Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 03
تغییر روابط
یه منظرهی غیرمعمولی در کلاس ما. به نظر میرسید حلقهای از دختران دور کارویزاوا کِی جمع شدن. اونقدر سروصدا میکردن که شخصاً یاد گلهی گاومیشها افتادم.
هوریکیتا سوزونه، بغل دستی من گفت: «امروز خیلی دیر اومدی، آیانوکوجی-کون. فقط پنج دقیقه تا شروع کلاسا مونده.»
«خواب موندم.»
هوریکیتا بیعلاقه جواب داد: «هوم.»
در مقایسه با مکالمهی بیاحساس ما، گروه کِی کامل در آتیش بحث بود.
هوریکیتا گفت: « به نظر میاد کارویزاوا-سان از هیراتا-کون جدا شده.»
«دلیل عصبانیت بقیه اینه؟ جدا شدن یه زوج معروف از هم؟»
«چون (خیلی) آدمای خیلی مودبی هستن، اینقدر بلند صحبت کردن که خواه ناخواه منم شنیدم.»
آه سنگینی کشید، به نظر میاد عصبانیه. «فکر میکردم تو با هیراتا-کون و کارویزاوا-سان صمیمیای. از این موضوع خبر نداشتی؟»
«قرار نیست همه چیو بدونم. این رابطهی شخصی اوناست.»
فکر نمیکنم تو اردو موضوع جدا شدن مطرح شده باشه. اونها واقعا زوج شناخته شدهای تو مدرسه بودن، به همین خاطر هم خبرها از چیزی که انتظار داشتم زودتر پخش شدن. هرکسی در موردش بشنوه قطعا شوکه میشه.
اما با وجود همهی اینها، ارتباط هیراتا و کِی قطع شده بود. این باعث نمیشه کِی موقعیتش رو به عنوان ملکهی کلاس از دست بده. اگرچه ممکنه فرد دیگهای قلب هیراتا رو بدست بیاره و به عشق واقعیش تبدیل بشه. ولی اون زمان هم تصورش سخته کسی جای کِی رو بگیره.
این جدا شدن باعث شده بود دخترای دیگه به اون بی احترامی کنن و هیراتا اولین کسی بود که جلوی اونها رو گرفت. به عنوان شخص مکملِ یه رابطهی ساختگی، تنها کاری بود که میتونست انجام بده.
«خب، کدومشون اون یکی رو ترک کرد؟» از هوریکیتا پرسیدم. واقعا جوابش رو نمیدونستم.
«ظاهرا کارویزاوا-سان بوده.»
غیرمنتظرست.
همیشه به نظر میومد که دوست داره با یه پسر خوب قرار بذاره.
«شاید… حداقلش من اینطور فکر میکنم که…» برای لحظهای مشکوک به من نگاه کرد. اما وقتی بیشتر غرق نگاهم شد، فهمید که نمیتونه هیچی رو از چهرهی پوکرم بفهمه.
پس… کِی از هیراتا جدا شد، ها؟ در وهلهی اول این یه رابطهی جعلی بود و واقعا مهم نیست کی اول پیشنهاد جدا شدن رو داده. احتمالا تو خلوتشون، هیراتا بوده که بحث رو باز کرده؛ به هرحال برای کِی هم بهتره. اگه تو کلاس اینطور نشون میداد که اون کِی رو کنار گذاشته، ممکن بود برای زندگی مدرسهای کِی مشکل به وجود بیاد. مثلا بگن شاید دختره یه چیزیش بوده، ها؟
فقط نگاه کردن به اطرافم نشون میداد جدا شدن اونها چه شوک بزرگی برای کلاس سی بوده. چیز باورنکردنیای کشف کرده بودم، اینکه دخترها چقدر عاشق بحثهای عاشقانهان!
«ها؟ چی؟ تو بودی که از اون جدا شدی اونوقت یه دوست پسر هم تو لیستت آماده نکردی، کارویزاوا-سان؟» شینوهارا بود که میپرسید و صداش در کل کلاش پخش میشد.
حتی با وجود اینکه ایکه، سودو و بقیهی بچهها با هم بحث میکردن، باز هم به وضوح به صحبتهای دخترها گوش میدادن.
«من نمیدونم. فکر میکنم فعلا بهتر باشه حواسم به کار خودم باشه. من میتونستم اجازه بدم که یوسکه-کون کنار من باشه، اما میدونی… چیزایی هست که میخوام تنهایی بهشون فکر کنم.»
جدایی فاجعه بار این دو نفر میتونه رو کلاسهای دیگه هم تاثیر بذاره. مطمئناً دخترها برای بدست آوردن هیراتا دعوا خواهند کرد.
«تعجب میکنم چطوری اینقدر راحت میتونن به چیزای عاشقانه فکر کنن، اون هم وقتی قوانین مدرسه طوریه که نمیدونیم فردا قراره چی بشه.»
«شاید دقیقا به همین دلیله. چون نمیدونن قراره چی بشه، از صحبتشون لذت میبرن.»
«نمیتونم ردش کنم…»
هیراتا یوسوکه طرف دیگهی ماجرا بود که مثل کارویزاوا، اون هم توسط جمعی از دخترها و پسرها محاصره شده بود، اما حالت همیشگی خودش رو حفظ کرده بود. حتی با وجود اینکه دوست دخترش ترکش کرده بود، اصلا بدبخت به نظر نمیرسید. واضحترین دلیلش هم اینه که ایکه و سودو قصد نداشتن اذیتش کنن.
نه… شاید باید دقیقتر باشم. اونها دیگه این رفتارها رو کنار گذاشتن. یه مدته به عنوان مرد تو گفتگوها شرکت میکنن.
بعد از امتحانات ویژه و اردوی آموزشی، اون چندتا ناقصالعقل شروع به تغییر کردن. ولی شامل همشون هم نمیشد.
«هوی هیراتا! من شنیدم کارویزاوا ولت کرده. اصلا نگران نباش رفیق. همه چی درست میشه.»
فکر میکردم همهی اونها کمی عاقل شده باشن، ولی یامائوچی استثنا بود و هنوز احمقه.
به هیراتا نزدیک شد، لبخند زد و روی شونهی اون زد. این کار به وضوح ایکه و سودو رو ناراحت میکرد. به سمت یامائوچی رفتن و پهلوشو گرفتن.
«هی، واقعا این مشکل بزرگیه؟ بیاید بچهها. بیاید همهمون به هیراتا دلداری بدیم، با همدیگه!» یامائوچی گفت. «حتی پسرای زیبا هم میتونن ترک بشن.»
سودو گفت: «کارت جالب نیست مرد.» «تمومش کن.»
«ها؟ ولی من دارم در مورد مسئلهی خیلی مهم رها شدن توسط یه دختر صحبت میکنم.» یامائوچی با نادیده گرفتن تلاش سودو برای تنبیه اون مخالفت کرد.
«ببخشید هیراتا. من اونو میبرم.»
هیراتا گفت: «اشکالی نداره. این حقیقته، اینطور نیست؟»
حق داشت از یامائوچی شاکی باشه، ولی ظاهرا اصلا براش مهم نبود.
هوریکیتا از روی صندلی کنار من بلند شد. «الان یادم اومد… در مورد ایچینوسه-سان شنیدی؟ یه مدته درموردش شایعاتی میشنوم.»
یه سوال غیرمنتظره در مورد کلاس بی؟ همم.
«شاید یکی که بهش حسادت میکنه داره شایعه پراکنی میکنه. به هر حال اون شخص محبوبیه. شاید هم بخشی از یه استراتژی برای پایین کشیدن کلاس بی باشه.» «شایعات در مورد چیه؟» من پرسیدم.
هوریکیتا نگاهی به اطراف انداخت. «یکم مرددم با صدای بلند در موردش حرف بزنم.»
دفترش رو زیر میز به من نشون داد. صفحه یه لیست خط خطی بود از چیزهایی مثل: ’ارتکاب سرقت‘ ’مصرف مواد مخدر‘.
گفتم: «شایعههای وحشتناکی هستن.»
«اون به هیچ وجه همچین آدمی نیست، هرچند…»
«نمیشه کسی که داره این شایعات رو پخش میکنه به جرمی متهم کرد.»
«درست نیست. صرف نظر از درست بودن یا نبودن شایعات، اگه این کار ادامه پیدا کنه، و تعداد بیشتری از مردم ببینن… این توهین باعث توهین به شخصیت اون میشه. باید شکایت کنه.» هوریکیتا گفت.
«البته تو دنیای واقعی.» اینجا دبیرستانه. و یه فضای مجازی هم برای دانشآموزهای خردسال. اینطور نبود که این شایعات تو دنیا پخش بشه.
«پس میگی این جرم محسوب نمیشه؟»
خب، حتی اگه اون رو از طریق اقدامات قانونی مجازات کرد، مدرسه ممکنه به صلاحدید خودش تصمیم نهایی رو بگیره. تعیین اینکه چه کسی اول پخش شایعات رو شروع کرده سخته. به سادگی میتونی ادعا کنی اون رو از شخص دیگهای شنیدی و این پایان ماجراست. تلاشهای مدرسه بی نتیجه جلو میرفت و در نهایت مشکل حل نشده باقی میموند.
تَهش این میشد که بگن شایعات دروغ پخش نکنید.
مشخصه مدتیه کسی برای خرد کردن ایچینوسه آماده میشه. به احتمال زیاد ساکایاناگی دست پشت این قضایاست، و به نظر میاد هنوز کسی متوجه این نشده.
«ایچینوسه چه جوابی داده؟» من پرسیدم.
«نظری ندارم. ما خیلی به هم نزدیک نیستیم. اگه زیادی سرمو از لاکم بیرون بکشم ممکنه بهم مشکوک بشه.»
«خب، پس تماشای دقیق از کنارهها عاقلانهترین گزینست.» به اون گفتم.
متفکرانه گفت: «هنوز… هنوز باید فکر کنم کسی واقعا قصد داره علیه ایچینوسه-سان اقدامی انجام بده یا نه.»
«منظورت چیه؟»
«مهم نیست شایعاتی که پخش میشن چقدر بد باشن، آسیبی که میتونن به اون وارد کنن محدوده. حتی منم میدونم ایچینوسه-سان چه شهرتی توی مدرسه داره. این نوع اذیت کردن بیش از حد نفرت انگیزه، نمیتونه یه حسادت عادی باشه، همونطور که خودت گفتی.»
«پس میگی مقصر خودشو قایم میکنه؟»
«گمون کنم. هرجا دود باشه، اون هم همونجاست.» پاسخ داد.
« میخوای بگی ایچینوسه سابقهی مصرف مواد مخدر یا خشونت داره؟» من پرسیدم.
«حتی اگه شایعات بی اساس و چرت و پرت باشن، بازم هیچ شایعهای الکی درست نمیشه.» هوریکیتا اضافه کرد: «خب، خیلی بعیده اما…»
همم. حدس میزنم راهی برای فهمیدن اینکه همهش دروغ بوده یا نه، راهی وجود نداره، همونطور که هوریکیتا حدس میزد. و ساکایاناگی هم اشاره کرده ممکنه حقیقتی پشت این شایعات وجود داشته باشه. حتی اگه یه تیکه از یه پازل بزرگ باشه.
«خب… قرار نیست دست به چیز بشینیم و با حرف زدن به نتیجهای برسیم. به نظر میاد مدرسه رتبه بندی کلاسا رو در اردو منتشر کرده. نمیخوای یه نگاه بندازی؟» هوریکیتا پرسید.
«عه؟ چه خوب.»
«بله بله. میدونم واقعا اهمیتی نمیدی. اما بهتره برای پیشرفت کلاس از امتیازات خبر داشته باشی.»
«باشه باشه.»
صفحات دفترچهای که مجبورم کرده بود نگاه کنم رو ورق زدم.
غوغایی که در صبح به خاطر جدایی هیراتا و کِی به وجود اومده بود، به وضوح روی ذهن همه تاثیر گذاشته بود. کلاسهای اون روز زودتر از موعد تموم شد و بعضی از دانشآموزها درحال رفتن به باشگاه بودن، در حالی که بعضیها به خوابگاه برمیگشتن. بین تموم اینها، یه بازدید کنندهی غیرمنتظره اومد.
بازدید کننده: «لطفا منو ببخشید.» «ممکنه یامائوچی هاروکی-کون تو این کلاس باشه؟»
دانشآموزانی که در کلاس بودن، با فَک افتاده به طرف یامائوچی برگشتن. در مورد یامائوچی، احتمالا قصد داشت با ایکه به خوابگاه بره و بازی کنن، چون تازه یه راهنمای استراتژیک باز کرده بود.
«عح؟ بله، من اینجام.» یامائوچی گفت، «اما… چی میخواید؟» اون معمولاً با دیدن یه دختر ناز هیجانزده میشد، اما اینبار؟ اینبار کمی متفاوت عکسالعمل نشون داد.
بازدید کننده ساکایاناگی، رهبر کلاس اِی سال اول بود. اون بود که به دنبال یامائوچی سرگردون بود.
«میشه یکم از وقتت رو به من بدی؟»
«ها؟ هااا البته. ها؟ نه ولش کن. وقتم آزاده.»
«هوم. اما میدونید، میترسم اینجا جای مناسبی برای این گفتگو نباشه. چرا منو تو راهروی کنار پلهها ملاقات نمیکنی؟»
شاید نگران نگاههایی بود که از بقیه دانشآموزها میگرفت. ساکایاناگی ناپدید شد و یه بار دیگه، سکوت بر کلاس سی حاکم شد.
«نه نه نه نه نه نه! این نمیتونه اتفاق بیفته!»
صدای ایکه بود که کنار یامائوچی وایساده بود و سکوت رو شکست. اگه سودو اینجا بود، احتمالا غوغای بزرگتری راه میانداخت، اما قبلاً برای تمرین بسکتبال به باشگاه رفته بود. همه حاضران، از جمله خود یامائوچی، به سختی دعوت جسورانهی ساکایاناگی رو باور میکردن.
ناگهان، یامائوچی که انگار تازه یادش اومده ساکایاناگی برای چی اینجاست گفت: «شرمنده! یه چیز کوچولو برای مراقبت دارم!»
«آره. سه بار…»
اما درست زمانی که داشت از کلاس خارج میشد، هوریکیتا مانعش شد. «صبر کن یامائوچی-کون.»
«چیه، هوریکیتا؟»
«شاید یه نقشه باشه تا به کلاس سی آسیب بزنه.»
«ها؟ چرا اینطور فکر میکنی؟»
«این که اون تو رو برای صحبت کردن دعوت کرده، به اندازهی کافی غیرعادیه.» چهرهی هوریکیتا جدی بود و حرفهاش مثل چاقو تیز. یکم داره زیادهروی میکنه. شما نمیتونید کسی رو سرزنش کنید که فکر میکنه به اون توهین میکنه.
اما برعکس، یامائوچی نسبت به همهچی، دید مثبت داشت.
گفت: «میدونی، بعضی وقتا انگار آدم میدونه قراره چی بشه، مثلا… بعد از برخورد با دانشآموز انتقالی در گوشهی راهرو، تو یه نگاه عاشق اون میشی، و اون، به طور بامزهای روی زمین میفته و گوشههای نون تست رو تو دهنش نگه میداره. میدونی چی میگم دیگه؟»
«نون؟ نـ…نون تست…؟ گوشه؟» هوریکیتا کلمات رو تکرار میکرد. گیج ابروهاش رو در هم کشید. کسی هست که با یامائوچی صحبت کنه و گیج نشه؟
اما من اون رو دیده بودم که تو کمپ آموزشی با ساکایاناگی برخورد میکنه، بنابراین فهمیدم این همون یه نگاهای هست که داره بهش اشاره میکنه.
«من دارم میرم. ساکایاناگی-چان منتظرمه.»
هوریکیتا هیچی نمیتونست بگه که اون رو متوقف کنه. یامائوچی شروع به راه رفتن کرد.
«اگه این یه تله باشه، میخوای چیکار کنی؟» هوریکیتا پرسید.
«نه، به هیچ وجه.» احتمالا به این گزینه فکر هم نمیکرد. «من قطعا سلاح نهایی کلاسمون هستم. به همین دلیل هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته. اگه این یه تله باشه، که احتمالش یک در میلیونه، تنها کاری که باید بکنم اینه که باهاش مقابله کنم، خب؟»
هوریکیتا گفت: «بسیار خب. فهمیدم نمیتونم جلوت رو بگیرم. اما لطفا! در مورد افشای هر اطلاعات با ارزشی در مورد کلاس به اون خودداری کن.»
«در مورد اون اصلا نگران نباش، میدونم.» و با گفتن این، یامائوچی با پوزخندی از کلاس خارج شد. بعضی دانشآموزها، از جمله ایکه، با عجله دنبال اون رفتن.
هاروکا نه تنها به من، بلکه به کیسی و آیری که بغلش نشسته بودن هم نگاه کرد، گفت: «ما هم باید بریم.»
دلیلی برای نرفتن نداشتم. بلافاصله بلند شدم.
در راهرو با با ایکه و چندتا از پسرها برخورد کردیم.
«هی! پیس پیس. بیاید اینجا.» پروفسور قبلش ما رو صدا زد. «اونا اونجا دارن با هم صحبت میکنن.»
«ها؟ چه بلایی سر لهجش اومده؟» هاروکا این رو زمزمه کرد. متوجه شده بود که پروفسور دیگه به شیوهی عجیب و غریب قبل صحبت نمیکنه.
جواب دادم: «به نظر میاد تو کمپ درست شده.»
«فقط احساس میکنم… نمیدونم، دیگه زیاد جالب نیست. آه، کی اهمیت میده.» هاروکا بلافاصله کنجکاویش رو از دست داد.
همهی ما روی ساکایاناگی و یامائوچی تمرکز کردیم.
«اوم، پس. درمورد چی میخواستی با من حرف بزنی؟» یامائوچی با عصبانیت پرسید.
در مورد ساکایاناگی، دست چپش رو لای موهاش میکشید و تا حدودی خجالت زده بود. اگه بخوام این وضعیت رو از نظر روانشناسی تحلیل کنم، میتونم بگم که دست کشیدن لای مو برای جذب جنس مخالفی که بهت علاقه منده، جذابه.
«صبر کن.» ایکه که ناامید به نظر میرسید، زمزمه کرد: «شاید ساکایاناگی واقعا میخواد یه چیزی به هاروکی بگه.» احتمالا به طور غریزی حرکات ساکایاناگی باعث شده بود همچین احساسی بهش دست بده.
با این حال، در این مورد خاص، باید فرض کنم ساکایاناگی عمداً سعی داره این تصور رو ایجاد کنه.
برخلاف تحلیل آروم من، هاروکا بیقرار زمزمه میکرد: «نه، نه. این خیلی احمقانست.» دلش رو گرفته بود و طوری نشون میداد که هر لحظه میخواد بالا بیاره. «حتی تو خود جهنم هم هیچ دلیلی وجود نداره ساکایاناگی-سان به عنوان زن، یامائوچی-کون رو دوست داشته باشه.»
آیری گفت: «بـ…بله. منم همینطور فکر میکنم.»
«بیخیال! مردا خیلی سادهان. چطور ممکنه کسی این دروغ ضایع رو باور کنه؟»
«یعنی اون واقعا نقش بازی میکنه؟» کیسی با تردید پرسید.
هاروکا با اطمینان جواب داد: «قطع به یقین!»
ایکه گفت: «شاید اون داره سعی میکنه اطلاعاتی در مورد کلاس سی بدست بیاره، همونطور که هوریکیتا-سان گفت.»
«نمیدونم. یکم زیادی همه چی درسته.» کیسی گفت. «شما فکر میکنید راه بهتری برای انجام این کار وجود داره؟ اگه اون مخفیانه با یامائوچی ملاقات میکرد، مثل الآن نمیتونست همزمان حواسش به ما هم باشه. این روش کارو برای اون راحتتر میکنه.»
«آره، فکر کنم این درستتر باشه…»
کیسی دقیقا درست میگفت. حتی اگه اون قصد داشت یامائوچی رو در یک تله قرار بده، راههای زیادی برای ارتباط منفرد با اون وجود داشت، بدون اینکه شک کسی رو برانگیخته بکنه. نشون دادن حرکاتش به کلاس سی، بیشتر از اینکه فایدهای داشته باشه، به اون آسیب میرسونه و اون رو تو هر مشکلی که ایجاد بشه دخیل میکنه.
بنابراین شاید واقعاً حرفی برای گفتن به یامائوچی داشته باشه، درست همونطور که کیسی و ایکه گفتن. که منطقیتر هم خواهد بود. ساکایاناگی به طور کلی فرد تهاجمی و جسوریه.
ساکایاناگی گفت: «راستش مدتیه که میخوام با شما صحبت کنم.»
«وا-وا-وا-وا واقعا؟» یامائوچی موقعیتی که توش قرار داشت رو باور نمیکرد. «مثل، یه چیز خیلی واقعی؟»
پاسخ داد: «خب، من واقعا اونقدر وقت آزاد ندارم که درمورد چنین چیزی دروغ بگم، درسته؟»
اونها رو به دقت تماشا میکردم و صحبتهاشون رو به روش خودم تجزیه و تحلیل میکردم.
«یامائوچی، میترسم که نتونم اینجا خودمو آروم کنم… می… میشه بریم یه جای دیگه؟»
«اینطوریه؟ باشه حتما، بریم!»
«پس لطفا با هم بریم.»
دو نفر کنار هم راه میرفتن. یامائوچی سعی میکرد خودش رو با سرعت پایین ساکایاناگی هماهنگ کنه. تلاشش رو میکرد کمترین توجه ممکن رو به راه رفتن ساکایاناگی بکنه. دانشآموزهایی که از دور مشغول تماشا بودن، احتمالا میدونستن که دیگه نمیتونن دنبالشون کنن و ادامهی مکالمهشون رو بشنون.
همهی اعضای گروه آیانوکوجی در کافه جمع شده بودن به جز آکیتو، معمولاً این موقعها درگیر باشگاست.
هاروکا بیمقدمه شروع کرد. «خب، به نظرتون قضیه واقعاً چیه؟ این مسخره بازیو باور میکنید؟ یامائوچی-کون و ساکایاناگی-سان دارن چیکار میکنن؟»
کیسی پرسید: «اصلا میتونیم اسمشو مسخره بازی بذاریم؟»
«این… البته که آره. هرکسی اینو میفهمه. درسته آیری؟»
«خب… اوم.» آیری سرخ شد. «گمون کنم. فکر کنم شاید بتونه…»
«هاه؟ بیخیال، این خیلی واضح بود نه؟ یه نمایش خیلی ضایع. درست میگم؟» هاروکا گفت.
«آره، من فکر میکنم حرکاتی که انجام میداد (ساکایاناگی) یکطرفه به نظر میرسید… اما همونطور که کیسی-کون گفت، به نظرتون اون واقعا به کلاس سی میاد تا کار بدی انجام بده؟»
هاروکا گفت: «از عقلت استفاده کن. این یه بخشی از نمایشنامهست. اون میخواد همهمون رو با روانشناسی معکوس خر کنه.»
همم. پس هاروکا فکر میکنه که ساکایاناگی با این اقدام آشکارش، خیلی واضح ما رو به این فکر انداخته که این یه تلهست؛ ممکنه.
هاروکا پرسید: «نظرت چیه، کیوپون؟ یوکیمو؟ جداً چه فکری در موردش میکنید؟ میتونه… عشق باشه؟»
«من خیلی دربارهی این موضوع چیزی نمیدونم.» کیسی گفت. «جواب دادن به این سوال رو به آینده موکول میکنم، با تشکر.» به وضوح نمیخواست بیشتر از این دربارهی مسائل عاشقانه صحبت کنه.
البته حالا نگاههای آیری و هاروکا به سمت من چرخیدن.
گفتم: «راستشو بخواید، یامائوچی و ساکایاناگی واقعا تا حالا با هم صحبتی نداشتن، این خیلی عجیبه که یه چیز یهویی به رابطهی عاشقانه تبدیل بشه، اینطور فکر نمیکنید؟»
«این واقعا یه نظر تو خالیه، کیوپون.» هاروکا گفت. «در دام عشق افتادن همیشه از یه الگو پیروی نمیکنه. کسایی مثل هیراتا-کون بحثشون جداست. اما شک دارم یامائوچی-کون از اون دستهای باشه که برای عاشق شدن زمان نیاز داشته باشه.»
در نهایت، به دلیل عدم اطلاعات بیشتر، گفتگوی (غیبت) ما متوقف شد. موضوع از درام یامائوچی و ساکایاناگی به اتفاقی که در کلاس سی میافتد تغییر کرد.
«اوه، صحبت از هیراتا-کون شد.» آیری گفت. «به نظرتون اون کسی نیست که کارویزاوا-سان رو رها کرده؟»
«واقعا نمیتونم بگم که متعجبم.» هاروکا گفت. «راستش از اول هم به نظر میاومد یه روز قطعا از هم جدا میشن.»
«وا… واقعا هاروکا؟» آیری مردد پرسید.
«اگه به عنوان رهبر پسرها که با رهبر دخترها بیرون میره نگاه کنید، اونا به معنای واقعی یه زوج هستن. اما واقعا برای هم مناسب نیستن، میدونید؟ دقیقا مثل اینه که… امم چطور بگم؟ مثلا به نظر میاد هیراتا-کون دوست داره کنار یه دختر بامزه و مهربون باشه.»
آیری گفت: «اما من فکر میکنم کارویزوا-سان واقعا بامزست. اینطور فکر نمیکنی کیوتاکا-کون؟»
از من میپرسه؟ به نظر میاد میخواد نظر من رو در موردش بشنوه.
گفتم: «نمیدونم. من واقعا هیچوقت به کارویزاوا توجه نکردم.»
نمیدونستم آیری چه احساسی داره، اما این تنها جوابی بود که میتونستم بدم.
«هوم. خب، انگار اینطوریه دیگه.» هاروکا گفت. «به هرحال کارویزاوا-سان به کنار، مشکل اینه که هیراتا-کون الان یه بازیکن بیتیمه.» خوشبختانه موضوع گفتگو رو به هیراتا تغییر داد.
«به نظر میاد چندتا از دخترای کلاسمون هیراتا-کون رو دوست دارن. کنجکاوم بدونم چه اتفاقی قرار بیفته.»
آیری پرسید: «واقعا؟»
«هــا؟ یعنی اصلا متوجه نشدی؟ منظورم اینه که… مثلا، می-چان قطعاً یه سری حرفا برای گفتن به هیراتا داره.»
«خب… حالا بهش اشاره کردی، حـ… حتی الان هم داره بهش نگاه میکنه.»
«میدونم! دیدی؟»
کیسی دفترچهش رو بیرون آورد. شاید از این همه صحبت عاشقانه خسته شده. «میخوام یکم مطالعه کنم.»
هاروکا گفت: «اوه، درسته، امتحانات پایان سال به زودی از راه میرسن… خب، فکر کردن بهش هم افسرده کنندست.»
کیسی گفت: «باید برای شما هم برنامهی مطالعه بنویسم.»
هاروکا قبل از اینکه سرش رو روی میز پایین بیاره، خندید، انگار میخواست یه حرکت خمیدگی کامل انجام بده. چاباشیرا در مورد امتحان پایان سال به ما دستور خاصی نداده بود، پس احتمالا قرار بود آزمون کتبی استاندارد برگزار بشه. اگه دانشآموزی نمرهی مردودی بگیره، بلافاصله اخراج میشه. به هرحال این حدس من بود.
«پس کی قراره مطالعهی گروهیمون رو شروع کنیم؟»
«بذار ببینم،» کیسی گفت. «هوم… بعد از آزمون تمرینی پونزدهم چطوره؟ ده روز تا آزمون پایان ترم باقی میمونه. اگه روی سوالاتی که تا حالا اومده و چیزایی که تو کلاس بهمون گفتن وقت بذاریم، احتمالا نمرهی خوبی بگیریم.»
«اوه، هو!» با همین صدا، به نظر میومد هاروکا موافقت کرده. احتمالا به این دلیله که میتونه مطالعه رو به تعویق بندازه. «همینو ازت انتظار داشتم، یوکیمو! یه نقشهی کاملاً موفق، بیاید همین کارو بکنیم.»
کیسی گفت: «آخرین امتحان سال احتمالا بعد از اون برگزار بشه، آزمون پایان ترم در ماه مارس.»
«آخرین آزمون ویژه سال…» آیری گفت. «وای… پس اولین سال ما تموم شده، نه؟»
هاروکا گفت: «مطمئناً خیلی چیزا رو پشت سر گذاشتیم، اما واقعاً خیلی سریع گذشت، اینطور نیست؟»
آیری و هاروکا هر دو برای لحظهای به سالی که گذشت فکر کردن… اما کیسی فوراً اونها رو از افکارشون بیرون کشید.
«برای یادآوری خاطرات هنوز خیلی زوده. اگه تو امتحان آخر سال مردود بشید، اخراج میشید. ناگفته نمونه که هنوز نمیدونیم چه مدل آزمونی قراره باشه.»
احتمالاً نمیخواست تمرکزشون رو از دست بدن.
زمانی که کیسی در حال مطالعه بود… هاروکا متوجه چیزی شد.
«اوه!»
خط دیدش رو دنبال کردم و ایچینوسه رو با چند پسر و دختر که همه از کلاس بی بودن، دیدم. برخلاف جمع خودمون، همشون سرد و خشک به نظر میرسیدن.
اگه بخوام حدسی بزنم، اونها دارن سعی میکنن فکری برای محافظت از ایچینوسه در برابر شایعاتی که به سمتش حمله ور شدن پیدا کنن. با این حال، خود ایچینوسه احتمالا چنین وضعیتی رو نمیخواست. دقیقا مثل همیشه رفتار میکرد: با دوستانش صحبت میکرد، هرجا که میرسید با شادی با دانشآموزها سرگرم صحبت میشد.
چیزی که ما رو نگران کرده بود، این بود که کانزاکی این اطراف نبود. اون معتمدترین نزدیکِ ایچینوسه بود، بنابراین یکم عجیبه برای اونها که همیشه با هم بودن…
«به نظر میاد یکم مشکل دارن.» هاروکا در حالی که با بیتفاوتی ایچینوسه رو تماشا میکرد، گفت. «اینطور نیست؟»
شنیدم یه سری شایعات عجیب در موردش راه افتاده.» آیری گفت. «نمیدونم کی اونا رو پخش کرده، واقعاً شایعات وحشتناکی هستن…»
«هرچند همه چیز واقعا غیرعادی نیست، اینطور نیست؟» هاروکا پرسید. «منظورم اینه که، آره، این بار واقعا زیاده روی کردن، اما اتفاقایی مثل این رو دیدم. میشه گفت دخترای محبوب محکوم به چنین سرنوشتی هستن، درسته؟»
«تو اینطور فکر میکنی؟» آیری با حالتی متحیر گفت. «من اصلاً اینطور بهش نگاه نمیکردم…»
«مطمئناً اگه مثل ایچینوسه قاطع و مثبت اندیش بودی، آدمای زیادی بهت حسودی میکردن، اینطور فکر نمیکنی؟»
قطعاً امکان پذیر بود. همونطور که بنا به فرض مثال بود، آیری نمیتونست خودش رو یه تیپ قاطع تصور کنه، مهم نیست چقدر تو ذهنش تصویرسازی کنه.
«و اوم، بهتره در مورد اون نگران نباشید.» هاروکا ادامه داد: «شرط میبندم خودش هم نظرش همینه.»
واقعاً در گفتگوشون شرکت نکردم، اینبار هم، فقط گوش دادم…
حدود دو ساعت بعد، دخترها هنوز با هم صحبت میکردن در حالی که کیسی با دفترچهش ور میرفت. تلفن هاروکا شروع به لرزیدن کرد.
«اوه، میاکیه.»
هاروکا با لمس آیکونها، صدا رو در بلندگو پخش کرد.
«تیر در کردنت تموم شد؟» اون (هاروکا) پرسید.
«ببخشید، فکر کنم کمی دیر برسم.» صدای میاکه آکیتو بود که عصبی به نظر میاومد.
«ها؟ تمرینت دیر شده یا اتفاقی افتاده؟»
«نه…نه، به نظر میاد قراره یه اتفاقی بیافته.»
«صبر کن، اتفاق؟ چه جور اتفاقی؟ برام توضیح بده تا بفهمم چه خبره.»
«در مورد کلاس اِی و بی هست. اگه وضعیت بد پیش بره و دعوا کنن، احتمالاً باید وارد عمل بشم و متوقفشون کنم.»
به نظر میرسید هنوز درگیر نشده، اما… کلاس اِی و کلاس بی؟ چهرهی اعضای کلاس بی در ذهنم جرقه زد. ایچینوسه اینقدر بیتوجه شده که اجازه میده همکلاسیهاش دعوا کنن؟
«احتمالا بهتره دخالت نکنیم.» هاروکا گفت. «این به کلاس ما ربطی نداره.»
«ممکنه فردا مشکل ما باشه.» قبل از پایان تماس این رو گفت.
اگرچه معمولاً مرد کم حرفی بود، اما جنبههای رفتاری شگفتانگیزی داشت. مثل زمان کمپ، در حالی که هیچکس نمیخواست با ریوئن همگروه بشه، علیرغم هر کس دیگهای از اون استقبال کرد.
آیری با نگرانی پرسید: «الان قراره دعوا کنن؟»
هاروکا گفت: «معمولاً اون کلاسه که دعواها رو شروع میکنه. ولی این دفعه، شک دارم.» البته اون داشت به کلاس ریوئن اشاره میکرد که الان به کلاس دی تنزل پیدا کردن.
آیری گفت: «مـ…من تا حالا بهش فکر نکرده بودم.»
هر دو در افکارشون به اتفاقی که قرار بود بین کلاس اِی و بی بیافته فکر میکردن.
هاروکا پرسید: «هی آیری، کیوپون، چطوره بریم بیرون دنبال میاکی بگردیم؟»
آیری پرسید: «ا…اما این خطرناک نیست؟»
هاروکا با پوزخندی تمسخرآمیز گفت: «خب، مطمئناً اگه اتفاقی برای ما بیافته، کلاس ما بزرگترین آسیب ممکن رو متحمل میشه.»
آیری عقب رفت، کمی ترسیده به نظر میرسید.
«اما نگران نباش!» هاروکا اضافه کرد: «اگه هم اتفاقی بیافته، مطمئنم که میاکی یه کاری میکنه، درسته؟ اونا میگن اون (میاکی) قبلاً خیلی اهل جنگ و شرارت و تیزی کشی بوده.»
«شـ…شرارت؟ و… واقعاً؟»
«خب… منظورم از میگن، در واقع اینه که خودش میگه.»
همم. شاید به همین دلیل از برخورد با ریوئن نمیترسید چون از مهارتهاش اطمینان داشت.
هاروکا گفت: «به هر حال آیری، اگه اتفاقی برات بیافته، مطمئنم که کیوپون میاد و نجاتت میده، درسته؟»
«… بهترین کاری که بتونم رو انجام میدم.» من گفتم. «ولی من واقعاً ترجیح میدم تو هیچ دعوایی شرکت نکنم.»
«آهاها ها ها هاها! خب، پس دیگه جای نگرانی نیست، درسته؟ البته واقعاً هم اینطور نیست که اوضاع تو مدرسه تا این حد خشونتآمیز بشه. احتمالاً…» هاروکا با به یاد آوردن چند مورد خیلی خشن تو سالی که گذشت جملش رو تغییر داد.
با این حال، واقعاً دلیلی وجود نداشت که دنبال آکیتو نگردیم. تصمیم گرفتیم سریعتر دنبالش بریم.
هیچ نشونهای از آکیتو اطراف باشگاه تیراندازی ندیدیم.
«هـــاع؟ اصلا میاکی کجاست؟»
مطمئن بودیم که به کافه میاومد، ولی احتمالاً وقتی دعوا شروع شده تغییر جهت داده. به جست و جو ادامه دادیم و بعد از چند دقیقه، با یکی از همباشگاهیهاش که به خوابگاه برمیگشت صحبت کردیم و تا حدودی فهمیدیم کجا رو باید بگردیم.
و به این ترتیب به نقطهای در کنار ورزشگاه، با فاصلهی کوتاهی از ساختمون مدرسه رسیدیم. جایی که دو دانشآموز پسر مقابل هم ایستاده بودن. به نظر نمیاومد هیچکدوم از اونها کسایی باشن که هاروکا و آیری انتظار دیدنشون رو داشته باشن.
یکی از اونها: هاشیموتو از کلاس اِی سال اول بود. دیگری: کانزاکی از کلاس بی سال اول بود. آکیتو بینشون ایستاده بود و به نظر میاومد سعی داره اوضاع رو کنترل کنه.
آکیتو پرسید: «شما که قرار نیست واقعاً دعوا کنید، مگه نه؟»
هاشیموتو گفت: «تو واقعا کنهای، میاکه. به علاوه، من کسی نبود که کسی رو به اینجا کشونده باشم. کانزاکی به من گفت اینجا حاضر بشم.» چشمانمون با هم برخورد کرد. «به نظر میاد دوستاتم رسیدن.»
وقتی این رو گفت، آکیتو و کانزاکی همزمان به ما نگاه کردن.
«شما بچهها… واقعاً اومدید…؟» آکیتو از حضور ما هیجانزده به نظر نمیرسید. خب، من هم فکر میکردم با درگیر شدن دخترها تو این موضوع چیزی جز دردسر بهدست نمیاد.
اما هاروکا به آکیتو توپید: «تو کسی هستی که دماغتو تو باسن بقیه کردی، میاکی ما فقط برای نجات تو اومدیم.»
آکیتو با بدبختی به آسمون نگاه کرد و گفت: «منو نجات بده…» در جواب به حرف هاروکا ادامه داد: «بله البته.»
هاروکا پرسید: «خب، چه خبره؟ این دوتا دارن دعوا میکنن؟»
آکیتو که فهمیده بود بحث کردن فایدهای نداره، کابل گرفت. «من بودم که اشتباه برداشت کردم. اما به نظر میاد وضعیت زیادم خوب نیست.»
هاشیموتو گفت: «کانزاکی تنها کسیه که اینجا وضعیتش خوب نیست.»
اما آکیتو حرف هاشیموتو رو قبول نکرد. «امیدوارم که حق با شما باشه.»
به نظر نمیاومد آکیتو قصد ترک کردن اونجا رو داشته باشه. قراره دعوا بشه؟ اینطور هم به نظر نمیرسید. از طرف دیگه، کانزاکی از اینکه ما تو این موقعیت اینجا بودیم، خجالتزده به نظر میرسید، که این نشون میداد نمیخواسته کس دیگهای وارد ماجرا بشه.
همچنین میدونست که نمیتونه از ما بخواد اینجا رو ترک کنیم. در نهایت یک کلمه هم به ما نگفت و به سمت هاشیموتو برگشت.
«برگردیم به جایی که صحبت میکردیم.» کانزاکی گفت. «بعد از کلاس چیکار میکردی؟ وقتی تو هیچ باشگاهی نیستی چرا تا این موقع بیرونی؟»
هاشیموتو جواب داد: «عضو نبودن تو باشگاه به این معنیه که من باید فوراً به خوابگاه برگردم؟ من آزادم بعد کلاس هر کاری که دوست دارم انجام بدم. علاوه بر این، فکر میکنم تنها کسی که اینجا عضو باشگاهه میاکه هست، درسته؟»
کلاس ما رو هم قاطی ماجرا کرد.
ما اعضای گروه آیانوکوجی، آروم نگاههامون رو رد و بدل کردیم.
ما واقعا نمیتونیم بگیم متحد کلاس اِی هستیم یا بی. با این حال، اگه مجبور باشیم طرف یکی رو بگیریم، به علت آتش بس هوریکیتا و ایچینوسه ناگریز انتخاب کلاس بی خواهد بود.
هاشیموتو پوزخندی زد. «ها! نمیتونی جوابمو بدی، کانزاکی؟»
کانزاکی گفت: «اینم میدونی که اینجا نیستی که با کسی ملاقات کنی.» گرچه صحبت کردنش مثل همیشه آروم بود، اما عصبانیت رو میشد پشت حرفهاش متوجه شد. «سعی میکنی بقیه رو گیر بیاری و شایعات رو پخش کنی و طوری تظاهر کنی که انگار اونا رو شنیدی، اینطور نیست؟»
هاشیموتو رو به خاطر شایعات پشت ایچینوسه زیر فشار قرار داد. این چیزی بود که باعث نگرانی آکیتو شده و احساس میکرد ممکنه به درگیری منجر بشه. حالا ما هم اینجا بودیم.
به نظر میرسید هاشیموتو میدونه کانزاکی چی میخواد، چون سرش رو تکون میداد.
«شایعات؟ اوه! منظورت کسایین که پشت ایچینوسه حرف میزنن و کارای بد بد میکنن؟ خب اینا چه ربطی به من دارن؟»
«احمق بازیات فقط دارن وقتمو میگیرن.» کانزاکی گفت. «میخوام همینجا و همین الان یه چیزی رو برات روشن کنم: کارایی که میکنی به قدری مشکوک و پنهانیه که من تفاوتی بین تو و ریوئن نمیبینم»
«خب، اما اگه این چیزی باشه که احساس میکنی، واقعا نمیدونم چه جوابی بدم.»
هاشیموتو در مواجهه با کانزاکی سست به نظر میرسید و از همه چی طفره میرفت.
آکیتو متوجه شده بود که قرار نیست فعلا مشت زدن رو شروع کنن؛ پس اومد و کنار ما ایستاد.
هاروکا با صدای آهسته از آکیتو که کنارش ایستاده بود سوال کرد: «هی، حالا چیکار کنیم؟»
«هیچی. فعلا فقط نگاه میکنیم. اگه بدون هیچ نتیجهای فقط حرف بزنن اتفاقی نمیفته.»
«اما… اشکالی نداره ما بهشون گوش کنیم؟» آیری با نگرانی پرسید. کلاس سی هیچ ربطی به این موضوع نداشت و کانزاکی هم از حضور ما در اینجا خوشحال نبود.
آکیتو از من پرسید: «نظرت چیه کیوتاکا؟»
«همم. تا زمانی که به ما نگن بریم، شاید مشکلی نباشه، درسته؟ اگه بعداً منجر به دعوا بشه، یه سری شاهد مثل ما میتونن داستانو تعریف کنن. حتی شاید کانزاکی هم به کمک نیاز داشته باشه.»
آکیتو در جواب فقط سرش رو تکون داد، ظاهراً متقاعد شده.
هاشیموتو مجدداً بحث رو در مورد شایعات باز کرد و یه قدم جلوتر رفت: «هی کانزاکی. این شایعات در مورد ایچینوسه… شما مطمئنید فقط همینه؟ فقط شایعه…؟»
«چـی؟»
«شنیدید که میگن: هرجا دود هست، آتش هم هست. شما که نمیتونید کسی رو بهخاطر دنبال آتیش گشتن سرزنش کنید، میتونید؟»
«شایعات چیزایی نیستن که باعث سوختن بشن. حتی اگه همه جا رو دود گرفته باشه.»
هاشیموتو به دیواری تکیه داد. «که اینطور، مطمئناً آتیش و شایعه هیچ ربطی به هم ندارن.» ضربالمثلها همیشه تو دنیای واقعی صادق نیستن. «اما آیا میتونی با اطمینان کامل بگی ایچینوسه گذشتهی فاسدی نداره، کانزاکی؟»
«یـک سال، هاشیموتو. ما یک سال کنار هم تو کلاس بی مبارزه کردیم. بنابراین… آره، مطمئنم.»
«اوه، لطفاً! دیگه بسه، کانزاکی. تو خیلی بداخلاقی، من حتی نمیتونم تو چشات نگاه کنم.» هاشیموتو با تمسخر نگاهش رو دزدید.
«البته، من اینو مستقیما از ایچینوسه هم پرسیدم.»
«عه؟ و ایشون چی گفتن؟»
«گفت نگران نباشم و درگیر شایعات نشم.»
«به عبارت دیگه نه چیزی رو تکذیب کرد نه تایید؟!»
«درسته. به همین علت تصمیم گرفتم باورش کنم.»
هاشیموتو به تمسخر گفت: «رفـیـق، بـیخـیـال. جدی میگی؟ چقدر میتونی قلب روشنی داشته باشی؟»
ادامه داد: «هیچکس نمیخواد در مورد گذشتهی تاریکش صحبت کنه، و هیچکس هم قرار نیست حقیقت رو صرفاً به این خاطر که یکی از دوستانش ازش سوال کرده، بگه. قطعاً حقیقت رو به همکلاسیا و دوستاش نمیگه. یا اصلا یه جور دیگه بگیم، اینکه اون الآن آدم خوبیه دلیل میشه قبلاً هم آدم خوبی بوده باشه؟»
به نظر نمیاومد حرفهای هاشیموتو تکونی به کانزاکی داده باشه… نه، اون به ایچینوسه اعتماد کامل داشت.
«من در مورد اینا صحبت نمیکردم.» کانزاکی گفت: «دربارهی خودت بگو، دربارهی غلطایی که امروز میکردی.»
«خیلی خب، خیلی خب. بهت میگم. بله، من شایعهها رو در مورد ایچینوسه پخش کردم.» هاشیموتو اعتراف کرد. «ببین، کانزاکی… تو باهوشی، همچنین یه مرد دلسوز؛ و دقیقاً به همین دلیله که نباید اینقدر درگیر این موضوع بشی. تو کورکورانه بقیه رو باور میکنی، میدونی؟ یه جورایی اینجا جای تو نیست.»
«قصد نداری این شایعات رو پس بگیری؟»
هاشیموتو گفت: «شایعات رو پس بگیرم؟ بذار با هم بهش فکر کنیم… هیچ شایعهای وجود نداره که بال دربیاره و همینطوری پخش بشه. من فقط به طور اتفاقی یه سری شایعات شنیدم و فقط کمکشون کردم که به گوش بقیه هم برسن.»
بنابراین اون به انتشار شایعات اعتراف کرد، اما منشأ اونها رو به صراحت رد کرد. با این حال کانزاکی عقبنشینی نکرد.
… نه. به نظر میرسید از قبل میدونه هاشیموتو منبع شایعات نیست.
«من تو چند روز گذشته تحقیقات کاملی انجام دادم که شامل همهی دانشآموزای کلاس اِی میشه.»
«وَ؟»
«من منبع شایعاتی که پخش میشدن رو به چندتا دختر و پسر محدود کردم. وقتی بهشون فشار آوردم که شایعات رو از کی شنیدن، همه با پاسخ مبهمی مثل: «نمیدانم»، جواب دادن. بعضیا هم با «اطلاعی ندارم» جواب دادن، و در کل با جوابهایی که الان بهم دادی شباهت خیلی زیادی داره. فکر کنم باید بدونی چی میخوام بگم؟»
یه نفر به اون دانشآموزها دستور داده بود.
هاشیموتو گفت: «متأسفم، کانزاکی، من هم اطلاعی ندارم. اگه چیزی میدونی چرا مستقیماً بهم نمیگی؟»
«شایعات برای بدنام کردن ایچینوسه به طور قطع توسط سال اولیای کلاس اِی منتشر شده.»
«هـا؟»
«کابل نگیر. فقط از دانشآموزای سال اولی نپرسیدم، سراغ سال دومیها و سومیها هم رفتم. گفتن شایعات رو از کلاس شما شنیدن. دقیقا همون چیزایی که فهمیده بودم رو تعریف کردن. حتی اگه لازم باشه، شخصاً با اونا تماس میگیرم تا حقایق رو تایید کنن.»
ظاهراً کانزاکی و بقیهی کلاس بی، به طور کامل منبع شایعات رو بررسی کرده بودن. و به این نتیجه رسیده بودن که سال اولیهای کلاس اِی مقصر ماجرا بودن. به همین دلیله که الان با هاشیموتو تنهایی صحبت میکنه، به این دلیل که قصد داره از ایجاد مشکل بیشتر برای ایچینوسه جلوگیری کنه. اگه تعداد بیشتری از دانشآموزها درگیر اتفاق میشدن، توجه دانشآموزهای ارشد رو به خودشون جلب میکردن که علاقهای به این شایعات نداشتن.
بعد از اون ممکن بود کانزاکی تنها این پرونده رو جلو ببره.
«که اینطور، به همین دلیله که امروز دوباره دنبالم راه افتادی و تعقیبم کردی.» هاشیموتو شونههاش رو بالا انداخت و آهی کشید.
’دوباره‘ ها؟ بنابراین از قبل متوجه شده بود که کانزاکی دنبالشه. اگرچه به نظر نمیاومد به دنبال شدن توسط کسی اهمیت بده، احتمالاً هم دلیلش اینه که اون رو یه تهدید واقعی به حساب نمیاره.
کانزاکی پرسید: «ساکایاناگی بود که بهتون گفت این شایعات رو پخش کنید؟»
«اوه، نـه؟»
«پس کی؟ تنها کسی که میتونه به کلاس اِی دستور بده کاتسوراگیه.»
«کی میدونه؟ من تازه با بقیه آشنا شدم. حتی اگه بگی منبع شایعات کلاس اِی هست، من باید چی بگم؟ اصلا شاید کار ریوئن باشه. شاید فقط تظاهر به بازنشستگی کرده؟»
«پس حرف کلیای که میخوای بزنی اینه که یکی که شما نیستید، شایعات رو پخش کرده و بقیه هم قبولش کردن…؟»
«مردم اینطورین. فرقی نمیکنه داستان واقعی باشه یا ساختگی. اگه جالب باشه، مردم دربارهش صحبت میکنن. علاوه بر این، ما پسرا تو این مورد جلوی دخترا هیچی نیستیم.» هاشیموتو به آیری و هاروکا نگاه کرد.
«خب… من مطمئناً شایعاتو دوست دارم، اما…»
هاشیموتو گفت: «و متأسفانه هرچی شایعات آبدارتر باشن، صحبت کردن دربارهشون هیجانانگیزتر میشه. به این موضوع فکر کن کانزاکی، ایچینوسه این شایعات رو نه تایید کرده و نه تکذیب. و از کسی هم نمیخواد بهش کمک کنه. به نظرت این عجیب نیست؟ اگه اینا ساختگی باشن، فکر نمیکنی اون (ایچینوسه) برای پیدا کردن منبع شایعات کمک بخواد؟»
«ایچینوسه اونقدر درگیری داره که به چیزایی مثل این اهمیت نده.» کانزاکی گفت. «باور دارم که اون برای کسایی هم دربارهش شایعه پخش میکنن مهربونه و حمایتشون هم میکنه.»
کانزاکی کاری نمیتونست بکنه جز اینکه به اون اعتماد داشته باشه.
«خدایا، شما افراد کلاس بی…»
در هر صورت، حرفها و رفتار هاشیموتو من رو به یه نتیجه رسوند: شایعاتی که درمورد ایچینوسه پخش شدن، همهشون دروغ نیستن.
موقعیت دانشآموزی رو کنار گذاشتم و این مورد رو از نظر یه فرد اجتماعی بررسی کردم. ایچینوسه میتونه از شخص یا اشخاصی که این شایعات رو شروع کردن به دلیل توهین به شخصیت شکایت کنه، صرفنظر از اینکه شایعات حقیقت دارن یا نه. همینکه به اعتبارش لطمه وارد شده برای شکایت کافیه.
… البته مگه اینکه شایعات اتفاقاتی باشن که قبلا برای بقیه عمومی شده باشه. به هر حال اگه این موضوع زیر سر ساکایاناگی باشه قطعاً همهچی طبق برنامه پیش میره. سکوت ایچینوسه نشون میده که یه چیزی این وسط درست نیست.
هاشیموتو بعد از اینکه کانزاکی دستانش رو روی شونههای اون گذاشت، سعی کرد با کشیدن خودش رها بشه اما کانزاکی اجازه نداد.
«هنوز صحبتامون تموم نشده.»
هاشیموتو گفت: «بیخیال مرد، اینا کافی نیستن؟ حتی اگه گفتگو رو بیشتر ادامه بدیم قرار نیست چیزی عوض بشه.»
برای آیری و هاروکا دست تکون داد و به سمت ساختمون مدرسه حرکت کرد. اینجا یه چیزی فرق میکنه. احساسم بهم میگفت هاشیموتو با زمانی که تو کمپ آموزشی بودیم فرق داره.
ولی نمیتونم به سمت چیزی که فقط احساسم بهم میگه تغییر کرده، دست دراز کنم.
«لطفا منو ببخشید.» کانزاکی کمی تعظیم کرد و به جای ساختمون مدرسه، به سمت خوابگاه رفت.
«ایول، اوکی!» هاروکا گفت. «عالی بود، مگه نه؟ عالی!»
آکیتو گفت: «دقیقاً چی عالی بود؟»
هاروکا زبونش رو بیرون آورد. «نـگـــو! این، میدونی، خیلی هیجانانگیز بود. حتی من منتظر دعوا هم بودم. اگه احیاناً بهمون حمله میکردن، میتونستی جلوشونو بگیری، میاکی؟» برای نشون دادن منظورش چندتا تیپا و لگد تو هوا پروند.
به دنبال جریان گفتگو پرسیدم: «شنیدم قبلا خلافکار بودی.»
آکیتو آه سنگینی کشید. «اینو به مردم نگو، هاروکا. من بهش افتخار نمیکنم.»
«مشکلش چیه؟» هاروکا پرسید. «به هر حال الان آدم متفاوتی هستی. حالا بگو بینم اون موقعها قوی بودی؟»
«من یه خلافکار گردن کلفت یا همچین چیزی نبودم، خب؟ یادمه یه سگ دیگهای گردن کلفت مدرسه بود. اون خیلی قویتر از من بود.»
«هاع؟ جنگل بوده یا مدرسه؟»
آکیتو گفت: «مردم زادگاه من همینطوری بودن. منظورم بزرگترها هم هست. وقتی بچهدار میشدن، اونا رو طوری بزرگ میکردن که تو همین مسیر قدم بذارن. آ، راستی، ریوئن از کلاس دی. اون هم به یه مدرسهی راهنمایی نزدیک ما میاومد.»
«وااااااو، جدی؟!»
«آره. چندبار هم تو دعواهای بین مدرسهای با هم روبرو شدیم. با این حال، فکر نمیکنم چیزی از اون موقع درمورد من یادش مونده باشه.»
احتمالا آکیتو میدونه چطوری با این موقعیتها کنار بیاد. چون از بچگی تجربهی جنگ و دعوا رو داشته.
«اوکی.» اون (اکیتو) گفت. «اینا رو به کسی خارج از گروه نگید، باشه؟»
«باشه باشه، متوجه شدم.» هاروکا گفت. «چطوره برگردیم کافه؟ یوکیمو منتظرمونه.»
«به چشم.»
و آخر این روز هم با کارهای شخصی آکیتو به پایان رسید. در مورد اون، اگه از چیزی مطمئن میشدم، بهترین کار این بود که زیاد روش مانور ندم.