ناولتو
  • خانه
  • بلاگ
  • آرشیو
  • درباره ما
  • خانه
  • بلاگ
  • آرشیو
  • درباره ما
قبلی
بعد
اطلاعات محصول

Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 06

  1. خانه
  2. Welcome to Classroom of the Elite
  3. قسمت 06
قبلی
بعد
اطلاعات محصول

شایعات، فوران میکنند

 

آخر هفته تمام شد و دوشنبه رسید. دوش صبحگاهی گرفتم و در حالی که موهایم را با حوله خشک می‌کردم، دندان‌هایم را مسواک زدم. برنامه‌ام این بود که کارها را کندتر از همیشه انجام بدهم، تا جایی که امکان دارد در اتاقم بمانم بدون اینکه واقعاً دیر به کلاس برسم.

دیشب با گوشی خاموش خوابیدم، حالا دوباره آن را روشن کردم و چند پیام بلافاصله روی صفحه ظاهر شدند.

[کیوتاکا-کون، امروز صبح وقت داری؟ می‌تونم بیام به اتاقت؟]

پیام از طرف آیری بود که ظاهراً درست بعد از اینکه به حمام رفتم فرستاده شده بود. یک تماس بی‌پاسخ هم از کِی دیدم، اما تصمیم گرفتم بعداً با او تماس بگیرم.

پیام دادم: [ببخشید، داشتم دوش می‌گرفتم و پیامت رو ندیدم. الان واقعاً وقت ندارم، می‌تونیم تو مدرسه همدیگه رو ملاقات کنیم؟] کمتر از یک ثانیه بعد، دیدم که پیام را خواند. فقط تصادف بود؟ یا منتظر جواب من بود؟

آیری جواب داد: [اشکالی نداره، نگرانش نباش. بعداً باهات صحبت می‌کنم.] و باعث شد فکر کنم موضوع جدی‌ای نبوده است.

تصمیم گرفتم فعلاً روی آماده شدن تمرکز کنم. وقت استراحت نداشتم، پس لباس پوشیدم تا با آسانسور به پیشخوان بروم. معمولاً صبح‌ها راه مدرسه شلوغ بود، که باعث می‌شد دیرتر به مقصد برسم. اما با توجه به اینکه چقدر سریع از میان بقیه راهم را باز می‌کردم، الآن نباید خیلی شلوغ باشد.

دکمه حرکت آسانسور را فشار دادم، سپس گوشی‌ام را بیرون آوردم و به کِی پیام دادم.

[کاری داشتی؟ اگه ممکنه، می‌خوام امروز عصر یا آخر شب باهات ملاقات کنم تا حرف بزنیم.]

پیام تقریباً بلافاصله علامت خوانده شده گرفت.

کِی جواب داد: [دلیل خاصی برای زنگ زدن نداشتم، پس نگران نباش. به هر حال، من با ملاقات مشکلی ندارم، اما می‌تونیم زودتر این کار رو انجام بدیم؟ قصد دارم امشب با دوستام وقت بگذرونم.]

پیشنهاد دادم: [ساعت پنج چطوره؟ با ساعت شش هم مشکلی ندارم.]

[خب، همون پنج خوبه، لطفاً. در مورد چیه؟]

[بیا وقتی همدیگه رو دیدیم راجع بهش حرف بزنیم.]

درست زمانی که آخرین پیام را فرستادم آسانسور از طبقات بالا پایین آمد. فقط هیراتا داخل آسانسور بود.

گفت: «اوه، صبح بخیر، آیانوکوجی-کون.»

هیراتا، انگار امروز خودت زود نرسیدی، نه؟ »

هیراتا یک دانش‌آموز ممتاز بود، بنابراین همیشه زودتر از زمان شروع کلاس می‌آمد. خیلی عجیب بود که خوابگاه را دیر ترک کند، چه برسد به این که دقیقه نود برسد، آن هم به این شکل.

هیراتا با لبخند تلخی که تا حدودی متناقض به نظر می‌رسید، گفت: «خب، واقعاً برای به موقع رسیدن برنامه ریزی کرده بودم، ولی…»

جواب مبهمی بود. «ولی؟»

وقتی به لابی رسیدیم و از آسانسور بیرون آمدیم، چند دختر را دیدم که منتظر بودند. نه فقط از یک کلاس، بلکه دخترها از هر چهار کلاسِ آ تا دی آمده بودند. برای یک لحظه تعجب کردم که چرا همه به این صورت اینجا جمع شده اند، اما بلافاصله فهمیدم قضیه از چه قرار است.

«صبح بخیر، هیراتا-کون!»

«اوه، صبح بخیر.» در حالی که هیراتا لبخند جذابی بر لب داشت، هنوز هم کمی آشفته به نظر می‌رسید.

«این… هدیه ولنتاین است، برای تو آوردمش!»

هر شش دختر همزمان شکلات هدیه دادند. باید می‌فهمیدم که این سناریوی دقیقاً امروز صبح بارها تکرار شده است و هیراتا مجبور شده برای گذاشتن شکلات‌ها به اتاقش برگردد.

با عجله خداحافظی کردم و به سمت کلاس رفتم. می‌توانستم منتظرش بمانم، اما دخترها انگار با نگاه می‌گفتند: (از سر راه برو کنار.) و همین باعث شد تحت فشار قرار بگیرم.

درست بود. امروز ولنتاین بود، نه؟

بدون اینکه منظوری داشته باشم با خودم زمزمه کردم: «تا حالا شکلات هدیه نگرفتم…»

می‌توان گفت دوست داشتم قبل از اینکه با دختری دوست شوم از او شکلات هدیه بگیرم، راستش را بخواهید از فکر خودم تعجب کردم. فکر نمی‌کردم بتوانم چنین چیزهایی را بخواهم، حتی اگر خیلی کم باشد.

 

 

 

 

 

 

 

 

من تنها کسی نبودم که برای روز ولنتاین هیجان داشت. به محض اینکه به کلاس سی رسیدم، احساس کردم فضای عجیبی حاکم شده است. بیشتر بچه‌ها دور هم جمع شده بودند. امروز نقطه اوج یک سال کار سخت بود. درست مانند کریسمس، این رویدادی بود که زوج‌ها در آن اهمیت زیادی داشتند.

سودو گفت: «اوه، پس اومدی، ها، آیانوکوجی؟»

به سمت او رفتم.

در حالی که صورتش آشفته بود، پرسید: «شکلات هدیه گرفتی؟» طوری که برای جواب دادن مرا تحت فشار قرار داد. تقریباً می‌توان گفت به من زل زده بود.

«هاه؟»

آیک با پوزخند گفت: «اجازه بده بگم منظورش چیه. یه جورایی داره ازت می‌پرسه: (از هوریکیتا شکلات گرفتی؟)»

سودو با اخم گفت: «حواست باشه چی میگی، احمق. این ربطی به تو نداره.» از طرفی دیگر، چشمانش پر از یک انرژی تقریباً شیطانی بود، مثل اینکه بگوید: «خب؟»

«هیچی نگرفتم. اصلاً امکان نداره چنین اتفاقی بیفته.»

سودو پرسید: «…واقعاً؟»

«آره.»

سودو در جواب چندین بار سرش را تکان داد، سپس نگاه خیره‌اش را از من برداشت.

«خب، فهمیدم چرا کن اینقدر ترسیده. منظورم اینه که آیانوکوجی یه هیولای تمام عیاره.»

سودو گفت: «…خیلی خب آیانوکوجی، فکر نمی‌کنی فقط به همین دلیل برنده شدی، باشه؟»

«نه، اصلاً اینطور فکر نمی‌کنم…»

از زمان اردوی مدرسه هر از گاهی چنین نظراتی به گوشم می‌خورد و صادقانه بگویم کم کم داشت آزاردهنده می‌شد.

«حالا یادم افتاد، چه خبر، کانجی؟ اوضاع با شینوهارا خوب پیش می‌ره؟»

«ه-ها؟ چرا پای شینوهارا رو وسط می‌کشی؟»

«بی خیال، رفیق، تمومش کن. با ما روراست باش، دیگه همه خبر دارن.»

«ه-همه… خبر دارن؟» آیک گفت و به دلایلی سوالش را متوجه من کرد. کم و بیش متوجه شدم گفتگو در کدام جهت پیش می‌رود، پس به عنوان جواب به آرامی سر تکان دادم.

«اووووه!» آیک بلافاصله خم شد، صورتش قرمز شده بود.

سودو پرسید: «دیدی؟ حتی یه منزوی کامل مثل آیانوکوجی هم خبر داره. حالا شکلات گرفتی یا نه؟»

شاید چون شینوهارا آنقدرها در کلاس محبوب نبود، نشنیدم کسی بگوید که به آیک حسادت می‌کند. انتظار داشتم یامائوچی، شریک جرم همیشگی‌اش، او را به خاک و خون بکشد و عصبانی شود، اما او الآن اینجا نبود.

ایک جواب داد: «چیزی نگرفتم…»

سودو گفت: «پس حدس می‌زنم من و تو مثل هم باشیم.» و از سر دلسوزی آرام دستش را به شانه ایک زد.

«خب، به هر حال دیگه مهم نیست. ایک در حالی که با افتخار جعبه شکلات با روبان صورتی روی آن را نشان می‌داد، گفت: «چون من از کوشیدا-چان شکلات گرفتم.»

سودو گفت: «اوه، باشه، رفیق، داری راست میگی، اما مگه همه بچه‌های کلاس از اینا نگرفتن؟ منم ازشون دارم.»

«بازم باید کلاهم رو بندازم هوا، اما آره، حدس می‌زنم در بهترین حالت فقط یه شکلات اجباری باشه.»

هرگز انتظار نداشتم کوشیدا به همه پسرهای سال اولی شکلات بدهد. کنجکاو شدم بدانم چگونه این کار را انجام داده است؟ خب، با خودم فکر کردم زیاد هم غیرعادی نیست، چون ما در مورد کوشیدا صحبت می‌کردیم.

جو کلاس با شور و شوق فراوان بچه‌ها همراه بود. احساس می‌کردم دقیقاً همین رفتار کودکانه بود که باعث شد دخترها فاصله خود را حفظ کنند، اما باز هم همکلاسی‌هایم تجربه خیلی کمی در قلمرو عشق داشتند. غیر قابل انکار بود، حتی اگر ناامیدی آن‌ها چیزی را تغییر ندهد. شانس گرفتن شکلات به رفتار شخص طی روزهای منتهی به آن بستگی داشت، نه اینکه حالا که زمان آن فرا رسیده است ناامید شود.

حداقل، این نتیجه‌ای بود که با دیدن دختری از کلاس بی‌ در حال شکلات دادن به آکوتو، گرفتم.

 

 

 

 

 

«فردا، پونزدهم، آزمون تمرینی جامعی داریم که همه مباحث رو پوشش می‌ده، که تو برنامه هم مشخص شده. با این حال، همونطور که قبلاً گفتم، هیچ تاثیری روی نمره‌هاتون نداره. هدف از این آزمون، در بهترین حالت، سنجش توانایی‌های فعلی شماست. تازشم، به عنوان تمرین خوبی برای امتحانات پایان سال به حساب میاد. بیشتر سوالات تو آزمون تمرینی شبیه آزمون پایان سال‍ه، هرچند البته که، دقیقاً یکسان نیستن. فقط به این دلیل که به کلاس سی ارتقا پیدا کردید، بی‌دقتی نکنید.»

این توضیح بسیار ارزشمند پایان درس امروز بود. تصمیم گرفتم چند کلمه‌ای به بغل دستی‌ام بگویم که در حال آماده شدن برای رفتن بود.

پرسیدم: «این اواخر اوضاع با کوشیدا چطور پیش می‌ره؟»

هوریکیتا جواب داد: «منظورت چیه؟»

«می‌گم کارها خوب پیش میره؟»

«نمی‌دونم. تمام تلاشم رو می‌کنم تا راه‌هایی برای بهبود رابطه‌مون پیدا کنم. می‌خوای کمکم کنی؟»

«فقط دارم سوال می‌پرسم، همش همین.»

هوریکیتا گفت: «کوشیدا-سان کم کم داره تغییر می‌کنه.»

«منظورت از تغییر چیه؟»

«قراره امروز با اون تو مرکز خرید کیاکی چای بخورم. معمولاً، بدون تردید درخواستم رو رد می‌کرد.»

ظاهراً همه چیز بهتر از آنچه که فکر می‌کردم پیش می‌رفت – حتی اگر فقط اینطور به نظر برسد.

پرسیدم: «پس این یعنی که امیدهای تو نتیجه می‌دن؟»

«اگه با هم صحبت کنیم، ممکنه بتونیم به درک متقابلی از هم برسیم.»

با این جواب کوتاه از روی صندلی بلند شدم: «این می‌تونه خوب پیش بره. خب، بعداً می‌بینمت.»

هوریکیتا با نگاهی تحقیرآمیز گفت: «…خب، منظورت چی بود؟» او هم از جایش بلند شد.

سودو پرسید: «آه، سوزون. اوه، اوم… برای کمک رسوندن به من تو درس کی وقتت آزاده؟»

هوریکیتا گفت: «وای، خیلی فعال هستی، سودو-کون.»

سودو با عصبانیت گفت: «خوب آره به گمونم. به هر حال نمی‌خوام اخراج بشم.» حاضر بودم شرط ببندم هدف واقعی او این بود که شکلات روز ولنتاین را از هوریکیتا بگیرد. «امروز هر موقعی که بگی وقتم آزاده. خب؟»

با این حال…

هوریکیتا جواب داد: «باشگاه تو هنوز تعطیل نشده، درست می‌گم؟ می‌تونم بهت کمک کنم بعد از آزمون تمرینی درس بخونی. دیر نمی‌شه.» و امید سودو را در حالی که کلاس را ترک می‌کردم کاملاً ناامید کرد.

یک نفر اسمم را فریاد زد، صدا در سراسر سالن پیچید. خب… می‌گویم «فریاد زد» اما میزان صدای واقعی کلمات خیلی کمتر بود.

«کیوتاکا-کون!»

پرسیدم: «چه خبر، آیری؟»

«واقعاً راسته که امروز با گروه ملاقات نمی‌کنی؟»

«همچین قصدی ندارم، نه.» گروه آیانوکوجی از من دعوت کرده بود که با هم وقت‌گذرانی کنیم، اما قبول نکردم. هنوز یک مشکل داشتم که در حال حاضر باید حل می‌شد.

«من-فکر می‌کنم، حتی اگه بعداً بیای، مشکلی نیست. فکر می‌کنی هنوزم می‌تونی بیایی؟»

«هوم… ممکنه تا بعد از ساعت شش وقت آزاد نداشته نباشم. عیبی نداره؟»

«نه که نداره! فکر می‌کنم تا اون موقع همه باید دور هم جمع شده باشن!»

جواب دادم: «خیلی خب. بعداً بهت زنگ می‌زنم، باشه؟»

همین اظهار نظر کوتاه کافی بود تا چهره عصبی‌اش با لبخندی بزرگ عوض شود. راهم را از او جدا کردم و دوباره حرکت کردم.

وقتی به کلاس بی‌رسیدم، کلاس به طرز عجیبی خلوت بود. فقط چند دانش‌آموز بودند که واقعاً می‌خواستم با آن‌ها صحبت کنم – کانزاکی اولین انتخابم بود، اما در مورد سومیدا یا موریاما، که در اردوی مدرسه با من بودند، همینطور بود. متاسفانه تا رسیدن من هر سه کلاس را ترک کرده بودند.

احتمالاً می‌توانستم فردی را به صورت تصادفی انتخاب کنم، اما قصد انجام این کار را نداشتم. برگشتم و رفتم. وقتی بیرون می‌آمدم، صدای مکالمه چند دختر کلاس از بی ‌را شنیدم.

«هی… به نظرت دلیل غیبت امروز هونامی-چان اینه که اون…؟»

«نه، اصلاً امکان نداره.»

پس، ایچینوسه غایب بود، ها؟ همانطور که از کلاس بی ‌دور می‌شدم، به این فکر می‌کردم که آیا این صرفاً تصادفی است یا ربطی به اتفاق روز قبل دارد.

اولاً ساکایاناگی چگونه به راز ایچینوسه پی برده بود؟ بدون، تکنیک‌های مکالمه‌ای مانند غریبه خوانی وجود داشت که می‌شد از آن‌ها برای استخراج رازهای یک فرد استفاده کرد، اما نمی‌توانستم تصور کنم که ایچینوسه به میل قلبی گذشته خود را به عنوان یک دزد مغازه فاش کند. خودداری او از اظهار نظر در مورد این شایعات، حتی در حال حاضر، نشان دهنده درستی این موضوع بود. یعنی او واقعاً به خودش اجازه می‌داد تا به یکی از بزرگترین دشمنانش، یکی از اعضای کلاس آ، چنین رازی را بگوید؟ منظورم این است که ایک و یامائوچی دو مورد قطعی بودند، اما ایچینوسه خیلی باهوش بود.

با صدای بلند از خودم پرسیدم: «اون تسلیم ساکایاناگی که سعی داشت با چرب زبونی رازش رو بفهمه شد…؟»

یا شخص دیگری وجود داشت که راز ایچینوسه را می‌دانست؟ اما حتی کانزاکی، که احتمالاً بیش از همه در کلاس بی ‌به او اعتماد داشت، به نظر نمی‌رسید که بداند. نمی‌توانستم تصور کنم دوستان نزدیک او نیز، با توجه به واکنش‌هایشان، از ماجرا خبر داشته باشند. همینطور کادر آموزشی در مدرسه، یا… شورای دانش‌آموزی، که ایچینوسه در آن عضو بود.

با خودم نتیجه گیری کردم: «اگه ناگومو به ایچینوسه خیانت کنه و بره سمت ساکایاناگی، فکر کنم ممکن باشه.»

با این حال، این یک نظریه مبتنی بر چند فرض بود. و علاوه بر آن، تا زمانی که حرف‌های کامورو حقیقت داشته باشند، هیچ چیز قابل اثبات نیست. تنها کسی که می‌تواند فرضیه این نظریه را بر هم بزند، خود ایچینوسه هونامی بود.

اگرچه می‌توان این مدرسه را بزرگ نامید، اما از دید بقیه جهان، محوطه دانشگاه در واقع فضایی نسبتاً محدود بود. همیشه خطر دیده شدن موقع ملاقات پنهانی با کسی وجود داشت. این یعنی که معمولاً باید صبح زود یا نیمه‌شب برای ملاقات انتخاب می‌شد تا کسی متوجه نشود.

شماره اتاق ایچینوسه هونامی را نمی‌دانستم، اما مشکل به راحتی برطرف شد – فقط کافی بود با دفتر مدیریت خوابگاه تماس بگیرم و در مورد آن بپرسم. از دیدگاه مدرسه، هیچ دلیلی برای مخفی نگه داشتن شماره اتاق دانش آموزها وجود نداشت. اگر بگویید دانش آموز هستید و سعی دارید با دانش آموز دیگری ارتباط برقرار کنید، مدرسه باید با شما همکاری کند.

وقتی راه می‌رفتم برای تایید شماره اتاق تماس گرفتم و بلافاصله آن را دریافت کردم. در همین حال، به هاشیموتو که از دور مرا نگاه می‌کرد، توجهی نکردم. دائماً بعدازظهرها و عصرها تا دیروقت به من سر می‌زد، و در این مورد هم خیلی بی‌تفاوت نبود. می‌توانستم بگویم که تجربه زیادی در تعقیب کردن افراد داشته است.

در ظاهر، ممکن است به نظر برسد هیچ دلیلی برای انجام کاری مانند ملاقات کردن ایچینوسه آن هم زمانی که تحت نظر هستم، وجود ندارد. در واقع برعکس بود. دقیقاً به این دلیل که من تحت نظر بودم که این کار ارزشمند بود. علاوه بر آن، می‌خواستم با ایچینوسه مهر تایید به چیزی بزنم.

سریع به خوابگاه برگشتم و به طبقه‌ای که اتاقش قرار داشت رفتم. متأسفانه وقتی رسیدم چند دختر جلوی اتاق او ایستاده بودند، همه کسانی که ایچینوز خیلی با آن‌ها صمیمی بود.

سریع برگشتم، دوباره سوار آسانسور شدم و به این نتیجه رسیدم که برای امروز کافی است.

 

 

 

 

 

 

 

 

ساعت پنج فرا رسید و من از کِی خواستم در مکانی که کمی دورتر از خوابگاه بود با من ملاقات کند. دقیقاً مکان پرجمعیتی نبود، اما اینطور هم نبود که تا الان کسی به آن‌جا نیامده باشد.

شکایت کرد: «آه، خیلی سرده! اصلاً چرا ما تو چنین جایی با هم قرار گذاشتیم؟ انتخاب‌های دیگه‌ای هم وجود داشت، اینطور نیست؟»

«خب، نمی‌تونیم تو لابی همدیگه رو ببینیم، می‌تونیم؟ اگه تو یه جای شلوغ همدیگه رو ببینیم، حرف پشت سرمون زیاد می‌شه، و این برای تو خوب نیست، درست نمی‌گم؟»

«خب، فکر می‌کنم حرفت درسته، اما این ملاقات مخفیانه به این صورت واقعاً ما رو مشکوک‌تر نمی‌کنه؟ اگه کسی ما رو ببینه، قطعاً همه جور شایعه‌ای بوجود میاد…»

«نگرانش نباش.»

«می‌دونی، یه جورایی احساس می‌کنم خیلی محتاط نیستی. اما این خوبه، به گمونم.»

کاملاً درست بود. به هر حال، برای پسری که دنبالم می‌کرد، انتظار طولانی‌ای به حساب می‌آمد.

کِی گفت: «خودمونیم، هوا خیلی سرده. ای کاش تابستان عجله کنه و زود برسه.»

«آخرش قرار نیست وقتی تابستون در حال تموم شدن بود بگی‌ای کاش زود زمستان بشه؟»

کِی کمی فکر کرد و بعد دماغش را بالا کشید. با کمی غرولند گفت: «قلب دوشیزه اینطوری کار می‌کنه.» «حالا که بهش فکر می‌کنم، نمی‌دونم قراره امتحان خاصی این ماه برگزار بشه یا نه؟»

«خب، تازه کارمون با اردوی مدرسه تموم شده. اگه امتحان خاصی این ماه نداشته باشیم، در اون صورت خیلی عجیب نیست.»

«پس فکر می‌کنی می‌تونیم تا یه مدت نفس راحت بکشیم؟»

«برای امتحان آخر سال مشکلی نداری؟ احتمالاً خیلی سخت باشه.» وقتی این را گفتم، چهره کِی نگران شد.

گفت: «هاه…؟ جدی میگی؟»

او توانسته بود در امتحاناتی که تا به حال داشتیم به نوعی با موفقیت عبور کند، اما نمی‌توانست از پس درس خواندنش بربیاید.

کِی گفت: «به من کمک کن درس بخونم.»

«از هیراتا بخواه… در واقع، با اینکه فکر می‌کنم غیرممکن نیست، ممکنه خیلی سخت باشه، نه؟»

کِی مطمئناً آنقدر جسور بود که از هیراتا بخواهد اگر دوست دارد به او آموزش دهد، حتی با اینکه آن دو نفر تازه از هم جدا شده بودند. اما به نظر می‌رسید که او چندان مشتاق این ایده نیست. به من خیره شده بود. ساده‌ترین راه حل این بود که کیسی معلم خصوصی او شود، اما این عملِ واقع بینانه‌ای نبود. اگر بدون احتیاط او را به گروهمان وارد کنم، عواقبی در پی خواهد داشت.

پرسیدم: «مشکلی نیست نیمه شب باشه؟»

«خیلی بهتر از اخراج شدنه.»

کاملا درست می‌گفت. «خب دیگه. من برم و یه برنامه بچینم.»

«خیلی ممنون.»

حتی اگر امتحان پایان سال را پشت سر بگذاریم، به زودی مشکلات جدیدی بوجود می‌آید. احتمالاً در آغاز ماه مارس شاهد برگزاری یک آزمون ویژه بزرگ هستیم. اگر به راحتی از آن عبور می‌کردیم، سال اول مدرسه خود به پایان می‌رسید. مدرسه ما را تا یک پایان تلخ به مبارزه وادار می‌کرد، بنابراین نمی‌توانستیم حالت دفاعی خود را از دست بدهیم.

«خب، حالا هر چی، با من کاری داشتی؟» کِی، به دلایلی کمی بی‌قرار و عصبی به نظر می‌رسید.

پرسیدم: «چیزی شده؟»

«نه، نه واقعا. فقط… داشتم فکر می‌کردم که انگار به دلایلی واقعاً می‌خواستی امروز با من ملاقات کنی.»

«فقط یه چیزی بود که می‌خواستم تایید کنم. اگه امروز هم سراغش نمی‌رفتیم، عیبی نداشت.»

با تمسخر گفت: «همف.» و با نگاهی شکاک به من زل زد. تصمیم گرفتم بی‌تفاوت باشم، و روی موضوع مورد نظر تمرکز کردم.

با نشان دادن شماره تلفن ناشناسی که روز گذشته با من تماس گرفته بود، پرسیدم: «می‌دونی این شماره کی می‌تونه باشه؟»

«هاه؟ این مال کیه؟ چی، غریبه‌ها بهت زنگ می‌زنن؟»

«آره انگار.»

کِی لیست مخاطبین خود را بالا آورد و به صورت دستی شماره را از طریق صفحه کلید وارد کرد. اگر شماره در مخاطبین او ثبت شده باشد، نام شخص و سایر اطلاعات باید نشان داده می‌شد.

«چیزی بالا نیومد.»

کِی گفت: «تو تلفنم بیشتر از یه دختر معمولی مخاطب دارم، اما بیشتر سال بالایی‌ها رو نمی‌شناسم.»

امیدوار بودم بعد از بررسی مخاطبینش چیزی بفهمد و به من سرنخ جدیدی برای تحقیق بدهد. اما در نظر گرفته بودم احتمال این اتفاق باید ناچیز باشد.

پرسید: «چرا سعی نمی‌کنی مستقیماً با این شماره تماس بگیری؟»

«چند بار سعی کردم این کار رو انجام بدم، اما هر کسی که باشه، تلفنش خاموشه.»

«هوم…؟ اگه خیلی مهمه، می‌خوای خودم برات تحقیق کنم؟»

گفتم: «دقیقاً. به همین دلیل بود که امروز بهت زنگ زدم. اما از روی احتیاط کاری نکن.»

کِی در حالی که سرش را تکان می‌داد شماره را یادداشت کرد و گفت: «باشه.» «همش همین بود؟»

«آره. بعداً می‌بینمت.»

سعی کردم گفتگویمان را به پایان برسانم، اما کِی با عجله وسط حرفم زد.

«اوه، اوه، اتفاقاً، اوم… چیزی هست که می‌خواستم در موردش باهات حرف بزنم. می‌تونم ازت یه سوالی بپرسم؟» انگار یک سوال عجیب قرار بود بپرسد. «امروز چه روزیه؟ خب، ۵.۴، ۳-»

جواب دادم: «…این سؤال خیلی ساده‌تر از اون چیزیه که انتظار داشتم. در واقع، اونقدر آسونه که می‌ترسم آخرش جواب اشتباهی بدهم.»

«زیاد بهش فکر نکن. فقط یه جواب مستقیم به من بده.»

«ولن-»

او پاسخ داد: «آره، درسته.»

احساس گیجی به من دست داد.

پرسیدم: «اینو به من می‌دی؟»

«اون رو برای یوسوکه-کون گرفتم، اما دیگه نیازی نیست که بهش بدم.»

«برای هیراتا، ها؟»

«چی؟ خوشت نمیاد؟»

«نه، اینطور نیست. فقط به این فکر کردم که تو باید از خیلی وقت پیش اینو آماده کرده باشی.» بیشتر از یک ماه از زمانی که کِی تصمیم گرفته بود از هیراتا جدا شود می‌گذشت.

«من-من برای این چیزا کاملاً آماده‌ام! حتی با وجود اینکه تصمیم گرفتم ازش جدا بشم، فکر کردم هنوز هم می‌تونه مفید باشه، فهمیدی؟ خب، حدس می‌زنم اینطور نیست که انتظار داشته باشم کسی مثل تو، که کاملاً تو دنیای عاشقانه تازه کاره بفهمه.»

به گمانم تا حدودی حق با او بود.

 

 

 

اضافه کرد: «فقط به این فکر کردم شاید امروز رو برای ملاقات انتخاب کردی چون امید داشتی از من شکلات بگیری.»

«متاسفم. اصلاً به این موضوع فکر نکردم.»

کِی برای لحظه‌ای خشمگین شد، اما به سرعت بهتر شد و موضوع بحث را تغییر داد، مثل اینکه سعی می‌کرد از چیزی جلوگیری کند. «و اینکه، از دخترای دیگه چیزی گرفتی؟»

«نه، نگرفتم.»

من از همان اول تصمیم گرفته بودم بدون توجه به اینکه واقعاً چیزی گرفتم یا نه به او جواب منفی بدهم.

«هه، خیلی بده، خیلی ناراحت کننده‌ست. پس انگار تو همون پسری هستی که هیچ امیدی بهش نیست.»

جواب دادم: «حالا مطمئنی می‌خوای اینو به من بدی؟ اگه آره، این یعنی هیچ امیدی به من نیست، درسته؟»

«این فقط رقت‌انگیزترش می‌کنه. که تو باید برای نجات پیدا کردن پیش من بیایی.» الآن واقعاً داشت مرا تحقیر می‌کرد. «اوه، راستی، می‌تونی با خیال راحت هزاران بار به من لطف کنی.»

خب، این واقعاً چرند بود.

«به هر حال، اوم-»

کِی دوباره سعی کرد بحث را عوض کند، اما وقتی نگاهش کردم، انگار کلمات در گلویش گیر کردند. نزدیک هم ایستادیم و به چشمان هم خیره شدیم تا اینکه به آرامی جهت نگاهم را به سمت خوابگاه تغییر دادم.

کِی گفت: «خب، من به اتاقم برمی‌گردم.»

«باشه. به امید دیدار.»

کِی به سمت خوابگاه رفت و من بلافاصله هدیه او را در جیبم گذاشتم.

 

قبلی
بعد
اطلاعات محصول

نظرات فصل " قسمت 06 "

بحث و گفتگو

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

*

مشابه

My Dad Is Too Strong-noveleto.ir
My Dad Is Too Strong
29 اسفند 1401
IMG_20230204_120541_035
You Like Me, Not My Daughter?!
18 اسفند 1401
IMG_20221122_120738_583
Yuusha Party
4 مهر 1401
Mushoku Tensei-noveleto
Mushoku Tensei
5 مهر 1401
برچسب ها:
novel Welcome to Classroom of the Elite, Welcome to Classroom of the Elite, جلد 7 کلاس نخبه ها, جلد 7.5 لایت ناول کلاس نخبه ها, جلد 8 لایت ناول کلاس نخبه ها, جلد 9 لایت ناول کلاس نخبه ها, جلد هشت لایت ناول کلاس نخبه ها, دبیرستان نخبه ها, لات ناول دبیرستان نخبه ها, لایت ناول کلاس نخبه ها, ناول کلاس نخبه ها

نماد اعتماد

logo-samandehi

تمامی حقوق برای ناولتو محفوظ میباشد

قسمت پولی

ابتدا باید وارد شوید