Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 05
راز ایچینوسه، راز کامورو
جمعه بود، چهار روز بعد از درگیری کانزاکی با هاشیموتو. شایعات درمورد ایچینوسه هر روز بیشتر از روز قبل پخش میشد و کار بهجایی کشیده بود که اغراق نیست اگه بگم تموم دانشآموزان مدرسه درموردش شنیده باشن.
با اینحال بهنظر نمیرسید خود ایچینوسه چیزی رو به مدرسه گزارش کرده باشه. هر روزش رو مثل همیشه میگذروند و چهرهای از خودش نشون میداد که شایعات اصلا براش اهمیت نداره.
با وجود اینکه زیر فشار شایعات مورد آزار و اذیت قرار میگرفت، محکم ایستاد. و همونطور که انتظار داشتم، رفته رفته دانشآموزها شروع به حمایت از اون کردن. صحبتهایی مثل: ’شایعات چرت و پرت بودن.‘ ’یکی باهاش دشمنی داشته.‘ و ’یه مشت دروغ.‘ بین دانشآموزان به راه افتاده بود.
هرچند شایعات برای همیشه دووم نیاوردن.
طرح بدنام کردن ایچینوسه به در بسته خورده بود. اون (ایچینوسه) فقط با سکوت کردن از این مصیبت نجات پیدا کرد. از اونجایی که امتحانات نهایی نزدیک میشد، توجه همه بهطور جدی به مطالعه جلب شده بود.
اما تو همین زمان، اتفاق دیگهای افتاد. اتفاقی که شایعات دیگهای رو سر زبونها انداخت.
روز جمعه، وقتی از کلاس به خوابگاه برمیگشتم، متوجه جمع شدن تعداد زیادی از دانشآموزها در لابی شدم. یه منظرهی آشنا.
«دژاوو، ها؟»
تصادفاً کاتسوراگی همون مکانی که دفعهی قبل ایستاده بود، حضور داشت. با این تفاوت که یاهیکو هم کنارش ایستاده بود. از اونجایی که بهنظر نمیاد کس دیگهای اطرافمون باشه، تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم. نزدیکش شدم و صداش کردم.
پرسیدم: «این همه سروصدا برای چیه؟»
کاتسوراگی درحالی که دستانش رو با نارضایتی روی هم گذاشته بود، زمزمه کرد: «بهنظر میاد یه نامهی خاص تو صندوقنامهها پیدا کردن.»
یاهیکو سرش رو نزدیکم کرد و سوال کرد: «نگرفتی، مگه نه؟»
«میرم بفهمم.»
بهسمت صندوقپست رفتم، قفل رو چرخوندم و محتویات توش رو بررسی کردم. یه تیکه کاغذ وجود داشت که با احتیاط تا شده بود. درست مثل دفعهی قبل.
اگه واقعا مثل دفعهی قبله، باید نوشتهها پرینت باشن. البته زمانی مثل الان که یه کاغذ چندین بار تا شده، تشخیص دستنویس بود یا پرینت بودن سخت میشه.
کاغذ رو بهآرومی باز کردم.
’ایچینوسه هونامی یه جنایتکاره.‘
تموم چیزی که نوشته شده بود، همین بود. اما اینبار، اسم فرستنده نوشته نشده بود، همچنین با یه فونت استاندارد تایپ شده که بسیار ساده بهنظر میاد. از اونجایی که ممکن نیست تو فروشگاه مدرسه چاپ شده باشه، باید تصور کنم شخص مجرم از دستگاه پرینت خونگی شخصیش استفاده کرده باشه.
این جمله، شایعاتی که تازه رو به فراموشی میرفت رو بیدار کرد. اما اینبار متفاوتتر از قبل بود. فقط گفته اون یه جنایتکاره. هیچ اشارهای به جرمی که مرتکب شده نکرده.
«مطمئنم ایچینوسه از این شوخی عصبانی میشه.»
یاهیکو پرسید: «اما نوشتن همچین چیزی به این صراحت باعث دردسر نمیشه؟ منظورم اینه که… یه شوخیای مثل این قطعاً دعواهای بیشتری رو دنبال خودش راه میندازه، اینطور نیست؟»
«مطمئناً وضعیت فعلی با دفعهی قبل متفاوته. آخرین نامه صرفاً به این اشاره کرد که احتمالاً ایچینوسه بهطور غیرقانونی امتیاز جمع کرده. اگرچه خودش مصمم بود که هیچ کلاهبرداریای صورت نگرفته، ولی به هرحال مدرسه هم متوجه شد که امتیاز زیادی داره. بنابراین اعلامیهای صادر کردن و بیگناه بودن ایچینوسه رو علنی اعلام کردن. اما اینبار، محتوای نامه بهوضوح برای بدنام کردن ایچینوسه طراحی شده. اگه این موضوع رو به مدرسه گزارش بدیم و بخوایم کاری بکنن، احتمالش زیاده که تو مدت کمی فرد فرستنده رو شناسایی کنن.»
«وای! پس کسی که اونو فرستاده حتماً یه احمقه.»
«خب، من مطمئن نیستم که این درست باشه.»
«چرا اونوقت؟»
«فکر میکنم مجرم از همهی اینایی که گفتم خبر داره.»
«هـا…؟ صبر کن، نکنه شما میدونی کی این شایعات رو منتشر کرده، کاتسوراگی-سان؟»
«یه چیزی در حد شک.»
حتی با وجود اینکه ساکایاناگی قبلا برنامههاش رو به من گفته بود، علناً دخالت مستقیم خودش رو تکذیب کرد. این امکان وجود داره که هاشیموتو تنهایی روی این موضوع کار کرده باشه، یا بهدستور ارشدهای سال دومی و سومیش این کار رو کرده باشه. همچنین ممکنه منبع فرد کاملاً متفاوت دیگهای باشه.
با اینحال، کاتسوراگی حدس زده بود که ممکنه کار کی بوده باشه. یعنی ساکایاناگی کاندید اصلی شکشه؟
«اینکه آیـا مدرسه کاری انجام بده یا نه، بهشخص متهم بستگی داره: ایچینوسه.»
کسی که این نامه رو فرستاده، مطمئنه که ایچینوسه این کار رو نمیکنه، درست مثل دفعات قبل. اونها مطمئنن بودن که هرکاری انجام بدن، ایچینوسه ساکت میمونه. اگه برای دفاع از خودش به مدرسه گزارش نده، اونها نمیتونن برای کمک بهش اقدامی کنن.
درحالی که زمان با وجود این اتفاقات میگذشت، ایچینوسه به خوابگاه رسید. نه… بهنظر میاد دوستانش از کلاس بی باهاش تماس گرفتن و با عجله به خوابگاه برگشته بود. یکی از دوستهاش بلافاصله یه دونه از نامهها رو بهش داد و اون (ایچینوسه) شروع به خوندن کرد. من و کاتسوراگی و ده دانشآموز دیگه مشغول تماشای اون بودیم.
« … .. . »
ایچینوسه چیزی نگفت. فقط همونجا ایستاد و به کاغذ خیره شد. خوندن نوشتهی روی کاغذ، یه ثانیه بیشتر طول نمیکشید، اما اون همچنان به کلمات خیره مونده بود، بهنظر میرسید اونها رو بارها و بارها، برای دهها بار میخونه.
«… اینو تو صندوقپستی گذاشتن؟»
«آره… افتضاحه، اینطور نیست؟ احتمالاً بین دانشآموزای سال اولـ…»
یکی از دخترهای کلاس بی، آساکورا ماکو، به ایچینوسه نزدیک شد و اون رو در آغوش کشید.
«هـی، ببین. واقعاً دیگه نیازی نیست کوتاه بیای. چرا با معلما صحبت نمیکنی؟ این غیرقابل بخششه.»
«آره درسته. اگه با معلما صحبت کنیم، مطمئنم میتونن متوجه بشن کی پشت این ماجراست.»
تا این لحظه، چیزی بهجز شایعه وجود نداشت. اما اینبار متفاوت بود. یه مدرک فیزیکی وجود داشت که نشون میداد شخصی با هدف تخریب ایچینوسه مشغول فعالیته.
«نگران نباش.» ایچینوسه گفت. «همچین چیزی منو اذیت نمیکنه.»
«ا-اما باید یهکاری بکنیم! اگه نکنیم، این شایعات وحشتناک درمورد هونامی-چان ادامه پیدا میکنه!»
تعجبی نداره که همکلاسیهای ایچینوسه بهشدت در تلاشن اون رو متقاعد به دفاع کنن. حتی اگه از هر ده نفر، نه نفر این شایعات رو رد کنن، یک نفری که باور میکنه، تنها کسیه که برای لکهدار کردن شهرت ایچینوسه کافیه. ایچینوسه بدون تردید معتقد به ادامهی سکوت بود، اما اطرافیانش احساس دیگهای داشتن. همهی اونها دنبال راهی بودن که بتونن کمکی کنن تا ثابت بشه اون بیگناهه و مجرم رو محکوم به مجازات کنن.
ایچینوسه با لبخند رو به دختران کلاس بی گفت: «از همه عذر میخوام، برای اینکه همهتون رو نگران کردم. اما، لطفاً، واقعاً، نگران این موضوع نباشید.»
تقریبا هیچ شکی وجود نداشت که این نامهها نیمهشب، زمانی که همه خوابن، تو صندوق گذاشته شدن. از اونجایی که هیچکس واقعاً اول صبح نامههاش رو چک نمیکرد، نامهها تا زمان تجمع و بازگشت دانشآموزها به خوابگاه، دستنخورده باقی موندن. فقط کافی بود تا زمانی که یکی اونها پیدا کنه و به ایچینوسه گزارش بده منتظر بمونن.
یه دختر بود که دختران ناراحت کلاس بی رو با دقت نگاه میکرد. کاتسوراگی با درخشش تیزی به اون دختر خیره شد. کامورو ماسومی، از کلاس اِی سال اول. معمولاً کنار ساکایاناگی دیده میشد، اما امروز، بهنظر تنهاست.
«چیزی درمورد کامورو عجیبه؟»
«نه… چیزی نیست.»
کاتسوراگی جوابی نداد. نامه رو تو سطلآشغال انداخت و دکمهی آسانسور رو فشار داد. از زمانی که دکمه رو فشار داده بود، چهرهش خشن بهنظر میرسید، تا اینکه بالاخره رسید و همراه یاهیکو سوار آسانسور شدن. درحالی که بالا رفتن آسانسور رو نگاه میکردم، تصمیم گرفتم به اتاقم برگردم.
اتاق من در طبقهی چهارم خوابگاه بود: اتاق 401.
وقتی سوار آسانسور شدم، کامورو هم سوار شد.
درحالی که میخواستم طبقهی مورد نظرم رو انتخاب کنم، ازش پرسیدم: «کدوم طبقه؟» اما جوابی نداد. در عوض، در سکوت ایستاد تا در بسته بشه. آسانسور بیسروصدا شروع به حرکت کرد و ما رو به طبقهی چهارم رسوند و من پیاده شدم. کامورو درست بعد از من پیاده شد، انگار که دنبالم میاد.
یه تصادف ساده؟ شاید با یه پسر قرار ملاقات داره؟ به سمت در اتاقم رفتم و بعد دو ثانیه کامورو رو صدا کردم.
پرسیدم: «چیزی میخواید؟»
«چیزی هست که میخوام بهت بگم.»
«ترجیح میدادم زودتر خبر بدید.»
«چی؟ برنامهای داری؟»
پرسیدم: «نه. ولی مشکلی نداری اینجا صحبت کنیم؟»
پرسید: «من خیلی راحت سرما میخورم. مشکلی نیست اگه دعوتم کنی؟»
مشکلی نیست؟ درخواستش بیشتر شبیه به تهدیده تا خواهش.
جواب دادم: «حتما، مشکلی نیست…» قفل در رو باز کردم و به داخل رفتم.
کامورو چشمانش رو به من دوخت، قیافهش اصلا عوض نشد.
«چه اتاق سادهای.»
پرسیدم: «این اولین حرفیه که بعد وارد شدن زوری به اتاق من میگید؟»
«بهزور؟ تو به من اجازه دادی، نه؟» کامورو روی تختم نشست.
«خب، خواهش کردنت بیشتر به زور تمایل داشت… مهم نیست. چی میخواستید؟»
«یه چیزی برای نوشیدن بیار. داستان قراره طولانی بشه.»
واو! واقعاً گستاخه. دوم شخص جمع جایزش نیست.
«باشه. میرم چای و یا قهوه درست کنم.»
«تو کاکائو نداری؟» بهطور غیرمنتظرهای، گزینهای سوم رو انتخاب کرد.
«درست میکنم… برات شیرکاکائو درست میکنم.»
موضوع صحبتی رو که درخواست کرده بود موقع آماده کردن کاکائو بهزبون آوردم.
«میخوای درمورد چی صحبت کنی؟ البته اگه سردته میتونیم برگردیم لابی.» لابی باید به اندازهی کافی گرم شده باشه.
«هیچکس اینجا مزاحم ما نمیشه. اینجا بهترین جا برای صحبت کردنه.»
دوباره پرسیدم: «درمورد چی میخوای صحبت کنی؟»
صادقانه بگم، هیچ علاقهای نداشتم که درمورد چیزهای اضافی دیگه برام توضیح بده.
«الان داری حالت دفاعی میگیری؟»
«اگه این کارو نکنم عجیبه. دختری که باهاش صمیمی نیستم، یه دانشآموز از کلاس اِی، زوری وارد شدن.»
کامورو همچنان به من خیره شده بود. گفت: «واهای! تو مطمئناً با یامائوچی تفاوت زیادی داری.» انگار داره من رو امتحان میکنه. «درموردش کنجکاو نیستی؟»
«نچ.»
«باشه. به موضوع دیگهای اشاره نمیکنم.»
ممکنه با کارهایی مثل ضبط صدا یا مکالمه با تلفن درحال آمار دادن به کسی باشه. از اونجایی که ساکایاناگی از قبل درمورد من میدونست، ممکن بود شک کردن به کامورو زیاد درست نباشه. ساکایاناگی هروقت لازم بدونه میتونه مستقیماً بهم حمله کنه. دلیل اینکه فعلا این کار رو نکرده اینه که نمیخواد توجهی رو به من جلب کنه.
«اون نامه، درمورد ایچینوسه،» کامورو گفت. «چی درموردش فکر میکنی؟»
«منظورت چیه که من چی فکر میکنم؟»
«دقیقا همون چیزی که گفتم. بهنظرت جنایتکاره؟ همونطور که تو نامه نوشته شده بود؟»
«کی میدونه؟ به هرحال علاقهای ندارم بدونم.»
کامورو پرسید: «حتی اگه علاقهای بهش نداشته باشی، باید یه نظری درموردش داشته باشی. بهنظرت ایچینوسه آدم خوبیه یا بد؟»
«تو نمیتونی بگی یکی آدم بدیه، فقط به این خاطر که ممکنه مرتکب اشتباهی شده باشه. یا کسی آدم خوبیه چون اشتباهی نکرده.»
خوب و بد متضاد هم هستن. اینکه آدمها کسی رو خوب یا بد بدونن، بسته به دیدگاه، موقعیت و روابط میتونه خیلی تغییر کنه.
« … .. . »
کامورو بیحوصله به من خیره شد. بهنظر میرسید اصلا نمیخواد بذاره گفتوگو بهسمت روانشناسی بره.
گفتم: «فکر میکنم با کسی که شایعات رو پخش کرده ارتباط داره.»
«منم همینطور فکر میکنم.»
استدلال کردم: «این فقط حدس منه، اما فکر میکنم چند مورد از اون شایعات ممکنه درسته باشن یا حداقل به واقعیت نزدیک باشن. دقیقاً به همین دلیله که ایچینوسه هیچ اقدامی برای مقابله با شایعات و نامه نمیکنه. علتش میتونه این باشه که اگه مبارزه کنه، حقیقتی که ازش محافظت میکنه فاش میشه.»
بنابراین اون فکر میکنه نادیده گرفتن شایعات، باعث میشه چیزی جز شک و ظن بهنظر نیان.
«آره، اما این مشکل رو حل نمیکنه. در نهایت، اگه کسی که این شایعات رو پخش میکنه، حقیقت واقعی رو بدونه، با فشار آوردن بیشتر میتونه بیشتر بقیه رو وادار به باور کردن بکنه، بدون اینکه خودش اعترافی بکنه. وقتی این اتفاق بیفته، ایچینوسه دیگه نمیتونه چیزی رو پنهان کنه.»
آب به جوش اومد و اون رو تو فنجون ریختم. یه فنجون شیرکاکائو روی میز، جلوی کامورو گذاشتم؛ اما بلافاصله شروع به نوشیدن نکرد.
پرسیدم: «و از کجا اینا رو میدونی؟»
«چراش رو میدونی. جهت یادآوری، ساکایاناگی همهی اینا رو درست جلوی خودت گفت.»
البته که نیازی به یادآوری نیست. ممکنه حضورش اینجا هم از استراتژیهای ساکایاناگی باشه؟
«فقط برای اینکه بدونی… ساکایاناگی نمیدونه برای صحبت با تو اینجام. اگه میدونست احتمالا عصبانی میشد.»
«پس به این معنیه که داری به ساکایاناگی خیانت میکنی؟!»
«آره، همینطوره.»
«متاسفم اما نمیتونم باور کنم.»
«میدونم. بنابراین من حقیقتی رو که ایچینوسه پنهان کرده بهت میگم. البته من مطمئنم که فردا پسفردا بقیه هم خبردار میشن.»
«پس یعنی میتونی بهم ثابت کنی چیزایی که میگی حقیقت داره؟»
«اما قبل از صحبت دربارهی اون، چیز دیگهای هست. دربارهی اینکه چرا ساکایاناگی من رو مثل یه عروسکگردون تکون میده. این چیزیه که میخوام درموردش باهات صحبت کنم.»
«داستان شخصی خودت؟»
«میدونم که برات مهم نیست، اما فقط گوش بده.»
علاقه دارم یا نه، مهم نیست. تنها کاری که لازمه انجام بدم اینه که گوش بدم. اگه این کار رو نمیکردم، احتمالاً میرفت.
ساکایاناگی یه هفته بعد از ورود به مدرسه با من تماس گرفت. برمیگرده به وقتی که بعد از مراسم مدرسه به خوابگاه برمیگشتم و قبلش، جلوی فروشگاه توقف کردم. تازه از فروشگاه بیرون اومده بودم که صدا کردن اسمم رو توسط یکی از همکلاسیهام شنیدم.
«لطفاً چند لحظه صبر کن.»
متوقف شدم: «چی میخوای؟»
«خب، مدت زیادی از شروع مدرسه نگذشته. فقط داشتم فکر میکردم میخوام باهات صحبت کنم کامورو-سان.»
«اسم منو یادته؟»
دختر درحالی که بهسمت من میاومد گفت: «من مطمئنم که اسم و چهرهی همکلاسیام یادم نمیره.» با سرعت آهستهای حرکت میکرد. عصایی که با یه دستش گرفته بود، نشون میداد پاهاش وضعیت خوبی نداره.
اگه درست یادم بیاد، فکر میکنم اسمش… ساکایاناگی آریسو باشه.اون کسی نبود که تلاشی برای جلب توجه انجام داده باشه؛ اما بنا به دلیلی، اسم اون هم توی ذهنم حک شده بود.
تو حالت عادی باید درخواستش رو رد میکردم… اما نکردم – دلیلش هم بد بودن وضع پاهاش نبود. فقط… یهچیزی درمورد شخصیتش وجود داشت قبول نکردن پیشنهادش رو برام سخت میکرد.
«البته که موافق باشی.»
«خیلی ازتون ممنونم!» ساکایاناگی با خوشحالی لبخند زد و کمی سرعتش رو بیشتر کرد تا بتونه کنار من راه بره.
گفتم: «اگه خیلی به خودت فشار بیاری و بخوری زمین من کمکت نمیکنم.»
«نگران نباش. من و عصام خیلی وقته با هم آشناییم. زمان زیادی کنار هم راه رفتیم.»
این رو گفت اما هنوز هم سرعتش در مقابل من کند بود. عمداً آه سنگینی کشیدم. که بهنظر نمیرسید ساکایاناگی رو آزار بده. ممکنه تو نگاه اول ضعیف بهنظر بیاد، اما ظاهراً از درون خیلی جسوره.
«به هـرحال… شما تو فروشگاه چیکار میکردید؟»
«منظورت چیه؟»
«بهنظر نمیاد چیزی خریده باشید.»
«اهمیتی داره؟ چیزی نبود که بخوام.»
سعی کردم مکالمه رو تموم کنم اما ساکایاناگی اجازه نداد.
«تو از مغازه دزدی کردی، نه؟» درحالی که مستقیماً نگاه من رو دنبال میکرد، این رو گفت. چشمانش برق میزد، انگار که یه اسباببازی سرگرمکنندهی جدید برای خودش پیدا کرده.
«فرض میکنم قبلاً چند بار موقعیت دوربینها رو بررسی کردید و میدونید هرکدوم کجاست. اما آیا این اولین باری بود که دزدی کردید یا دفعهی چندمه؟»
«تو واقعا اینقدر مطمئنی که دزدی کردم؟»
«آره. بهنظر میاد شما خیلی منو جدی نگرفتید، اما آره، من کاملاً جدیام. مطمئن باشید که اگه من از چیزی اطمینان نداشتم، هیچوقت از شما سوالی نمیکردم که دزدی کردید یا نه.»
«گیریم که دزدی هم کرده باشم، خب که چی؟ منو تحویل مدرسه میدی؟»
«هـوم. بذار ببینم. درسته که این امر خیلی برای من کار راحتیه که به مدرسه گزارشتون رو بدم، اما لطفاً اول به چیزی که میگم گوش کنید.»
«هـاء؟»
ساکایاناگی بدون توجه به اخم من راهش رو ادامه داد.
«کار شما عالی بود! اما چیزی که بیشتر از همه منو شگفتزده کرده، اینه که چقد باحال بودید. بیشتر مردم برای اینکه پساندازشون رو نگه دارن، چیزای ارزون مثل آدامس و آبنبات میخرن. اما شما اصلاً اینطور نیستی. دزدی براتون بهقدری عادی شده که اراده کنی میری میدزدی.»
درمورد پسانداز درست گفت. اما که چی؟ چه اهمیتی داره؟ مهم نیست که کارم چقدر خوب بوده، این واقعیت که اون از این موضوع خبر داره منکر همهچیه.
گفتم: «هرکاری میخوای بکن.»
دستم رو توی کیفم کردم و قوطی آبجویی که دزدیده بودم رو بیرون آوردم. افراد زیر بیست سال مجاز به خرید الکل نبودن. مغازهها اونها رو فقط برای معلمها و سایر کارکنان ساکن در محوطهی مدرسه نگه میداشتن.
اضافه کردم: «عجله کن و زودتر باهاشون تماس بگیر.»
با اینحال ساکایاناگی توجهی نکرد و به حرف خودش ادامه داد.
«زیاد الکل مینوشی؟»
«هـاء؟ نه. من واقعا از الکل خوشم نمیاد.»
«پس دزدی کاری نیست که برای زندگی روزمرهت انجام بدی. در عوض، این کار رو فقط برای هیجان انجام میدی، درسته؟» ساکایاناگی با تحلیل گفت: «یا شایدم احساس گناه؟»
«باشه متوجه شدم که ذهن منو میخونی. حالا چرا عجله نمیکنی و منو به مدرسه تحویل نمیدی؟»
«مطمئنی این چیزیه که میخوای؟ اگه مدرسه متوجه کارت بشه، احتمالا داره تعلیق بشی، بهش فکر کردی؟»
«و؟»
«تازه یه هفته از شروع مدرسه گذشته. هنو خیلی چیزای باحال و سرگرمکنندهای وجود داره که منتظرمونه، اینطور نیست؟»
«اگه نمیخوای با مدرسه تماس بگیری، خودم این کار رو انجام بدم.»
حرکت کردم تا گوشیم رو دربیارم اما متوقفم کرد.
«کامورو ماسومی-سان، من تو رو دوست دارم. تو قراره اولین دوست نزدیک من بشی.» ساکایاناگی ازم خواست تلفنم رو کنار بذارم.
«چی میگی؟»
«در ازای حفظ رازت، میخوام یکم بهم کمک کنی، لطفاً.»
«این واقعاً چیزی نیست که من اسمشو دوستی بذارم.»
«اوم، واقعاً؟»
«علاوه بر این فکر میکنی من کاری رو انجام میدم که تو بهم میگی؟»
«مطمئناً اگه به مدرسه گزارشت رو بدم، مدرسه مجازاتت میکنه. اما واقعیت اینه که، شما، یعنی کامورو ماسومی، دزد هستید و همه متوجه این میشن. و این کار رو برات سخت میکنه که در آینده دوباره دزدی کنی.»
«پس میخوای بگی اینبار دزدی منو نادیده میگیری، اما گزارش برات مهم نیست که این کار رو ادامه بدم.»
«هرکاری انجام بدی به خودت ربط داره. هیچ کاری نمیکنم که مانع فعالیتات بشه. حتی اگه بخوام از منظر اخلاقی نصیحتت کنم و بگم این کارا آخر عاقبت نداره، حرفام هیچ تاثیری روت نخواهد داشت. اشتباه میکنم؟»
«خب همین…»
«از همه اینا بگذریم… فکر میکنم اگه دنبال من بیای، شاید بتونم به زندگی خستهکنندهت کمک کنم که هیجان بیشتری نسبت به دزدی از مغاره رو تجربه کنی، هوم؟»
و این اولین برخورد من با ساکایاناگی آریسو بود.
«آه مرد… خسته شدم. خیلی وقت بود انقدر حرف نزده بودم.»
گفتم: «خیلی تاثیرگذار بود.»
کامورو که داستانش رو تموم کرد، با همون نگاهی که از زمانی که گفتوگو رو شروع کرده بود بهم خیره شد.
«بنابراین، من یه دزد معمولی مغازهام.»
«حتی اخیراً؟»
«ساکایاناگی تا لحظهی آخر منو وادار به کار کرده. وقت دزدی از مغازه رو نداشتم.»
علیرغم دزدی نکردنش، کاملا ناراضی بهنظر میرسید. این واقعیت که ساکایاناگی بهش نیاز داره، باعث شده بود از دزدی جا بمونه.
اگه اینطوره که ساکایاناگی بهخوبی ازش استفاده میکنه. اگه کامورو به دزدی از مغازه ادامه میداد، دیر یا زود دستگیر میشد. اگه خارج از محوطه هم کاری میکرد، ممکن بود توسط رادار پرواز شناسایی بشه… پس محدودهی کوچیکی برای ادامه کاراش داشت. اگه صاحبان فروشگاه متوجه ناهماهنگی تو موجودی اغلامشون میشدن، بهسرعت متوجه حقیقت میشدن. و اگه این اتفاق میافتاد، کلاس اِی ضربهی قابل توجهی میخورد.
گفتم: «ساکایاناگی تو اردو، درمورد یهچیز مشترک بین تو ایچینوسه بهم گفت.» بهعبارت دیگه، اگه فرض کنم که کامورو حقیقت رو بهم میگه، به این معنیه که ایچینوسه هم سابقهی دزدی از مغازه رو داره.
«دقیقا.»
«پس… با گفتن حقیقت درمورد گذشتهت به من، میخوای به چی برسی؟» بسته به شرایط، ممکنه بتونم از این برای بررسی گذشته اون (ایچینوسه) استفاده کنم. اگه این اتفاق میافتاد، کامورو تنها بازندهی بازی میشد.
«من علاقهای به ایچینوسه یا بهخصوص ساکایاناگی یا هیچکس دیگه ندارم. اما خب… صادقانه بگم حقیقت درمورد دزدی ایچینوسه از مغازه حتی برای منم شوکهکننده بود. اون خیلی محبوبه، آدم فکر میکنه از چیزایی که داره راضیه، اما اون هم مثل منه.» کامورو با تحقیر به خودش خندید. «جلوی ساکایاناگی رو بگیر. تو میتونی انجامش بدی، مگه نه؟»
پرسیدم: «پس منظورت اینه که از من میخوای ایچینوسه رو نجات بدم؟»
«آره. اگه اوضاع به همین منوال پیش بره، ایچینوسه خرد میشه… منظورم از لحاظ فیزیکی نیست. منظورم قلبشه.»
«که اینطور.»
تایید صحبتهای کامورو سخت بود. یه صاحب فروشگاه میتونه با تجزیه تحلیل مغایرتهای پولی، اقلام مفقود شده رو تشخیص بده، اما دلیل گم شدن رو گزارش نده. میتونه بندازه گردن خطای پردازشی کارکنان.
کامورو گفته بود وقتی مدرسه رو اینجا شروع کرده بود این اتفاق افتاد، اما مشخصه که فقط یه چیز رو چندبار ندزدیده. سخته از فروشگاه بخوام فیلم دوریبنهای مداربسته رو نشونم بده. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که حقیقت دزدی کامورو رو به مدرسه و کارکنهای فروشگاه رفاه گزارش کنم. اما صرفنظر از حقیقت داستانش، میتونه خطر شخصی زیادی برای من بههمراه داشته باشه.
همم. حتی اگه همهی حرفهاش درست باشه، علاقهای ندارم اونها رو واقعی بدونم. درحالی که احتمالاً درسته که ساکایاناگی عصبانی میشه اگه بفهمه پیش من اومده، اما بازم هیچ دلیل و انگیزهی منطقیای نیست که واداراش کنه دنبال من، یه ناشناس، برای کمک بیاد.
پس هدفش از این کار چیه؟ واقعبینانه، باید فرض کنم همهی اینها بهدستور ساکایاناگی اتفاق افتاده؟ ممکنه بخواد از ایچینوسه استفاده کنه تا یه درگیری مستقیم با من رو شکل بده.
کامورو بعد از چند لحظه سکوت رو شکست و ازم پرسید: «تو فکر میکنی من دروغ میگم؟»
گفتم: «صادقانه بگم؛ هیچ تضمینی وجود نداره بدونم چیزایی که گفتی راست بودن یا نه.»
البته براساس چیزهایی که به من گفته بود به این نتیجه رسیدم، که تقریباً مطمئنم درست هم هستن. با اینحال ارتباط نزدیک اون به ساکایاناگی باعث شد من صادقانه حرفم رو بزنم.
«… که اینطور. در این صورت، چطوری بهت ثابت کنم؟»
«میتونی ثابت کنی؟»
«شاید.» کامورو کارت شناسایی دانشآموزیش رو بیرون آورد و به من داد.
«باشه. پس منتظر من باش و درو قفل نکن.»
با این حرف از اتاق خارج شد. یه دقیقه صبر کن… واقعاً واسه این برنامهریزی میکرده؟ برای اینکه یهچیزی بدزده تا من باور کنم دزده؟!
منطقیه.
درحالی که منتظر بودم، با کارت دانشآموزیش ور میرفتم. حدود ده دقیقه بعد، برگشت. از زیر لباسش چیزی بیرون آورد بهم نشون داد.
«هی، هی…»
کامورو گفت: «به آدامس یا خوردنی دیگهای فکر میکردم، اما دیدم دزدیدن آبجو اعتبار بیشتری به داستانم میده.»
هر احدالناسی میتونه آدمس بخره. میتونست بخره و بگه من دزدیدم. اما الکل متفاوت بود. حتی اگه شناسنامهی دانشآموز دیگهای رو هم قرض میگرفت باز هم نمیتونست نوشیدنی الکلی بخره. خرید کالاهای دارای محدودیت سنی، برای دانشآموزها غیرممکن بود.
به علاوه خیلی بعیده که معلم یا کارمندی اون رو براش خریده باشه. هیچ چیزی نبود که منکر دزدی بودن قوطی آبجو بشه. اما… این کار رو برای جلب اعتماد انجام داده؟
«حالا بگیرش.» کامورو حرکت کرد تا قوطی آبجو رو بهم بده، اما من دستم رو دراز کردم.
«در هرصورت من میخوام تایید کنم این معامله واقعیه.»
«احمق. واقعا فکر میکنی من میتونم همچین چیزی رو جعل کنم.»
کامورو تردید داشت اما بعد سریع قوطی رو بهم تحویل داد. هوا سرد بود و همین باعث شد فکر کنم تازه از فروشگاه بیرون اومده. بهآرومی قوطی رو نگاه کردم و بهآرومی چرخوندمش. مطمئناً یه نوشیدنی الکلی واقعیه.
«اوم، اگه میخوایش میتونی داشته باشیش. میخوای؟»
«نه ممنون.» بودن همچین چیزی تو اتاقم برام دردسر ایجاد میکنه.
«میدونستم.» قوطی رو برداشت و بهآرومی بهش ضربه زد و با دستانش بارها و بارها اون رو به هوا پرتاب کرد و گرفت.
«پس، به هرحال، منو باور میکنی.»
«تو چیز واقعیای رو به من نشون دادی. نمیتونم باور نکنم.»
«از شنیدنش خوشحالم.»
پرسیدم: «چرا من؟»
کامورو گفت: «تو تنها کسی هستی که تو مدرسه میتونم برم سراغش. باید قدرشو بدونی.»
فنجون کاکائویی رو که برای کامورو آماده کردم بودم برداشتم، چون مطمئن بودم قرار نیست اون رو بنوشه. ده دقیقه بدون اینکه جرعهای بنوشه همونجا گذاشت تا بمونه و سرد بشه.
گفتم: «من از این کار چیزی بهدست نمیارم.»
کامورو گفت: «فقط یه احتماله.» بلند شد و به ظاهر راضی بهنظر میرسید.
«مشتاقانه منتظرم ببینم چطوری تموم میشه.»
مثل اینکه سعی میکنه مکالمه رو تموم کنه. حرکت کرد تا اتاق رو ترک کنه.
«یه لحظه صبر کن.»
«… چیه؟»
«کارت دانشآموزیت رو نمیبری؟»
کامورو با دست آزادش اون رو گرفت. تو دست دیگهش هنوز قوطی آبجو بود. و رفت.
با درنظر گرفتن همهچی، واقعا کاری که ازم خواست میتونه دردسرساز باشه. بالاخره بهترین کار، نادیده گرفتن همهچیز درمورد ایچینوسهست؟
با صدای بلند به خودم گفتم: «خب… فکر کنم نمیتونم ازش مطمئن باشم، میتونم؟»
کارت دانشآموزی و گوشیم رو برداشتم و اتاقم رو ترک کردم و به سمت فروشگاه رفاه رفتم. درحالی که قدم میزدم، برادر هوریکیتا با من تماس گرفت.
فکر کردم بالاخره میتونم استراحت کنم…
تازه مهمونم رفته بود و حالا…
اما خب این یه تماس از یه شخص غیرمنتظره بود. شک دارم زنگ زده باشه حالم رو بپرسه.
وقتی جواب دادم، هوریکیتا بیوقفه شروع به صحبت کرد: «چندتا چیز هست که میخوام درموردش باهات صحبت کنم.»
پرسیدم: «فوریه؟»
«بسته به اوضاع، ممکنه خیلی هم دیر شده باشه. دربارهی خواهرمه.»
«… درمورد خواهرت؟»
یه مورد غیرمنتظرهی دیگه. هوریکیتا مانابو درمورد خواهرش صحبت نمیکنه مگه اینکه اتفاق جدیای افتاده باشه.
«کوشیدا کیکو با ناگومو میابی صحبت کرده.»
«ها؟!» شگفتزده شدم از اینکه به این سرعت خبر به گوش هوریکیتای بزرگ رسید. «فکر میکردم از همه طرف محاصره شدی. اطلاعات خوبی بهدست آوردی، کی بهت گفته؟»
«کیریاما. با چیزایی که تو اردوی آموزشی اتفاق افتاد، مشخصه که رابطهی من با ناگومو بهطرز قابل توجهی شکسته. تقریباً مطمئنم بهزودی حملهش رو شروع میکنه. چارهای ندارم جز اینکه منم حرکتم رو شروع کنم.»
کیریاما، معاون رئیس شورا. درحالی که پشت گوشی به همهچیز فکر میکردم، هوریکیتا به صحبتهاش ادامه داد.
«تو اصلا بهش اعتماد نداری، نه؟» مستقیماً این رو ازم پرسید.
گفتم: «به این دلیله که من کیریاما رو به خوبی شما نمیشناسم.»
«مشکلی نیست. تو همیشه محتاطی.»
هوریکیتا بهعنوان مردی که به شورای دانشآموزی خدمت میکرد، همیشه با اندازهی خاصی از اعتماد به بقیه نزدیک میشد، چه کیریاما – چه ناگومو. حتی اگه شکی هم داشت، بدون لحاظ کردنش کارش رو انجام داد که سرانجام به خیانت کشید.
این کاریه که من اصلاً نمیتونم انجام بدم.
«چی بهش گفته؟»
«برای اخراج سوزونه از ناگومو کمک خواست. بهنظر میاد افسارش رها شده.»
«پس اینطور، بدون اینکه بدونه داره چیکار میکنه رفته سراغ ناگومو.»
کوشیدا بعد از باختن شرطش به هوریکیتا، گفت که قصد نداره در آینده هیچ دخالتی تو امور هوریکیتا بکنه. اما این ثابت میکنه که قصد داره زیر قولش بزنه. در گذشته سعی کرده بود از ریوئن به نفع خودش استفاده کنه و حالا به ناگومو نزدیک شده. با فرض اینکه اقدامات ناگومو در کمپ رو دیده (شنیده) باشه، واقعاً چیز عجیبی برای اون نیست.
صادقانه بگم، برای این حرکت زود بود. به این خاطر که ریوئن مثل زباله کنار گذاشتش، و حالا رفته سراغ ناگومو و شروع کرده مالیدن آرنجش.
هوریکیتا گفت: «پیشبینی میکنم ناگومو یا یکی از نزدیکاش در آینده قراره به سوزونه صدمه بزنه.»
پرسیدم: «پس میخوای از خواهر کوچیکترت محافظت کنم؟»
«اگه سوزونه از مدرسه اخراج بشه، بهخاطر بیمغزی خودشه. نکته اینجاست کوشیدا ازت بهعنوان کسی که باعث دردسرش شده اسم برده.»
«که اینطور…»
شاید ناگومو زیاد بهم علاقه نداشته باشه، اما اگه اسمم مدام به گوشش بخوره، اونوقت ممکنه تو حافظهش حک بشه. اگه زودتر کاری نکنم و این مشکل رو حل نکنم، دردسرهای بزرگتری سراغم میان.
پرسیدم: «ممکنه ناگومو و هاشیموتو با هم در تماس باشن؟»
«چرا اینو میپرسی؟»
جواب دادم: «فکر میکنم از زمان کمپ آموزشی تا الان، متوجه تغییر رفتار هاشیموتو شدم. اولش مطمئن نبودم، اما وقتی چند روز پیش دیدمش، اطمینان پیدا کردم که فقط تخیلم نیست. احساس میکنم زمانی که تو کمپ بودیم یکی یه چیزی بهش گفته.»
«دقیقاً همونطوره که شک داری. ناگومو تو کمپ به هاشیموتو دربارهی تو هشدار داد. اما احتمالاً هنوز به این نتیجه نرسیده که تو نخهای سوزونه رو تکون میدی.»
«که اینطور.» داره اطرافش رو بو میکشه تا حقیقت رو پیدا کنه.
«فکر نمیکنم لازم باشه ببینمت و ازت بپرسم، اما ناراضی هستی؟»
«نه. حتی اگه از قبل بهم میگفتی بازم وضعیت فعلی تغییری نمیکرد.»
هوریکیتا در جواب زمزمه کرد: «فکر کنم همینطوره.»
برام اهمیتی نداشت دانشآموزی از جناح ساکایاناگی بهم بیاعتماد بشه. مهم نیست چقدر سعی کنه درمورد من اطلاعات جمع کنه، تا زمانی که کاری انجام ندم، به هیچی نمیرسه. حتی اگه نقشههاشون رو رو هم بریزن و ساکایاناگی هم بهشون اضافه بشه، بازم کاری نمیتونن بکنن. از این نظر، روبهرو شدن با اون (هاشیموتو) از ریوئن راحتتره.
البته مرکز همهی اینها ناگومو بود. یعنی، فقط نگاه کردن میتونه برام مشکلساز بشه.
«من بهت اطلاع دادم.» هوریکیتا گفت. «حالا اینکه قراره چیکار کنی تصمیم خودته.»
«منم همین فکر رو میکنم.»
تماس قطع شد.
در مدرسهای مثل اینجا، اطلاعات گرفتن از هوریکیتای بزرگ چندین وجه مفید داشت. روزی تو این مدرسه نبوده که تو این مدرسه کسی برای هوریکیتای بزرگ دام پهن نکنه. شاید بهاندازهی ناگومو شبکهی اطلاعای گستردهای نداشته باشه؛ اما اطلاعات کمی که داره، معتبرتر و دقیقترن.
صرفنظر از همه اینها،
بادها دارن کنار هم جمع میشن تا طوفان رو بهوجود بیارن. اگه بخوام جلوشون رو بگیرم، احتمالا باید زودتر حرکتم رو شروع کنم