Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 04
ارادهی تغییر ناپذیر
پنجشنبه، موقع برگشتن به خوابگاه، ایچینوسه را تعقیب کردم. معمولاً توسط تعدادی دانشآموز، چه پسر و چه دختر احاطه میشد، اما انگار الآن تنها بود، که خیلی کم پیش میآمد. به دلایلی، سرزندگی همیشگیاش را احساس نکردم.
فکر کردم تنهاست چون در حال حاضر میخواهد از دوستانش فاصله بگیرد، نه اینکه صرفاً یک اتفاق تصادفی باشد. الآن بیشترین توجه در مدرسه ما روی او متمرکز شده بود، صرف نظر از سطح درسی، هرکسی که با بیاحتیاطی با او درگیر میشد، ممکن بود به آسیبهای جانبی دچار شود. تعجب نمیکنم اگر تصمیم گرفته باشد از دوستانش دور بماند.
به گفتگوی روز گذشته کانزاکی و هاشیموتو فکر کردم. باید نام او را بلند صدا بزنم؟
فکر کردم این کار را انجام بدهم. اما بعد احساس کردم کسی پشت سرم است و تصمیم گرفتم کاری نکنم. تلفن همراهم را بیرون آوردم، دوربین را روشن کردم و زاویه فیلمبرداری را از دوربین پشتی به دوربین جلویی تغییر دادم و از تصویر روی صفحه استفاده کردم تا پشت سرم را بررسی کنم.
دو دانشآموز در راه بازگشت به خوابگاه سال اول بودند، درست مثل من. یکی از آنها هاشیموتو بود. انگار همینطوری عادی راه خودش را میرفت، اما بعد از اتفاقی که روز گذشته افتاد، نمیتوانستم تصور کنم که تصادفی باشد. داشت مرا تعقیب میکرد؟
در حالی که سعی میکردم مطمئن شوم دانش آموز دومی بدون تردید به من نزدیک شد. همانطور که او نزدیک میشد دوربین را بستم و گوشی را در جیبم گذاشتم.
«اووم، ببخشید، آیانوکوجی-کون. یه دقیقه وقت داری…؟»
همکلاسی من، وانگ می-یو بود. بقیه دوست داشتند که او را می-چان صدا کنند، زیرا تلفظ اسمش سخت بود، اگرچه حتی اینکه او را در ذهنم می-چان صدا بزنم برایم خجالت آور بود.
«میگم… الآن کمی وقت داری؟ امیدوار بودم بتونم در مورد چیزی با تو صحبت کنم.»
میخواست با من حرف بزند؟ ما تا به حال به سختی کوچکترین مکالمهای با هم داشتیم. در واقع، این عملاً اولین بار بود که مستقیماً با من صحبت میکرد. به نظر نمیرسید شخص دیگری این اطراف باشد که بتواند او را مورد خطاب قرار دهد، اما…
ایچینوسه بدون توجه به من رفت. با این شرایط، دویدن و تعقیب کردن او عجیب به نظر میرسید.
«متأسفم، احتمالاً سرت شلوغه، نه…؟»
«نه، داشتم به خوابگاه میرفتم. مشکلی نیست.»
وقتی این جمله را گفتم، می-چان خوشحال شد و نفس راحتی کشید. هاشیموتو از کنار ما گذشت. اصلا به من نگاه نکرد و اسمم را به زبان نیاورد.
پرسیدم: «پس… گفتی میخوای با من حرف بزنی؟»
«خب، صحبت کردن اینجا کمی ناخوشاینده…» می-چان به اطراف نگاه کرد و مضطرب و آشفته بود. ظاهراً این دلیل این صحبت یک قضیه معمولی نبود.
«باشه.» البته اینطور نبود که بتوانم بروم، «اوه، چون خوابگاهها خیلی نزدیک هستن، نظرت چیه به اتاق من بیای؟» و رفتن به اتاق می-چان بیشتر عجیب و غیر قابل تصور بود. «خب خودت میخوای چیکار کنی؟»
تصمیم نهایی را به می-چان سپردم، فکر کرد، سپس پیشنهاد داد: «خب… کافه خوبه؟ هرچند ممکنه برگشتن به خوابگاه کمی طول بکشه.»
اگر این چیزی بود که میخواست، دلیلی برای رد کردن نداشتم. گفت که کمی دیر به خوابگاه میرسیم، اما فقط پنج یا ده دقیقه با پای پیاده بیشتر طول میکشید، که چیز مهمی نبود.
بنابراین، با توجه به پیشنهاد می-چان، به سمت کافه فروشگاه کیاکی رفتیم. همانطور که گفته شد، خیلی همدیگر را نمیشناختیم. به جای اینکه نزدیک هم راه برویم، کمی فاصله بین خودمان را رعایت کردیم.
کافه همیشه شلوغ بود و امروز هم از این قاعده مستثنی نبود. حتی من که فاقد اطلاعات کافی در مورد جزئیات زندگی عادی دبیرستانی بودم، دلیلش را فهمیدم. اینجا خیلی محبوب بود، به خصوص بین دخترها، و متعلق به یک شرکت بزرگ خارجی بود. نوشیدنیهای گرانی داشت، به طوری که یک دانشآموز عادی دبیرستانی فقط چند بار در ماه میتوانست از آن لذت ببرد، مگر اینکه یک کار نیمه وقت داشته باشد.
اما دانشآموزهای این مدرسه بر اساس امتیاز کلاسی خود کمک هزینه دریافت میکردند، به این معنی که بسیاری از آنها میتوانستند هر چند بار که میخواستند به کافه بیایند، تا زمانی که در شرایط سخت یا تنگنا نباشند. در نتیجه، کافه ناخواسته روز به روز شلوغتر میشد.
با این حال توانستیم صندلیهای خالی پیدا کنیم و روبهروی هم نشستیم. می-چان به نوشیدنیای که سفارش داده بود خیره شد و سعی میکرد به چشمانم نگاه نکند.
مرا یاد آیری انداخت. اگر ناخواسته به او فشار میآوردم، احتمالاً بیان کردن چیزی که در ذهنش داشت سختتر میشد. تصمیم گرفتم از تلاش برای
شکستن یخ او خودداری کنم. برای اینکه به او فرصت بدهم تا افکارش را ساماندهی کند، گفتم میخواهم برای خودم شکر بیاورم.
به سمت پیشخوان رفتم، یک بسته شکر برداشتم. بدون اینکه بگذارم چشمانم به شکل محسوس حرکت کنند، متوجه شدم هاشیموتو در حال وارد شدن به کافه است.
بعید میدانستم خیلی ناگهانی هوس مصرف کافئین کرده باشد. بدون شک دنبال من بود. ساکایاناگی گفته بود مراقب من باشد؟ نه، درست به نظر نمیرسید. ساکایاناگی نمیخواست درباره من حرفی بزند. و اگر میخواست مرا تعقیب کند، از عروسک خیمه شب بازی خود، کامورو استفاده میکرد. با فرض اینکه ساکایاناگی فهمیده بود هاشیموتو چه مدل آدمی است، باید میدانست گزینه مناسبی برای کارهایی از این قبیل نیست. میخواست از دادن اطلاعات با بی احتیاطی به هاشیموتو در مورد من اجتناب کند، فقط چون او این اطلاعات را در اختیار شخص واسطه قرار میداد.
او به میل خودش مرا تعقیب میکرد؟ یادم نمیآمد در اردوی مدرسه کاری انجام داده باشم که باعث این قضیه شود. باید مثل یک عضو عادی از گروه برخورد میکردم.
ریوئن، ایشیزاکی و آلبرت، و ایبوکی. کنجکاو بودم بدانم که آیا با کسی صحبت کردهاند، اما بعد این احتمال را رد کردم. خب، فعلاً قرار نبود این معما را حل کنم. با این حال، انگار قرار بود به دردسری تبدیل شود که باید به زودی با آن دست و پنجه نرم میکردم.
تصمیم گرفتم فعلاً او را نادیده بگیرم و به گفتگوی خود با می-چان ادامه دهم. حدود یک دقیقه از اینکه صندلی روبروی او را ترک کرده بودم میگذشت و حالا دوباره نشسته بودم. تقریباً بلافاصله بعد از نشستن من، می-چان سکوتش را شکست.
«ام… خب، این در مورد هیراتا-کونه.»
«در مورد هیراتا-کون، ها؟»
ادامه داد: «امیدوار بودم بتونی چیزایی به من بگی…»
خیلی سریع، طوری که انگار دارم احتیاط میکنم، جواب دادم: «ما واقعاً اونقدرها هم نزدیک نیستیم.» اما می-چان با تعجب نگاهم کرد.
«پس چرا هیراتا-کون گفت تو قابل اعتمادترین فرد کلاس هستی، آیانوکوجی-کون؟»
«… واقعاً؟»
«آره. گفت که تو قابل اعتمادترین فرد در کلاس هستی. واقعاً ازت تعریف کرد.»
در حالی که واقعاً خوشحال بودم که هیراتا از من تعریف کرده، اما مطرح شدن این نوع صحبت ها، باعث دردسر بود. با این حال، میتوانستم بفهمم چرا هیراتا اسم مرا به می-چان گفته است. دانشآموزهای زیادی وجود داشتند که میشد روی آنها حساب کرد، اما اگر جستجوی خود را به کلاس سی محدود کنید، خب، اوضاع کمی پیچیده میشود. اگر معیارها را محدودتر کنید تا فقط پسرها را شامل شود، آنقدر هم عجیب نبود که هیراتا از من اسم برده باشد.
هنوز هم… پس میخواست در مورد هیراتا صحبت کند، ها؟ با توجه به مکالمه قبلی با هاروکا، میتوانستم حدس بزنم قضیه چیست.
«پس، اوم، هیراتا-کون و کارویزاوا-سان، خب… اونا اخیراً از هم جدا شدن. اینو میدونستی؟»
«آره، البته.» وانمود کردم نمیدانم چرا این موضوع را مطرح میکند.
می-چان چند بار به تته پته افتاد و سرانجام به اصل مطلب رسید. «… خبر داری کسی هست که هیراتا-کون اون رو دوست داشته باشه؟»
بله، خبر داشتم. در چنین سناریویی چه راهکاری صحیح بود؟ برای لحظهای شرایط را در نظر گرفتم، بعد به این نتیجه رسیدم که بهتر است صادقانه جواب بدهم.
«فکر نمیکنم کسی رو دوست داشته باشه.»
«و-واقعاً؟»
جواب دادم: «البته نمیتونم به طور قطعی بگم. اما تا جایی که خبر دارم، نه، کسی وجود نداره. تازشم، به تازگی توسط کارویزاوا رها شده. احتمالاً خیلی زوده که نسبت به یکی دیگه احساسی داشته باشه.»
می-چان که انگار آرامتر شده بود، جواب داد: «این که میگی حتما درسته.»
«اشکالی نداره اگه فقط از روی کنجکاوی چیزی بپرسم؟»
«ا-البته.»
«از کی به هیراتا علاقهمند شدی؟»
«هاااااااه؟!»
سوال عجیبی پرسیدم؟ صورت می-چان قرمز شد. کاملاً گیج شده بود.
«چرا اینو میپرسی؟»
«خب، اگه نمیخوای جواب بدی، مجبور نیستی…»
جواب داد و حرفم را قطع کرد: «درست بعد از مراسم ورودی، فکر کنم…»
پس، او به هر حال به من گفت.
می-چان با صراحت توضیح داد: «کمی دست و پا چلفتی هستم…» از همان اولین بار که هیراتا را دیده بود عاشق او شده بود. «…به گمونم. به هر حال این چیزی هست که به نظر میاد.»
«اینطوریه؟» خیلی چیزها بود که نمیفهمیدم، اما از یک چیز مطمئن بودم: او مجذوب مهربانی هیراتا شده بود.
«اما…» می-چان هنگام صحبت درباره ملاقات با هیراتا از خجالت قرمز شد، اما حالا کمی ناراحت به نظر میرسید، مثل اینکه به واقعیت برگشته است. «خب… فکر نمیکنم کسی مثل من بتونه دوست دختر هیراتا-کون باشه…»
«چرا؟» پرسیدم و کنجکاو بودم بدانم چطور میتواند تا این حد مطمئن باشد.
جواب داد: «چون رقبای زیادی وجود داره… و تازشم، هرگز قبلاً هیچ وقت عاشق کسی نشدم.»
پس علیرغم اینکه سرشار از احساس عشق بود، جرأت حرکت نداشت؟ نمیخواستم باور کنم که فقدان تجربه عاشقانه نقص به حساب میآید، اما نمیتوانستم به طور قطع بگویم هیچ تأثیری ندارد.
«خب، می-چان… صبر کن، احتمالاً خوب نیست که تو رو می-چان صدا کنم، درسته؟»
«اوه، نه، عیبی نداره. همه منو همینطوری صدا میزنن. با وجود اینکه پدر و مادرم هر دو چینی هستن، انگار از اسم مستعار ژاپنی من خوششون میاد، برای همین منو می-چان صدا میزنن.»
به عبارت دیگر، دو رگه چینی-ژاپنی نبود. پرسیدم: «خارج از کشور درس میخوندی؟»
جواب داد: «اوم، خب، وقتی سال اول دبیرستان بودم، پدرم برای تجارت به ژاپن اومد.»
پس با خانوادهاش به اینجا نقل مکان کرده بود؟ «با مانعی مواجه نشدی؟ مثلا، نتونی به خاطر زبان خوب ارتباط برقرار کنی.»
«اینی که میگی مال اولش بود. بیشتر از یاد گرفتن زبان نگران بودم نتونم دوستی پیدا کنم… اما آدمای زیادی بودن که تو دبیرستانی که ثبتنام کرده بودم خیلی خوب انگلیسی حرف میزدن، پس کاملاً با هم کنار اومدیم.»
حالا یادم افتاد – شنیده بودم می-چان انگلیسیاش خوب است. بعلاوه، همچنین طی سه سال دبیرستان به ژاپنی تسلط کامل پیدا کرده بود. شنیده بودم که دانشآموزهای چینی مجبور بودند سخت تلاش کنند تا بتوانند در جامعهای که به مراتب رقابتیتر از ژاپن بود، به جایی برسند. احتمالاً دقیقاً به این دلیل بود که چنین تحصیلات دقیقی و مناسبی دریافت کرده و توانسته بود راحت به ژاپن عادت کند. تنها چیزی که باقی میماند این بود که مهارتهای ارتباطی خود را مثل آیری بهبود ببخشد.
«نمیدونم کسی مثل من اصلاً شانسی داره…»
«نمیخوام نظر سهلانگارانهای بدم، اما فکر میکنم باید فرصت مناسبی داشته باشی. نه؟»
«واقعاً؟»
«تو این مورد دارم راستش رو میگم. اما…»
«ا-اما؟»
اگرچه این ممکن بود او را بیشتر مضطرب کند، احتمالاً باید در مورد بخش نسبتاً دشوار این معادله به او میگفتم. «هیراتا پسر خوبیه، درسته؟»
«آره.»
«فکر نمیکنی دقیقاً به همین دلیل، دفعه بعد که با کسی بیرون میره، واقعاً احتیاط رو رعایت کنه؟ درسته؟ حتی ممکنه در قبال اتفاقی که افتاده احساس مسئولیت کنه، مثل اینکه موفق نشده کارویزاوا رو خوشحال کنه یا چیزایی از این قبیل.»
با تکان دادن سر جواب داد: «که اینطور…» «داری راست میگی. و فکر نمیکنم… بتونم احساساتم رو سریع بهش اعتراف کنم.»
گفتم: «شاید واسه رقابت نگران باشی، اما اگه خیلی زود به احساساتت اعتراف کنی، احتمال رد شدنت زیاده.»
توصیه کردم که کارها را آهسته و پیوسته انجام دهد. قبل از اینکه از هیراتا مطمئن شود باید از او میپرسید چه احساسی دارد، اما بعید میدانستم او برای برقراری ارتباط با دختر دیگری عجله داشته باشد. این احتمال بسیار زیاد بود که اکثر دخترهایی که الآن احساسات رمانتیک خود را به او اعتراف میکنند، رد کند. از این جهت، اگر می-چان صبر میکرد، شانس بیشتری برای برنده شدن داشت.
«…فکر میکنم ممکنه در موردت اشتباه کرده باشم، آیانوکوجی-کون.»
«اشتباه کردی؟»
«خب، راستش، تو معمولاً زیاد صحبت نمیکنی. یه جوری حس ترسناکی تو دل شخص مقابل ایجاد میکنی. اما بعد از ملاقات رو در رو با تو، و اینطوری صحبت کردن، احساس میکنم حرف زدن با تو خیلی آسون باشه. فکر میکنم واقعاً داری به مشکلاتم اهمیت میدی، به گمونم…»
با وجود تعریفهای او، حقیقت این بود که واقعاً به او گوش نمیدادم. در واقع ناخودآگاه داشتم مکالمه را تجزیه و تحلیل میکردم، برای اطلاعاتی که ممکن بود بعداً برایم مفید باشد یا چیزی که بتوانم از آن استفاده کنم به دقت گفت و گو را دنبال میکردم. اگر معلوم میشد واقعاً به مشکلات او اهمیت میدهم، پس این یک امتیاز مناسب به حساب میآمد، نه بیشتر نه کمتر.
باید کمی جلوتر بروم؟ به نظر میرسید این ممکن است فرصت خوبی باشد تا از او در مورد چیزهای مختلف سوال بپرسم.
«اوه؟ می-چان و… آیانوکوجی-کون، با هم اومدید اینجا؟»
همین که دهانم را باز کردم، شینا هیوری، از کلاس دی سال اول، سر میز ما ظاهر شد. بدون هیچ حرفی دهانم را بستم.
می-چان گفت: «سلام هیوری-چان.» با توجه به نحوه احوالپرسی این دو نفر، باید خیلی صمیمی باشند.
هیوری پرسید: «احیاناً شما دو نفر اینجا با هم قرار گذاشتید؟»
می-چان وحشتزده گفت: «نـ-نـ-نه، اصلاً اینطور نیست، هیوری-چان!» و بهسرعت روی پاهایش ایستاد. دستانش را تکان داد تا نشان دهد که این فرضیه را رد میکند، این حرکت آنقدر شدید بود که تمام بدنش از این حرکت میلرزید. اینکه او این را به شدت انکار میکرد، طعنهآمیز بود.
«خب، اگه منم به شما ملحق بشم عیبی نداره؟»
«البته، من که مشکلی ندارم. تو چی، آیانوکوجی-کون؟»
«البته که عیبی نداره.»
«خیلی ممنون.» هیوری با لبخندی بزرگ و شاد کنار می-چان نشست. «تقریبا غیرعادیه که شما دو نفر رو با هم ببینم. در مورد چی صحبت میکردید؟»
می-چان تلاش میکرد اعتراف کند ما در مورد علاقه او صحبت میکردیم.
جواب دادم: «چون به کشور چین علاقه دارم، از اون در موردش پرسیدم.»
«چین؟»
«آره. کشوریه که دوست دارم هر وقت تونستم برم ببینم، و برای همین فکر کردم با می-چان، یعنی یه چینی صحبت کنم.»
نگاهی به می-چان انداختم طوری که انگار داشتم میگفتم «درسته؟» و او در جواب چند بار سریع سرش را تکان داد.
«چین واقعاً خوبه، اینطور نیست؟ واقعاً به چین علاقه دارم، به خصوص چیزایی مثل دیوار بزرگ.» هیوری دستانش را روی هم گذاشت و همچنان لبخند میزد. در کمال تعجب، انگار این موضوعی بود که واقعاً به آن علاقه داشت.
جواب دادم: «فکر میکنم وقتی حرف از کشور چین باشه واقعاً نمیشه از دیوار بزرگ حرف نزد. اما شخصاً دوست دارم شهر باستانی پینگ یائو رو ببینم.»
«پینگ یائو؟»
انگار هیوری قبلاً در مورد آن چیزی نشنیده بود. از طرف دیگر، چشمان می-چان با شنیدن حرف من از تعجب گرد شد.
گفت: «وای. اون یه مکان میراث جهانیه، اما بازم… خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم که اونجا رو میشناسی…»
«تصادفاً در موردش شنیده بودم.»
با دیدن هیوری و من که خیلی عادی با یکدیگر صحبت میکردیم، می-چان پرسید: «میگم، شما دو تا… دوست هستید؟»
«آره. خیلی هم صمیمی هستیم.»
«خب، زیادم حرف اشتباهی نمیزنی، فکر کنم.»
می-چان تکرار کرد: «دوستای صمیمی…؟» برای لحظهای شگفت زده به نظر آمد، انگار منظور ما را خوب متوجه نشد، اما بلافاصله این سردرگمی را به یک نگرش مثبت تبدیل کرد. «داشتن دوست تو کلاسهای دیگه فوق العادست، اینطور نیست؟»
او احتمالاً تا قبل از اردوی مدرسه هیچ دوستی خارج از کلاس خود نداشته است.
«منم همینطور فکر میکنم. به نظرم زندگی اینجا تو مدرسه چیزی بیشتر از دشمنی با همدیگه هست.»
رقابت با دانشآموزهای دیگر برای عملکرد دبیرستان آموزش و پرورش پیشرفته پایهای و اساسی بود. بیشتر دانشآموزهای اینجا تمایل شدیدی داشتند تا افرادی غیر از همکلاسیهای خود را رقیب ببینند. با این حال، اکنون که تا این حد پیش رفته بودیم، تعداد بیشتری از آنها شروع به ارتباط برقرار کردن با کسانی خارج از کلاس خود کرده بودند.
با این حال، مدرسه همچنان بخشهایی از دستور کار خود را از ما پنهان نگه میداشت. اگر نه، قوانینی مانند آنچه در کمپ تمرینی وجود داشت اجرا نمیکرد. نمیتوانم با قاطعیت بگویم روابط بین طبقاتی کاملاً تأثیر منفی نخواهد داشت. اگر زمانی فرا میرسید که مجبور باشید وارد یک شرایط رقابتی شوید، دوستی همراه با اکراه میتواند بیشتر از اینکه سودمند باشد ضرر بزند.
می-چان گفت: «بابت امروز خیلی ازت ممنونم، آیانوکوجی-کون.»
در جواب تشکر کردم: «نه، من باید کسی باشم که ازت تشکر میکنه، چون فقط مکالمه رو با پرسیدن در مورد چین و چیزای دیگه از تو پیش میبردم.» و باعث شدم می-چان با انگشت گونهاش را بخراشد و خجالتزده شود.
جواب داد: «آه، خب، آره فکر کنم.»
با صدای بلند گفتم: «بعد از نگاه کردن به صندوق پست، میرم یه سری به اون بالا بزنم.» و از می-چان و هیوری که میخواستند سوار آسانسور شوند دور شدم.
محتویات صندوق پستی خود را هفتهای یک یا دو بار چک میکردم، مطمئن بودم اکثریت دانشآموزها این کار را میکنند. بیشتر چیزهایی که به صندوق پست اینجا میرسید از طرف مدرسه بود، اما گاهی اوقات بستهها را از طریق مکاتبات شخصی دریافت میکردند.
مکاتبات همچنین برای مواقعی بود که چیزهایی که دانشآموزها از طریق پست سفارش میدادند بوسیله مدرسه برای آنها ارسال میشد.
اما من صندوق پستی خود را برای هر چیز عادیای بررسی نمیکردم.
«امروز هم هیچی، نه؟»
از زمانی که پدرم برای بازدید از مدرسه آمده بود، مرتباً نامههایم را چک میکردم و پیشبینی میکردم ممکن است با من تماس بگیرد. چون چیز قابل توجهی ندیدم، به سمت آسانسور برگشتم. وقتی به آنجا رسیدم، هیوری را دیدم که منتظرم ایستاده بود.
پرسید: «یه دقیقه وقت داری؟»
«آره.»
رفتیم کنار مبل لابی که فاصله کمی از آسانسور داشت.
هیوری در ادامه گفت: «چیزی بود که قبلاً میخواستم ازت بپرسم، اما چون با می-چان بودی…» خیلی کوتاه محیط اطرافمان را بررسی کرد تا ببیند کسی اطراف هست یا نه، و بعد دوباره صحبت کرد. «چیزی در مورد ایچینوسه-سان شنیدی؟»
«منظورت چیه؟ اگه اون شایعات عجیب و غریب رو میگی، درسته، در موردشون شنیدم.»
هیوری پرسید: «دقیقا همون. میدونی کی این شایعات رو پخش میکنه؟»
«نه… چیزی نمیدونم.»
اسم ساکایاناگی یا هاشیموتو را میتوانستم ببرم، اما فکر کردم بهتر است این کار را انجام ندهم.
هیوری گفت: «صادقانه بگم، واقعاً از دیدن اینکه ایچینوسه-سان اینطور عذاب میکشه متنفرم. حتی با دانشآموزایی که دوستای زیادی ندارن، مثل من، یکسان و برابر رفتار میکنه.»
اگر درست یادم باشد، هیوری و ایچینوسه طی اردوی مدرسه در یک گروه بودند. فکرش را میکردم ممکن است بعد از خوردن غذا با یکدیگر و خوابیدن در یک اتاق، پیوند قویتری با ایچینوسه نسبت به سایر دانشآموزان احساس کند.
«آیانوکوجی-کون.» در چشمان هیوری نوعی اراده قوی وجود داشت. «از آزار دادن بقیه متنفرم. با این حال، معتقدم گاهی اوقات لازمه برای محافظت از دوستای خودت مبارزه کنی.»
«فکر میکنم درست باشه. احتمالا نمیشه همه رو با هم نجات داد.»
«با اینکه ایچینوسه-سان دشمن متقابل ماست، باید راهی برای کمک به اون وجود داشته باشه. هنوز نقشهای ندارم، اما… کمکم میکنی؟»
«کمک، هان؟ اگه کمک میخوای، باید با هوریکیتا صحبت کنی.»
«هوریکیتا-سان؟» هیوری از این پیشنهاد اصلا هیجان زده نشد.
اضافه کردم: «فکر میکنم کلاس سی هم ممکنه بخواد به ایچینوسه کمک کنه.» اگر این اتفاق میافتاد، به این معنی بود که کلاسهای دی، سی و بی در حال پیوستن به نیروهای خود علیه کلاس اِی هستند.
«پس خودت کاری نمیکنی آیانوکوجی-کون؟»
«من هیچ نفوذی روی کلاس سی ندارم.»
در حالی که سرش را به طرفی کج کرده بود با چهرهای متعجب جواب داد: «اینطوریه؟»
جواب دادم: «برای دخترا، هوریکیتا و برای پسرا، هیراتا هست. فقط لازمه با یکی از اونا در موردش صحبت کنی.»
هیوری گفت: «که اینطور…» شانههایش را پایین انداخت، به ظاهر ناامید میآمد.
پرسیدم: «از این بابت ناراضی هستی؟»
«نه… خب، فقط اینکه خیلی کم هوریکیتا-سان یا هیراتا-کون رو میشناسم، پس فکر کردم اگه پیش تو بیام، آیانوکوجی-کون، خب…» شانههایش بیشتر پایین افتادند و ناامید به نظر میرسید. از دیدن این صحنه تعجب کردم.
«متأسفم. اگه میگم کاری نمیتونم انجام بدم، پس یعنی هیچ کاری نمیتونم انجام بدم.»
«نه، نه، اشکالی نداره… این یه پیشنهاد خودخواهانه از طرف من بود. یهو به سمت تو اومدم و بدون توجه به اینکه چه احساسی ممکنه بهت دست بده ازت درخواست کردم.»
پرسیدم: «خب، میخوای فعلاً از طرف تو باهاشون حرف بزنم؟»
«واقعا؟ این کار رو برای من انجام میدی؟» با اینکه هیوری همین الآن گفت چنین چیزی میخواهد، اما به نظر میرسید نظرش تغییر کرده است. «متأسفم، اما… حالا که دوباره فکر میکنم، بیا یه روز دیگه راجع بهش حرف بزنیم.» اگر با بی احتیاطی عمل میکردیم، ممکن بود شایعات گسترش بیشتری پیدا کند و دردسر بیشتری برای ایچینوسه درست شود.
«که اینطور. آره، ممکنه در این مورد حق با تو باشه.»
از این لحظه به بعد، نمیتوان گفت که کسانی که ایچینوسه را هدف قرار میدهند، ممکن است دست به چه کاری بزنند. حرکت همراه با بیاحتیاطی ممکن بود بیشتر از اینکه فایده داشته باشد ضرر برساند.
ناگفته نماند این احتمال وجود داشت شایعات در مورد ایچینوسه بیشتر از آن چیزی که بقیه فکر میکنند به حقیقت نزدیک باشد…
بعد از برگشت به اتاقم، پیامکی از هوریکیتا دریافت کردم.
[یه دقیقه وقت داری؟]
جواب ندادم، اما وقتی علامت خوانده شده روی پیامش را دید، فوراً بعدی را فرستاد.
[چون پیامی که فرستادم علامت خوانده شده گرفت، حرفم رو میزنم. ایچینوسه-سان امشب به اتاقم میاد. تو هم میای؟]
غیرمنتظره بود. قصد داشتم فقط پیامهای او را بخوانم، اما حالا تصمیم گرفتم واقعاً جواب دهم. پیام دادم: [چی باعث شده همو ملاقات کنید؟]
هوریکیتا جواب داد: [ما با کلاس بی متحد هستیم. طبیعیه بخوایم وقتی که لازمه، به هم کمک کنیم. اما تو این یه مورد، درست متوجه همه چیز نمیشیم. برای همین فکر کردم بهتره ماجرا رو از زبون خودش بشنویم.]
به عبارت دیگر، با ایچینوسه تماس گرفته و درخواست کرده بود که آیا میتوانند شخصاً ملاقات کنند؟ عجب حرکت جسورانهای.
رد کردن برایم کار آسانی بود. اگر بعداً از او بپرسم، هوریکیتا احتمالاً به من خواهد گفت در مورد چه چیزی صحبت کردهاند. همانطور که گفته شد، هوریکیتا ممکن بود نتواند کل داستان را از ایچینوسه بیرون بکشد. حتی کانزاکی، علیرغم اینکه چقدر صمیمی بودند، همه چیز را درباره او نمیدانست.
حالا با این شرایط، اگر مستقیماً با ایچینوسه ملاقات میکردم و خودم از او میپرسیدم، به حقیقت نزدیکتر میشدم؟ متأسفانه، نمیتوانستم این کار را بدون درگیر اتفاقات بعدی شدن انجام دهم.
باید چکار کنم؟ بعد از اینکه کمی فکر کردم، پیام کوتاهی به هوریکیتا فرستادم.
[ساعت چند؟]
[هفت.]
کمی دیر وقت بود. باید مراقب باشم توسط دانشآموز دیگری دیده نشوم.
[باشه. قبل از اومدن بهت خبر میدم.]
و بدین ترتیب، تصمیم گرفتم همراه هوریکیتا با ایچینوسه ملاقات کنم.
بقیه زمان را با آرامش در اتاقم گذراندم. پنج دقیقه مانده به ساعت هفت، از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق هوریکیتا رفتم. تقریباً همان لحظهای که از آسانسور بیرون آمدم، ایچینوسه را دیدم.
ایچینوسه گفت: «آه، عصر بخیر، آیانوکوجی-کون.»
سرم را آرام به عنوان جواب تکان دادم.
گفتم: «ببخشید اگه اذیت شدی.»
«هاهاها! نه نه، این منم که داره باعث اذیت شدن بقیه میشه.» با گفتن این جملات، ایچینوسه جلوتر حرکت کرد و زنگ اتاق هوریکیتا را به صدا درآورد. ناگهان صدای باز شدن قفل را شنیدیم.
«لطفا بیاید داخل.»
قرار بود ساعت هفت همدیگر را ببینیم. اصلاً عجیب نبود همزمان با هم رسیدیم. هوریکیتا بدون گفتن چیزی ما را به داخل دعوت کرد، جلوتر رفتم و روی زمین نشستم. قبلاً به اتاق او آمده بودم، و انگار نسبت به آخرین بار تغییر چندانی نکرده بود. خیلی به اتاق من شبیه بود: ساده و عاری از تجملات.
«متأسفم که این وقت شب اینطوری دعوتت کردم، ایچینوسه-سان.»
ایچینوسه گفت: «ولی بازم، این کار رو به خاطر توجه به من انجام میدی. نیازی به عذرخواهی نیست.»
با دیدن چهره او از نزدیک و به این صورت، به نظر همان ایچینوسه قدیمیای میآمد که همیشه بود.
«اما… اگه این خیلی ادامه پیدا کنه، بعدا روی ما تأثیر میزاره، برای همین قصد ندارم این گفتگو رو خاتمه بدم. و مطمئنم شایعات نگرانکنندهای در مورد من شنیدید.»
از هوریکیتا پرسید: «درسته. میدونی کی این شایعات رو منتشر میکنه؟» و مستقیماً سر اصل مطلب رفت. گوش دادم و کنجکاو شدم ببینم ایچینوسه صادقانه به این سوال جواب میدهد یا نه.
«هیچ مدرک محکمی ندارم. اما اگه بخوام حدس بزنم، ساکایاناگی رو معرفی میکنم.»
جوابی بسیار مستقیمتر از چیزی که انتظار داشتم. شک داشتم، چون ایچینوسه تا کاملا مطمئن نباشد، نام شخص خاصی را نمیبرد. از آن دسته افرادی نبود که بدون دلیل موجه به بقیه شک کند. این نکتهای را برایم بسیار روشن کرد: حداقلش این بود، ایچینوسه از هویت شخصی که در مورد او شایعه پخش میکرد آگاه بود.
هوریکیتا پرسید: «ساکایاناگی-سان… چی باعث شده تا این حد مطمئن باشی کار اونه؟»
«خب بخوام خیلی ساده بگم، به این دلیله که اون به ما اعلان جنگ کرده. این برای متقاعد شدنت کافی نیست؟»
احتمالا هوریکیتا از قبل میدانست که ساکایاناگی چقدر میتواند سلطهجو باشد. با در نظر گرفتن این واقعیت که مایل بود برای سرنگونی کاتسوراگی شکاف کلاس خود را عمیقتر کند، به راحتی میتوان تصور کرد که برای شکست دادن آنها، رهبر کلاس بی، ایچینوسه را هدف قرار خواهد داد.
«نه، کافیه.» دقیقاً به همین دلیل بود که هوریکیتا مثل من فکر میکرد و نیازی به کنجکاوی بیشتر نمیدید. «پس، اون شایعات بی اساس در موردت پخش میکنه تا به وجه تو آسیب بزنه؟»
«هوم… چطور باید توضیح بدم؟»
«نمیخوای شایعات رو تکذیب کنی؟»
ایچینوسه گفت: «متأسفم، هوریکیتا-سان. نمیتونم به این سوال جوابی بدم. تو و آیاکونوجی-کون دوستای من هستید، اما به کلاس دیگهای تعلق دارید. حتی اگه الآن متحد باشیم، بازم قراره روزی با هم رقابت کنیم، درست میگم؟»
همانطور که اولین جواب ایچینوسه رک بود، به نظر میرسید از پاسخ دادن به این سوال خودداری میکند. خب، کاملاً قابل انتظار بود.
هوریکیتا گفت: «قصد ندارم به زور ازت جواب بگیرم. اما میدونی سکوت تو رو میشه اینطوری تفسیر کرد که شایعات درست هستن، مگه نه؟»
ایچینوسه با لبخند و همان حالت همیشگی در چهرهاش جواب داد: «همه آزادن شایعات رو اینطوری تفسیر کنن، از جمله تو، هوریکیتا-سان. اما مطلقاً قصد ندارم نسبت به این وضعیت واکنش شدیدی نشون بدم. نقشه ساکایاناگی اینه که کلاس بی رو به هم بزنه. فکر میکنم بهترین اقدام ممکن و متقابل سکوت باشه.»
این نوع آزار و اذیت همه جا و همیشه اتفاق میافتاد. هیچ راه آسانی برای مقابله وجود نداشت: میتوانستید واکنش نشان دهید یا ساکت بمانید، اما در پایان، تماشاگرهای ردیفهای عقبی که بلیط ارزانتر داشتند هر چقدر میخواستند آشوب میکردند. اما شاید دقیقاً به دلیل حدس و گمانهای بی حد و حصر بود که میدانست بقیه درگیر خواهند شد. برای همین ایچینوسه تصمیم گرفت واکنشی نشان ندهد، بلکه فقط منتظر بماند تا همه چیز تمام شود.
ایچینوسه سرش را با جدیت تکان داد، لبخندش اصلا محو نشد، گفت: «دلیل اینکه امروز میخواستم با تو ملاقات کنم، هوریکیتا-سان، این بود که در مورد این موضوع باهات صحبت کنم. نمیخوام که پای تو یه این ماجرا باز بشه. حتی اگه ساکت بمونم، اگه اطرافیانم سر و صدا کنن، اوضاع بیشتر طول میکشه. مهمتر از همه چیز، نیازی نیست کلاس سی فقط به این دلیل که سعی کردن کمکم کنن در معرض خطر حمله ساکایاناگی قرار بگیرن. مشکلی پیش نمیاد.»
هوریکیتا گفت: «…میدونم قلب قدرتمندی داری. صرف نظر از صحت اونا، هر کسی تحت تأثیر شایعات ناپسند که در موردش پخش شده قرار میگیره. اما با وجود این، به خودت فکر نمیکنی. داری به آدمای اطرافت توجه میکنی.»
ایچینوسه با کمی خجالت گفت: «واقعاً اونقدرها هم عالی نیستم. تو و کلاست باید همونطور که تا الآن تلاش کردید ادامه بدید، هوریکیتا-سان. من مشکل خودم رو حل میکنم.»
با گفتن این حرف سریع از جایش بلند شد. انگار فقط به این دلیل آمده بود که به هوریکیتا درباره درگیر شدن در ماجرا هشدار دهد.
پرسیدم: «در مورد کانزاکی و بقیه میدونی؟» سوالم احتمالاً ضروری نبود، اما فکر کردم بهتر است این وسط چیزی را امتحان کرده باشم.
«کانزاکی-کون؟»
«دیروز با هاشیموتو از کلاس اِی حرف زدن و ازش خواست که از انتشار شایعات دست برداره. خب، حدس میزنم شاید کمی بیشتر از یه سوال پرسیدن ساده بود.»
«که اینطور… کانزاکی-کون واقعاً مهربونه. بهش گفتم نیازی به انجام کاری نداره.»
«ولی فقط کانزاکی-کون نیست. مطمئنم تعداد بیشتری از همکلاسیهای تو سعی دارن به خاطرت دست به کار بشن.» اگرچه این اولین باری بود که در مورد کارهایی که کانزاکی انجام داده بود میشنید، اما حاضر بودم شرط ببندم کاملا درست میگوید.
ایچینوسه پرسید: «دوباره با همکلاسیهام صحبت میکنم. اگه اشکالی نداره میشه برای امشب تمومش کنیم؟»
«واقعاً با این موضوع مشکلی نداری؟» هوریکیتا ایچینوسه را سر جای خود متوقف کرد، و دوباره به دنبال تایید درستی ماجرا بود، فقط محض احتیاط.
ایچینوسه بدون هیچ تردیدی پاسخ داد: «البته.» «ممنون که نگرانم هستید. و آیانوکوجی-کون، ازت ممنونم که این وقت شب به اینجا اومدی.»
«چیزی نیست. فقط همراهیت کردم.»
ایچینوسه به ما شب بخیر گفت و بعد رفت. هوریکیتا این بار جلوی او را نگرفت.
با صدای بلند گفت: «موندم واقعاً نباید کاری انجام بدیم؟»
جواب دادم: «کسی چه میدونه؟»
بر اساس آنچه اخیراً دیده بودیم، ایچینوسه هیچ فرقی نکرده بود. اگر میخواستم توصیف کنم، نمیگویم دارد محکم رفتار میکند، بلکه بیشتر سعی داشت به موقعیت فکر نکند. به هر حال این برداشت من بود.
هوریکیتا پرسید: «فکر میکنی باید چیکار کنم؟»
«نظر منو میخوای؟»
بدون تردید پاسخ داد: «آره. نظر صادقانه تو رو میخوام.»
«در این صورت، میگم هیچ کاری نکنی.»
«و دلیلت چیه؟»
«اگه ساکایاناگی منبع شایعات باشه، همونطور که ایچینوسه گفت، درگیری ممکنه توجه اون رو به کلاس سی جلب کنه.»
«که اینطور. اما، اگه ایچینوسه-سان از ساکایاناگی-سان شکست بخوره چی؟ به هر حال ساکایاناگی کلاس سی رو هدف بعدی خودش قرار نمیده؟»
یک نتیجه گیری طبیعی. «شکی نیست که دیر یا زود هدف قرار میگیریم. اما وقتی اون زمان برسه، حساب رهبر مزاحم کلاس بی از همون قبل رسیده شده. این به نفع ما تموم میشه.»
«پس، میگی هر اتفاقی که برای ایچینوسه-سان بیفته برات مهم نیست؟ خیلی خونسردی.»
«خونسرد؟ خودتم اولش همین کار رو نکردی؟ کمک به همکلاسی یه چیزه، اما ایچینوسه از کلاس دیگهست. حریفی که باید باهاش مقابله کنیم. شکست اون برای ما پیشرفت خوبی به حساب میاد. هیچ دلیلی وجود نداره از این بابت ناراحت باشیم.»
«اون الآن متحد ماست. تا زمانی که ساکایاناگی-سان و بقیهی کلاس اِی سقوط کنن و همه چیز به نبرد تن به تن با کلاس بی ختم بشه…»
گفتم: «ولی بازم این کاملا ایده آرمانیای هست، درست نمیگم؟» و حرفش را قطع کردم.
کلاس اِی خیلی ساده به سی پسرفت کرد، در حالی که ایچینوسه و کلاس سی به ترتیب به اِی و بی ارتقا پیدا کردند و در نهایت ما از آن طفره میرفتیم؟ این چیزی بیش از یک رویا نبود. در حالی که مطمئن نبودم واقعاً در این شرایط چقدر میتواند به بقیه تکیه کند، ایچینوسه پیشنهادهای بقیه را برای کمک رد میکرد. اگر هوریکیتا و ایچینوسه این مکالمه را هفتهها قبل انجام میدادند، مطمئن بودم هوریکیتا راضی میشد در مراحل ابتدایی از کمک کردن دست بکشد. چگونه و چرا الآن اینطور فکر میکرد؟
خب، فکر کردم میتوانم حدس بزنم. او در تلاش بود تا رابطه خود را با کوشیدا بهتر کند.
گفتم: «تو باید همه چیز رو به حال خودش رها کنی.»
«به گمونم…» هوریکیتا سعی نکرد بیشتر بحث کند، که به من نشان داد در اعماق وجودش میداند این کار درست است.
میتوانستیم به ایچینوسه بگوییم نگران او، به عنوان یک شریک در اتحادمان هستیم، و آماده کمک میباشیم. این خوب بود. بهترین نقشه دست به کار شدن کلاس سی از الآن به بعد این بود که خیلی کم جلب توجه و خود را با سایر کلاسها سازگار کند، و در حالی که آنها مشغول مبارزه با یکدیگر بودند، به آرامی خودش را نزدیک کند. الآن و اینجا مسئله مهم این بود که به دنبال کمک به آنها نباشیم.
نظرم را به هوریکیتا گفتم چون خودش خواست. در نهایت به او بستگی داشت تصمیم بگیرد کلاس سی بعدش چه کاری انجام دهد، اگرچه فکر میکردم احتمالاً بیشتر از این درگیر اتفاقاتی که در کلاس بی میافتاد نخواهد شد. به هر حال، راهی برای بهبود شرایط بدون اینکه مانع برنامه ایچینوسه شود نداشت.
گفتم: «برمیگردم. یه پسر نباید زیاد تو اتاق دخترا ول بچرخه.» اگر بعد از ساعت هشت گیر میافتادم، ممکن بود مشکلی پیش بیاید.
هوریکیتا در فکر فرو رفته بود، بدون اینکه به من نگاه کند، جواب داد: «فکر کنم حق با تو باشه…»
هوریکیتا کم کم شروع به عوض شدن کرده بود. با این حال، تغییراتش کمی افراطی بود. تمایل روز افزونی به از دست دادن اهداف خود و تحت تأثیر محیط اطراف قرار گرفتن نشان میداد. تصور میکردم هم به خاطر خودش و هم به خاطر بقیه، برای آیندهای قابل پیشبینی به مبارزه ادامه میدهد. اما آیا او این مرحله را پشت سر میگذاشت و در نهایت به خود واقعیاش تبدیل میشد؟ این مهمترین نکته بود.
بعد از اینکه از اتاق بیرون رفتم، ایچینوسه را دیدم که جلوی آسانسور ایستاده بود. در حالی که فکر میکردم منتظر آمدن من بوده یا نه، با لبخندی بزرگ روی صورتش برایم دست تکان داد.
آرام گفت: «هی، این طرف رو نگاه کن!» و مرا صدا زد.
وارد آسانسور شدم، احساس میکردم دارد تشویقم میکند. دکمه طبقه اول را زد و ما به لابی رفتیم.
ایچینوسه پرسید: «میخوای یه دقیقه همراه من بیای؟»
«عیبی نداره، نه، اما… کجا داریم میریم؟»
«هوم، اگه چند دقیقه بیرون بریم، اشکالی نداره؟»
به لابی رسیدیم. با وجود اینکه هیچکس آنجا نبود، بیرون رفتیم. خورشید غروب کرده بود و هوا کاملاً تاریک شده بود. در آن تاریکی، من و ایچینوسه به سمت استراحتگاهی در مسیر ساختمان مدرسه رفتیم.
«میدونم بیرون سرده، اما… نمیخوام توجه کسی رو به خودم جلب کنم.»
«که اینطور. حالت خوبه، ایچینوسه؟»
«من خوبم. آه… اوم، خب، چطور بگم… واقعا متأسفم.»
کنجکاو بودم بدانم چه میخواهد بگوید، اما اولین چیزی که از دهان ایچینوسه بیرون آمد یک معذرت خواهی بود.
پرسیدم: «چرا عذرخواهی میکنی؟»
ایچینوسه گفت: «فکر میکنم چون برای هوریکیتا-سان، آیانوکوجی-کون و بقیه کلاس سی دردسر درست کردم. به خاطر این شایعات باعث نگرانی شما شدم. لطفاً به این شایعات توجه نکن.»
«این همون چیزیه که به کانزاکی و بقیه گفتی، اینطور نیست؟»
«فکر میکنم این بهترین جوابی بود که میتونستم بدم. این موضع رو تا زمانی که شایعات از بین نره، حفظ میکنم.» ایچینوسه با قاطعیتِ در چشمانش به من نگاه کرد. اگر او به این صورت با آنها صحبت کرده باشد، جای تعجب نداشت کانزاکی و بقیه حامیانش در کلاس بی چارهای جز گوش دادن نداشته باشند. «خب، این تمام چیزیه که میخواستم بگم… واقعاً سرده، اینطور نیست؟ بیا برگردیم.»
«باشه.»
فقط حدود یک دقیقه با هم صحبت کردیم. ایچینوسه از من خواسته بود اول داخل خوابگاه بروم، پس قبل از او به خوابگاه برگشتم.
زندگی روزمره آدمهای اطرافم کاملاً پر مشغله شده بود. حتی خود من هیچ کاری را دائم و پشت سر هم انجام نمیدادم و مدام غرق چیزهایی بودم که اطرافم اتفاق میافتاد. با وجود فراز و نشیبها، شاید این همان زندگی عادی و روزمرهای بود که میخواستم داشته باشم؟
حدس میزدم خیلی زود به جواب برسم.
اما بعد اتفاق عجیبی افتاد.
تلفنی که کنار تختم گذاشته بودم بی صدا لرزید. ساعت از یک بامداد گذشته بود. چک کردم ببینم چه کسی در چنین زمان غیرمعمولی با من تماس میگیرد، اما شماره ناشناس بود.
نباید برای یک شماره خارجی امکان تماس با من وجود داشته باشد. تلفنهایی که مدرسه در اختیار ما قرار داده بود، فقط میتوانستند با شمارههای مدرسه تماس بگیرند و تماس دریافت کنند، و به نظر میرسید هیچ راهی برای تغییر این تنظیمات وجود نداشت – اقدام متقابلی برای جلوگیری از برقراری تماس ناخواسته دانشآموزها با دنیای خارج. این ویژگی غیر عادی برای یک تلفن نبود. مثلاً، اقدامات کنترلی مشابهی وجود دارد که والدین هنگام دادن تلفن همراه به کودک خود فعال میکنند.
به عبارت دیگر، تماس از طرف شخصی در محوطه مدرسه بود که شماره او در تلفن من ثبت نشده بود. نمیتوانستم تشخیص دهم دانشآموز است یا معلم.
«… هی؟»
هنوز کمی خواب آلود بودم، با احتیاط تلفن را جواب دادم و آن را روی گوش چپم قرار دادم. هیچ کس آن طرف خط صحبت نمیکرد. تنها صدایی که به گوشم رسید صدای ضعیف نفس کشیدن کسی بود.
همچنان که منتظر بودم تا طرف مقابل صحبت کند هر دو در سکوت حدود ۳۰ ثانیه منتظر ماندیم.
گفتم: «اگر نمیخوای چیزی بگی، تلفن رو قطع میکنم.»
«آیانوکوجی کیوتاکا.»
طرف مقابل اسم مرا گفت. صدا مردانه بود و یادم نمیآمد قبلاً آن را شنیده باشم، اما شبیه صدای یک بزرگسال نبود. در این صورت، به احتمال زیاد دانشآموز باشد.
در جواب پرسیدم: «و تو کی هستی؟»
آن شخص دوباره ساکت شد. و سپس، تلفن را قطع کرد.
«فقط برای گفتن اسمم به من زنگ زد؟» نمیتوانستم این تماس را صرفاً یک تصادف در نظر بگیرم. «پس حرکتت رو انجام دادی، ها…؟»
هویت تماس گیرنده نگرانی بیاهمیتی بود. شروع به بررسی استراتژی آن شخص کردم. حرکت علیه مرا آغاز کرده بود. اما چرا این کار را انجام داد و به من گفت میآید؟ اگر هدف اخراج من از مدرسه باشد، حمله غافلگیرانه منطقیتر خواهد بود.
انجام عمدی چنین کاری تهدید به حساب میآمد. تهدید به اینکه قصد دارد مرا خرد کند.
چیزی فراتر از قدرت این شخص وجود داشت…؟
صرف نظر از آن، چیزی که تازه شروع شده بود تغییری نخواهد کرد.