ناولتو
  • خانه
  • بلاگ
  • آرشیو
  • درباره ما
  • خانه
  • بلاگ
  • آرشیو
  • درباره ما
قبلی
بعد
اطلاعات محصول

Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 07

  1. خانه
  2. Welcome to Classroom of the Elite
  3. قسمت 07
قبلی
بعد
اطلاعات محصول

مسائل مبهم

برای هاشیموتو ماسایوشی، این سوال که چه کسی را دنبال کند، بی‌اهمیت بود. در واقع، اغراق نیست اگر بگوییم اصلاً اهمیتی نمی‌داد. برایش فرقی نداشت ساکایاناگی یا کاتسوراگی کلاس الف را رهبری کند. خیلی راحت از هر کسی که بهترین استفاده را برایش داشت بهره می‌برد. کل ماجرا همین بود.

در حالی که به اندازه کافی خوش شانس بود که در کلاس الف باشد، احتمال سقوط به کلاس ب یا کلاس سی را در طول مسیر نظر گرفته بود. موضوع مهم برای او این بود که به موقعیتی برسد که بتواند برای دشمنانش، هر که باشند، ورق را برگرداند و در پایان به پیروزی برسد. دقیقاً به همین دلیل بود که در مراحل اولیه به قدرت رسیدن با ریوئن کاکرو ارتباط برقرار و پتانسیل او را حس کرد. ریوئن فردی با استعداد استثنایی بود که می‌توانست ساکایاناگی و ایچینوسه را شکست دهد. هاشیموتو به قدرت نگران کننده او پی برد.

اگر لازم می‌شد، هاشیموتو از دادن اطلاعات در مورد کلاس الف به ریوئن دریغ نمی‌کرد. البته در حال حاضر از طرف ساکایاناگی به جاسوسی مشغول بود. با این حال، برای زمانی که ریوئن از بقیه جلو بزند، هاشیموتو خودش را برای خیانت به ساکایاناگی آماده کرده بود.

همچنین با همین روش، ایچینوسه از کلاس ب را مورد توجه قرار داده بود. اما ایچینوسه مانند ریوئن و ساکایاناگی نبود. نمی‌توانستید با تاکتیک‌های پنهان و مخفی با او ارتباط برقرار کنید. و برای همین، هاشیموتو به جای تلاش که از روی ناچاری این موضوع را قبول کند، تصمیم گرفت که موانع سر راه هدف خود را از بین ببرد.

با دختری از کلاس ب که به ایچینوسه نزدیک بود ارتباط برقرار کرد. نتوانست او را وادار به خیانت به ایچینوسه کند، اما حداقل این ارتباط برقرار شد و او به برقراری روابط مشابه با افراد هر یک از چهار کلاس ادامه داد. چیزی به نام داشتن امنیت و اطمینان بیش از حد در برابر حوادث غیرمنتظره وجود نداشت.

و امروز، در تلاش بود تا مقدمات اولیه آمادگی برای یکی از این «رویداد غیرمنتظره« فراهم کند.

«اووم، هاشیموتو-کون، یه دقیقه وقت داری؟»

یکی از همکلاسی‌های هاشیموتو، دختری به نام موتودوی چیکاکو، بعد از کلاس در راهرو او را صدا زد. مثل هاشیموتو عضو باشگاه تنیس بود. ظاهراً بعد از اینکه کلاس درس تمام شد، به دنبال او آمده بود. عصبی و بی‌قرار به نظر می‌رسید.

هاشیموتو بلافاصله بدون اینکه حرفی بزند متوجه شد چه اتفاقی در حال رخ دادن است. امروز ۱۴ فوریه بود. قبلاً بارها چنین چیزی را تجربه کرده بود. البته با وجود اینکه متوجه شده بود چه خبر است، اجازه نداد احساساتش قابل درک باشند. حرفی هم نزد.

آرام پرسید: «چه خبر، موتودوی؟ چیزی هست که می‌خوای راجع بهش با من صحبت کنی؟»

آن زمان، انگار که موتودوی جرات حرف زدن به دست آورد. جواب داد: «بفرما. شکلات. چون امروز روز ولنتاین ‍ه.» و مقداری شکلات به هاشیموتو داد. بلافاصله شکلات را قبول کرد.

«ممنونم، موتودوی. این منو واقعا خوشحال کرد.»

«خ-خیلی هم عالی!»

هاشیموتو کمی قبل متوجه شده بود که موتودوی مدتی است با محبت به او نگاه می‌کند. شکلاتی که تازه به او داده بود، بدون شک بیانگر احساسات رمانتیک بود. در حالی که مطمئن بود اگر از او بخواهد با هم بیرون بروند جواب مثبت خواهد داد، هیچ احساسی به موتودوی نداشت.

خوب یا بد، او را فقط به عنوان کسی می‌دید که ارزش استفاده کردن ندارد. قبلاً متوجه شده بود که بیرون رفتن با او هیچ فایده‌ای نخواهد داشت.

اضافه کرد: «باید هر از چند گاهی به باشگاه بیای.»

«ببخشید. حدس می‌زنم این اواخر همیشه در حال در رفتن از کلاس بودم، نه؟»

«دقیقا! سنپای ما خیلی عصبانیه.»

«اینو خوب یادم می‌مونه. هاشیموتو گفت: «به هر حال، حتما ماه آینده به درستی ازت تشکر می‌کنم.»

«باشه.»

موتودوی قرمز شد، سرش را تکان داد و بعد فرار کرد، انگار می‌خواست از خجالت زده شدن خودش فرار کند. مطلقاً امکان نداشت که با او بیرون برود، اما هاشیموتو همچنان با اشاره به این موضوع، جا برای انتخاب باز گذاشت. بالاخره ممکن بود چیزی در آینده تغییر کند.

در حالی که به کلاس سی سال اول می‌رفت، کمی سریع‌تر حرکت کرد و سعی داشت زمان از دست رفته را جبران کند. در حال حاضر یک نفر بیشتر از موتودوی توجه او را به خود جلب کرده بود و آن پسری از کلاس سی به نام آیانوکوجی کیوتاکا بود.

هاشیموتو زمزمه کرد: «چرا نمی‌تونم به اون فکر نکنم؟» بخشی از وجود او نمی‌توانست تعجب نکند.

قبل از اردوی مدرسه، آیانوکوجی حتی در رادار هاشیموتو قرار نداشت. حتی نمی‌دانست چه قیافه‌ای دارد. به یاد آورد آیانوکوجی در طول جشنواره ورزشی نبرد سختی با رئیس سابق شورای دانش آموزی داشت، اما همه چیز تمام شد و هاشیموتو قصد نداشت ارزیابی خودش را از کسی فقط به این دلیل که یک دونده سریع بود تغییر دهد. مهمتر از آن، توجه چندانی به آیانوکوجی نداشت، زیرا هم ساکایاناگی و هم ریوئن، که تمایل زیادی به سرکوب کردن افراد قدرتمند دیگر داشتند، به نظر نمی‌رسید به آیانوکوجی توجه بیشتری داشته باشند.

با این حال، اخیراً اتفاقی افتاده بود که باعث شد نظرش در مورد آیانوکوجی تغییر کند. اظهارات گیج کننده ناگومو میابی، رئیس شورای دانش‌آموزی. میابی ادعای مرموزی داشت مبنی بر اینکه هوریکیتا مانابو بیشتر از دیگران به آیانوکوجی احترام می‌گذارد. هاشیموتو سعی کرد این فرضیه را چیزی جز شوخی تصور نکند، اما موفق نشد.

با نگاهی به گذشته، می‌شد فهمید نشانه‌های زیادی وجود دارد. چرا آیانوکوجی و رئیس سابق شورای دانش‌آموزی در جریان برگزاری جشنواره ورزشی مستقیماً با یکدیگر رقابت کردند؟ چه می‌شد اگر این تصادفی نبود، بلکه عمدی بود؟ آیا دلیلی وجود داشت که می‌خواستند نمایش بزرگی در رقابت با یکدیگر داشته باشند؟ این سوالات در سر هاشیموتو می‌چرخیدند.

علاوه بر این، در مورد اینکه ایشیزاکی و بقیه که ظاهراً در حال براندازی ریوئن بودند، اطمینان نداشت. کلاس سی در بهار کلاس د بود، یعنی کلاسی که تا الان پایین‌ترین رتبه را داشت. اما آن‌ها به طور دائمی شروع به از بین بردن شکاف بین خود و کلاس‌های بالاتر کردند. چه می‌شد اگر آیانوکوجی ربطی به آن داشت…؟

هاشیموتو با تعجب گفت: «اگه از ساکایاناگی و ریوئن جلو بزنه، چی؟»

در این لحظه، واقعاً نمی‌توانست این اتفاق را تصور کند. تنها چیزی که همچنان ادامه پیدا می‌کرد فقط سوء‌ظن بود. یک سری توهمات بیمارگونه که شاید بیش از اندازه پیش رفته باشند. بخش مهمی از قطعات پازل را از دست داده بود. حرف‌های ناگومو شاید چیزی بیش از یک شوخی کثیف نبوده باشد. اتفاقی که در دو میدانی جشنواره ورزشی افتاد ممکن است فقط تخیل هاشیموتو بوده باشد.

به همین دلیل بود که برای کشف حقیقت دست به کار می‌شد.

هاشیموتو در حالی که تحت دستور ساکایاناگی برای منتشر کردن شایعات درباره ایچینوسه فعالیت می‌کرد، اخیراً وقت آزاد برای خود پیدا کرده بود. آیانوکوجی را تعقیب می‌کرد تا بفهمد در حال انجام چه کاری است. حالا، به کلاس سی رسید، اما فهمید آیانوکوجی اینجا نیست.

«تو هیچ وقت وقتت رو تلف نمیکنی، نه، آیانوکوجی؟»

شاید به این دلیل که دایره دوستانش نسبتاً محدود بود، خیلی کم پیش می‌آمد آیانوکوجی بعد از تمام شدن کلاس همان جا بماند. هاشیموتو با تعجب از خودش پرسید که آیا امروز دوباره با آن گروه نزدیک از دوستانش است، همان گروه متشکل از میاکه و یوکیمورا و بقیه؟ اما یوکیمورا و ساکورا هنوز در کلاس بودند، بنابراین این احتمال را رد کرد.

«اوه، هیراتا.» با فقط بیکار ایستادن و نگاه کردن به کلاس بقیه توجه همه را به خود جلب می‌کرد، برای همین هاشیموتو سریع هیراتا را صدا زد، که هنوز برای رفتن به باشگاهش آماده نشده بود.

هیراتا جواب داد: «اوه، اوه، هاشیموتو-کون. چه خبر؟»

«فقط اومدم ببینم برای خودت دوست دختر جدیدی پیدا کردی یا نه.»

«خب، واقعاً در حال حاضر به این فکر نمی‌کنم که وارد یه رابطه دیگه بشم.»

«پس هنوز در حال ترمیم قلب شکسته خودتی، نه؟»

هیراتا گفت: «هه هه… فکر کنم یه همچین چیزی.»

«پس بعدا راجع بهش به من بگو. اوه، راستی، سعی کردم اطلاعات تماس بچه‌هایی رو که با اونا تو اردوی مدرسه بودم پیدا کنم. فکر کردم بعدش از آیانوکوجی بپرسم، اما به نظر می‌رسه اون اینجا نیست.»

«ندیدیش؟ فکر کنم همین یکی دو دقیقه پیش رفت…»

پس فقط کمی دیر شده بود. هاشیموتو سریع فهمید شاید همچنان بتواند به آیانوکوجی برسد، از هیراتا تشکر کرد و بلافاصله به راهرو رفت.

نزدیک امتحانات پایان سال بود. حتی او هم نمی‌توانست هر روز را صرف تعقیب آیانوکوجی کند. می‌خواست به نتیجه قطعی برسد و این کار را سریع انجام دهد، و بعد می‌توانست توجه خود را به آمادگی برای امتحانات معطوف کند و برای شرکت در آن‌ها به بهترین شکل آماده شود.

زمزمه کرد: «اوه پسر، امیدوارم زود چیزی به دست بیارم.»

اگر فرصتی پیش می‌آمد حتما از آن استفاده می‌کرد. و برای همین به تعقیب آیانوکوجی ادامه داد.

از شانس خوبش، آیانوکوجی کنار ورودی بود و با تلفنش‌ور می‌رفت. منتظر ملاقات با کسی بود؟ یا فقط وقت‌کشی می‌کرد؟ در هر صورت، انگار بخت با هاشیموتو یار بود.

آیانوکوجی تقریباً بی‌وقفه با تلفن خود کار می‌کرد تا با بقیه تماس بگیرد. معلوم نبود با میاکه و سایر افراد گروه تماس می‌گیرد، یا با کسی که هاشیموتو نمی‌شناخت تماس می‌گرفت. تنها چیزی که با اطمینان می‌دانست این بود که آیانوکوجی کسی بود که خیلی راحت پیدا می‌شد.

تا حالا چند دانش آموز را تعقیب کرده بود: کاتسوراگی، ریوئن، کانزاکی، و گاهی حتی ایچینوسه. تعقیب کردن هیچ کدام به این آسانی نبود. اگر دو روز یک بار می‌توانست آن‌ها را پیدا کند، خود را خوش شانس می‌دانست. و گاهی اوقات، وقتی آن‌ها را پیدا می‌کرد، تقریباً یک هفته تمام طول می‌کشید.

با این حال، برنامه روزانه آیانوکوجی آهنین بود و دایره دوستانش بسیار محدود. این باعث شد پیش بینی اینکه او کجاست بسیار آسان باشد. علاوه بر این، آیانوکوجی به نظر می‌رسید از آنچه در اطرافش می‌گذرد آگاهی نداشت. هرگز به چیزی در پشت سر خود توجه نکرد و هیچ نشانه‌ای از داشتن حس شهودی شدید نشان نداد، حتی اینکه به طور تصادفی متوجه شود هاشیموتو او را تعقیب می‌کند.

با این حال، هاشیموتو آنقدر بی‌احتیاط نبود که نگهبانش را ناامید کند. در حالی که فاصله کافی را حفظ کرد، آیانوکوجی را دنبال کرد.

بعد تلفنش زنگ خورد. یکی از همکلاسی هایش، شیمیزو نائوکی بود.

«هی، چه خبر، نائوکی؟»

«خب… راستش رو بخوای، این مربوط به اتفاقی هست که امروز صبح افتاد… جدی، رفیق، من تسلیم شدم. این خیلی ناجوره.»

«می دونم چی میگی، رفیق. هی، احتمالاً بهتره فقط فراموشش کنی، باشه؟ کلی آدم تو کلاس داریم که می‌خوان صحبت کنن.»

آن روز صبح مشکلی جزئی در کلاس الف که هاشیموتو به آن تعلق داشت، رخ داد. ظاهراً دخترهای کلاس الف متوجه شده بودند که شیمیزو به یکی از همکلاسی‌هایشان، دختری به نام نیشیکاوا، احساسات خود را اعتراف کرده است. و دختر او را ناامید کرده بود. نیشیکاوا احتمالاً ناخواسته اجازه داده بود اتفاق اعتراف شیمیزو به گوش همه برسد و این موضوع منتشر شد. همیشه این اتفاق می‌افتاد.

هاشیموتو گفت: «رفیق، اگه نگران تک تک چیزای کوچیک باشی، هرگز موفق نمیشی کسی رو مجبور کنی با تو بیرون بیاد، می‌دونی چی میگم؟»

«درسته، حدس می‌زنم اینطور باشه، اما… راستش رفیق، نمی‌تونم نیشیکاوا رو به خاطر این موضوع ببخشم.»

«دوست دارم به حرف هات گوش بدم اما الان وسط یه کاریم.»

«اوه، واقعا؟ معذرت می‌خوام.»

هاشیموتو قول داد که همان شب با او تماس بگیرد و بعد قطع کرد.

بعد از قطع کردن تلفن زمزمه کرد: «وقتی قبل از مهیا بودن شرایط چیزی درخواست میکنی آخرش همین اتفاق میفته.»

هاشیموتو که تصمیم گرفته بود بعداً شیمیزو را دلداری دهد، به دنبال آیانوکوجی به خوابگاه برگشت.

«اگه قراره دوباره یک راست بره خونه چیزی نمی‌فهمم.»

بدترین بخش تعقیب کردن آیانوکوجی احتمالاً فقدان تنوع بود. با این حال، آسانسور از طبقه چهارم، محل اتاق آیانوکوجی رد شده بود. مدتی به بالا رفتن ادامه داد. هاشیموتو مانیتور را تماشا کرد و آیانوکوجی را دید که تنها به طبقه‌ای که دخترها ساکن بودند وارد شد.

با صدای بلند گفت: «اگه درست یادم باشه اینجا اتاق ایچینوسه ست.»

شاید تصادفی بود. آیانوکوجی ممکن است با دختر دیگری قرار داشته باشد. اما با توجه به آنچه که اخیراً اتفاق افتاده بود، هاشیموتو نمی‌توانست این جریان‌ها را به ایچینوسه ربط ندهد، حتی اگر نمی‌خواست.

«به هر حال… حالا که طرف قرار ایچینوسه ست، باید یه قرار ساده باشه…؟»

در حالی که آیاانوکوجی دوستان کمی داشت، ایچینوسه خیلی محبوب بود و دانش آموزها در تمام کلاس‌ها او را دوست داشتند. جای تعجب نداشت که با آیانوکوجی دوست شود. در ضمن به حدی بانمک بود که بیشتر دانش‌آموزها احتمالا قصد داشتند با او ملاقات کنند، به این امید که از این طریق به چیزی برسند.

صرف نظر از این، آیانوکوجی بلافاصله بعد از آن به آسانسور برگشت. این بار در طبقه چهارم که اتاقش بود بیرون آمد.

«چی…؟»

هاشیموتو تلاش کرد بفهمد آیانوکوجی در حال انجام چه کاری است. روی مانیتور، چند دختر از کلاس ب دید که از طبقه‌ای که اتاق ایچینوسه در آن بود وارد آسانسور شدند. هاشیموتو به این نتیجه رسید که آن‌ها قبل از آیانوکوجی برای دیدن او آمده‌اند و باعث شد تصمیم بگیرد که برگردد.

در هر صورت، هاشیموتو سریعاً با آسانسور به طبقه چهارم رفت. اما آیانوکوجی رفته بود، بدون شک به اتاقش بازگشته بود.

زیر لب زمزمه کرد: «آخرش، امروز هم چیزی گیرم نیومد، هاه.»

بعد از اینکه فکر کرد آیا فعلاً کاری انجام دهد یا نه، تصمیم گرفت برای مدتی در لابی وضعیت را بررسی کند. هنوز زود بود. همچنان احتمال زیادی وجود داشت که آیانوکوجی بعداً با ایچینوسه ارتباط برقرار کند یا اینکه قصد بیرون رفتن و ملاقات با شخص دیگری را داشته باشد. اگر آیانوکوجی سوار آسانسور شود، هاشیموتو می‌توانست از روی مانیتور ببیند که بالا رفته یا پایین.

تصمیم او برای پرسه‌زدن بیشتر تنها یک ساعت بعد نتیجه داد. آیانوکوجی سوار آسانسور شد و به سمت طبقه پایین حرکت کرد. علاوه بر آن، هنوز لباس فرم به تن داشت.

«داره به مدرسه برمی‌گرده؟»

پس از پشت سر گذاشتن تمام مشکلات برگشتن به خوابگاه، منطقی نبود که حالا بیرون برود. اگر به فروشگاه می‌رفت و قصد نداشت لباس‌هایش را عوض کند، ممکن بود قضیه فرق کند… اما آیانوکوجی کیف مدرسه‌اش را همراه داشت.

هاشیموتو بلافاصله از روی مبل بلند شد و خود را نزدیک پله‌های اضطراری پنهان کرد.

گفت: «خیلی خب، امیدوارم اتفاق جالبی بیفته.»

انگار آرزوی هاشیموتو تازه برآورده شده بود، آیانوکوجی از لابی خارج شد و به سمت یک منطقه نسبتاً منزوی از محوطه دانشگاه رفت. همین باعث شد که به ساختمان مدرسه یا فروشگاه برود. پس آیا با کسی قرار ملاقات داشت؟ اما… جایی که او می‌رفت واقعاً برای دورهمی‌های معمولی مناسب نبود.

با در نظر گرفتن همه چیز، هاشیموتو مطمئن بود که او در حال انجام کاری است و با کسی قرار ملاقات دارد. اگر معلوم شود که طرف مقابل رئیس سابق شورای دانش آموزی هوریکیتا یا ریوئن است، مطمئناً همه چیز هیجان‌انگیز خواهد شد.

با این حال، انتظارات او به شکل کاملاً غیرمنتظره‌ای نابود شد.

«اووو، اوه، واقعا…؟» با صدای بلند زمزمه کرد.

کسی که برای ملاقات با آیانوکوجی حاضر شد کسی نبود جز کارویزاوا کی، از کلاس سی سال اول. جدایی اخیرش از هیراتا، حتی در کلاس الف، موضوع خیلی داغی بود. خود هاشیموتو تقریباً هیچ ارتباطی با او نداشت، برای همین نمی‌توانست تعجب خود را از ظاهر غیرمنتظره او کنترل کند.

ناامیدی او را فرا گرفت. انتظارات او کاملاً نابود شده بود.

این هیچ ربطی به «نیمه پنهان« آیانوکوجی که او در تلاش برای کشف آن بود، نداشت. فقط یک رابطه عاشقانه بود. هاشیموتو به طور غریزی سعی کرد به تفسیر متفاوتی برای صحنه روبروی خود دست پیدا کند، اما مهم نبود که چطور به قضیه نگاه کند، نمی‌توانست احساس کند آن دو چیزی بیش از یک دوستی معمولی با هم دارند. او قبلاً چندین بار در قرار ملاقات هیراتا و کارویزاوا را دیده بود، اما هرگز صمیمیت زیادی بین آن‌ها احساس نکرد یا اینکه احساس کند آن‌ها به هم علاقه‌مند هستند.

«…متوجه نمی‌شم. چرا آیانوکوجی؟»

کدام یک از آن‌ها علاقه رمانتیک به دیگری داشت؟ یا هر دو به هم علاقه داشتند؟ هاشیموتو سعی کرد حدس بزند، اما فکرش خالی بود. به هر حال یک رابطه عاشقانه هرگز منطقی نبود. و اینکه، اگر به طور عینی هیراتا و آیانوکوجی را با هم مقایسه کند، ۸۰ درصد دختران احتمالا هیراتا را انتخاب می‌کنند. ۲۰ درصد باقیمانده ممکن است آیانوکوجی را به عنوان جایگزینی برای نداشتن هیچ در بساط انتخاب کنند. به طور کلی…

«کسی که آیانوکوجی مرتباً با اون در تماس بوده کارویزاوا ست…؟»

هاشیموتو به سرعت این فکر را کنار گذاشت. این فقط تخیل او بود. چیزی که خودخواهانه به آن چنگ می‌زد تا وضعیت فعلی را توضیح دهد. او نیاز به تحقیق بیشتر برای فهمیدن حقیقت داشت.

با این حال، نتوانست جزئیات گفتگوی آن‌ها را بشنود. اینطور نبود که بتواند خیلی عادی نزدیک آن‌ها قدم بزند، زیرا این مکان جایی بود که دانش‌آموزان اغلب به آن سر نمی‌زدند.

با صدای بلند فکر کرد: «باید چیکار کنم…؟» هرچقدر هم تلاش کند، باز هم ضرر می‌کرد.

سپس صحنه به شکل غیرمنتظره‌ای تغییر کرد.

هاشیموتو گفت: «شکلات، ها؟»

کارویزاوا چیزی را که در دست داشت به آیانوکوجی داد. امروز ۱۴ فوریه بود. اگر چیزی را مخفیانه به او می‌داد، جایی که هیچ کس نباشد تا ببیند، آن‌وقت می‌توانست راحت حدس بزند هدیه چیست، حتی بدون اینکه داخل آن را ببیند. همین ثابت کرد کارویزاوا به آیانوکوجی علاقه پیدا کرده است.

«خب، حدس میزنم برای امروز کافی باشه، پس.»

این کاملاً بی‌ربط به اطلاعاتی بود که هاشیموتو به دنبال کشف آن بود. اما درست زمانی که به این نتیجه رسید و فکر کرد به سمت خوابگاه برود، سر جای خود ایستاد.

«حالا که فرصتش پیش اومد… شاید باید برم با اون دعوا کنم؟»

با توجه به اینکه چقدر به امتحانات پایان سال نزدیک بودند، می‌شد گفت این فرصت ارزشمندی بود. می‌توانست همه چیز را عوض کند، آیانوکوجی را با کشیدن اجباری کارویزاوا به داخل معادله از تعادل خارج کند. فرصتی برای افشای اسرار آیانوکوجی بود. و اگر کاری از دستش بر نمی‌آمد… آن وقت شاید بتواند یک بار برای همیشه نتیجه بگیرد که آیانوکوجی برای او تهدیدی به حساب نمی‌آید.

هاشیموتو به سرعت به سمت آیانوکوجی و کارویزاوا رفت.

۷.۱

احساس کردم شخصی از پشت به ما نزدیک می‌شود و سریع حرکت می‌کند. از حرکت آن‌ها مشخص بود که نمی‌خواستند این فرصت که من و کی را در نزدیکی یکدیگر به این شکل ببینند از دست بدهند.

«هی، کارویزاوا. اوه، آیانوکوجی هم که اینجاست.»

هاشیموتو بود که از زمانی که من از لابی خارج شدم حضورش را پنهان می‌کرد و دنبال من می‌آمد.

کی، که ظاهراً نمی‌دانست هاشیموتو کیست، از من پرسید «اوه، اون کیه؟»

«هاشیموتو، از کلاس الف. من تو اردوی مدرسه با اون بودم.»

هاشیموتو بعد از احوالپرسی به کی نزدیک شد.

«وای، اینکه یه پسر و دختر اینطوری قرار بزارن… عجب آدم زرنگی هستی، آیانوکوجی.»

می‌دانستم هاشیموتو در نهایت سعی می‌کند جلو بیاید و با ما حرف بزند. پس این لحظه‌ای بود که او انتخاب کرد، ها؟ در این صورت، من فقط باید نقشه‌های او را به نفع خودم تغییر دهم.

«اینطور نیست که ما واقعاً داریم-«

هاشیمیتو گفت: «سعی نکنید پنهانش کنید. روز ولنتاینه. حتی اگه قرار ملاقات نزاشته باشید، تعجب نمی‌کنم که شما دو تا یه قرار ملاقات مخفی ترتیب داده باشید. در واقع، انگار چیزی از اون هدیه رفتی.» او دید که شکلاتی که از کارویزاوا گرفتم فورا در جیب گذاشتم.

«همینطوری به من شکلات داد. اینطور نیست که ما برنامه ریزی شده با هم قرار ملاقات داشته باشیم.»

«سعی کردم انکار کنم، اما هاشیموتو پوزخند زد و بهانه‌ام را فهمید: «نه، بی‌خیال، مرد. تو می‌دونستی که قراره بهت شکلات بده، نه؟ منظورم کیف توئه.»

«کیف؟»

«قبلش به خوابگاه برگشتی، پس میتونستی با خودت کیف نیاری… درست میگم؟»

«…خب، راستش می‌خواستم به کتابخونه برم. درست قبل از رفتن، کارویزاوا با من تماس گرفت و منم موافقت کردم که باهاش ملاقات کنم. و اینطوری شد.»

«پس داری میگی این تصادفیه؟»

در پاسخ به سوال هاشیموتو سری تکان دادم، سپس دو کتاب را از کیف مدرسه‌ام بیرون آوردم و به او نشان دادم.

«خب، در هر صورت فرقی نداره. به هر حال تو هنوزم از کارویزاوا شکلات گرفتی.» از دیدگاه هاشیموتو، مهم نبود که من کسی نبودم که به سراغ کارویزاوا رفتم. مهم این بود که شکلات گرفته بودم.

پرسیدم: «واقعا متوجه منظورت نمی‌شم… اما این وسط مشکلی هست.»

«فقط کنجکاوم بدونم چرا اومدخ سمت تو. منظورم اینه که اون قبلا با هیراتا دوست بوده. یکی از محبوب‌ترین بچه‌ها تو کل مدرسه، می‌دونی چی میگم؟ پس چرا باید تو رو بعد از اون انتخاب کنه؟»

پس او می‌خواست بداند که چگونه همه چیز به این جا ختم شده است. کی که تا الان در سکوت گوش می‌کرد، لب به صحبت باز کرد.

«اوه، متاسفم، اما من فکر می‌کنم سوء تفاهم پیش اومده.»

«سوء تفاهم؟»

«آره. من در واقع قصد داشتم شکلات رو به هیراتا-کون بدهم. اما فکر کردم دور انداختنش هدر دادنه. برای همین، فکر کردم که اون رو به کسی بدم، و من اتفاقا آیانوکوجی-کون رو انتخاب کردم.»

هاشیموتو با خنده گفت: «یه هدیه دوستانه مثل شکلات بهش میدی، و بعد می‌گی این هدیه کاملاً تصادفی بوده؟ اونم اینجا؟ بی‌خیال، این دروغه. اونم یه دروغ شرم آور.»

کی خیلی عصبانی شد.

کی با عصبانیت گفت: «ببخشید؟ همین طوری از ناکجا آباد ظاهر میشی و حرفهای احمقانه میزنی؟» و او را سر جای خود میخکوب کرد.

هاشیموتو که کمی ترسیده بود گفت: «فقط می‌خوام حقیقت رو بدونم.»

همه چیزهایی که گفته شد و اتفاق افتاد، درست بود و ما هیچ کاری برای پنهان کردن وضعیت مشکوک ملاقات خود انجام ندادیم. از جهت دیگری به مسائل نگاه کردم. این فرصتی برای کی خواهد بود تا مهارت‌های خود را ثابت کند. ثابت کند چقدر خوب میتواند با من ادامه دهد.

به کی گفتم: «مهم نیست. فکر نمی‌کنی بهتره درباره چیزی که اینجا می‌گذره صادق باشی، کارویزاوا؟ فکر نمی‌کنی اگه بخوایم پنهانش کنیم، بعداً برای ضربه زدن به ما برمی‌گرده؟» و افسار گفت و گو را به او دادم. «منظورم اینه که اگه اون فکر کنه که ما با هم قرار می‌گذاریم، خیلی بد میشه، درسته؟»

بدون تردید آهی نمایشی کشید.

کی با انگشتش به هاشیموتو اشاره کرد: «آه. باشه، باشه. الان میگم چه خبره. اما به کسی نگو، خب؟ من شکلات را به آیانوکوجی-کون می‌سپارم تا نگه داره. تا اون رو به کسی که دوست دارم بده.»

پرسید: «پس… داری میگی آیانوکوجی واسطه ست؟»

کی گفت: «آره، دقیقا. حالا گرفتی اوضاع از چه قراره؟»

قیافه هاشیموتو طوری بود که انگار نمی‌تواند باور کند.

گفت: «خب پس، شکلات برای کیه؟» و دوباره ما را تحت فشار قرار داد.

کی گفت: «من اینو به کسی که تازه باهاش آشنا شدم نمیدم، احمق نشو.»

به وضوح سعی می‌کرد او را تحریک کند، اما هیچ چیز در مورد جواب کی اشتباه نبود. همه اینها مطابق تصویر گیاروی محبوبی بود که کارویزاوا کی برای خودش ساخته بود.

هاشیموتو که کمی شوکه شده بود، گفت: «این… خب، فکر می‌کنم حق با تو باشه. و با ناراحتی سرش را پایین انداخت.

کی گفت: «باشه، نگاه کن، تو که نمی‌خوای همه چیز رو فقط با عذرخواهی حل کنی. جدی میگم، به من استراحت بده.»

هاشیموتو گفت: «…که اینطور. انگار من واقعاً یه چیزایی رو اینجا اشتباه متوجه شدم. از این بابت متاسفم. وقتی فکر کردم ممکنه شما دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشید، نتونستم شک نکنم.»

کی گفت: «پس چرا تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت می‌کنی؟»

«خب، با توجه به این نمی‌تونی بگی به من ربطی نداره.»

«هاه؟»

هاشیموتو به سمت کی که هنوز عصبانی بود رفت. دستش را دراز کرد و به دیوار تکیه داد و راه کی را بست.

«هی، چ-چی؟ چی شده؟»

«می دونی، مدتی هست که به این موضوع فکر می‌کنم. با من بیا بیرون، کارویزاوا. نمی‌دونم عشق واقعی بعدی تو کیه، اما اگه هنوز شکلات خودت رو به کسی ندادی، این یعنی که احساسات خودت رو ابراز نکردی. درست نمی‌گم؟» ادامه داد و با قدرت اضافه کرد: «حتی الان هم دیر نیست.»

«درباره چی حرف میزنی…؟ واقعا فکر می‌کنی که من با این مشکلی ندارم؟!»

هاشیموتو گفت: «عشق چیز جالبیه، چون هرگز نمی‌دونی چه اتفاقی قراره بیفته. میدونی؟» و برای یک لحظه نگاهی تیز به من انداخت. ممکن بود سعی کند با ضربه زدن به کی، از من جواب بگیرد.

گفتم: «خب، پس من می‌رم.»

«هاه؟ صبر کن، منم میام.»

کی دستش را روی سینه هاشیموتو گذاشت، به زور به عقب هل داد و بعد از او فاصله گرفت.

هاشیموتو با لبخند تلخی بر لب گفت: «رفتارش سرد بود.» به نظر نمی‌رسید که امروز قصد کش دادن بیشتر مسائل را داشته باشد. یا بهتر است بگویم، انگار که دیگر هیچ علاقه‌ای به کی نداشت.

کی وضعیت را بررسی کرد، عمداً آه خشمگینی کشید و بعد به سمت خوابگاه رفت.

هاشیموتو به من گفت: «معذرت می‌خوام. نباید این موقع می‌اومدم و همه چیز رو خراب می‌کردم.»

«نه، چیز مهمی نیست.»

کنار هم راه افتادیم تا جایی که مسیر خوابگاه و ساختمان مدرسه از هم جدا شد.

هاشیموتو پرسید: «به هر حال، انگار تو هم تو زندگی عاشقانه خودت نگرانی زیادی داری، نه؟»

«چی میگی؟»

او دستش را روی شانه‌ام گذاشت و در گوشم زمزمه کرد: «دارم درباره این حرف می‌زنم که چطور یه دختر بی‌تجربه احتمالاً نتونه از پس تو بر بیاد، می‌دونی چی میگم رفیق.» لبخندی روی لبش نشست، انگار داشت مرا دست می‌انداخت.

واقعا، دوباره…؟

«هی، رفیق، اینقدر عصبانی نشو. می‌دونی، آدمای خیلی کمی به خاطرش بهت احترام میزارن.»

این اصلاً مرا خوشحال نمی‌کرد که بدانم. در هر صورت، داشتم از اردوی مدرسه بیشتر و بیشتر متنفر می‌شدم که باعث این اتفاق شد.

هاشیموتو گفت: «به هر حال، ، پادشاه. شماره تلفنت رو به من بده.»

جواب دادم: «تا زمانی که از اسم مستعاری که یهو به ذهنت خطور کرد استفاده کنی، این کار رو انجام نمی‌دم.»

«هه‌هاها ها! خیلی خب، باشه، هر چی تو بگی.»

جلو رفتم و شماره تلفنم را به هاشیموتو دادم، در حالی که تلفن همراهش را بیرون می‌آورد از من عذرخواهی کرد.

گفت: «خب، فکر کنم دیگه باید برم. بعداً می‌بینمت، آیانوکوجی.» و رفت.

هاشیموتو آمد و رفت، مثل یک طوفان گذرا. آیا فکر می‌کرد در حال حاضر اطلاعات کافی جمع آوری کرده است؟ یا فقط می‌خواست از پیش بردن بیشتر این موضوع اجتناب کند؟

صرف نظر از این، ماهیت واقعی من باید فعلاً باید از او پنهان بماند. البته تا زمانی که اوضاع به همین منوال ادامه پیدا کند.

تصمیم گرفتم نزدیک کتابخانه توقف کنم و هیوری را ببینم که احتمالاً آنجا منتظر من بود. یک نفر دیگر هم بود که قول داده بودم در مدرسه با او ملاقات کنم.

۷.۲

از آنجایی که دیرتر از زمان برنامه ریزی شده به خوابگاه برگشتم، نتوانستم با گروه آیانوکوجی ملاقات کنم. وقتی درست قبل از ساعت هفت به اتاقم امدم، دیدم کیسه‌ای کاغذی جلوی در گذاشته بودند. داخل آن دو جعبه با بسته‌بندی متفاوت وجود داشت، یکی مربع و دیگری دایره.

روی هر بسته اسامی به صورت دست‌نویس نوشته شده بود. شکلات‌های ولنتاین از طرف هاروکا و آیری بودند، همانطور که قبلاً با پیام‌های ارسال شده در چت در مورد آن ما به من هشدار داده شده بود. آکیتو و کیسی هم همین را گرفته بودند.

وارد اتاقم شدم و شکلات‌ها را روی میز ردیف کردم.

با صدای بلند گفتم: «هیچوقت انتظار نداشتم پنج تا بگیرم…»

کی، آیری، هاروکا، هیوری. و یکی دیگر. یک جعبه شکلات بود که با روبان صورتی دوست داشتنی تزئین شده بود.

بعد از آن شب، بعد از ساعت ده، با یک هودی روی لباس‌های معمولی‌ام وارد راهرو شدم. سوار آسانسور شدم که می‌دانستم دوربین‌های داخل آن طوری قرار گرفته‌اند که صورتم در دوربین مشخص نخواهد شد. فقط یک اقدام محتاطانه بود چون ممکن بود هر اتفاقی بیفتد. ترجیح می‌دادم این جلسه را در جای دیگری برگزار کنم، اما اگر او به خاطر مریضی در حال استراحت بود نمی‌شد کاری برای آن کرد.

دیر وقت بود و ایچینوسه احتمالا خوابیده بود، اما من با ارسال پیامی به او فهمیدم که همچنان بیدار است و شماره تماس او را از هوریکیتا گرفته بودم. با این حال، به او نگفتم که به اتاقش می‌آیم.

به طبقه اتاق ایچینوسه رسیدم و جلوی در ایستادم.

زنگ در را زدم. ده ثانیه گذشت. بعد بیست ثانیه. از داخل اتاق چیزی نشنیدم، برای همین یک بار دیگر زنگ در را زدم. فکر کردم طبیعی است که ایچینوسه از اینکه کسی نصف شب به ملاقاتش بیاید گیج شود.

بعد از گذشت حدود سی ثانیه تصمیم گرفتم او را صدا کنم.

«هی، منم، ایچینوسه. آیانوکوجی هستم.»

از زمان منع رفت و آمد گذشته بود. وقت گذرانی طولانی مدت کنار اتاق او می‌توانست مرا به دردسر بیاندازد، و ایچینوسه احتمالاً این را فهمیده بود. او بی‌خیال کسی را رها نمی‌کرد تا به چنین دردسری بیفتاد.

ایچینوسه در حالی که صدایش از آن طرف در می‌آمد جواب داد: «…آیانوکوجی…کون؟ چه خبر؟»

صدایش ضعیف بود و شنیدم بلافاصله بعد از حرف زدن به سرفه افتاد. با این حال، تشخیص اینکه او واقعاً بیمار است یا خیر، سخت بود.

«چند تا موضوع مهم هست که می‌خوام در موردش با تو صحبت کنم. اشکالی که نداره؟»

«نه، عیبی نداره… اوم…»

بیشتر به او اصرار کردم: «راستش رو بخوای، اگه دختر دیگه‌ای منو اینجا ببینه، بد میشه.»

«فقط یه لحظه صبر کن، باشه؟»

لحظاتی بعد صدای باز شدن قفل را از داخل اتاق شنیدم. وقتی ایچینوسه در را باز کرد، به قدری ناراحت و افسرده بود که نتوانستم باور کنم.

زیر لب گفت «هاهاها. کمی عصبانی به نظر می‌اومدی، آیانوکوجی-کون…» ماسک جراحی زده بود، به وضوح معلوم بود حال و احوال خوبی ندارد. انگار واقعا مریض بود.

«بابت اون معذرت میخوام. واقعا کمی عصبی بودم. انگار که زیاد حالت خوب نیست، هاه.»

«آره… الان کمی بهم ریخته‌ام…»

«متاسفم که چنین زمانی برای دیدنت اومدم.»

ایچینوسه گفت: «نه، نه، اشکالی نداره. تب من الان خیلی بهتر شده. حدس می‌زنم بیشتر واسه اینه که خیلی زیاد خوابیدم و گرسنه شدم؟ اوه، متأسفم که اینو می‌پرسم، اما می‌تونی این ماسک رو بپوشی؟»

ماسکی به من داد تا سرما نخورم. سیستم ایمنی من بسیار قوی بود، اما از بیماری در امان نبودم، و مطمئن بودم که ایچینوسه اگر بدون فکر درخواستش را رد کنم و او را دلسرد کنم، احساس وحشتناکی خواهد داشت. بدون لحظه‌ای معطلی ماسک گذاشتم.

«پس به درمانگاه رفتی؟»

«این هفته رفتم.»

بیشتر دانش‌آموزها فکر می‌کردند ایچینوسه برای رهایی از همه این شایعات منتشر شده در مورد خودش وانمود می‌کند که بیمار است. ظاهراً اینطور نبود. او واقعاً بیمار بود.

«نگران بودی که من به خاطر اون شایعات کلاس رو غیبت کنم، نه؟ از اینکه نگران من هستی، ازت ممنونم.»

«نه، من…»

آیا او حدس زده بود که به چه فکر می‌کنم؟

گفت: «تو اولین کسی هستی که از وقتی مریض شدم، منو با این قیافه و سر و وضع دیده، آیانوکوجی-کون.»

«واقعا؟»

«چند تا دختر بودن که وقتی تب من خیلی بد بود به عیادتم اومدن، اما با وجود اینکه احساس بدی نسبت به این کار داشتم، مجبور شدم اونا رو برگردونم، چون اعصاب درست و حسابی نداشتم. از اون زمان، حدس می‌زنم دوستای دیگه من باید فکر کنن که من افسرده شدم، چون اصلا به دیدن من نیومدن.»

خیلی دیرتر از بقیه به دیدنش آمدم، و با این حال، از زمانی که او مریض شده بود، اولین عیادت کننده او بودم، نه؟ کنایه‌آمیز بود.

شرایط به اندازه کافی ساده به نظر می‌رسید: ایچینوسه در حال استراحت بود چون مریض شده بود. اما وقتی رفتار گذشته او را در نظر گرفتم، لازم نبود خیلی سخت فکر کنم تا به این موضوع پی ببرم که او از آن دسته افرادی است که به دقت مراقب سلامتی خود هستند. ناگفته نماند که امتحانات پایان سال نزدیک بود. می‌خواست در چنین زمانی به هر قیمتی از بیمار شدن جلوگیری کند، و به من اطمینان داد که سرما خورده است، زیرا سیستم ایمنی بدنش به دلیل مصیبت روانی که از آن رنج می‌برد، ضعیف شده بود.

البته نه اینکه او به این موضوع اعتراف کند. ایچینوسه گفت: «فقط به خاطر این شایعات نیست که یه روز مرخصی گرفتم.»

گفتم: «تو واقعاً روحیه محکمی داری.»

«محکم، ها…؟ اوه، متاسفم، اما می‌تونی لطفا در ورودی رو ببندی؟ در رو باز کردم تا هوای اتاق رو کمی عوض کنم، اما حالا کمی سرد شده… اوه، و لطفاً حواست باشه وقتی برگشتی دست‌های خودت رو کامل بشوری.»

«باشه.»

برای جلوگیری از خشک شدن بیش از حد هوا دستگاه مرطوب کننده را در اتاق گذاشته بود. ویروس آنفولانزا در محیط‌های خشک و با دمای پایین به بهترین وجه رشد می‌کند و برای همین گرم کردن هوای اطراف راهی عالی برای از بین بردن این ویروس است. اگر انجام چنین اقدامات احتیاطی را مسخره بدانید، شانس طولانی شدن سرماخوردگی یا انتقال آن به کسی که برای ملاقات آمده است به طور چشمگیری افزایش می‌دهید. خشکی هوا دلیل اصلی ماندگاری سرماخوردگی در زمستان بود.

با این اوصاف، کمی عجیب بود که من به اتاق دخترها سر می‌زدم و دخترها اغلب دیروقت به اتاقم می‌آمدند، و با این حال مطلقاً هیچ یک از این ملاقات‌ها ربطی به روابط عاشقانه نداشت.

ایچینوسه پرسید: «مشکلی هست…؟» در حالی که رطوبت ساز او را بررسی می‌کردم، نگاهی متحیر به من انداخت.

جواب دادم: «متاسفم که وقتی در حال استراحت هستی اومدم و مزاحمت شدم.»

«اوه، نه، اشکالی نداره، واقعا. درسته که اگه در حال حاضر با کسی ملاقات نکنم ایمن‌تره، اما فکر کنم این ایده خوبی باشه که واقعاً به بقیه بفهمونم که سرما خوردم.»

انگار که او به خوبی از این شایعه که وانمود می‌کرد بیمار است آگاه بود. ایچینوسه برای اثبات گوشی خود را به من نشان داد. به نظر می‌رسید که چندین بار با هوریکیتا تبادل نظر کرده است. حدس می‌زدم هوریکیتا هنوز نگران ایچینوسه باشد و داشت به شیوه خودش آن را نشان می‌داد.

بعد از آن مدت زیادی صحبت نکردیم. تصمیم گرفتم هر چه زودتر برگردم و در فرصت خوب بعدی که پیش آمد این کار را انجام دهم.

۷.۳

روز آزمون تمرینی فرا رسیده بود – روزی که در آن هر کلاس باید روی امتحان خود تمرکز می‌کرد. با این حال، کلاس پر از دانش آموزایی بود که به جای درس خواندن پچ پچ می‌کردند. و آن‌ها در مورد چیزهایی مانند واژگان و آمادگی آزمون نیز صحبت نمی‌کردند. موضوعات مکالمه‌ای که من شنیدم همه کاملاً بی‌ربط با امتحان بود.

با صدای بلند گفتم: «اینجا خیلی سرزنده و شلوغه، ها.»

هوریکیتا گفت: «خب، البته که همینطوره. مشخص نیست؟ به خاطر شایعات دیوانه واری هست که امروز صبح می‌شنویم.»

«شایعات دیوانه وار؟ یعنی خبرهای بیشتر در مورد ایچینوسه؟»

«نه. شایعات جدید، و اونا باعث هرج و مرج تو کلاس سی شدن.»

«شایعات جدید…هه.» فقط یک نگاه به هرج و مرج کلاس درس ما نشان داد که موضوع کوچکی نیست.

هوریکیتا تلفنش را به من نشان داد و گفت: «در ضمن، انگار که از تو اسم می‌برن، آیانوکوجی-کون. چهار شایعه در یادداشت‌های او شرح داده شده بود.

«این-«

آیانوکوجی کیوتاکا عاشق کارویزاوا کی هست.

هوندو ریوتارو فقط به دخترای چاق علاقه داره.

شینوهارا ساتسوکی تو دوران دبیرستان تن فروشی می‌کرده.

ساتو مایا از اونودرا کایانو متنفره.

شایعات ماهیت مشابهی داشتند. چهار نفر، از جمله من، مستقیما به عنوان سوژه تمسخر معرفی شده بودند.

پرسیدم: «این اطلاعات از کجا اومدن؟»

«از تابلوهای اعلاناتی که مدرسه برای هر کدوم از کلاس‌ها تهیه کرده خبر داری؟»

«آره، اگه درست یادم باشه، اونا تو برنامه هستن، درسته؟»

وقتی دانش‌آموزان می‌خواستند موجودی حسابشان را بررسی کنند، باید از طریق برنامه رسمی مدرسه وارد سیستم می‌شدند. این برنامه شامل انجمن‌ها و تابلوهای اعلانات برای استفاده دانش‌آموزان بود، اما از آنجایی که ما تعداد زیادی برنامه‌های چت با استفاده آسان در تلفن‌هایمان داشتیم، تابلوهای اعلانات در ۹۹ درصد موارد نادیده گرفته می‌شدند.

«نکته خوبی بود، اگه اون پست‌ها رو درنظر بگیریم. اولین کسی که اونا رو کشف کرد کی بود؟»

«وقتی به کلاس رسیدم، شایعات دست به دست شده بودن. نمی‌دونم کسی موقع استفاده از برنامه تصادفا به پیام‌های تابلوی اعلانات برخورده؟ تازشم، ظاهراً می‌تونی بگی آخرین بار کی به‌روزرسانی شده.»

تابلوهای اعلانات فقط برای کارهای کلاسی مورد استفاده قرار نمی‌گرفتند – تعدادی از آن‌ها فقط به گفت و گو معمولی اختصاص داده شده بودند. از آنجایی که هر کسی می‌توانست به آن دسترسی داشته باشد، احتمال زیادی وجود داشت که شایعات توسط سایر کلاس‌ها هم دیده شده باشد.

«کنجکاو نیستی که چرا شیوه کار این بار با دفعه قبل متفاوته؟»

«صرف نظر از اینکه این کار توسط همون شخص انجام شده باشه یا یکی دیگه، باید بگم راه‌های بی‌شماری برای انتشار شایعات وجود داره. بدون شک، روش کار متفاوته، اما واقعاً هیچ کاری نمی‌تونیم در موردش انجام بدیم، درسته؟ و اینکه، از اونجایی که این شایعات رک و راست اعلام و به صورت آنلاین منتشر شدن، پنهان کردن یا رد کردن اونا غیرممکنه.»

هوریکیتا برگشت و بدون اینکه برای سوال بعدی خودش اظهار نظری کرده باشد گفت: «راستی. بزار ازت بپرسم، اما این حقیقت داره؟»

همان زمان رد کردم: «نه اینطور نیست. تازشم، بیشتر دانش آموزها کارویزاوا رو نمی‌شناسن.»

«می دونی کی ممکنه شایعات رو منتشر کرده باشه؟»

«خب، فکر می‌کنم بتونم حدس‌هایی بزنم.»

به هوریکیتا خلاصه‌ای از اتفاقات دیروز که با هاشیموتو ملاقات داشتم، دادم.

«اگه هاشیموتو-کون شایعات رو در مورد ایچینوسه-سان پخش کرده باشه، اصلاً تعجب‌آور نیست که با شایعات در مورد تو و کارویزاوا-سان هم همین کار رو انجام بده.»

«اما در مورد بقیه قربانی‌ها چطور؟ ما راه زیادی برای کشف حقیقت نداریم.»

«درسته…»

منظورم این بود که دانش‌آموزی وجود نداشت که مستقیماً صحت این شایعه‌ها را تأیید کند-

یامائوچی با خنده فریاد زد: «هی، شینوهارا! تو قبلا فاحشه‌ای چیزی بودی؟!» طبق معمول کاملاً از احساسات دیگران غافل بود.

شینوهارا جواب داد: «ن-نه نبودم!» شینوهارا شدیدا انکار کرد. با وحشت از روی صندلی بلند شد، خجالت و عصبانیت در چهره‌اش موج می‌زد.

یامائوچی گفت: «خب، پس مدرکت رو به من نشون بده.»

شینوهارا فریاد زد: «مدرک…؟ چطوری باید بهت ثابت کنم؟!»

دانش‌آموزهایی که در کلاس درس مجذوب این نمایش شده بودند، شروع به در میان گذاشتن شایعات با آن‌هایی کردند که تازه آمده بودند. خب، به هر حال، دیر یا زود آن‌ها هم خبر دار می‌شدند.

یامائوچی پرسید: «پس میگی همه چیز دروغه؟ این یعنی، هر چیز دیگه‌ای که تو اینترنت پست می‌شه هم دروغه، ها؟ و اینکه ما فقط بدون اینکه فکر کنیم حرف می‌زنیم؟»

همانطور که یامائوچی و شینوهارا را نگاه می‌کردم، آنچه که با هوریکیتا روی آن فکر می‌کردیم تأیید کردم.

«خیلی عجیبه… خب، فکر کنم تنها کاری که می‌تونیم انجام بدیم اینه که صحت شایعات رو بوسیله خود هر دانش‌آموز تأیید کنیم، مثل کاری که یامائوچی انجام می‌ده.»

البته، گفتن این موضوع برای یک شخص معمولی آسان‌تر از انجام دادن این بود که دنبال فضولی در کار و بار خصوصی بقیه باشد و زخم‌هایی را که می‌خواستند از همه پنهان نگه دارند، باز کند.

«چقدر میتونی خنگ باشی؟! نمی‌تونم باور کنم که تحت تأثیر این شایعات قرار می‌گیری در حالی که حتی نمی‌دونی چه کسی اونا رو نوشته!»

شینوهارا آشکارا از یامائوچی عصبانی بود، اما تعجبی نداشت که تا این حد انکار کند. در هر صورت، جای تعجب داشت که بعد از اینکه کسی چنین مطالبی را درباره او پست کرده بود، می‌توانست اینقدر آرام باشد.

«اما می‌دونی… فکر نمی‌کنی همه چیزایی که آنلاین پخش میشه باور کردن شون خیلی راحت باشه؟»

«ولش کن، هاروکی!»

در جواب طعنه‌های بی‌رحمانه یامائوچی، آیک که کنار او ایستاده بود، با خشونت دست‌های او را گرفت و سعی کرد جلویش را بگیرد.

«چیکار میکنی، رفیق؟! این دقیقا فرصتیه که جواب شینوهارا به خاطر این که همیشه اینقدر عالی و قدرتمند نقش بازی می‌کرد، پس بدم!»

«جواب پس بدی…؟ رفیق، این شایعات چیزی جز دروغ نیستن!»

یامائوچی خندید: «و از کجا اینو می‌دونی، ها؟ منظورم اینه که کوچولوهای زشتی مثل اون می‌تونن کارای ناجوری انجام بدن، می‌دونی چی میگم.» و مثل یک احمق در حال انکار احساسات ایک ادامه داد: «اوه، هی، حالا فهمیدم. آیک، تو به شینوهارا علاقه داری. به همین دلیله که نمی‌تونی اعتراف کنی-«

آیک یقه یامائوچی را گرفت: «هاروکی!»

«تمومش کنید، با شما دوتام!»

سودو که نمی‌توانست بی‌تفاوت باشد و فقط نگاه کند، وارد ماجرا شد ودو نفر را به زور از هم جدا کرد.

هیراتا خیلی زود به کلاس رسید و بلافاصله متوجه شد چه خبر است. با پرسیدن از بقیه دخترها از جزئیات باخبر شد.

از آنجایی که شینوهارا دائما انکار می‌کرد، یامائوچی موقتا هدفش را تغییر داد، او گفت: «پس، هی، هوندو! واقعا از دخترای چاق خوشت میاد؟» و توجه خود را به سمت هوندو معطوف کرد.

«نه-اصلا راه نداره، رفیق! عمرا! این شایعات همه شون کاملا مزخرفن! درسته، آیانوکوجی؟ اصلا راه نداره به کارویزاوا علاقه داشته باشم!»

طبیعتا هوندو این اتهام را رد می‌کرد. همچنین برای جلوگیری از آزار و اذیت به من متوسل شد و تقاضای کمک کمک کرد. یکدفعه چشم همه به من دوخته شد. خوشبختانه، اکثر دوست‌های کی هنوز به کلاس نرسیده بودند.

با تکان سر جواب هوندو را دادم و تایید کردم که راست می‌گوید. داد زد: «دیدی؟» و به سمت یامائوچی برگشت.

«تچ، بی‌خیال. چه خبره، پسر؟ یعنی همه شون دروغ بودن؟»

حالا که سه نفری این شایعات را تکذیب کرده بودیم، کلاس کمی آرام گرفت.

مائزونو بدون فکر کردن صدایش را بلند کرد: «اما… درسته که ساتو-سان واقعا اونودرا-سان رو زیاد دوست نداره، اینطور نیست؟» احتمالاً به این دلیل که اونودرا هنوز اینجا نبود.

«هی، یه لحظه صبر کن ببینم، مازونو-سان!» ساتو دیوانه‌وار سعی کرد جلوی او را بگیرد، اما دیگر دیر شده بود.

«در واقع آره، فکرش رو بکن، کسی قبلاً ساتو رو دیده که با اونودرا معاشرت کنه؟»

«اون…»

اوضاع عوض شده بود. خیلی ناگهانی، بقیه دیگر تمایلی به رد شایعات به عنوان دروغ‌های واضح نداشتند. سودو که مطمئن شد آیک و یامائوچی را از هم جدا کرده است، به سمت من و هوریکیتا برگشت.

«آیانوکوجی. واقعاً احساسی به کارویزاوا نداری؟» ظاهراً حتی خودش هم احساس می‌کرد باید بپرسد.

«نه، ندارم.»

«هوم. خب، هی، حتی اگه درست باشه، برای من مهم نیست، به گمونم. هی سوزون.»

«چی شده سودو-کون؟»

سودو گفت: «خب، اتفاقاً قبلاً کمی از مکالمه شما دو تا رو شنیدم. اگه با کمک کردن من مشکلی ندارید، می‌خوام بهتون کمک کنم.»

«منظورت چیه؟»

سودو پرسید: «خب، من آدم بی‌احساسی هستم. پس می‌تونم خوب بگردم و از بقیه مستقیماً سوال بپرسم، مثل هاروکی. چطوره؟»

درست بود که سودو می‌توانست ابزار مفیدی برای تعیین منشأ این شایعات باشد… هر چند اگر صحبت‌های ما را می‌شنید، باید قسمتی را می‌شنید که من در آن موضوع علاقه به کی را رد کردم.

هوریکیتا گفت: «کاری نکن که ارزشت بیاد پایین. بقیه الان زیاد به تو فکر نمی‌کنن. باید تلاش کنی تا دیدگاه اونا نسبت به تو بهتر بشه، حتی اگه فقط یه ذره باشه. از قرار معلوم اظهارنظرهای همراه با بی‌دقتی یامائوچی-کون جایگاه اون رو تو کلاس ما به شدت پایین آورده…«

انگار که یامائوچی با یک حرکت از سودو به عنوان منفورترین فرد کلاس پیشی گرفته بود. حتی آیک، نزدیکترین دوستش، حالا از دست او عصبانی بود.

«شاید در مورد اون حق با تو باشه… اما می‌خوام مفید باشم.»

سودو لحظه‌ای به من نگاه کرد و بلافاصله رویش را برگرداند. مطمئن بودم به این دلیل بود که به طور مبهم از این واقعیت آگاه بود که هوریکیتا در مورد خیلی چیزها با من مشورت می‌کند. البته احتمالاً او هم فهمیده بود که تا حدودی به این دلیل است که ما با یکدیگر صحبت می‌کنیم.

«در این صورت، لطفاً مراقب یامائوچی-کون باش و اون رو تحت کنترل خودت بگیر. اگه حتی یکی از شایعات درست بود، آن وقت قضیه فرق می‌کنه. درعوض، اون‌قدر نگران‌کننده هستن که عمیقاً به شخص آسیب می‌زنن، حالا چه درست باشن چه نباشن. مطمئنم که هوندو-کون باید از این اتفاقات جا بخوره، برای همین می‌خوام مراقبش باشی. می‌تونی این کار رو انجام بدی، درسته؟»

«…آره، مشکلی نیست.»

سودو کمی ناامید شده بود، اما همچنان دستورات هوریکیتا را اطاعت می‌کرد. هوریکیتا منتظر ماند تا مطمئن شود او کلاس را ترک کرده است، بعد به بحث اصلی برگشت.

«این احتمالاً بخشی از نقشه ساکایاناگی-سان هست. از رفتن دنبال ایچینوسه-سان راضی نشد، پس همین نقشه رو تو کلاس سی هم امتحان می‌کنه. یعنی ضربه زدن به چند نفر به طور همزمان، نه کمتر نه بیشتر. فکر می‌کنم این فقط یه اقدام باشه تا ما قبل از امتحانات پایان سال از کار بیفتیم، اما… چی کار باید بکنیم؟»

«منظورت چیه؟ فکر می‌کنی راهی وجود داره که بتونیم واقعاً با این شایعات مبارزه کنیم؟ هرچی بیشتر سعی کنیم انکار کنیم، خیال‌پردازی همه بیشتر می‌شه و اونا رو متقاعد می‌کنه که حقیقت دارن. شایعات در مورد من واقعاً چیز مهمی نیست، اما اگه شایعات مربوط به بقیه دانش آموزها واقعی به نظر بیاد، آسیب جدی به اونا وارد می‌شه.»

«…درسته. ممکنه حق با تو باشه.» هوریکیتا در حالی که به هوندو و شینوهارا نگاه می‌کرد سری تکان داد. کنجکاو بودم بدانم که آیا او خودش را شریک آن‌ها تصور می‌کرد یا نه. گفت: «این یه حرکت واقعا کثیفه. چطور باید در برابر چنین چیزی عقب نشینی کنیم؟»

«خیلی عجیبه.»

هوریکیتا پرسید: «با وجود اینکه می‌شه جرقه‌ها رو دید که دارن اتیش درست می‌کنن، قصد دارید فقط بشینید و نگاه کنید؟»

«زیادم بد نیست. خب، حدس می‌زنم که نظر کارویزاوا هم همین باشه.»

«یعنی تو مشکلی نداری؟»

«نوچ، کاملاً خوبه.»

به هر دلیلی، انگار که هوریکیتا امیدوار بود مرا وحشت زده ببیند. در نتیجه، ناامیدی خفیفی در چهره او دیدم.

گفت: «خوب شد که حداقل برعکسش نیست.»

به عبارت دیگر، اگر شایعه ادعا می‌کرد که کی مرا دوست دارد آن وقت شایعات بیشتری در مورد کی بوجود می‌آمدند—مثلاً اینکه او بعد از جدایی از هیراتا دنبال پسر جدیدی راه افتاده است. حدس و گمان بیداد می‌کرد. مهم نبود چیزی کاملاً نادرست باشد. اگر افراد زیادی یک دروغ را به عنوان واقعیت تشخیص دهند، آن دروغ به واقعیت تبدیل خواهد شد.

«اما… من نمی‌تونم مثل شما بشینم و برای همیشه تماشا کنم.»

«که اینطور.»

هیاهو در کلاس نشان می‌داد که این دردسرها همچنان گسترش پیدا می‌کند حتی اگر کسی کاری انجام ندهد. یامائوچی می‌خواست مکالمه را به سمت شینوهارا و ساتو برگرداند، اما هیراتا جلوی او را گرفت.

هیراتا گفت: «یامائوچی-کون. فقط چون که چیزی روی تابلوی اعلانات نوشته شده، دلیل نمیشه درست باشه. تازشم، حداقل، می‌تونی قبول کنی که صدمه زدن به یه همکلاسی با این شرایط اشتباهه، درست میگم؟»

«اما اگه مثل شایعات مربوط به ایچینوسه باشه، پس همه باید قبلاً در موردش شنیده باشن، درسته؟ حتی اگه چیزی نگیم، آخرش بازم فرقی نداره، اینطور نیست؟»

«فکر نمی‌کنم بتونیم اینو با اطمینان بگیم. حداقل الان نه. به همین دلیل فکر می‌کنم بهترین کار برای ما در حال حاضر اینه که بدون اجازه دادن به چیزی که روی تابلوی اعلانات نوشته شده برای آشفته کردن ما، ادامه بدیم.»

حرف‌های او با موافقت شدید دخترها و پسرها روبرو شد. البته که این قرار نبود همه مشکلات ما را حل کند، اما حداقل فعلاً توانسته بود روی همه چیز سرپوش بگذارد.

سپس هوریکیتا پیامی در تلفن خود دریافت کرد.

هوریکیتا نگاهی به پیام انداخت: «از کانزاکی-کون ‍ه.» ظاهراً، ایچینوسه امروز هم قرار بود غیبت کند.

روز آزمون تمرینی. حتی اگر کمی نا خوش احوال باشید، باز هم می‌خواهید در این آزمون شرکت کنید تا بررسی کنید توانایی‌هایتان در چه حد است. ناگفته نماند که ایچینوسه رهبر کلاس بود، کسی که مسئول راهنمایی همکلاسی‌هایش بود. خوب، بر اساس ظاهر دیروز او، جای تعجب نداشت که هنوز به طور کامل بهبود نیافته باشد.

«و یه چیز دیگه… انگار شایعات مشابهی تو تابلوی اعلانات کلاس ب منتشر شده.»

«این یعنی اونا متوجه شدن چی در مورد ما نوشته شده.»

«اینطور به نظر می‌رسه.»

هوریکیتا با عجله وارد برنامه شد و تابلوی اعلانات کلاس ب را بررسی کرد. تقریباً مثل کلاس سی، چهار شایعه روی تابلوها منتشر شده بود که هر کدام از دانش‌آموزان متفاوتی نام می‌بردند. پیام‌های مشابهی در تابلوی اعلانات کلاس د هم وجود داشت.

«بخوام ساده‌ش کنم، به نظر می‌رسه که دانش‌آموزهای کلاس الف تنها کسانی هستن که هیچ شایعه‌ای در مورد اونا منتشر نشده. می‌تونم یه لحظه از وقت شما رو بعد از کلاس امروز بگیرم؟ می‌خوام به ایچینوسه زنگ بزنم، اطلاعات بیشتری به دست بیارم و درباره نحوه پاسخگویی به این پست‌ها بحث کنم.»

موافقت کردم: «حتما.»

«فعلا، بیا روی آزمون تمرینی تمرکز کنیم. این فرصت ارزشمندی برای سنجش سطح دشواری امتحان پایان سال هست و میگه کلاس ما چه سطحی داره.»

اما هوریکیتا یکی از کسانی نبود که هدف شایعات قرار گرفته بود. بر خلاف او، قربانیان نمی‌توانستند به این راحتی روی امتحان تمرکز کنند. وقتی کی و دوستانش به کلاس رسیدند، دور هم جمع شدند و زمزمه‌ها شروع شد. بعد به من نگاه کردند. طوری به من نگاه می‌کردند که انگار زباله‌ای هستم که به شکل انسان درآمده. می‌توانستم بگویم چه خبر است، حتی اگر نمی‌شنیدم چه می‌گویند.

«واقعاً آیانوکوجی-کون به کارویزاوا-سان علاقه داره؟»

«هی، به هر حال نظرت چیه؟ ها، کارویزاوا-سان؟»

مطمئن بودم مکالمه‌ای که در حال حاضر داشتند داشت به همین شکل پیش می‌رفت. و، بدون شک، شرط می‌بندم که کی به آن‌ها با جملاتی مانند «اون منزجرکننده‌ست» یا «اون افتضاحه» جواب می‌دهد.

«نگفتی که حالت خوبه؟»

«…این کمی اذیتم می‌کنه.»

به صحبت آن‌ها گوش می‌دادم، اما نمی‌خواستم واقعاً چیزی بشنوم، بنابراین تصمیم گرفتم برای فعلا کاری نکنم. مشکل واقعی دانش آموزهایی غیر از من بودند که با نام مشخص شده در لیست در حال حاضر مورد بحث قرار می‌گرفتند.

۷.۴

با وجود آثار دلسرد کننده ناشی از ناهنجاری و آشفتگی که همچنان در جو باقی بود، آزمون تمرینی شروع شد. این مرحله مهم پایان سال تحصیلی بود. محتوای آزمون تمرینی، حتی به طور نسبی، بسیار دشوارتر از آنچه تاکنون در آزمون‌ها دیدیم بود.

با این حال، این هم درست بود که دانش‌آموزانی که امتحان‌هایی را که ما تاکنون داشته‌ایم پشت سر گذاشته‌اند، باید بتوانند بدون داشتن حس ترس، آنچه را که در این آزمون وجود دارد، مدیریت کنند. از سوی دیگر، دانش‌آموزانی که به سختی می‌توانستند قبول شوند، احتمالاً باید بعد از این آزمون تمرینی، تلاش خود را چند برابر می‌کردند.

برای ملحق شدن به گروه آیانوکوجی در یک جلسه مطالعه دعوت شده بودم، اما تصمیم گرفتم بگویم که می‌توانند بدون من شروع کنند، زیرا قرار بود امروز هوریکیتا را همراهی کنم. کانزاکی نمی‌خواست هیچ توجهی به خود جلب کند، بنابراین تصمیم گرفتیم بعد از پایان مدرسه در مرکز خرید کیاکی، بعد از تمام کردن سوالات تمرینی، همدیگر را ببینیم.

دنبال هوریکیتا، به جایی رفتیم که کانزاکی منتظر ما بود. کنار ورودی جنوبی مرکز خرید بود. دورترین نقطه از ساختمان مدرسه بود، بنابراین دانش آموزان معمولاً به اینجا نمی‌آمدند.

روی بحث درگیری کلاس حساب باز نکرده بودم، اما این بدان معنا نبود که من به عنوان یک دوست نگران ایچینوسه نیستم. علاوه بر آن، اطلاعات بیشتر چیز بدی نبود. ناگفته نماند که هاشیموتو این اواخر مرا تعقیب می‌کرد. اگر با کلاس ب ارتباط برقرار می‌کردم، به ناچار به کلاس الف نزدیک‌تر می‌شدم… اما این دقیقاً همان چیزی بود که به آن امیدوار بودم.

در واقع، هاشیموتو مرا تا اینجا دنبال کرده بود و در تمام مدت فاصله مناسبی را حفظ می‌کرد.

«دو روز تعطیل پشت سر هم. و تازشم، هنوز نتونستی با ایچینوسه-سان ارتباط برقرار کنی؟»

«این طور نیست که اون اصلاً جواب نمی‌ده. اینه که دیر جواب میده. تنها چیزی که ارسال کرد این بود که به خاطر سرماخوردگی ناتوان شده.»

انگار حال کانزاکی در حال حاضر زیاد جالب نبود. تصور کردم که اخیراً تحت استرس زیادی بوده است. حتماً ایچینوسه به او گفته نگران نباشد، اما فکر کردم که او به سختی می‌تواند یکجا بشیند و کاری نکند.

مشکلات سلامتی ایچینوسه احتمالاً یکی از دلایلی بود که در حال حاضر تمایلی به دیدن همکلاسی‌های خود نداشت. حاضر بودم شرط ببندم که دلیل دیگر این است که او واقعاً نمی‌خواست بیشتر از این درباره شایعات بشنود یا صحبت کند.

«معلم در موردش چی گفت؟»

«همون همیشگی. فقط گفت که ایچینوسه به خاطر سرماخوردگی در حال استراحته.»

معلم خصوصی آن‌ها احتمالاً همان پیامی را از ایچینوسه دریافت کرده بود که بقیه دریافت کرده بودند. کانزاکی ناراحت به نظر می‌رسید چون شک داشت که ایچینوسه واقعاً به علت سرماخوردگی غایب باشد. به هر حال، اخیراً سوژه یک رسوایی دائمی بوده است. البته او شک بود که دلیل واقعی غیبت او همین بوده باشد.

«چطور به دیدنش بریم؟ فکر می‌کنم اگه به عیادتش بریم، می‌تونیم همه چیز رو روشن کنیم.»

کانزاکی جواب داد: «ظاهراً چند تا دختر از کلاس ما به دیدنش رفتن. اما موفق نشدن باهاش ملاقات کنن.»

هوریکیتا که متوجه شد اوضاع خوب نیست، عمیقاً در مورد موضوع فکر کرد. «خب، از جنبه مثبت که نگاهش کنی، ایچینوسه استعداد درسی داره. حتی اگه تو آزمون تمرینی شرکت نکنه، احتمالاً بازم عملکرد خوبی داره.»

برای دانش‌آموزانی که بیمار بودند، مانند ایچینوسه، این امکان وجود داشت که سؤالات آزمون را بعداً دریافت کنند، یا می‌توانستند از دانش‌آموزان دیگر در مورد مسایل آزمون سؤال کنند.

کانزاکی گفت: «ما در مورد اون هم نگران نیستیم. فقط نگران سلامت روانی ایچینوسه هستیم.»

همانطور که هوریکیتا و کانزاکی تلاش می‌کردند یک نقشه ارائه دهند، چند نفر از دور سمت ما آمدند. انگار که هاشیموتو قبلاً در مورد این ملاقات مخفیانه گزارش داده بود.

«اوه، به نظر می‌رسه که ایچینوسه-سان امروز دوباره از کلاس غایب شده، ها؟ هفته آینده امتحان پایان ساله. اگه برای مدت طولانی غیبت داشته باشه… یا، شاید تا روز امتحان… خب، ممکنه مشکل زیادی برای اون پیش بیاد، هوم؟»

«…ساکایاناگی.»

ساکایاناگی و زیر دستانش روبروی ما ظاهر شدند. خب، پشت کانزاکی ایستاده بودند، البته. کامورو و هاشیموتو را با او دیدیم و همچنین پسری به نام کیتو. پس اینها اعضای کلیدی جناح ساکایاناگی بودند، نه؟

«خب خب، چه خبره که دارید با دانش اموزهای کلاس سی بحث می‌کنید؟»

«هیچ ربطی به تو نداره.»

«اوه، وای، انگار زیاد از اومدن ما خوشحال نشدید.»

«اگه می‌خوای ازت استقبال بشه، باید شایعه‌پراکنی خودداری کنی. قبل از اینکه کاری انجام بدی که نمی‌تونی بعدا درستش کنی.»

ساکایاناگی و همکلاسی‌هایش به یکدیگر نگاه کردند و نیشخند زدند.

پرسید: «چی با خودت فکر کردی؟»

«اتحاد کلاس ب متزلزل نمیشه، حالا مهم نیست چقدر شایعه پخش کنی.»

«می‌ترسم ندونم کلاست چه وضعیتی داره. اما مشتاقانه منتظرم بدونم چه اتفاقی می‌افته.»

حدس می‌زدم فقط به اینجا آمده بود تا با چشمان خودش ببیند اوضاع چطور پیش می‌رود. انگار به این نتیجه رسیده بود که برنامه‌هایش فورا به نتیجه می‌رسند، چون بلافاصله بعد از گفت و گو با کانزاکی، رفت.

هوریکیتا گفت: «نگران نباش، کانزاکی-کون. همه اینا بخشی از استراتژی ساکایاناگی-سان هست.»

«میدونم.»

متأسفانه، نگرانی کانزاکی برای دوستانش، و ذات متواضع و محجوب او باعث شد که سختی‌های او به این زودی‌ها تمام نشود.

۷.۵

کلاس تمام شد، اما اینطور نبود که شایعات متوقف شوند. به خوابگاه برگشتم و داشتم استراحت می‌کردم که کی با من تماس گرفت.

«هی، ی-ی-ی-یه دقیقه صبر کن! چه خبره، کیوتاکا؟!»

«منظورت چیه؟» از قبل می‌دانستم، اما تظاهر می‌کردم.

«نه، بی‌خیال، میدونی چیه! کیوتاکا… خب، اوم، شایعه‌ای وجود داره که میگه تو منو دوست داری! نمی‌دونستی؟!»

«نگران شایعات نباش.»

«ن-نه، عمرا، عمرا، عمرا! اینطور نیست که فقط به خاطر شایعه بودنش نگران نباشم! اصلا چطور این اتفاق افتاد؟!»

آنقدر داد می‌زد که گوشم درد گرفت. صدای گوشی را کم کردم.

گفتم: «فکر می‌کنم شاید هاشیموتو باشه که شایعات رو پخش کرده. یا شایدم چند تا از دانش‌آموزها ما رو با هم دیدن.»

کی آرام جیغ زد: «آههه!»

«خب، یعنی این خوبه، اینطور نیست؟ اگه اوضاع برعکس می‌شد برای تو واقعاً بد بود.»

«ب-برعکس؟»

گفتم: «اگه شایعه می‌شد که کی کیوتاکا رو دوست داره، این خبر بدی برای تو به حساب می‌اومد، اینطور نیست؟ فکر می‌کنم اگه این‌طور باشه، بقیه حتی بیشتر از من به تو مشکوک می‌شدن، چون تازه از هیراتا جدا شدی.»

«…فکر می‌کنم اینطور باشه، اما…»

«نگران نباش. چیزایی مثل شایعات همیشه به سرعت محو می‌شن.»

«واقعا؟»

«با این حال، فکر می‌کنم به لطف این شایعه، برقراری ارتباط برای ما آسون‌تر بشه. اگه بخوام باهات صحبت کنم، بقیه فکر می‌کنن به خاطر شایعه‌ست، و کار ما راحت‌تر میشه.»

همه چیز این موضوع به طور خلاصه بررسی شد. هیچ برنامه‌ای برای شروع گفتگو در مکان‌های مشخص نداشتم، اما بسته به شرایط می‌توانست چیزی شبیه به یک بیمه باشد.

«نه نه نه نه نه نه نه!» کی این کلمه را خیلی بیشتر از قبل تکرار کرد. «اگه ما دو نفر با هم باشیم، مردم به چشم یه زوج عجیب به ما نگاه می‌کنن! اونا حتما، حتما به ما با تعجب نگاه می‌کنن!»

اینکه دائما یک کلمه را تکرار کنید تبدیل به یک عادت ساده شده بود؟ چه روش عجیبی برای حرف زدن داشت. به هر حال، این یعنی هاشیموتو، که مرا تعقیب می‌کرد، این اطلاعات را هم در سر داشت.

«نگرانش نباش.»

«حتی با اینکه میگی نگرانش نباشم…»

مدت طولانی سکوت کردیم، بعد از آن او ظاهراً به این نتیجه رسید که بالاخره باید خیلی سخت باشد. «این واقعا غیرممکنه. من نمی‌تونم این کار رو انجام بدم!»

کی برای مدتی به غر زدن در مورد موضوعات مختلف ادامه داد، اما در نهایت انگار منصرف شد و تماس را خاتمه داد.

۷.۶

روزها با سرعت سرگیجه‌آور حرکت می‌کردند. با وجود اینکه امتحان خاصی نداشتیم و باید فقط روی آزمون کتبی که قرار بود اواخر بهمن برگزار شود تمرکز کنیم، روزهای پرفراز و نشیبی به حساب می‌آمدند.

روز جمعه، ۱۸ فوریه – سه روز بعد از آزمون تمرینی – دانش‌آموزها از هر کلاس به جز ب در مکانی دورتر از ساختمان مدرسه جمع شده بودند. هیراتا تمام تلاش خود را برای جلوگیری از انتشار شایعات جدید در این مرحله حساس انجام داده بود، اما تلاش‌هایش بی‌نتیجه بود. کلاس الف، تنها کلاسی که هیچ شایعه‌ای درباره‌شان در تابلوهای اعلانات منتشر نشده بود، قبلاً اطلاعات را دریافت کرده بودند.

هاشیموتو پرسید: «خب، ایشیزاکی. می‌خواستی در مورد چی با من صحبت کنی؟»

ایشیزاکی گفت: «در مورد چی می‌خوام صحبت کنم؟ خودت از قبل می‌دونی در مورد چیه، هاشیموتو! و چی فکر کردی که کیتو رو با خودت آوردی؟ گفتم تنها بیا، نگفتم؟»

«خب، تو آلبرت رو با خودت آوردی، نه؟ فقط جانب احتیاط رو رعایت می‌کنم.»

جو متشنج بود، مثل اینکه همه شکاک شده بودند. با نگاهی به وضعیت فعلی، تصور اینکه این دو تا همین چند وقت پیش در کمپ مدرسه با هم هم اتاق بودند، سخت بود، اما دلایلی که چرا اوضاع به این شکل درآمده بود، واضح بود.

«امروز اومدیم حرف بزنیم. درست نمی‌گم، ایشیزاکی-کون؟»

ایشیزاکی و آلبرت تنها دانش آموزان حاضر کلاس د نبودند. هیوری و ایبوکی هم آنجا بودند.

«خب، تا زمانی که دردسری درست نکنن، فکر کنم مشکلی پیش نمیاد.»

«ولی…«

نگرانی هیوری قابل درک بود. با توجه به افرادی که اینجا بودند، تصور اینکه هیچ اتفاقی نیفتد سخت بود.

«اما در مورد بقیه چطور؟ نمی‌دونستم که آدمای دیگه‌ای رو به غیر از ما به اینجا دعوت کردی.»

هاشیموتو به ما نگاه کرد و آه خشمگینی کشید. «در مورد اونا نمی‌دونم. تو کسی نیستی که به اونا گفتی بیان؟»

ظاهراً هم کلاس د و هم کلاس الف از حضور ما دانش آموزهای کلاس سی ناراحت بودند.

آکیتو که همراه با بقیه گروه آیانوکوجی کنار من ایستاده بود، گفت: «همینطوره که گفتی، آیانوکوجی. همه ما کمی قبل برای یه جلسه مطالعه تو کافه همدیگه رو دیدیم.»

«تازه یادم اومد کانزاکی و هاشیموتو هم شرکت داشتن. و بعد {تصادفا} تو رو دیدم که داشتی از مدرسه بیرون می‌رفتی، برای همین فکر کردم که شاید… خب.»

به محض اینکه به آکیتو گفتم که احساس کردم چیزی اشتباه است، او بلافاصله به دنبال من آمد. تنها چیزی که برایش برنامه ریزی نکرده بودم، آمدن هاروکا، آیری و کیسی بود.

«آدمای اینجا خیلی بیشتر از دفعه قبل هستن. ممکنه اوضاع خیلی سخت بشه…»

هاروکا که از قرار معلوم عصبانی بود گفت: «آه، بی‌خیال، چرا ما مدام وارد این جور موقعیت‌های خطرناک می‌شیم؟»

«حالا هرچی. مهم نیست کی گفته بیان اینجا. پس بزار بشنویم که تو چی میگی، شینا-چان.»

هیوری گفت: «در مورد شایعاته. شما دانش آموزای کلاس الف کسایی هستید که شروع کردید، اینطور نیست؟» شاید اگر تصمیم می‌گرفت که بحث را به ایشیزاکی بسپارد، کار به درگیری و مشت می‌کشید.

«هی، هی، چرا چنین چیزی از ما می‌پرسی؟»

«این خیلی-«

هیوری، گفت: «لطفا اینو به من بسپار، ایشیزاکی-کون. تصادفا شنیدم که کانزاکی-کون می‌گفت که تو رو در حال انتشار شایعات در مورد ایچینوسه-سان دیده.»

هاشیموتو جواب داد: «اوه، اون دمدمی مزاج ‍ه، درست نمی‌گم؟ یا شاید اتفاقاً اینو از اون دو تا شنیدی؟» او به من و آکیتو اشاره می‌کرد، زیرا ما گفتگوی هاشیموتو با کانزاکی را روز قبل شنیده بودیم.

هیوری به هاشیموتو اصرار می‌کرد: «لطفا به سوال جواب بده، هاشیموتو-کون.» بدون اینکه حتی به ما نگاه کند.

«…خب، آیانوکوجی و میاکه می‌دونن، پس منم میام جلو و می‌گم. این شایعات رو در مورد ایچینوسه جایی شنیدم، و تصمیم گرفتم همینطوری تکرارشون کنم، چون فکر می‌کردم سرگرم کننده ست.»

البته هاشیموتو حقیقت را قبول نکرد.

«این بهانه نسبتا ساده‌ای ‍ه. واقعاً فکر می‌کنی چنین چیزی هنوز هم جواب می‌ده؟»

هاشیموتو گفت: «بهانه؟ دارم راستش رو می‌گم. به گمونم چون با تکرار کردن شایعات سرگرم شدم آدم بدی هستم. با این حال، عجیبه، اینطور نیست؟ اینکه کلاس د، که طبیعتا نباید با این موضوع کاری داشته باشه، خودش رو وارد ماجرا می‌کنه؟» به حرف زدن ادامه داد، مثل همیشه شوخ طبع، اما با برق تیز در چشمانش. «ممکنه… در واقع این شما آدمای کلاس د هستید که اون شایعات رو منتشر می‌کنید؟»

«حتما شوخیت گرفته. ما از قبل می‌دونستیم که ساکایاناگی کسی ‍ه که این شایعات رو منتشر می‌کنه!»

«اینقدر عجله نکن که فرضیه درست کنی. بدون شک، درسته که رهبر ما تهاجمی هست. وقتایی پیش میاد که اون برخلاف اینکه همه رو خوب قضاوت می‌کنه، چیزایی می‌گه که بقیه رو عصبانی می‌کنه. چیزایی علیه ایچینوسه هم می‌گه. یعنی حدس می‌زنم احساست رو درک می‌کنم. درک می‌کنم که چرا می‌خوای بیش از حد در مورد مسائل کند و کاو کنی و خودخواهانه با خودت تصمیم بگیری که اون منبع شایعاته. اما ما کاری به این موضوع نداریم. تازشم، هیچ مدرکی نداری، درسته؟»

ایشیزاکی به وضوح از حرف‌های هاشیموتو ناامید شده بود، اما هاشیموتو اشتباه نمی‌کرد. در حال حاضر، هیچ مدرک قطعی وجود نداشت که نشان دهد این ساکایاناگی است که نامه‌ها را در صندوق‌های پستی گذاشته یا شایعات را در تابلوهای اعلانات آنلاین منتشر کرد… حتی اگر می‌دانستیم که به احتمال زیاد، ممکن است کار او باشد.

«پس این چیزیه که موضوع بحث امروزه. شماها می‌خواستید منو تو این مورد تحت فشار قرار بدید، هاه؟ باید بگم، نمی‌دونستم که شما دانش آموزای کلاس د حواستون به ایچینوسه هست.»

ایشیزاکی و گروهش در جواب فقط خیره شدند. هاشیموتو آهی کشید، انگار می‌خواست نشان دهد موقعیتی که در آن قرار دارد را درک کرده است.

«تلاش برای فریب دادن ما فایده‌ای نداره. تو فقط در مورد ایچینوسه مزخرفات پخش نکردی. تو هم درباره ما چیزایی پخش می‌کنی.»

«که اینطور. پس این دلیلشه، نه؟ واقعاً به ایچینوسه اهمیت نمی‌دی – فقط دوست نداری کلاس د درگیر این شایعات بشه. اوه، آره، اونا درباره اینکه تو رو به خاطر شوخی‌ای که با یه دانش آموز دبستانی انجام دادی، تو بازداشتگاه نوجوانان انداختن، گفتن. این درست نیست، ایشیزاکی؟»

لحظه‌ای که این کلمات از دهان هاشیموتو گذشت، ایشیزاکی تکان خورد. هیوری با عجله بازوی ایشیزاکی را گرفت و قبل از اینکه بتواند به هاشیموتو حمله کند، او را عقب کشید.

شایعه‌ای که هاشیموتو به آن اشاره کرد یکی از دروغ‌هایی بود که در تابلوی اعلانات پست شده بود. خشم ایشیزاکی نتیجه قرار گرفتن در چنین موقعیتی اجتناب ناپذیر بود. هاشیموتو که هیچ نشانه‌ای از تسلیم شدن نشان نمی‌داد، به حرف زدن ادامه داد.

«اما جدی میگم، کنجکاوم بدونم تو که با این شایعات مواجه شدی چطور تونستی این همه چیز رو در مورد بقیه، نه فقط ایچینوسه، متوجه بشی؟»

«با ما در نیفت، هاشیموتو!»

«وایسا، ایشیزاکی!»

آکیتو که فکر می‌کرد هیوری نمی‌تواند به تنهایی ایشیزاکی را نگه دارد، با عجله سعی کرد جلوی او را بگیرد.

«سعی نکن جلوی منو بگیری، میاکه! امکان نداره اینجا بشینم و اجازه بدم کلاس الف هر کاری که دوست داره انجام بده! به حساب‌شون می‌رسم!»

کیتو گفت: «ولش کن، ایشیزاکی. تو کسی هستی که صدمه می‌بینه، فهمیدی؟ احتمالاً به مهارت‌های مبارزه‌ای خودت اطمینان داری، اما منم می‌تونم خوب مبارزه کنم، می‌دونی چی میگم؟» بی‌سر و صدا یک قدم به جلو برداشت و مشت‌هایش را در حالت جنگی قرار داد و خود را در برابر ایشیزاکی و آلبرت آماده کرد. به نظر می‌رسید که آماده است تا چالش آن‌ها را بپذیرد، در صورتی که شرایط آن پیش می‌آمد.

آکیتو در حالی که در فاصله دور ایستاده بود، گفت: «بچه‌ها تمومش کنید. همه شما می‌دونید مدرسه چقدر عصبانی می‌شه.»

«تا حالا که اینطور بوده.»

«تا حالا؟»

«شنیدم که رئیس شورای دانش‌آموزی فعلی واقعاً تمایل داره کمی بدخلقی روشاهد باشه. گرفتی چی گفتم؟»

هاشیموتو فاصله بین خود و ایشیزاکی را کم کرد و پای راست خود را برای ضربه جلو آورد. آکیتو با دست چپش جلوی آن را گرفت.

«چی… ج-جدی؟ وای، به نظر می‌رسه هر چیزی با این رئیس ممکنه.»

حرف هاشیموتو به تنهایی برای متقاعد کردن ما برای لغو ممنوعیت جنگ کافی نبود. دقیقاً به همین دلیل او با ابتکار عمل، آن را اثبات کرد.

«بد نبود، میاکه. مرد، جای تعجب نداره که وقتی گفتی می‌تونی جلوی ما رو بگیری که دعوا نکنیم، مطمئن بودی.»

جو حتی نسبت به قبل متشنج‌تر شد. حس ترس همه را فرا گرفت.

هیوری گفت: «دعوا کردن درست نیست.»

هاشیموتو جواب داد: «می‌دونم. اینجا نیومدم که با شما دعوا کنم. فقط می‌خوام ثابت کنم که قدرت دفاع از خودمون رو داریم.»

«…می تونیم بهت اعتماد کنیم؟»

هاشیموتو سری تکان داد و در چشمان هیوری نگاه کرد. و با این حال، هیچ کس حرفش را باور نکرد.

«بی‌خیال، دیگه بسه هیوری. این پسر حتی بدون اینکه پلک بزنه دروغ می‌گه. مهم نیست چطور در موردش فکر کنی، کلاس الف بود که این شایعات رو منتشر کرد. مدرکش اینه که کلاس الف تنها کلاسی بود که هدف شایعات قرار نگرفت.»

هیوری گفت: «اما… دقیقاً به همین دلیل نیست که ممکنه اونا مسئول این ماجرا نباشن؟»

هاشیموتو گفت: «این دقیقاً همون چیزی هست که شینا-چان می‌گه. «اگه ما بودیم که شایعات رو منتشر می‌کردیم، مطمئن نمی‌شدیم که چیزی تو تابلوی اعلانات کلاس الف منتشر کنیم تا شک نسبت به خودمون رو از بین ببریم؟»

«در این مورد زیاد مطمئن نیستم. نمی‌تونم تصور کنم که هر دانش آموز کلاس الف می‌دونه ساکایاناگی پشت شایعات درباره ایچینوسه بوده. اگه شایعاتی در مورد هدف کلاس الف منتشر بشه، طبیعتاً باعث گیجی سردرگمی تو کلاس می‌شه.»

بعد از اینکه آکیتو به موضوع اشاره کرد، هاشیموتو آه کشید. «خب، راستش واقعاً نمی‌تونم بگم که استدلالت درست نیست. اما این وحشتناکه، درست نمی‌گم؟»

با وجود این واقعیت که مشکوک رفتار می‌کردند، هیچ مدرکی برای اثبات گناهکار بودن آن‌ها نداشتیم. در همین حال، اثبات بی‌گناهی آن‌ها به همان اندازه دشوار بود.

«تنها راهی که می‌خوایم باهاش حقیقت رو بیرون بکشیم استفاده از مشت و زور بازو ‍ه.»

«اوه، هی فعلا ولش کن، ایبوکی-چان. حتی اگه با هم دعوا کنیم، فایده‌ای نداره، می‌دونی چی میگم؟»

«بعد از اینکه خواستی خودت با ما دعوا کنی میگی تمومش کنیم، ها؟ خیلی اعصاب فولادی داری.»

هاشیموتو با خنده گفت: «ما کاری به این موضوع نداریم. باور کن.»

اما ایبوکی لبخند نمی‌زد. برعکس، انگار تمام تلاش خود را می‌کرد تا خشم خود را مهار کند. شایعات او را هم مثل ایشیزاکی هدف قرار داده بود.

ایشیزاکی گفت: «تو… فکر می‌کنی می‌تونی ما رو مسخره کنی فقط به این دلیل که ریوئن از رهبری کلاس ما کناره گیری کرده، نه؟»

حتما دیگر نمی‌توانست خودش را کنترل کند و صبرش تمام شد، چون از کنار آکیتو رد شد. بعد ایبوکی، که انگار همزمان با ایشیزاکی حرکت می‌کرد، جلوی هاشیموتو و کیتو ایستاد.

«صبر کن، یه لحظه صبر کن! جدی میگم!»

ساکایاناگی رو وادار کن هم به خاطر شایعات در مورد ایچینوسه و هم به خاطر شایعات در مورد ما عذرخواهی کنه. »

«داری اشتباه می‌کنی. ما شایعات رو منتشر نکردیم.»

«نخند!»

ایشیزاکی تا جایی که می‌توانست به نرده لگد زد. هاشیموتو فهمید دیگر نمی‌تواند اوضاع را کنترل کند.

«…باشه، پس میخوای چیکار کنی؟»

«معلوم نیست؟ به زور دهنت رو می‌بندم.»

«واقعا فکر می‌کنی می‌تونی این کار رو انجام بدی؟»

«آره. و اگه نمی‌خوای، بهتره همین الان مجبورش کنی شایعات رو پس بگیره.»

«چند بار بگم، ما اون شایعات رو پخش نکردیم.»

با اینکه هاشیموتو دائما این جمله را تکرار می‌کرد، اما فهمید هیچکس حرفش را باور نمی‌کند. کاری که ساکایاناگی انجام داده بود مثل اعلان جنگ به ایچینوسه بود. بعد از آن، اثبات بی‌گناهی خودش کار سختی شده بود. دهانش کج شد و لبخند زد.

«این چیزی نیست که بهش بخندی.»

«متاسفم متاسفم. فقط این به حدی پوچ ‍ه که اصلا نمی‌تونم اون رو درک کنم.»

از آنجایی که هاشیموتو نمی‌توانست قبول کند ساکایاناگی منبع شایعات است، چاره‌ای جز رد درخواست ایشیزاکی نداشت.

«پس، فقط باید به ما اجازه بدی با خود ساکایاناگی حرف بزنیم.»

«شما؟ اصلا، امکان نداره.» ایشیزاکی هم حتما می‌دانست که غیرممکن است، به همین دلیل به هاشیموتو نزدیک شد. «کیتو. شاید چاره دیگه‌ای نداشته باشیم.»

انگار که هاشیموتو با حس این حال و هوا، فهمید که حرف زدن دیگر کارساز نیست. کیتو، که خود را برای این کار آماده می‌کرد، بلافاصله موضع جنگی گرفت.

«هه!» ایشیزاکی داد زد، به سمت کیتو هجوم برد و سعی کرد با او مبارزه کند. درست در کنار او، ایبوکی ضربه‌ای از بالا به هاشیموتو زد، که او با وحشت از آن جا خالی داد.

هاشیموتو داد زد: «اوه خدای من!»

به خاطر جهش قدرتمند ایبوکی، تلفن همراه و کارت دانش آموزی او از جیبش روی زمین افتاد. با فهمیدن اینکه هاشیموتو سریع‌تر و قوی‌تر از آن چیزی بود که تصور می‌کرد، چهره هاشیموتو نشان داد خطری را که در آن قرار دارد احساس می‌کند.

با احترام گفت: «وای، تو خیلی بیشتر از چیزی که یادم میاد به جنگیدن عادت داری، ایبوکی-چان… حدس می‌زنم اینو فراموش کرده بودم.»

آکیتو فریاد زد: «همگی تمومش کنید!» و تلفن همراهی را که در همان نزدیکی روی زمین افتاده بود برداشت.

با این حال، دانش آموزهای کلاس د اصلا توجه نکردند. به نظر نمی‌رسید ایبوکی از آسیب دیدن تلفنش نگران باشد. دستم را دراز کردم و کارت دانش آموزی او را که نزدیک پایم افتاده بود برداشتم، بدون اینکه فکر کنم آن را بخوانم چشمانم به پایین دوختم. طبیعتاً در تصویر لبخند نمی‌زد. قیافه خشن و همیشگی را روی صورتش داشت.

با این حال… یکی از جزئیات خاص توجه مرا جلب کرد.

با صدای بلند گفتم: «این یعنی چی…؟»

کیسی، ظاهراً با شنیدن آنچه کنار او زمزمه کرده بودم، پرسید: «چی؟» سریع سرم را تکان دادم تا سوالم را رد کنم و کارت دانش آموز ایبوکی را برای فعلاً در جیبم گذاشتم.

«اوه، چیزی نیست. مهمتر از اون، بزرگترین اولویت ما تموم کردن این مبارزه‌ست.»

«تمومش کنیم…؟ چطور؟»

مبارزه حالا به وضعیت دو در برابر دو تبدیل شده بود و انگار که دور دوم داشت شروع می‌شد.

«راست می‌گه، نباید خودمون رو قاطی کنیم.»

«خطرناکه، کیوتاکا-کون…»

هاروکا و آیری گفتند که ما باید از آن دوری کنیم.

«…فکر کنم حق با تو باشه. سپردنش به آکیتو احتمالاً انتخاب عاقلانه‌ای هست.»

آکیتو مداخله کرد تا جلوی حمله بعدی را بگیرد.

«سد راه نشو، میاکه!»

ایشیزاکی سعی کرد او را با زور وحشیانه دور کند، اما آکیتو دست او را گرفت و به زور ایشیزاکی را به زمین زد.

«هی، احمق، ولم کن!»

«متاسفم، ایشیزاکی. من از آدمایی مثل تو متنفر نیستم، اما باید مانعت بشم.»

ایبوکی داد زد: «بکش کنار!» و ضربه‌ای به سر آکیتو وارد کرد.

آکیتو با عجله از ایشیزاکی دور شد و به سختی از ضربه پای ایبوکی جا خالی داد، اما تعادلش را این وسط دست داد. سپس آلبرت آکیتو را با دست‌های بزرگش گرفت.

«نگهش دار، آلبرت.»

«آهه…»

امکان نداشت آکیتو از چنگال قوی هیولایی به اسم آلبرت فرار کند. کلاس د تصمیم گرفته بود تا زمانی که این مبارزه تن به تن ادامه پیدا کند، بازنده نشود.

ایشیزاکی داد زد: «ایبوکی!» در همان زمان، کیتو دستش را به جلو برد و گردن ایبوکی را هدف گرفت.

ایبوکی داد زد: «منو دست کم نگیر!» و حمله کیتو را با لگد زدن به دست او پاسخ داد.

«واقعا دعواشون شده… چی کار کنیم؟»

ما چهار نفر نگاه می‌کردیم، نتوانستیم جلوی آن‌ها را بگیریم.

«خب، از زمانی که مبارزه شروع شده، ما واقعاً نمی‌تونیم کاری انجام بدیم، اما شما بچه‌های کلاس سی واقعاً دارید مثل مانع عمل می‌کنید…» هاشیموتو به ما نگاه کرد و همچنان حواسش به ایشیزاکی بود که تازه از جایش بلند شده بود.

«تصادفا اینجا اومدیم، اما چیزی هست که می‌خوایم بگیم. یکی از دوستای ما… آیانوکوجی هم مثل ایشیزاکی و بقیه هدف شایعات و تحت تاثیر اونا قرار گرفته.» وقتی به هاشیموتو متوسل شد، آیری که در کنارش ایستاده بود، با هیجان سر تکان داد.

«اوه؟ اوه، آره، یه چیزی در مورد اونم بود، اینطور نیست؟ یه شایعه کوچیک دوست داشتنی در مورد علاقه اون به کارویزاوا، درسته؟»

آیری که معمولاً آرام صحبت می‌کرد، گفت: «ا-این اصلاً جالب نیست!» صدایش را برای اعتراض بلند کرد، که منظره نادری بود.

کنار آن‌ها، هاشیموتو را هم مورد خطاب قرار دادم: «از گفتن این حرف متنفرم، اما به تو هم مشکوکم، هاشیموتو.»

«…به گمونم منطقی باشه. منظورم اینه که من تنها کسی بودم که روز قبل تو و کارویزاوا رو دیدم.»

«قرار ملاقات مخفیانه؟»

نه فقط آیری، بلکه هاروکا به سرعت برگشت و نگاهم کرد.

گفتم: «اصلاً هیچ چیز عجیبی بین ما نیست.»

آیری گفت: «واقعا؟ ا-اما، کیوتاکا-کون، من اینطور تصور کردم که اخیراً تو و کارویزاوا-سان با هم خیلی خوب کنار میاید…»

خب، آیری با دقت مرا نگاه کرد، پس جای تعجب نداشت که تا این حد از ماجرا خبر نداشته باشد. اما نکته مهم این بود که هاشیموتو این جمله را شنید. لازم می‌دانستم بداند که افراد دیگری هستند که از نوع رابطه من با کی خبر دارند. اگر بهانه‌ای که روز گذشته به کار بردیم – اینکه من واسطه بودم و از طرف کی شکلات‌ها را به دست عشق واقعی‌اش می‌دادم – این یعنی صمیمیت خاصی بین من و کی وجود داشت.

هاشیموتو این کار را انجام داد تا بفهمد همکلاسی‌هایم رابطه من با کی را چگونه می‌بینند. اما این دقیقاً زیرکی خود او بود که باعث شد در نهایت چند احتمال ایجاد شود. با وجود اینکه چشمانش به من نگاه می‌کرد، می‌خواست قول بدهد که همین نشان می‌داد او را تهدید نمی‌کنم. در نتیجه سوء ظن او نسبت به من محو شد.

«من حریف تو هستم، هاشیموتو!»

«بی خیال، رفیق… اینجوری خیلی رو اعصاب می‌شه.»

هیوری با لحنی محکم گفت: «لطفا ایشیزاکی-کون، بس کن! دیگه این کار رو نکن! حداقل، من یکی نمی‌تونم این اجازه رو بدم.»

ایشیزاکی که نمی‌توانست او را نادیده بگیرد، با ناراحتی نگاهش کرد.

«ا-اما!»

هیوری گفت: «حتی اگه بتونید هاشیموتو-کون و کیتو-کون رو تو دعوا شکست بدی و اونا رو مجبور به اعتراف کنی، این مدرک واقعی نیست. شخصی که در مرکز ماجرا قرار داره، ساکایاناگی-سان، هنوز به هیچ چیزی اعتراف نمیکنه. همین کافی نیست که نتونستیم اونا رو وادار به اعتراف کردن کنیم؟»

«پس داری به من و ایبوکی میگی که ساکت باشیم و حرفی نزنیم؟»

«می‌دونم سخته، اما آره. لطفاً فعلاً تحمل کنید.»

«تو کسی هستی که از ما خواستی باهات بیایم، اینطور نیست؟ و حالا داری میگی تحمل کنیم؟ خیلی مزخرفه!»

هیوری گفت: «قول می‌دم براتون جبران کنم.»

هاشیموتو سوتی زد و ظاهراً از اعماق وجود به چیزی که شنیده بود علاقه داشت. «اوه، هو، پس ایشیزاکی نبود که این جلسه رو ترتیب داد، در واقع تو بودی شینا-چان؟»

«آلبرت-کون. لطفا ولش کن.»

آلبرت طبق دستور آکیتو را آرام آزاد کرد.

هیوری با تعظیم گفت: «ما واقعاً برای شما بچه‌های کلاس سی دردسر زیادی درست کردیم.»

«وای، پس اینطوریه، فکر می‌کنی همه چیز تموم شده، آره؟ داری طرف یه سری رو می‌گیری. پس خب، ما رو متهم می‌کنی، سعی می‌کنی ما رو کتک بزنی، و ما فقط قراره اون رو قبول کنیم؟»

«میشه لطفا ما رو ببخشی؟»

هاشیموتو حرف هیوری را پذیرفت. حتما می‌دانست که با کش دادن این موضوع چیزی به دست نمی‌آید. «خب، اینطور نیست که ما آسیب دیده باشیم. برای امروز کافیه، کیتو. اما لطفاً دست از سرزنش کردن ما بردارید. اگه مجبورید ما رو متهم کنید، اول یه مدرک محکم پیدا کنید، باشه؟»

هیوری به نوعی موفق شد قبل از اینکه یک نزاع همه جانبه ایجاد شود، اوضاع را تحت کنترل درآورد. با این حال، رابطه بین کلاس الف و بقیه کلاس‌ها اکنون به حدی افتضاح شده بود که اصلاح آن غیرممکن بود.

۷.۷

آن شب با هوریکیتا مانابو تماس گرفتم.

هوریکیتا گفت: «برای من غیرعادی ‍ه که از طرف تو تماس دریافت کنم.»

«یه چیز هست که می‌خوام ازت بپرسم.»

«چی؟»

آنچه که بعد از نگاه کردن به کارت شناسایی دو دانش آموز متوجه شدم، گزارش کردم.

هوریکیتا با تعجب جواب داد: «امیدوارم این فقط یه سوء تفاهم از طرف تو نباشه.» انگار اولین باری بود که این موضوع را می‌شنید.

پرسیدم: «با توجه به واکنش تو، به گمونم شورای دانش آموزی… نه، منظورم اینه که قبلاً چنین اتفاقی نیفتاده؟»

«این درسته. یعنی تا زمانی که فقط یه اشتباه ساده نباشه.»

البته نمی‌توانستم احتمال اشتباه بودن را رد کنم. اما خیلی کم پیش می‌آمد چنین اتفاقی بیفتد.

«مدرسه هر سال تغییر می‌کنه و در حال پیشرفته. این پدیده هم باید معنایی داشته باشه. از آنجایی که من احتمالاً اولین کسی هستم که متوجه اون شدم، ممکنه روزی برسه که برای تو هم مفید باشه.»

حتی اگر آن روز فرا می‌رسید، امیدوارم بتوانم بدون نیاز به استفاده از آن، در صورت امکان، همه چیز را جمع و جور کنم.

هوریکیتا گفت: «شما دانش‌آموزای سال اول احتمالاً امسال یه امتحان ویژه دیگه دارید.»

توجه من به این جلب شد که مخصوصا به سال اولی‌ها اشاره کرد. «این یعنی که شرایط برای ما فرق می‌کنه؟»

«خب، حداقل سال‌های قبلی اینطور بوده. نمی‌تونم کاملاً مطمئن باشم که امسالم اینطور باشه. اما اگه اوضاع مثل گذشته پیش بره، حتی دانش‌آموزای سال سوم باید با دو یا چند امتحان ویژه روبرو بشن.»

«پس برای تو دوران خیلی سختی به حساب میاد، نه؟» اگر همه دانش آموزان سال دوم به رهبری ناگومو بار خود را روی دوش دانش آموزهای سال سوم کلاس ب بگذارند، آن وقت شرایط هوریکیتا به هیچ وجه امن به حساب نمی‌آمد.

«این یه وضعیت خیلی غیرقابل پیش بینی هست، مطمئناً. اما چیزی نیست که تو نگرانش باشی.»

همانطور که از رئیس سابق شورای دانش آموزی انتظار داشتم. به نظر نمی‌رسید که وضعیت فعلی‌اش را ناامیدکننده بداند، و مطمئن بودم که قدرت لازم برای مبارزه را دارد.

با این حال، اعتماد من فقط و فقط به هوریکیتا مانابو بود. درست همانطور که او تاچیبانا آکان را هدف قرار داد، مطمئن بودم که ناگومو قربانیان دیگری را هدف قرار خواهد داد و می‌تواند آن‌ها را از بین ببرد.

هوریکیتا گفت: «چیزی که الان باید نگرانش باشی، کل کلاس سال اوله.»

دلیل منطقی آوردم: «اگه شورای دانش آموزی ازش حمایت می‌کنه، پس ناگومو باید بتونه هر کار خطرناکی که دوست داره مخفیانه انجام بده.»

«آره، امکانش هست. البته، اگه شورای دانش آموزی زیاده روی کنه ممکنه اعتماد مدرسه رو از دست بده و به اجبار منحل شه… اما ما اینجا با ناگومو سروکار داریم. احتمالاً با همه چیز هوشمندانه برخورد می‌کنه. در مورد کوشیدا با این موضوع به مشکلی برخورد نکردی؟»

«اوه، بهش رسیدگی کردم.»

«به نظر می‌رسه پشت پرده اتفاقات زیادی رخ داده طوری که تمام این مصیبت به ایچینوسه مربوط می‌شه.»

«من دوباره باهات تماس می‌گیرم.»

با اطمینان حاصل کردن از آنچه می‌خواستم بدانم، تلفن را قطع کردم.

۷.۸

چند روز بعدی مثل برق و باد گذشت. ایچینوسه، مرکز این گردباد جنجالی، تا ۲۴ فوریه، یک روز مانده به امتحان نهایی پایان سال، همچنان غایب بود و بالاخره به کلاس برگشت. خودم او را ندیدم، اما افراد زیادی بودند که هر حرکتش را با چشمانی محتاط دنبال می‌کردند، زیرا بیش از یک هفته بود که کلاس نرفته بود. خبر برگشتن او تقریباً بلافاصله به من رسید.

همانطور که گفتم، این واقعا برای کلاس ب مهم بود. کلاس سی به مراتب بیشتر درگیر امتحان نهایی پایان سال بود که فردا داشتیم.

«خیلی خب. آیانوکوجی، آکیتو، هاروکا و آیری، همه شما عالی عمل کردید.»

در زمان استراحت ناهار، دور میز کیسی جمع شدیم، آزمون آزمایشی که کیسی برای ما آماده کرده بود، شبانه به صورت تک نفره انجام دادیم تا توانایی‌هایمان را محک بزنیم. و او تازه نمره دهی جواب‌های ما را تمام کرده بود.

هاروکا در حالی که ساندویچی را می‌خورد با تعجب گفت: «واااای، ۹۰ امتیاز گرفتی؟ این عالیه!»

«خب، به این دلیله که تست‌هایی که کیسی برای ما طراحی کرده بی‌نقص هستن. تو هم نمره خوبی گرفتی، نه؟» با اینکه امتیازات آن‌ها کمی متفاوت بود، اما هر سه نفر نزدیک ۸۰ امتیاز کسب کرده بودند.

کیسی گفت: «خب، اگه موفق شدی هم آزمون تمرینی و هم امتحان آزمایشی رو که من طراحی کردم پشت سر بذاری، مطمئنم فردا باید تو آزمون خوب عمل کنی.»

آکیتو در حالی که شانه‌های محکمش را بالا می‌انداخت و انگار برای مبارزه به میدان می‌امد، گفت: «اگه به ما مهر تأیید می‌دی، کیسی، مطمئنم که امتحان رو به راحتی پاس می‌کنم.»

آیری گفت: «واقعا، خیلی ممنون، کیسی-کون. همیشه هر بار که امتحان دارم خیلی مضطرب می‌شم…»

«اوه، نیازی به تشکر نیست. این کمترین کاری هست که می‌تونم انجام بدم.» به آرامی بینی‌اش را خاراند، کمی خجالت‌زده بود.

«واقعاً اشکالی نداره اگه بقیه روز رو تعطیل کنیم؟»

«این هفته زمان زیادی رو صرف مطالعه کردید. راستش رو بخواید، فکر می‌کنم ایده خوبی باشه که این روز آخر راحت باشید. اینطور نیست که همه چیزایی که با دقت مطالعه کردید به این زودی از یادتون بره. تازشم، شما نمی‌خواید زیاده روی کنید و مریض بشید، یا آخرش روز امتحان خواب بمونید. واقعاً خجالت آوره که به خاطر چنین اشتباه بی‌اهمیتی امتیاز از دست بدید.»

هاروکا جواب داد: «اطاعت! من به دستورات تو عمل می‌کنم، یوکیمو!» و به شکل عجیبی برای کیسی دست تکان داد. بقیه هم که همین احساس را داشتند سرشان را تکان دادند.

بوم!

ناگهان صدای بلندی در کلاس پخش شد. صدای باز شدن محکم در بود.

«وای! بچه ها! این خیلی بزرگه!»

همانطور که می‌خواستیم مثل همیشه از بقیه ناهار خود لذت ببریم. این اتفاق با زمان‌بندی افتضاح افتاد.

«اوه، واقعا؟» هاروکا که مبهوت شده بود، اشتباها ساندویچش را زمین انداخت. به ایک خیره شد، به وضوح عصبانی بود و سعی نمی‌کرد آن را پنهان کند. «هی! مشکلت چیه؟!»

ایک با هیجان داد زد: «وای، انگار حمله کردن! خیلی شلوغ شده! یه دسته از دانش آموزای کلاس الف در حال حاضر به کلاس ب هجوم آوردن!»

هوریکیتا هم که ناهار خود را در کلاس می‌خورد گفت: «پس ساکایاناگی-سان حالا که ایچینوسه-سان برگشته، داره حرکتش رو انجام میده.» سریع از جایش بلند شد، مضطرب به نظر می‌رسید و بدون اینکه چیزی به من بگوید کلاس را ترک کرد.

سودو، هیراتا و چند نفر دیگر با دیدن رفتن او، دنبالش رفتند. فردا امتحان پایان سال بود. اگر قرار بود ساکایاناگی به این موضوع پایان دهد، امروز آخرین فرصتی بود که داشت. می‌خواست بلافاصله بعد از بازگشتن مستقیما به ایچینوسه حمله و کار او را تمام کند.

«چیکار کنیم آکیتو…؟»

«چاره‌ای نداریم جز اینکه به اونجا بریم. اگه اتفاقی مثل دیروز بیفته، باید کسی اونجا باشه تا جلوی اون رو بگیره.»

«آره، این منطقیه.»

«اما هاروکا، آیری، شما دوتا اینجا بمونید. درگیر کردن آدمای بیشتر فایده‌ای نداره.»

«آره، درسته، خیلی خب. می‌شینیم و غذا می‌خوریم.»

«کیوتاکا-کون میخوای چیکار کنی؟»

«من-«

کیسی با آکیتو بلند شدند. برای من عقب نشینی در چنین موقعیتی کار سختی بود.

«منم میام، به هر حال. با اینکه فکر نمی‌کنم بتونم کمک زیادی کنم.»

ما سه نفر از کلاس بیرون آمدیم و به کلاس ب رفتیم. به نظر می‌رسید که هیاهو از قبل به راهرو راه پیدا کرده و حسابی شلوغ شده بود.

وقتی وارد کلاس ب شدیم صدای فریاد شیباتا را شنیدیم: «ساکایاناگی برای چی اومدی اینجا؟!»

«برای چی اومدم؟ اومدم تا همه شما رو تو کلاس ب نجات بدم. معلوم نیست؟»

کامورو و هاشیموتو همراه ساکایاناگی بودند، با این حال هیچ نشانی از کیتو یا کس دیگری ندیدم. احتمالاً اگر تعداد بیشتری اینجا بودند، بازخورد بیشتری می‌گرفتند، به همین دلیل تصمیم گرفتند با یک گروه کوچک وارد عمل شوند.

ایچینوسه در حالی که توسط چندین دانش آموز محاصره شده بود، پرسید: «منظورت چیه، ساکایاناگی؟»

«صبر کن، ایچینوسه. نیازی به دخالت تو نیست.»

«آره، درسته، هونامی-چان. نرو!»

یکی از دانش آموزان ایچینوسه را محکم گرفت و سعی کرد از رفتن او پیش ساکایاناگی جلوگیری کند.

«اولاً، باید بگم از اینکه می‌بینم بهبودی کامل پیدا کردی خیلی خوشحالم. راستش رو بخوای خیلی زودتر می‌خواستم باهات صحبت کنم، اما همش درگیر درس خوندن برای امتحان بودم. آه، اما درسته، خوشحالم که برگشتی. درست به موقع برای امتحان پایان سال.»

«آره. ممنون.»

در کل کلاس هیاهو بود. از قرارمعلوم همه دانش‌آموزهای کلاس ب ساکایاناگی را دشمن می‌دانستند. با وجود اینکه موقع استراحت ناهار بود، حتی یک دانش آموز هم از کلاس غایب نبود. همه آن‌ها تصمیم گرفته بودند برای محافظت از ایچینوسه کنار هم بمانند.

با این حال، ساکایاناگی اصلاً نگران به نظر نمی‌رسید. در هر صورت، انگار او از احساس بودن در اعماق قلمرو دشمن لذت می‌برد. باید پیش‌بینی کرده باشد که ایچینوسه، که همچنان در مرکز تندباد جنجال‌ها گرفتار شده بود، در زمان استراحت ناهار خود به جایی مانند کافه تریا مدرسه نخواهد رفت.

کانزاکی پرسید: «تو می‌گی برای نجات ما اینجا اومدی، ساکایاناگی؟»

ساکایاناگی با لبخند و تکان دادن سر جواب داد: «آره.»

«این یعنی داری اعتراف می‌کنی که اون شایعات رو شروع کردی؟ فکر می‌کنم می‌تونم بفهمم با عذرخواهی کردن می‌خوای ما رو نجات بدی.»

جواب داد: «من کسی نیستم که شایعات رو شروع کردم.»

«…پس دقیقاً ما رو از چی نجات می‌دی؟»

«شایعه‌ای رو که قبلا منتشر شده بود به خاطر میاری؟ یکی در مورد اینکه چگونه ایچینوسه-سان کلی امتیاز جمع کرده؟ اون زمان، مدرسه اعلام کرده بود که هیچ تخلفی صورت نگرفته و این ماجرا سریع تموم شد.»

کانزاکی بدون یک ثانیه تأخیر جواب داد: «در مورد اون چطور؟» سریع حرکت کرد تا ایچینوسه چیزی نگوید.

«خب حالا، این ممکنه تصور من باشه، اما… خب، فقط چندتا راه وجود داره که کسی بتونه این تعداد امتیاز رو بدون تکیه کردن به راه‌های غیرقانونی جمع کنه. یکی از این راه‌ها جمع کردن امتیاز خصوصی از همکلاسی‌ها به طور منظم و حفظ اوناست. به طور خلاصه، من به این نتیجه رسیدم که ایچینوسه به عنوان یه بانکدار برای کلاس شما عمل می‌کنه.»

کانزاکی گفت: «واقعاً نمی‌تونم چیزی در این مورد بگم.»

اگر درست باشد، این بخشی از استراتژی کلاس ب بود. طبیعتا داشت چیزی را انکار می‌کرد.

«منم همینطور فکر میکنم. خب، اینطور نیست که واقعاً به دنبال جوابی در این مورد اینجا اومده باشم. فقط… خب، فقط موضوع اینه که اگه ایچینوسه-سان نقش یه بانکدار رو بازی کنه، همونطور که من حدس زدم، پس… فکر می‌کنم این برای همه شما خیلی خطرناک باشه.»

«…»

ایچینوسه جواب نداد. در عوض، آرام به ساکایاناگی نگاه کرد.

«چیزی که گفتم اشتباهه؟ ایچینوسه هونامی-سان؟»

یک وضعیت بی‌رحمانه، ساکایاناگی. تو بدون شک ایچینوسه را محاصره کرده‌ای.

ایچینوسه که تا الان هیچ سلاحی جز سکوت نداشت، به لبه صخره رانده شد. با یک فشار نهایی او را به پایین هل داد. این دقیقاً همان موقعیتی بود که ساکایاناگی برای ایجاد آن تلاش کرده بود.

با این حال، نقشه او عملی نشد.

ایچینوسه پرسید: «متاسفم، اما چیهیرو-چان، ماکو-چان، می‌تونید کمی به من وقت بدید تا فکر کنم؟»

«ا-اما!»

ایچینوسه با لبخندی آرام گفت: «مشکلی نیست. واسه من مشکلی پیش نمیاد. دیگه لازم نیست نگران باشید.» و آرام به ساکایاناگی نزدیک شد.

با این حال، در پایان، برای رویارویی مستقیم با ساکایاناگی کاری انجام نداد. در عوض، مقابل همه همکلاسی‌هایش در جایگاه معلم ایستاد.

ایچینوسه گفت: «…متاسفم!» و سرش را جلوی همه دانش آموزان کلاس ب خم کرد.

شیباتا، که به وضوح ناراحت بود، گفت: «اوه- برای چی از ما عذرخواهی می‌کنی ایچینوسه؟ دلیلی وجود نداره که از ما معذرت خواهی کنی. درسته؟» سعی کرد ایچینوسه را از صحبت کردن باز دارد.

ساکایاناگی با لبخندی شاد گفت: «لطفاً سعی نکن جلوی اون رو بگیری، شیباتا-کون. اون فقط سعی می‌کنه به اشتباهش اعتراف کنه.»

«تمام سالی که اینجا بودم… رازی هست که از شما پنهان کردم. برای مدت طولانی قایمش کردم.»

«صبر کن، ایچینوسه. نیازی نیست الان چیزی بگی.» کانزاکی به وضوح احساس کرد که چیزی اشتباه است. اما ایچینوسه همچنان ادامه داد.

«این چند هفته اخیر شایعات عجیبی در مورد من منتشر شده. با این حال، یکی از اون شایعات در واقع حقیقت داره. همون طور که تو اون نامه گفته شده، من یه جنایتکار هستم.»

همزمان که ایچینوسه آن کلمات را بیان می‌کرد، ساکایاناگی لبخند رضایت بخشی بر لب داشت.

«این واقعا درسته؟»

کلاس پر سر و صدا بار دیگر ساکت شد.

«انگار این آدمای خوش خیال اصلا نمی‌دونن اینجا چه خبره، پس لطفاً تمام جزئیات رو به اونا بگو، ایچینوسه-سان. دقیقا چه جنایتی مرتکب شدی؟»

«من-«

ایچینوسه می‌خواست به حرف زدن ادامه دهد، اما ایستاد و عصبی آب دهانش را قورت داد.

در نهایت گفت: «از همه شما رازها رو مخفی کرده ام… اما همه چیز رو الان اعتراف می‌کنم. جنایتی که در موردش سکوت کردم… خب، اینه که من دزد مغازه بودم.»

دانش آموز افتخاری ایچینوسه هونامی و دزدی از مغازه. این افشاگری بود که نه تنها کلاس ب، بلکه تماشاگرانی مثل آکیتو و کیسی را شگفت زده کرد. به نظر نمی‌رسید که ایچینوسه از آن دسته افرادی باشد که چنین کاری انجام دهد.

«هونامی-چان… دزد مغازه ست…؟ ا-این درسته؟»

«آره. خیلی متاسفم، ماکو-چان.»

در حالی که از همه عذرخواهی کرد، ایچینوسه گفت که چطور این اتفاق افتاده است.

«من از خانواده‌ای تک والد هستم. پدری نداشتم، بنابراین من با مادرم و دو خواهر کوچیکترم زندگی می‌کردم. ثروتمند نبودیم، اما ناراضی هم نبودیم. مادرم همیشه این سختی رو تحمل می‌کرد و دو خواهر کوچیکترم رو با کار کردن بزرگ کرد. به همین دلیل بود که وقتی تو دبستان بودم، به این فکر افتادم که وقتی از دبیرستان فارغ التحصیل شدم، خودم کار کنم. به هر حال رفتن به دبیرستان هزینه زیادی داشت. فکر کردم برم کار پیدا کنم، به مادرم کمک کنم، به دو خواهر کوچیکترم کمک کنم. اما مادرم خیلی با این ایده مخالف بود. همونطور که من می‌خواستم خواهرهای کوچیکترم خوشحال باشن، مادرم هم آرزوی خوشبختی دختراش رو داشت.»

«فهمیدم که حتی اگه فقیر باشم، می‌تونم از بورس تحصیلی بهره‌مند بشم در صورتی که واقعاً برای اون سخت مطالعه کنم. بنابراین تا اونجا که ممکن بود سخت مطالعه کردم. اونقدر درس خوندم تا به درجه‌ای رسیدم که به من می‌گفتن در کل مدرسه شماره یک هستم. اما… تو تابستان سال سوم دبیرستان… مادرم خیلی سخت کار کرد و از پا در اومد.»

مادر ایچینوسه باید سخت کار می‌کرد تا خانواده‌اش را تامین کند. برای بزرگ کردن فرزندانش تا آخر عمر کار کرده بود.

«تولد خواهر کوچیکم نزدیک بود. اون قبلاً یه بار هم از من یا مادرمون هدیه نخواسته بود. هنوز سال اول دبیرستان بود. لیاقتش رو داشت که ما کمی اون رو لوس کنیم، اما هرگز از ما چیزی نخواست. نه برای لباس‌هایی که می‌خواست، یا برای معاشرت با دوستاش یا رفتن به خرید… تنها کاری که کرد این بود که تحمل کنه، هرگز چیزی نخواست. همیشه، همیشه و همیشه جلوی خودش رو می‌گرفت.»

«اما بعدش، برای اولین بار… خواهر کوچیکم گفت که چیزی هست که می‌خواد داشته باشه. یه مدل گیر سر که قبلاً واقعاً محبوب بود، چیزی که سلبریتی مورد علاقه خواهرم می‌پوشید. مطمئنم که مادرم بیشتر به خودش فشار آورد و شیفت‌های بیشتری گرفت تا بتونه اون رو بخره.»

«و در عوض، تو بیمارستان بستری شد. در نتیجه، نتونست برای دخترش کادو تولدی رو که می‌خواست بگیره.»

ایچینوسه گفت: «حتی الان، هنوز چهره خواهر کوچیکم رو یادم میاد، در حالی که فریاد می‌زد و همه جوره جیغ می‌زد و از مادرمون که رو تخت بیمارستان بود عذرخواهی می‌کرد. یادم میاد که نگاهش می‌کردم که چطور فریاد می‌کشید و گریه می‌کرد که چقدر می‌خواست اون گیره مو رو داشته باشه. حتی نمی‌تونستم اون رو به خاطر این‌طور رفتار کردن سرزنش کنم. این تنها هدیه‌ای بود که اون تا به حال درخواست کرده بود…»

لبخند از روی صورت ساکایاناگی محو نشد و همچنان به اعترافات ایچینوسه گوش می‌داد.

«به عنوان خواهر بزرگتر اون… فکر کردم باید لبخند خواهر کوچیکم رو برگردونم، حالا به هر قیمتی. برای همین، روز تولد خواهرم، بعد از کلاس، به فروشگاه بزرگ رفتم.»

مطمئن بودم که قلب ایچینوسه الان سریع می‌تپد، درست مثل آن زمان.

«مطمئنم که اون موقع داشتم احساسات واقعی‌ام رو دفن می‌کردم. به خودم گفتم اشکالی نداره. اینکه کار بدی نبود، فقط همین یه بار، به خاطر خواهرم انجامش می‌دم. به هر حال، آدمای زیادی تو دنیا هستن که کارای بد انجام می‌دن. چرا باید خانواده من که این همه بدبختی رو برای مدت طولانی تحمل کردن سرزنش بشن؟ به خودم گفتم کاری که انجام می‌دم قابل بخششه. این توجیه خودخواهانه و خودمحورانه‌ای بود که به خودم تحویل دادم.»

حرفهای ایچینوسه طوری گفته شد که انگار چیزی سنگین را که در خود نگه داشته بود آزاد می‌کند.

«اون گیره مو ده هزار ین یا بیشتر قیمت داشت. برای همین… دزدیدمش. گیره مو رو که خواهر کوچیکم می‌خواست دزدیدم. این کاری بود که همه رو ناراحت کرد. اما اون زمان تنها چیزی که می‌خواستم این بود که خواهرم رو یه طوری خوشحال کنم.»

و این باعث شد که بعدا آن اتفاق بیفتد.

ایچینوسه آرام زمزمه کرد: «…اما مهم نیست، نه؟» او به راه خود ادامه داد و کلمات جدا از هم را در تلاشی برای بیان افکار درهم ریخته خود به هم وصل کرد. «در نهایت، جرم جرمه. هرچقدر هم که اعتراف کنی، گناهت هرگز از بین نمی‌ره.»

هاشیموتو پرسید: «پس می‌گی که گیر افتادی؟» ایچینوسه ارام سرش را تکان داد.

«فورا با گیره مو از فروشگاه خارج شدم. این اولین باری بود که از مغازه دزدی می‌کردم. اصلاً اولین باری بود که مرتکب جرم می‌شدم. هیچ کس منو ندید. به خونه برگشتم و اون رو به خواهر کوچیکم دادم که در حال تمیز کاری بود. من تازه اون رو دزدیده بودم، برای همین کادو نشده بود. یه هدیه شلخته، اما اون از دیدنش خیلی خوشحال شد. وقتی لبخندش رو دیدم احساس کردم برای لحظه‌ای احساس گناهم از بین رفت. اما کاملا محو نشد. برگشت و دائما در حال بزرگ شدن بود.»

ایچینوسه برای تمسخر خودش قهقهه زد.

«منظورم اینه که امکان نداره مادری متوجه نشه دخترش کار بدی انجام داده، درسته؟ به خواهرم گفتم هدیه رو مخفی کنه. اما وقتی برای دیدن مادرمون به بیمارستان رفتیم، اون رو به سرش زد. البته بایدم اینکارو می‌کرد. هرگز نمی‌تونست تصور کنه این هدیه دزدیده شده. این اولین بار تو زندگیم بود که مادرم رو اونقدر عصبانی می‌دیدم. به من سیلی زد و هدیه رو از خواهر کوچیکم که گریه می‌کرد، که نفهمیده بود اوضاع از چه قراره، گرفت. با وجود اینکه هنوز باید تو بیمارستان می‌بود، منوکشان‌کشان به فروشگاه برد، اونجا زانو زدم و التماس کردم که منو ببخشن. اون وقت بود که بالاخره سنگینی جرمم رو فهمیدم. متوجه شدم مهم نیست چه بهانه‌هایی بیارم، هیچ کاری نمی‌تونم انجام بدم تا همه چیز رو جبران کنم.»

این گذشته ایچینوسه بود. گذشته‌ای که پنهان کرده بود.

«آخرش، کارمند فروشگاه منو به پلیس تحویل نداد. ولی بازم، خبرش به گوش همه رسید. تو یه چشم به هم زدن خانواده من موضوع بحث همه بود. ساکت منزوی شدم. تقریباً برای نیمی از سال سوم دبیرستان، ارتباطم رو با دنیا قطع کردم و تو اتاقم موندم… اما در نهایت، دوباره فکر کردم که رو به جلو حرکت کنم. اون زمان معلم کلاس درباره این مدرسه به من گفت و باعث شد راجع بهش فکر کنم. اینکه از پرداخت شهریه دوره معاف می‌شی و اگه فارغ التحصیل شدی می‌تونستی تو هر جایی کار پیدا کنی. می‌خواستم از نو شروع کنم. من یه شروع تازه می‌خواستم.»

زمانی که ایچینوسه داستان خود را به پایان رساند، یک بار دیگر به همه دانش آموزان کلاس ب تعظیم کرد.

«از همه معذرت می‌خوام. من یه رهبر رقت‌انگیز و بی‌فایده هستم…»

شیباتا که تا حالا داشت گوش می‌داد، گفت: «این درست نیست، ایچینوسه. من همه چیزایی رو که باید می‌گفتی شنیدم و هنوز فکر می‌کنم تو آدم خوبی هستی. ازش مطمئنم. درست گفتم؟»

«آره. شاید کار بدی انجام داده باشی، هونامی-چان، اما…»

تق!

صدای بلند به زمین خوردن عصا بود در تمام کلاس طنین‌انداز شد.

ساکایاناگی در جواب حرف‌های ایچینوسه با صدایی آرام گفت: «لطفا، گستاخی منو ببخشید. شما احمق‌های کلاس ب باعث خنده من می‌شید. واقعا، این مسخره‌ست. منظورت اینه که با گفتن جزئیات غیر ضروری در مورد گذشته خودت، همدردی بقیه رو جلب می‌کنی؟ بدون توجه به شرایط، دزدی مغازه بازم دزدی به حساب میاد. تو سزاوار همدردی نیستی، کاری که انجام دادی به خاطر منافع شخصی خودت بوده.»

کامورو که در نزدیکی ایستاده بود، با شنیدن صحبت‌های ساکایاناگی برای لحظه‌ای عصبی شد.

«بله، کاملاً حق با توئه. شرایط گذشته من هیچ تفاوتی در کاری که کردم ایجاد نمی‌کنه.»

ساکایاناگی گفت: «حقیقت اینه که تو مرتکب جنایت شدی. پس، منصفانه نیست که فرض کنیم ممکنه در زمان نزدیک شدن به فارغ التحصیلی، تعداد زیادی از امتیازهای شخصی که بهت محول شده، بدزدی؟»

«…هرگز نمی‌تونستم چنین کاری انجام بدم، ساکایاناگی-سان. اگه خواسته‌های بقیه رو نادیده بگیرم و خودم به کلاس الف بروم، اونوقت انگار خیانت کردم. فکر نمی‌کنم مدرسه هم چنین چیزی رو قبول کنه.»

ساکایاناگی بی‌امان حمله کرد: «آره، منم همینطور فکر میکنم. نسبتاً باهوشی، برای همین فکر می‌کنم کاری به این واضحی انجام نمی‌دی. اما اگه مثلاً بخوای برای همه نمایش اجرا کنی چی؟ اینکه سخنرانی کنی تا همدردی همه رو جلب کنی، مثل الان، تا تأیید اونا برای رفتن به کلاس الف به دست بیاری؟»

«آره، درسته. شاید… شاید مهم نیست چقدر تلاش کنم، تلاش‌های من ریاکارانه به نظر می‌رسن. وقتی جرمی مرتکب بشی، هرگز نمی‌تونی پاکش کنی.»

ایچینوسه همیشه برچسب یک جنایتکار را داشت، و این برچسب به این معنی بود که بقیه همیشه فکر می‌کنند که ممکن است روزی به آن‌ها خیانت کند.

«همه دارید می‌بینید؟ این ایچینوسه هونامی-سان واقعیه. تا زمانی که چنین شخصی رو به عنوان رهبر دارید، کلاس ب هیچ شانسی برای پیروزی نداره. الان، لطفاً کل امتیاز خصوصی خودت رو به این دانش‌آموزها برگردون و از رهبری کلاس ب کناره‌گیری کن. حداقل این یه کار رو انجام بده. اگه این کار رو نکنی، این شایعات وحشتناک در موردت هرگز متوقف نمی‌شن، درسته؟»

ایچینوسه چشمانش را بست. بعد بی‌سر و صدا نفس عمیقی کشید.

کانزاکی، نماینده کلاس ب پرسید: «خب حالا چی میگی ایچینوسه؟ می‌خوای چه کار کنی؟»

سوال این بود که آیا به عنوان رهبر کلاس به کارش ادامه خواهد داد یا نه. ایچینوسه، و فقط خود او، کسی بود که می‌توانست این تصمیم را بگیرد. اگر این اولین باری بود که روحیه‌اش تضعیف می‌شد، شاید محکم نمی‌ماند. شاید تسلیم می‌شد.

با این حال، ایچینوسه قبلاً روحیه‌اش نابود شده بود.

و من کسی بودم که آن را نابود کردم.

اما حالا بهبود پیدا کرده بود. قسمت‌هایی از او که شکسته شدند حالا قوی‌تر و مقاوم‌تر از قبل شده بود.

ایچینوسه گفت: «این دیگه پایان پشیمونی منه!» با لبخند به سمت ساکایاناگی برگشت. «کاملا درسته که از مغازه دزدی کردم. همونطور که گفتی، ساکایاناگی-سان، سزاوار همدردی نیستم. به هر حال جرم جرمه. قصد فرار از این حقیقت رو ندارم. اما واقعیت اینه که هرگز به خاطر اون جرم محکوم نشدم. به عبارت دیگه، چیری که اتفاق افتاد رو نمیشه عوض کرد. دیگه لازم نیست همش تاوان بدم.»

«عجب حرف بی‌شرمانه ای. به طرز باورنکردنی گستاخی، اونم برای یه دزد مغازه.»

«شاید اینطور باشه. اما دیگه به گذشته نگاه نمی‌کنم. اجازه نمی‌دم گذشته‌م منو سرکوب کنه.» ایچینوسه چهره خندان خود را به سمت همکلاسی‌هایش برگرداند. «با وجود اینکه خیلی بی‌شرمم… همه تا آخر به حرفم گوش می‌دید؟»

بعد از حرف‌های او، لحظه‌ای سکوت برقرار شد. ایچینوسه از روی اعتماد به نفس کاذب یا خوش بینی صحبت نمی‌کرد. الان هم در آستانه گریه کردن بود. می‌خواست فرار کند. از گذشته‌اش خجالت می‌کشید. و با این حال، به جلو رفتن ادامه داد. امکان نداشت دانش‌آموزهای کلاس ب، که یک سال شادی و غم را با او تقسیم کرده بودند، این را درک نکنند.

شیباتا با لبخند داد زد: «خب، البته که بازم به حرفت گوش می‌دیم! درسته؟!»

تک تک دانش‌آموزان کلاس ب یکصدا فریاد زدند. این به نوعی همراهی ایچینوسه بود. واقعاً می‌توانستم عمق ارادت آن‌ها به او احساس کنم. کیسی و آکیتو خوشحال بودند و انگار از حمایت کلاس ب خیلی راضی هستند.

شک داشتم که دانش آموز دیگری در این مدرسه باشد که بتواند این نوع حمایت را برانگیزد. ایچینوسه نه تنها توسط کل کلاس ب، بلکه توسط دانش آموزهای بقیه کلاس‌ها هم تشویق می‌شد.

کامورو پرسید: «ساکایاناگی… حالا چیکار کنیم؟»

حمله ساکایاناگی خنثی شد. کامورو می‌توانست بگوید، به همین دلیل بود که او حرف زد و سؤالی پرسید که می‌شد آن را به گونه‌ای تعبیر کرد که به طرز ماهرانه‌ای باعث عقب نشینی بقیه شود.

ساکایاناگی خندید: «هه هه هه. هه هه هه هه.»

بعد دوباره خندید، این بار کمی بیشتر.

«که اینطور. خب، به نظر می‌رسه که کاملاً ماهرانه چشم همکلاسی‌های خودت رو به روی حقیقت بستی. اما همونطور که قبلاً خودت گفتی، اینطور نیست که گذشته مجرمانه تو کاملا از بین بره. شایعات در موردت برای مدت طولانی پیدا می‌کنن.»

«آره. اما من دیگه ازش فرار نمی‌کنم.»

«اینطوریه؟ پس چرا، باید خوب بررسی کنم که-«

«خیلی خب، همگی تمومش کنید.»

درست زمانی که ساکایاناگی می‌خواست جواب ایچینوسهه را بدهد، تعدادی معلم و دانش آموز وارد کلاس ب شدند. تازه واردان رئیس شورای دانش آموزی، ناگومو، و همچنین معلم خصوصی کلاس ب، هوشینومیا، و معلم ما، چاباشیرا بودند.

ساکایاناگی پرسید: «اوه وای، این یه گردهمایی خیلی جالبه. ولی بازم، این موضوع بین دانشجوهای سال اوله، اینطور نیست؟»

ناگومو به او گفت: «درسته که انگار این یه اختلاف بین سال اولی‌ها باشه، با این حال، از امروز، کار شایعه‌پراکنی ممنوع ‍ه.»

«…منظورت چیه؟ من چنین دستوری رو قبول نمی‌کنم. صرف نظر از اینکه شایعات در مورد اون چطور بوجود اومده، اگه ایچینوسهه-سان از وجود اونا ناراحت بود، باید در موردشون به مدرسه گزارش می‌داد، نه؟»

ناگومو جواب داد: «اینطوری نیست، ساکایاناگی. این دیگه فقط مربوط به ایچینوسهه نیست.»

«…چی میگی؟»

ناگومو دهانش را برای توضیح باز کرد، اما چاباشیرا به جای او ادامه کرد.

توضیح داد: «وارد جزئیات نمی‌شم، اما به وضوح تایید شده که اظهارات تهمت‌آمیز بین دانش آموزای سال اول رد و بدل می‌شه. در حال حاضر نزدیک به بیست شایعه در جریانه. هر شایعه به رابطه‌های اجتماعی آسیب می‌زنه و روی رفتار دانش آموزها تأثیر منفی می‌زاره. شایعات شایعه هستن، اما صرف نظر از اینکه می‌شه به طور قطعی صحت یا دروغ بودن اونا رو ثابت کرد، مدرسه دیگه نمی‌خواد شاهد انتشار شایعاتی باشه که افراد خاصی رو هدف قرار می‌دن. برای همین، از این فرصت استفاده می‌کنم و به اطلاع شما می‌رسونم که از الان به بعد، هر کسی که شایعات بی‌معنا منتشر کنه، به سزای اعمالش می‌رسه.»

مدرسه تا حالا در سکوت، شایعه‌پراکنی بی‌پایان را تحمل کرده بود. انگار بالاخره تصمیم گرفتند دست به کار شوند.

«…که اینطور. پس اینجوریه.»

هوریکیتا به من گفت: «فکر کنم این یعنی مدرسه بالاخره داره موضع خودش رو اتخاذ می‌کنه.» نزدیک شده بود تا وضعیت را به خوبی بررسی کند و به همین ترتیب متوجه شد که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. «فکر می‌کنم این ممکنه برای نجات کلاس‌های آسیب دیده کافی باشه. در مورد ایچینوسهه-سان، هدف اصلی همه اینا… فکر نکنم جناح ساکایاناگی بتونه به اون حمله کنه. شایعات مربوط به هوندو-کون، شینوهارا-سان، تو و ساتو-سان هم الان باید متوقف بشه.»

«آره، فکر می‌کنم اینطور باشه.»

هوریکیتا گفت: «ساکایاناگی-سان خیلی زیاده روی کرد. سعی کرد از یه استراتژی برای حمله به همه کلاس‌های دیگه به طور همزمان استفاده کنه، اما با این کار، حرکاتش بیش از حد واضح شد و توجه مدرسه رو به خودش جلب کرد. به نظر می‌رسه این فقط یه حرکت افراطی از طرف دختر فوق العاده پرخاشگری باشه.»

بعد از گفتن این جمله ساکت شد. بعد مدت کوتاهی دهانش را باز کرد تا دوباره صحبت کند.

«ولی-«

«چی شده؟»

«بیخیال. چیزی نیست.»

هوریکیتا به نظر نمی‌آمد دوباره چیزی بگوید.

«بیا عقب نشینی کنیم. اگه مدرسه حرکت خودش رو انجام بده، پس من معتقدم که دیگه نیازی به حضور ما تو اینجا نباشه.»

ساکایاناگی با فهمیدن اینکه چه خبر است، به همکلاسی‌هایش دستور داد عقب نشینی کنند. صدای پر سر و صدا کلاس ب در جشن و شادی بلندتر شد. کلاس الف کاملاً به عقب رانده شده بود.

۷.۹

وقتی به کلاس سی برگشتیم، هاروکا با هیجان از آکیتو درباره اتفاقی که افتاده پرسید.

«هی، پس کلاس ب چطور بود؟ انگار که حسابی اونجا سر و صدا شده بود.»

آکیتو گفت: «همه چیز خیلی غیرمنتظره تغییر کرد. ایچینوسه ساکایاناگی رو وادار به عقب نشینی کرد.» و شرح مختصری از آنچه در کلاس ب رخ داده است بیان کرد. او حقیقت را در مورد شایعات و ایچینوسهه به او گفت، و این واقعیت که مدرسه به ما اطلاعیه رسمی داده بود مبنی بر اینکه از الان به بعد دیگر شایعات را تحمل نخواهد کرد.

«معلم‌ها احتمالاً تو کلاس‌های بعدازظهر بیانیه‌ای رسمی به ما می‌دن.»

هاروکا گفت: «پس، دزدی از مغازه می‌کرده، نه؟ منظورم اینه که واقعا غافلگیرکننده‌ست، اما حدس می‌زنم که یه جورایی چیزی که بعدش اتفاق افتاد منطقی باشه. اگه بقیه از گذشته تو چیزی بگن که تو خوش نداری دوباره بهت یاددآوری بشه، پس حتما می‌خوای مدتی از مدرسه بیرون بری.» حالا که متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده، از ایچینوسهه دفاع می‌کرد.

«به هر حال، این بدبختی دیگه تموم شد. حالا بیا با شایعات حواسمون پرت نشه و فقط روی امتحان تمرکز کنیم.»

«این عالی نیست، کیوپون؟»

«آره… به گمونم.»

بعد تلفنم زنگ خورد.

«کیه؟»

«یه شماره ناشناسه.»

شماره نمایش داده شده روی صفحه را به هاروکا و بقیه نشان دادم. شماره‌ای متفاوت از همانی بود که چند وقت پیش نیمه شب با من تماس گرفت. از روی صندلی بلند شدم، کمی خودم از بقیه گروه فاصله گرفتم و به تماس جواب دادم.

«سلام؟»

«آیانوکوجی-کون هستی؟»

بلافاصله صدای تماس گیرنده را شناختم. ساکایاناگی بود. «از کجا شماره منو شناختی – خب، حالا که بهش فکر می‌کنم حدس می‌زنم که جمع کردن اطلاعات خیلی سخت نیست.»

«دقیقا. هنوز تقریباً ده دقیقه تا پایان ناهار وقت داریم. دوست داری بیرون بیای تا با من ملاقات کنی؟»

می‌توانستم رد کنم، اما بعداً باید وقت بگذارم تا با او ملاقات کنم، و این خسته کننده بود. پرسیدم و وارد راهرو شدم: «میخوای کجا بیام؟»

پرسید: «بزار ببینم. کنار ورودی طبقه اول چطوره؟»

«باشه.»

تماس را قطع کردم و به سمت ورودی رفتم. فکر می‌کردم کامورو و هاشیموتو ممکن است همراه او باشند، اما وقتی رسیدم ساکایاناگی تنها بود.

«لطفا آروم باش. این بار کسی رو با خودم نیاوردم. باید بگم، واقعا عالی عمل کردید، آیانوکوجی-کون.»

«منظورت چیه؟»

پرسید: «به نظر می‌رسه که تو بدون اینکه من توجه کنم پشت صحنه دست به کار شدی. در حالی که تعدادی از رازها باقی مونده، من واقعاً علاقه‌ای به حل شدن اونا ندارم. تنها یه چیز هست که واقعاً کنجکاو هستم بدونم. چرا تصمیم گرفتی از ایچینوسهه-سان محافظت کنی؟» و به من خیره شد.

«صبر کن. نمی‌دونم در مورد چی حرف می‌زنی.»

«فقط می‌تونم تصور کنم که دقیقاً به این دلیل نجاتش دادی چون ایچینوسهه-سان اون زمان خیلی جسور بود… نه، اون تونست دوباره روی پاهای خودش وایسه. شاید این اولین باری نبود که اعتراف می‌کرد قبلا چه اتفاقی افتاده؟ شاید قبلاً در موردش به کس دیگه‌ای گفته؟»

پرسیدم: «و حدس می‌زنی که اون شخص من باشم؟»

«آره.»

برای او این نتیجه کاملاً قابل درک بود.

پرسیدم: «از کامورو برای اینکه منو وادار به حرکت کنی استفاده نکردی؟»

«از کامورو-سان استفاده کنم؟»

«قبل از اینکه خودم بخوام حقیقت رو روشن کنم، خودش همه چیز رو به من گفت. فقط من. در مورد اینکه ایچینوسهه قبلا از مغازه دزدی کرده.»

ساکایاناگی گفت: «کاملاً خودسرانه دست به کار شد.»

«نه، این درست نیست.»

ظاهراً می‌خواست استدلال مرا بشنود: «چطور می‌تونی اینقدر مطمئن باشی؟»

«اون یه قوطی آبجو رو به عنوان مدرک دزدی از مغازه تحویل داد. اما اون روز اون رو ندزدیده بود. کامورو اولین روزی که مدرسه که به این مدرسه اومد، دزدیدش.»

«و دلیلت چیه؟»

«تاریخ فروش. بعد از اینکه تاریخ فروش قوطی آبجو رو که کامورو به من داد نگاه کردم، به فروشگاه رفتم و تاریخ‌های موجود تو انباری اونا رو با همون مارک بررسی کردم. بیشتر از چهار ماه اختلاف داشتن. باورش سخته که فروشگاه یه قوطی داشته باشه که چهار ماه قدیمی‌تر از بقیه باشه. کامورو گفت قوطی آبجو رو که اون زمان دزدیده به تو داده و تو به اون گفته بودی که اون رو دور بندازه. یعنی قبل از ملاقات با من قوطی رو دوباره ازت گرفت و به من داد. یا بلافاصله بعد از خارج شدن از اتاقم پیش تو اومد و اون رو گرفت.»

در آن زمان، انتظار اینکه کامورو با من تماس بگیرد و در مورد گذشته ایچینوسه به من بگوید داشتم.

ساکایاناگی پرسید: «چرا فکر می‌کنی من چنین حرکتی انجام می‌دم؟»

مخالفت خودم را ابراز کردم: «برای گول زدن من، شاید؟»

«هه‌هه‌هه. فکر می‌کنم باید بگم این همون چیزی هست که ازت انتظار داشتم بشنوم، آیانوکوجی-کون.»

«برای من آسون بود که یه گوشه بشینم و اتفاقات رو تماشا کنم. در واقع، این دقیقاً همون چیزی هست که برای انجامش برنامه ریزی کرده بودم.»

کسی که باعث شد از آن نقشه‌ها دور شوم، کسی جز خود ساکایاناگی نبود. او با یک دست ایچینوسهه را نگه داشته بود، در حالی که با دست دیگرش از او حمایت می‌کرد. البته، این دومی را به روشی بسیار غیر مستقیم انجام داده بود.

«اینا همه به خاطر جلب توجه تو بود، آیانوکوجی-کون.» ساکایاناگی در حالی که عصایش را محکم گرفته بود، به آرامی سمت من آمد. «برای من اهمیتی نداشت که ایچینوسهه-سان آخرش نابود بشه. با این حال، امیدوار بودم که اگه من خیلی راحت امکان مداخله رو برای تو باز بذارم، اونوقت تو از این فرصت استفاده می‌کنی. تخمین زدم که شانس تو پنجاه و پنجاه باشه… اما انگار همه چیز دقیقاً همونطور که امیدوار بودم پیش رفت.»

به عبارت دیگر، می‌گفت وجود ایچینوسهه اصلا برایش مهم نیست.

«لطفا یه مسابقه کوچیک با من داشته باش، آیانوکوجی-کون.»

«و اگه بگم نه؟»

«شاید فکر کنی بهت صدمه نمی‌زنه، من تو رو به عنوان مغز متفکر پیشرو کلاس سی معرفی می‌کنم. به عنوان شایعه.»

مطمئن بودم که ساکایاناگی با آرامش و بدون تردید اقدام به افشای اسرار من برای همه می‌کند، حتی اگر مدرسه ظاهراً او را از شایعه‌پراکنی منع کرده باشد.

پرسید: «پس نظرت چیه؟ قبول میکنی؟»

«چطور باید برنده بشم؟ تو از کلاس الف هستی. من کلاس سی. اختلاف آشکاری بین ما وجود داره.»

«خب، دقیقاً نمی‌دونم امتحان بعدی چه مباحثی رو پوشش می‌ده، اما نظرت چیه نمره‌های خودمون رو مقایسه کنیم؟ اگه برنده شدی، قول می‌دم که از این لحظه به بعد، یه کلمه درباره گذشته تو با کسی صحبت نکنم.»

با اینکه پیشنهاد بدی نبود، هیچ تضمینی وجود نداشت که به قولش عمل کند. و من مطلقاً قصد نداشتم هیچ سوابق مکتوب یا صوتی از این جریان را نگه دارم.

«باور نمی‌کنی، هوم؟ چاره‌ای نداری جز اینکه حرفم رو باور کنی. اگه این کار رو نکنی، گذشته تو در معرض دید همه قرار می‌گیره. این زندگی معمولی رو برای تو سخت می‌کنه، اینطور نیست؟»

«هر کاری می‌خوای بکن. با این حال، اگه این اتفاق بیفته، هرگز و هرگز این شانس رو نداری که با من مبارزه کنی.»

«هه هه. آره، فکر می‌کنم این چیزی ‍ه که تو میگی، آیانوکوجی-کون.»

ساکایاناگی می‌دانست که نمی‌توانم به این راحتی با او رقابت کنم. دقیقاً به همین دلیل بود که هنوز درباره گذشته من به کسی نگفته بود.

«خب، پس اگه من آینده‌م رو تو این مدرسه شرط‌بندی کنم، چی؟ اگه ببازم انصراف می‌دم. تازشم، بدم نمیاد که پدرم، مدیر مدرسه، شاهدی باشه که به عنوان ضامن عمل می‌کنه.» ساکایاناگی اطمینان کامل داشت که صد در صد مقابل من پیروز خواهد شد. «البته، حتی اگه ببازی، نیازی نیست مدرسه رو ترک کنی. منم قصد ندارم بخوام سر چیز مهمی شرط‌بندی کنی. با این حال، علناً اعلام می‌کنم که تو مغز متفکر کلاس سی هستی. همین. اگه ریسک رو نمی‌تونی قبول کنی، ممکنه خیلی راحت از مسابقه کوچیک ما انصراف بدی.»

«اگه این شرایط توئه، پس من قبولش می‌کنم.»

«خیلی ممنون، آیانوکوجی-کون. به نظر می‌رسه زندگی خسته کننده من اینجا تو این مدرسه بالاخره به پایان رسیده.»

ساکایاناگی با پوزخندی بزرگ و راضی روی صورتش رفت.

تصمیم گرفتم با کسی که در مرکز حوادث اخیر قرار دارد تماس بگیرم. کسی که تمام مدت در پشت پرده خودنمایی می‌کرد. هوریکیتا یا کی نبود. و نه برادر هوریکیتا.

«فقط فکر کردم وقت اون رسیده که از خودت بشنوم. عصر بخیر، آیانوکوجی-کون.»

قبلی
بعد
اطلاعات محصول

نظرات فصل " قسمت 07 "

بحث و گفتگو

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

*

مشابه

photo_2022-06-24_13-54-08
Duke Pendragon
3 تیر 1401
IMG_20221122_120738_583
Yuusha Party
4 مهر 1401
The Beginning After The End-noveleto
The Beginning After The End
3 شهریور 1401
Mushoku Tensei-noveleto
Mushoku Tensei
5 مهر 1401
برچسب ها:
novel Welcome to Classroom of the Elite, Welcome to Classroom of the Elite, جلد 7 کلاس نخبه ها, جلد 7.5 لایت ناول کلاس نخبه ها, جلد 8 لایت ناول کلاس نخبه ها, جلد 9 لایت ناول کلاس نخبه ها, جلد هشت لایت ناول کلاس نخبه ها, دبیرستان نخبه ها, لات ناول دبیرستان نخبه ها, لایت ناول کلاس نخبه ها, ناول کلاس نخبه ها

نماد اعتماد

logo-samandehi

تمامی حقوق برای ناولتو محفوظ میباشد

قسمت پولی

ابتدا باید وارد شوید