شوخیها نکن.»
فکر میکردم ممکنه بخنده، اما ظاهراً حرفم رو خندهدار ندید.
گفتم: «پس راستش رو بهت میگم. آره مطمئناً برای من ضرر داره از لحاظی که نیمی از چیزهایی که جمع میکنم رو به تو میدم. اما با انجام این کار، میتونم از خودم محافظت کنم.»
«چی داری میگی؟»
«من یکی از کسایی هستم که میخوای اخراجشون کنی. نیاز به گفتن نداره که شاید از پشت به من خنجر بزنی. به عبارت دیگه، این طرح دفاعی منه.»
«پس داری میگی امتیازت خصوصیت رو به من میدی تا از خودت محافظت کنی، آیانوکوجی-کون؟ همینه؟»
«آره. داشتن تو برای دشمن دردسریه که بهش نیازی ندارم. فکر کنم ارزشش رو داره نصف امتیازاتم رو بهت بدم تا اتفاق دیگهای نیفته.»
پیشنهاد امتیاز خصوصی یه معاملهی دو طرفهست که تا وقتی که یکی از ما ربان رو پاره نکنه، هر دو سود خودمون رو میبریم.
«… که اینطور.»
کوشیدا بعد از کمی فکر کردن به نتیجه رسید.
پرسید: «خیلی خب. من با برنامهت موافقم. اما این زیادی برای تو خوب نمیشه؟ این شرط دقیق فقط متخص دشمنی نکردن با آیانوکوجی-کونه. نمیخوای یه شرط دیگه بذاری که شامل هوریکیتا-سان هم بشه؟»
«من اونقدرا هم حریص نیستم. علاوه بر این، این میتونه برام دردسر بیشتری داشته باشه. اما اگه توافق ما روزی از بین بره، از هوریکیتا محافظت میکنم.»
«این شرایط برای منم خوبه.»
پرسیدم: «اگه با توافق شفاهی راحت نیستی، چطوره که کتبی بنویسیم؟»
کوشیدا درحالی که چیزی از جیبش درآورد، گفت: «نه، نیازی نیست.»
اینبار یه گوشی نبود، بلکه یه دستگاه ضبط صدا بود. ظاهراً فقط با گوشی نبوده، یه نسخهی دیگه هم برای پشتیبانی آماده کرده بوده.
«من تموم شواهدی که نیاز دارم رو این تو دارم. اگه روزی به من خیانت کنی، به هر دلیلی یا هر شکلی… میدونی که چه اتفاقی برات میفته دیگه؟!»
«بله.»
اگه توافقمون رو زیر پا بذارم، تو بدترین حالت با مدرسه صحبت میکنه و ریشهی من رو قبل از عمل به نقشهم خشک میکنه.
«تو واقعاً یه چیز دیگهای، آیانوکوجی-کون. تو کاملا با هوریکیتا-سان فرق داری.»
بده و بگیر. شما نمیتونید از کسی بخواید فقط بر اساس احساسات به شما اعتماد کنه. احساسات از دو طرف پوچن اما اعداد، مشخص هستن.
روش هوریکیتا برای انجام کارها اشتباه نبود. رابطهای که بر پایهی احساسات بنا شده باشه، بعضی وقتها میتونه از رابطهای که بر اساس اعداد و توافق (رابطهی کاری) ساخته شده، قویتر باشه.
میتونستم سعی کنم کوشیدا رو متقاعد کنم که احساس کینهش رو ببلعه، اما این یه اشتباهه.
«واقعاً با دادن نصف امتیازاتت به من مشکلی نداری؟»
«فکر نمیکردم سهم کمتر از این رو قبول کنی.»
البته… ادامهی این ماجرا باعث هدر رفتن منابع من میشه.
… اما من مطمئن بودم که این مشکل خیلی زود برطرف میشه.
پرسیدم: «خب، حالا که هر دو یه طرف دره وایسادیم، فکر کنم بتونی بپرسی ازت چی میخوام؟!»
«مطمئناً. چی میخوای بدونی؟»
«کارهای غلط یا داستان شرمآور دربارهی گذشتهی بچهها خوبه. اساساً هر چیزی که باعث ناراحتیشون بشه.»
«که اینطور… خب، پس یهسری چیزها بهت میگم.»
کوشیدا که ظاهراً از این وضعیت سرگرم شده بود، شروع کرد به گفتن رازهایی که امانت پیش خودش نگه داشته بود. با چیزهایی شروع کرد مثل: چه کسانی بیشتر هم رو تحت فشار قرار میدن، یا چه کسانی رو دوست ندارن، و بعد از اون، رفت سراغ مسائل خانوادگی. تاریخچهی خوب یا بد مربوط به نوجوانی و خانوادهشون.
صداش پرشور بود و غرق توضیح شده بود. ما به این مرحله رسیده بودیم، اما اون هنوز هدف من رو درک نکرده بود.
حفظ جناح ایچینوسه مقابل ساکایاناگی. منحرف کردن توجه هاشیموتو از من. تهدید ناگومو. همهی اینها فقط بخش کوچیکی از نقشهی من بودن.
در بین همهی اتفاقهایی که داره میافته؛ یه چیز وجود داشت که بهطور خاص میخواستم مشخصش کنم. کمیت و کیفیت اطلاعاتی که کوشیدا کیکو در اختیار داشت.
هر کاری که تا الان انجام دادم، وابسته به اینه… و در نهایت اخراجش از مدرسه.
البته قرار نیست به این راحتیها باشه، اگه من راهی رو اشتباه میرفتم، خودم تو تله گیر میکردم. من باید قدرت انفجاری که در اختیارش بود «اعم از اطلاعات عظیمش» رو تخمین میزدم و بعدش تجزیه و تحلیل رو شروع میکردم.
کی این رازها رو بهش گفته؟ و چند نفر دیگه از اینها خبر دارن؟
درکش از شخصیت و ویژگیهای دانشآموزهای دیگه وحشتناک بود. میتونم با اطمینان بگم هیچکس تو مدرسه اندازهی اون اطلاعات نداره… یا حداقل بین دانشآموزهای سال اولی.
این قدرت کوشیدا بود. توانایی که برای محافظت از خودش پرورش داده بود باعث میشد بقیه اون رو بهعنوان یه فانوس درخشان ببینن.
«که اینطور…»
«پس… همهشون مفید بودن؟»
البته، اطلاعاتی که به من داده بود، تقریباً همهی چیزی نبود که میدونست.
گفتم: «برای کلاس سی، میخوام اطلاعاتی دربارهی دو نفر پخش کنم. هوندا و ساتو.»
«خب، من حدس میزنم خوب باشه. عدم علاقهی ساتو-سان به اونودرا تا الآن کاملاً مشخص بوده.» به این معنیه که فقط موضوع زمان بود تا اونودرا متوجهش بشه.
«من آدم خوبی برای این مورد نیستم… اما شاید ایدهی خوبی باشه یادت بمونه دخترها دقیقا اینطوری هستن.»
کوشیدا گوشیش رو درآورد و برنامهی چتش رو بهم نشون داد. اندازهی لیست دوستان من حتی نزدیک بهش هم نبود. تو تعداد زیاد چت گروهی عضو بود.
گفت: «برای مثال، به این گروه چت که با چندتا دختر از کلاسمون ساختم نگاه کن. این گروه الف هست. میبینی که شیش نفر عضوشن، درسته؟ اما در واقع گروه بای هم وجود داره که از همون اعضا تشکیل شده، منتهی منهای یه نفر. یه دختر به نام نِهنِه.»
موری نهنه. یکی از دختران گروه دوستان کِی.
«پس میگی موری رو دوست ندارن؟»
«دقیقاً! اگه دخترها احساسات سطحیشون رو تو گروه الف ارسال کنن، از اون طرف احساساتی که تو دلشون نگه میدارن رو تو گروه ب ارسال میکنن. البته من اونقدر بیتوجه نیستم که خودم کارهایی مثل این انجام بدم… اما صرفنظر از این، مردم ممکنه طوری رفتار کنن که انگار با هم کنار میان و در ظاهر به هم لبخند میزنن، اما پشت هم، داستان کلاً تغییر میکنه. طبیعیه که مردم پشتسر هم غیبت کنن. و این هم نیست که فقط یکی دوتا مورد اینطوری وجود داشته باشه، دهها و دهها نمونه از این گروهها رو میشناسم.»
کوشیدا از جاش بلند شد و ظاهراً راضی بود که تونسته دربارهی چیزهایی صحبت کنه که معمولا نمیتونست.
«خیلی دیر وقته. من برمیگردم به اتاقم و مشتاقانه منتظره نتیجهی توافقمون هستم آیانوکوجی-کون.» درحالی که کفشهاش رو نزدیک در ورودی میپوشیدو پشتش به سمت من بود این رو گفت.
«کوشیدا.»
«اوم؟»
«تو امروز خیلی به من کمک کردی.»
«اوه، نه، کاری نکردم. خب، پس، شب بخیر آیانوکوجی-کون. مشتاقانه منتظر آینده هستم.»
این فرصتی بود که از کوشیدا دربارهی نزدیک شدنش به ناگومو بپرسم.
اما عمداً تصمیم گرفتم این موضوع رو وسط نکشم. تماس کوشیدا و ناگومو چیزی بیشتر از یه تصادف بوده… که به این معنیه هنوز نمیتونم ازش به نفع خودم استفاده کنم.
و بنابراین، با استفاده از اطلاعات کوشیدا بهعنوان منبع، آمادهسازی پخش «شایعات» برای هر کلاس شروع شد.
14 فوریه.
روز ولنتاین.
اون روز تصمیم گرفتم با هاشیموتو که به من چسبیده بود، بعد ناهار معامله کنم.
پیشبینی میکردم که کِی قراره به من شکلاتهای روز ولنتاین بده، بنابراین تصمیم گرفتم از موقعیت استفاده کنم. هیچ راهی وجود نداشت که این کار رو تو روز روشن، زمانی که تو مدرسهایم انجام بده. کِی بهتازگی از هیراتا جدا شده و دلیلی برای حمل شکلات تو کیفش نداره. علاوه بر این، اگه درز میکرد که اون به کسی شکلات داده، سروصدای زیادی درست میکرد.
پس شب قبل از ولنتاین، گوشیم رو خاموش کردم. شانسی وجود نداشت که تصادفاً با هم برخورد کنیم، اما به هرحال خاموشش کردم… فقط برای اینکه مجبور نباشم بهونهای بیارم که چرا صبح رو برای قرار ملاقات انتخاب نکردیم.
هاشیموتو باید تا این لحظه حوصلهش سر رفته باشه. هنوز هیچ نتیجهی قابل توجهی از دنبال کردن من بهدست نیاورده. دقیقاً به همین دلیله که تصمیم گرفتم بهش اشاره کنم اتفاقی قرار بیفته.
و قراره اینطور باشه که من و کِی ملاقات مخفیانهای با هم خواهیم داشت و من شکلاتش رو قبول میکنم.
دلیل اینکه تصمیم گرفتم ساعت پنج باهاش ملاقات کنم این بود که هاشیموتو تا حدود ساعت شیش دنبال من بود. مطمئناً در لابی، دوربینهای مداربسته رو تماشا میکرد تا ببینه من چه کاری میکنم. این اولین فرصتی بود که از زمان دنبال کردن من نصیبش شده بود، بنابراین با جسارت بهمون نزدیک شد و با دو نفرمون صحبت کرد. خب، حتی اگه فقط عقب میموند و تماشا میکرد، نتیجه قرار نبود عوض شه.
هاشیموتو از این پاسخ راضی شد که کِی ممکنه کسی باشه که من تا الان مرتب باهاش در تماس بودم. فردای اون روز دست از دنبال کردن من کشید.
ظاهراً توجهش رو برای امتحانات پایان سال گذاشته.
و بنابراین، اون روز بود که میتونستم آزادانه حرکت کنم.
با شکلاتهای ولنتاینی که از کِی گرفته بودم بهسمت ساختمون مدرسه حرکت کردم. بعد با شینا هیوری در کتابخونه ملاقات کردم. بیشتر صحبتهای ما درمورد کتابهای احمقانه بود، اما من یه انگیزهی پنهان داشتم. گفتوگوی ما فقط سرنخ به شایعاتی بیشماری هستن که من قصد داشتم از اون روز به بعد شروع به پخش کنم.
من تصمیم گرفته بودم، بذر این ایده رو بکارم که کلاس اِی درحال پخش چیزی فراتر از شایعه درمورد ایچینوسه باشه. دونههایی که چند روز بعد از آب دادن، شروع به گل کردن میکنن. من عمداً ایشیزاکی و ایبوکی، دوتا وحشی رو بهعنوان هدف انتخاب کردم، چون میدونستم ممکنه بزنه به سرشون.
هرچند این فقط یه امتیاز بود.
اینکه اوضاع بدتر بشه یا به خشونت بکشه اصلاً مهم نیست. چیزی که واقعاً مهمه اینه که این پیامها چه زمانی و چطوری روی تابلوهای اعلانات قرار میگیره.
من با شخصی که انتخاب کرده بودم تماس گرفتم تا اون مشکل رو برام حل کنه. کیریاما معاون رئیس شورای دانشآموزی از سال دوم کلاس بی که برای سقوط ناگومو تلاش میکرد.
بعد از اینکه صحبتم با هیوری در کتابخونه تموم شد، با کیریاما جلوی ساختمون مدرسه، زمانی که افراد زیادی در اطراف نبودن ملاقات کردم. من تموم نقشهم رو برای کیریاما فاش کردم، استراتژیم برای نجات ایچینوسه.
«که اینطور. پس ازم میخوای که شایعات رو با گوشی خودم منتشر کنم؟ مطمئناً با انجام دادنش هیچی قرار نیست به من برسه.»
«درست نیست. شما بهعنوان واسطهی من سود خواهید برد، معاون رئیس شورا کیریاما. ببینید، این یه رابطه بین من و شما برقرار میکنه. اگه منتظر اقدام شما باشم این رابطه اصلاً پیشرفت نمیکنه.»
در واقع از زمانی که با هم آشنا شده بودیم، کیریاما هنوز به من دستور نداده بود که کاری انجام بدم.
گفت: «قابل انتظاره. من هنوز درمورد تواناییهات شک دارم.»
«میفهمم. دقیقاً به همین دلیله که ازتون میخوام بهجای اینکه فکر کنی من ازتون کمک خواستم، به این فکر کنی که بهتون لطف دارم. برای اینکه اوضاع بد نشه، این کار باعث میشه به من اعتماد کنید. علاوه بر این، پست کردن تو تابلوهای اعلانات برای شما بد نیست، معاون رئیس شورا کیریاما.»
«… منظورت چیه؟»
«ایچینوسه هونامی دارایی ارزشمندی برای شورای دانشآموزیه. از دست دادن آبروی اون شرمآوره. اگه بتونیم مدرسه رو با پخش شایعات روی تابلوی اعلانات درگیر کنیم، این به محافظت از اون کمک میکنه.»
«اما اگه من این شایعات رو درمورد سال اولیها پخش کنم، ممکنه باعث بشه مردم اعتبار شورای دانشآموزی رو زیر سوال ببرن.»
«و چرا این چیز بدیه؟»
«چی…؟»
«اگه شورای دانشآموزی اعتبارش رو از دست بده، بیشتر از هرکس دیگهای به رئیس شورای دانشآموزی ناگومو آسیب میرسونه. اگه آرزوی سقوطش رو دارید، فکر میکنم باید با آغوش باز از این ایده استقبال کنید.»
«مسخرهست. اگه مدرسه بفهمه کسی که این شایعات رو روی تابلوهای اعلانات پخش کرده من بودم، واقعا برام بد میشه. نهتنها من رو تنبیه میکنن، بلکه این احتمال وجود داره که ناگومو من رو از سمت معانت خلع کنه.»
«شما میتونی بهاندازهی کافی اقداماتی انجام بدید که جلوش رو بگیره، اینطور نیست؟ صادقانه بگم، منظورم اینه که شما با رئیس ناگومو مشکل داری، اینطور نیست؟ یا شاید چیزی برای مخالفت باهاش ندارید؟»
کیریاما با چشمان پر از خشمم به من خیره شد.
«یه سال اولی مثل من تو چی میدونه…؟!»
«طبق اطلاعاتی که از رئیس شورای دانشآموزی سابق بهدست آوردم، رئیس شورای دانشاموزی ناگومو با کوشیدا تماس گرفته.»
«چطور… هوریکیتا-سنپای واقعاً به تو زیادی اعتماد کرده.»
«اون یکی از آگاهترین افراد تو کل مدرسهست. اگه اطلاعاتش رو درنظر نگیریم، موقعیتی که پیش اومده رو میشه به استراتژی رئیس ناگومو ربط
و اینطور شد که تموم مقدمات نقشهی من فراهم شد. برگردوندن روحیهی ایچینوسه هونامی آخرین مرحلهی نقشهام بود… قبل از اینکه ساکایاناگی ایچینوسه رو خرد کنه.
طرح ایچینوسه به زیبایی تمام موفق شده بود. ایچینوسه بعد از اینکه تصور میشد بیماریش بهبود یافته، به غیبتهاش ادامه داد. 18 فوریه، روزی بود که کلاس اِی و دی با هم درگیر شدن. پنج روز از مریض شدنش میگذشت و ایچینوسه هنوز به کلاس نمیاومد.
مطئمن بودم که از نظر جسمی بهبود پیدا کرده، اما ممکنه کاملاً درست نباشه چون میدونستم زخمهاش از نظر عاطفی هنوز ترمیم نشدن. بهخاطر غیبتهاش تصمیم گرفتم باهاش تماس بگیرم. اما اگه سعی میکردم بعد از کلاس یا یه روز تعطیل به دیدنش برم، احتمال اینکه کسی من رو با اون ببینه زیاد بود. در عوض تصمیم گرفتم یه بعدازظهر روز کاری که همهی خوابگاهها خالی هستن، به دیدنش برم.
قبل از ملاقات تماسی باهاش نگرفتم. فقط جلوی اتاقش حاضر شدم و زنگ رو فشار دادم.
پرسیدم: «هی، من میخوام یکم باهات صحبت کنم. میتونی بیای بیرون؟»
کمی بعد، از داخل صدایی اومد.
پاسخ داد: «متاسفم آیانوکوجی-کون. متاسفم که ازت دور میشم با اینکه برای دیدن من اومدی، اما میتونی یه مدت دیگه بیای؟»
با توجه به صداش، هنوز روحیهش ضعیفه. اما مطمئناً بهنظر میاد سرماخوردگیش بهطور کامل خوب شده.
پرسیدم: «اون نامهها واقعا برات مهم بودن، ایچینوسه؟»
نشستم و به درش تکیه دادم.
پرسیدم: «دوشنبه سر کلاس میای؟»
«متاسفم… نمیدونم.»
بهنظر میرسید حاضره به سوالاتی که به موضوع اصلی مربوط نمیشه جواب بده.
گفتم: «من تا پایان ناهار وقت دارم. پس فکر کنم یکم اینجا بشینم.»
تا آخرین دقیقه قبل از تموم شدن استراحت ناهار نشستم.
گفتم: «باشه. پس من به کلاس برمیگردم.»
صدای گرفته ایچینوسه رو شنیدم: «مـ… من… فقط یکم زمان بیشتری نیاز دارم. وقتی احساس کنم دارم بهتر میشم، به قطعا به کلاس برمیگردم. پس لطفا دیگه اینجا نیا، باشه…؟»
به کلاس برگشتم.
آخر هفته تموم شده بود و الان 21ام یعنی دوشنبه بود، امتحانات پایان سال از جمعه شروع میشه، اما ایچینوسه هنوز جایی دیده نشده. کانزاکی، شیباتا و بعضی دختران دیگه که ایچینوسه بهشون نزدیک بود، سعی کردن باهاش تماس برقرار کنن، پیامک بدن یا ایمیل بزنن… تموم تلاششون رو برای برقراری ارتباط کردن. اما دیگه ندیدم که بعد از کلاس به اتاق ایچینوسه برن. فقط میتونستم حدس بزنم که ایچینوسه ازشون خواسته دیگه جلوی در نیان، همونطور که از من خواست.
زمان استراحت ناهار از مدرسه بیرون اومدم رفتم. بهسمت اتاق ایچینوسه رفتم بهآرومی زنگ در رو زدم.
بدون اینکه منتظر جوابی باشم صداش کردم: «شنیدم امروز هم مرخصی داری.»
یه حرکت بیپروا از طرف من بود. به من گفته بود دیگه نیام ولی من خواستهش رو نادیده گرفتم.
اینبار ایچینوسه از اون طرف در بهم چیزی نگفت. من هم چیزی نگفتم. تا آخرین لحظه که وقت داشتم جلوی در نشستم… درست مثل هفتهی قبل.
روز سهشنبه هم همین اتفاق افتاد. یه بار دیگه تو کلاس غیبت کردم و به اتاق ایچینوسه رفتم.
اگه من یکی از همکلاسیهاش بودم، نمیتونست عصبانی بشه، اما نبودم. و با اینحال، دقیقاً به این دلیل که من به کلاس دیگهای تعلق داشتم اگه ایچینوسه تصمیم بگیره تموم روابطش رو با من قطع کنه، اونقدر ناراحت نمیشم. دلیل اصلی این بود که من قاطع بودم.
زمان زیادی تا امتحان پایان سال نمونده. اگه اوضاع به همین منوال پیش میرفت، ممکن بود ایچینوسه حتی تو روز امتحان غیبت کنه. خب، حتی اگه اون روز هم سر کلاس حاضر بشه، زمانیه که دانشآموزهای کلاس بی زیر فشار روانی زیادی قرار دارن. این امکان وجود داره نمراتشون بهخاطر این مشکلات پیشبینی نشده پایین بیاد. حتی اگه هیچکس اخراج نشه، باز هم تاثیر زیادی روی امتیازات کلاس خواهند گذاشت.
ایچینوسه باید پنجشنبه به کلاس بیاد و دانشآموزان کلاس بی باید احساس اطمینان کنن.
قبل از اینکه متوجه بشم، چهارشنبه شد.
قوطی قهوهای که از فروشگاه خریده بودم رو در دستم گرفتم. آهی بیرون دادم، نفسم در هوا نمایان شد.
قرار نبود اون روز به ایچینوسه فشار بیارم، با وجود اینکه از دو کلاس جدا بودیم. اما هیچ راهی وجود نداشت، چرا که امروز آخرین فرصت اونه. قطعاً یه کاری میکنه، من مطمئنم.
«فوریه تقریباً تموم شده. اگه بتونیم آزمون ویژهی ماه آینده رو به اتمام برسونیم، رسماً به سال دوم میرسیم. امتحان جزیرهی خالی از سکنه، آزمون کشتی و آزمون کاغذِ بیخبر (ویآیپی). بارها و بارها تحت یهسری امتحان عجیب و غریب قرار گرفتیم.»
اضافه کردم: «وقتی دانشآموز سال دومی بشیم، یعنی آزمونهای ویژه از اینی که الان هست عجیبتر میشن؟»
پرسید: «… هی. من میتونم… یه چیز عجیب ازت بپرسم؟»
با صدای آرومی زمزمه کرد، انگار که با خودش صحبت میکنه. بعد از مدتها، این اولین باری بود که جواب من رو میداد.
«مطمئناً. تا زمانی که با صحبت کردن با من مشکلی نداری، میتونی هر چیزی ازم بپرسی.» با آغوش باز ازش استقبال کردم، اما بلافاصله جوابی نداد.
«چرا هیچی بهم نگفتی آیانوکوجی-کون؟»
«مثل چی؟»
«همکلاسیها و دوستهام از کلاسهای دیگه اومدن و همگی سعی کردن من رو متقاعد کنن که به کلاس برگردم. همه اونها میخوان درمورد چیزی که من رو اذیت میکنه باهاشون صحبت کنم. با اینحال، آیانوکوجی-کون، تو هر روز به اینجای میای بدون اینکه اصلا چیزی بگی… چرا؟»
اون احتمالاً نمیخواست من نگرانش باشم، همونطور که امیدوار بود بقیه هم همین کار رو کنن.
دانشآموزان دیگه این کار رو نمیکنن. اون نمیتونست بفهمه چرا من هر روز از مدرسه فاصله میگیرم و وقت ناهارم رو فقط برای اومدن به اینجا تلف میکنم.
«خب، به این دلیله که دانشآموزهای دیگه واقعا نگرانت هستن، ایچینوسه. تلاش اونها برای متقاعد کردن تو، پشت هم و پشت هم… این کاریه که من اصلا نتونستم انجام بدم. توانایی من برای رابطه برقرار کردن با بقیه بهقدری ضعیفه که اگه سعی کنم از احساساتم برای جذب احساسات تو استفاده کنم، واقعاً تصور نمیکنم تاثیری داشته باشه.»
صدای ضعیف قدمهای ایچینوسه رو تو اتاقش شنیدم. حسی داشتم که حالا اون هم نشسته و به در تکیه داده. در تنها چیزی بود که ما رو از هم جدا میکرد.
گفتم: «شاید من هر روز به اینجا میام چون منتظرم همهچی رو خالی کنی و بهم بگی.»
«منتظر… من… همهچیز رو خالی کنم و بهت بگم؟»
تصمیم گرفتم برای اولین بار، دیوارهای قلب ایچینوسه رو بشکنم.
«من میدونم چه جرمی مرتکب شدی.»
«…!»
«خب، با اینکه این رو میگم، اما در واقع از جزئیات پشت ماجرا خبری ندارم. این واقعیت که ساکایاناگی عمیقاً این موضوع رو از ریشه کَنده و در اطراف پخش کرده باعث شده از مدرسه مرخصی بگیری. به من بگو چقدر این موضوع روی تو سنگینی میکنه، ایچینوسه… اما، حدس میزنم هیچ فایدهای نداره که اینها رو من بهت بگم.»
«چطور… تو از کجا میدونی؟»
«در حال حاضر این واقعاً مهم نیست. من قصد ندارم بیشتر توضیح بدم.»
اگه ایچینوسه نمیخواست درموردش صحبت کنه، پس مکالمهی ما همینجا تموم میشد.
«تو احتمالاً تو سهیم کردن بقیه تو مشکلاتت زیاد خوب نیستی، ایچینوسه. حتی اگه بتونی بقیه رو نجات بدی، نمیتونی خودت رو نجات بدی. این شخصیه که تو هستی. و به همین دلیله که من اینجام.»
احساساتی که میخواستم به ایچینوسه منتقل کنم، باید یکم بهش رسیده باشه.
سکوت کوتاهی برقرار شد. سخت بود، اینکه بخوای احساساتت رو بیرون بریزی، اما کسی نباشه که بتونه با تو سهیم باشه. در اتاق سفید، بچههای بیشماری رو دیدم که از همین مشکل رنج میبردن. سرانجام، اونها خرد شدن و ناپدید شدن. تبدیل به افرادی شکسته شدن که هیچ امیدی به بهبودی نداشتن.
«من درحال حاضر خونهی تو هستم. نمیتونم صورتت رو ببینم یا دستم رو دراز کنم و تو رو لمس کنم. من فقط یه در هستم… اگه نقطهضعفت رو به یه در نشون بدی، هیچکس بهت نمیخنده.»
وقتی قهوهم رو روی زمین گذاشتم صدای تق تق اومد.
«پس میخوای چیکار کنی، ایچینوسه؟ در این لحظه و در حال حاضر، لحظهی حقیقت توئه.»
همه دوستان ایچینوسه هونامی افراد محتاط و مهربونی بودن. تصور اینکه اونها سیل کلمات محبتآمیزی رو روانهی رهبر قابل اعتمادشون کنن، سخت نبود. با اینحال، این کار نمیکرد. برای کسانی که از ایچینوسه حمایت میکنن، کار درستی بهنظر میاد، اما نمیتونی با اون وضعیت کنار بیای و مشکلت رو فراموش کنی. فقط باید بهقدری به خودت فشار میاوردی تا اون رو ترک کنی.
«حتی برای یه رقتانگیز مثل من… واقعاً میتونم…؟»
پرسیدم: «کی این حق رو داره که بگه نتونی؟»
«یه جنایکتار مثل من… واقعاً میتونه بخشیده بشه…؟»
«هرکسی حق بخشیده شدن رو داره.»
در قلبش رو زده بودم و تنها چیزی که باقی مونده بود، این بود که چه جوابی به من میده.
«مـ… من دزدی کردم. و بعد از اون نیمی از سال سوم راهنمایی مدرسهم رو از دست دادم. چون درد زیادی داشتم. من… من نمیتونستم درمورد اون با کسی صحبت کنم. فقط خودم رو سرزنش میکردم. خودم رو تو یه اتاق کوچیک حبس کردم، درست مثل الآن…»
ایچینوسه شروع کرد به صحبت کردن، بالاخره دستهاش رو از روی زخم قلبش که مدتها تلاش میکرد اون رو بپوشونه، جدا کرد.
درمورد کاری که انجام داده بود صحبت کرد. درمورد ضعفش، درمورد اینکه چطوری به اعماق خودش عقبنشینی کرد و پنهان شد. درمورد اینکه چطوری این داستان رو فقط به ناگومو گفت. درمورد اینکه چطور ساکایاناگی بهش نزدیک شد و یکی از همکلاسیهای راهنماییش به اون (ساکایاناگی) اطلاع داد که اون (ایچینوسه) یه دزد مغازهست.
ایچینوسه اون موقع میدونست که این نمیتونه تصادفی باشه. اون میدونست که ساکایاناگی احتمالاً از گذشتهش خبردار شده چون احتمالاً اونها رو از ناگومو شنیده.
درحالی که جایی برای فرار نداشت، تنها کاری که میتونست انجام بده این بود که به همهچی اعتراف کنه.
ایچینوسه چهرهی شجاعی داشت و نمیتونست اجازه بده ضعیف بشه. پس میتونید تصور کنید اعتراف به جنایت چقدر سخت و ترسناکه؟
خیلی از جوونهای نابالغ، دزدی کردن… نه، حداقل یه بار تو زندگیشون مرتکب نوعی «جنایت» شدن. اما اگه این رو به خیلیهاشون بگی، احتمالا چیزی شبیه به «من عمراً همچین غلطی کرده باشم» خواهند گفت.
و این کاملاً طبیعی بود.
اعتراف به جنایات ترسناک بود، مخصوصاً وقتی که در ملاءعام درمورد اون صحبت میکنید. به هرحال جامعهی ما جامعهای هست که با چیزی بهنام عدالت مجازاتهای سخت تعیین میکنه. سرنوشت غمگین یک جنایتکار این چنین است. به همین دلیله که اونها هیچوقت از جنایتهاشون صحبت نمیکنن، بلکه اونها رو اعماق قلبشون مدفون میکنن. و باز هم به همین دلیله که سعی میکنن بهعنوان آدمهای خوب زندگی کنن.
ایچینوسه که به عذاب وجدانش چیره شده بود، نیمی از سال تحصیلی رو کاملاً تنها گذروند. و سرانجام، از قید و بند رها شد… نه، قید و بندها رو شکست و رها شد. اما بدون توجه به اینکه کجا میره، گناه اون همچنان اون رو دنبال میکرد. تا روزی که بمیره با اون خواهد بود.
در واقع عذاب وجدانش همین الان سد راهش بود و به قلبش حمله میکرد. به همین دلیل بود که چارهای جز مقابله با اون نداشت.
زمانی که تموم داستانش رو برای من گفت، وقت استراحت ناهار به اتمام رسیده بود. اما این مهم نیست. با اینکه کلاسهای بعدازظهر از قبل شروع شده بودن، اما من فقط همونجا نشستم و به حرفهای ایچینوسه گوش دادم، بدون اینکه بخوام اون رو دلداری بدم یا تنبیه کنم.
ایچینوسه بهآرومی اون طرف در گریه میکرد. سعی میکرد جلوی اشکهاش رو بگیره و من هم هیچ حرفی برای آرامش به اون نزدم، چون کار بیمعنیای بود. از همون اول مشخص بود که حریف واقعیش تو این نبرد کیه: خودش.
همهچیز به این بستگی داره که آیا میتونه با کاری که انجام داده کنار بیاد و به این موضوع پایان بده یا نه. افراد خیلی خیلی کمی میتونن صادقانه با جنایتشون روبهرو بشن. اما وقتی با جنایت یا اشتباهتون روبهرو بشیم… اون موقع میتونیم رشد کنیم و یه قدم به جلو برداریم.
و این مکالمهای که بود که با ایچینوسه داشتم. قبل از اینکه به حرف بیاد و بهدوستهاش دربارهی همهی اتفاقهایی که افتاده بود توضیح بده.