Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 01
گفت و گوی ایچینوسه هونامی با خودش
من هیچوقت خودم رو یه شخص صادق خطاب نکردم، هیچوقت هم خودم رو آدم بدی نمیدونستم. اما فکر میکنم تونسته باشم به آدم صادقی تبدیل بشم، همونطور که مادرم میخواست.
در دبستان و راهنمایی، اوضاع خوب بود. من دوستان پسر و دختر زیادی داشتم. مطمئنا در ورزش کمی مشکل داشتم، اما درست مثل درس خوندن، به خودم فشار آوردم که ضعفم رو جبران کنم. تا سال سوم دبیرستان، که تونستم رئیس شورای دانشآموزی بشم؛ چیزی که همیشه آرزوش رو داشتم. من حتی موفق شدم به عنوان دانشآموز، بورسیه دبیرستان خصوصی بشم.
یه زندگی خوب،
روزهای خوب
اما من… مرتکب یک «اشتباه» شدم.
چیزی که هرگز نباید اتفاق میافتاد، یه اشتباه نابخشودنی.
چهره خشمگین مادر بیمارم وقتی روی رختخواب بیمارستان دراز کشیده بود. اشکهای چهره دلشکسته خواهر کوچیکم بهخاطر چیزی که از اون گرفته شده بود، لحظهی غمباری که زانوهاش رو بغل کرده بود…
هرگز نمیتونم فراموش کنم. حتی الان هم که به یاد میارم،
انگشتانم میلرزید،
بدنم میلرزید،
سیاهیِ خندهای شوم، که در قلبم پخش میشد…
سال سوم راهنمائیم رو دور انداختم و حدود نیمسال خودم رو تو خلوتم زندانی کردم.
اما… یه روز، همهچی عوض شد.
وقتی در مورد این مدرسه شنیدم، میدونستم که هرجور شده باید بهدستش بیارم…
دوباره لبخند رو به چهره مادر و خواهر کوچکترم برمیگردونم. من از گناهم فرار نمیکنم. نه، من با اون روبهرو میشم،
قسم میخورم.
ولی…
«ایچینوسه هونامی یه جنایتکاره.»
من با رویاهام تو این مدرسه ثبتنام کردم، اما هیچوقت سختیهایی که در انتظارم بود رو تصور نمیکردم.
مثل زمانی که اون نامه رو پیدا کردم و سرِ جام میخکوب شدم. همکلاسیهام در اطرافم با کنجکاوی به من نگاه میکردن.
نامه رو بارها و بارها خوندم. اما مهم نیست که اون رو چند بار بخونی، کلمات حاضر نیستن تغییر کنن.
خیلی خیلی قبل از اون حادثه، در دفتر شورای دانشآموزی حضور داشت و کمی مضطرب بهنظر میرسید.
«ایچینوسه هونامیِ سال اولی، از کلاس بی، درسته؟»
«بله.» اون موفق شد بدون استرس جواب بده. هونامی مقابل دانشآموز ارشد، معاونِ رئیس شورا، ناگومو قرار داشت.
این یه مصاحبه تکنفره ویژه بود.
اون پرسید: «رئیس شورای دانشآموزی چی بهت گفت؟»
«گفتن الان وقتش نیست…»
ایچینوسه از اولش آرزو داشت به شورای دانشآموزی بپیونده.
بلافاصله بعد از ثبتنام در مدرسه برای مصاحبه آماده شد، اما رئیس شورای دانشآموزی، هوریکیتا، بعد از مصاحبه با اون درخواستش رو رد کرد و باعث شد ناراحتی وجودش رو پر کنه. با اینحال، ناگومو، معاون رئیس شورای دانشآموزی به محض شنیدن اتفاقی که افتاده با اون تماس گرفت.
چرا؟ به سه دلیل:
اول: اینکه اون (ایچینوسه) هم مثل اون (ناگومو) درست به کلاس بی تعلق داشت.
دو: نمرات اون عالی بود.
و در آخر: اون خیلی زیبا بود! چیزی که ناگومو بهخاطرش همیشه جنس مخالف رو ستایش میکرد.
ایچینوسه به راحتی آخرین معیار رو برآورده میکرد. به هرحال دو دلیل دیگه فقط خامهٔ تزئینی روی کیک بودن. زیبایی ایچینوسه برای اون ارزش والایی داشت و به همین دلیل، اون رو یه ملکه ارزشمند میدونست که باید کنار خودش نگهش داشته باشه.
ناگومو گفت: «شنیدم که تو دوره راهنمایی هم در شورای دانشآموزی حضور داشتی. البته بهتره بگم رئیس شورا بودی.»
«بله. به همین دلیل دوست داشتم اینجا هم بهتون ملحق بشم.» ایچینوسه حقیقت رو گفت. اما به نوعی دروغ هم بود.
ناگومو گفت: «بله… معلم خونگی شما، هوشینومیا سنسه، به من گفتن. مثل اینکه تو آزمون ورودی نمره خیلی خوبی کسب کردی.»
اون (ایچینوسه) با فروتنی پاسخ داد: «خیلی ممنون.»
«راستش شما واقعا استثنائی هستید.»
ایچینوسه با لبخند تلخی گفت :«بله، اما رئیس هوریکیتا، هیچکدوم رو قبول نداشتن.»
شرم باعث شد زبونش بند بیاد… شرم از اینکه نتونسته بود جایگاهی که سزوارشه رو بهدست بیاره. با اینحال، حالهای از لبخندِ همیشگیش در چهرهاش باقی مونده بود.
«بله. رئیس هوریکیتا واقعا سختگیره. صادقانه بگم، اون احتمالا شما رو به این دلیل که دانشآموز کلاس ای نیستید، رد کرده.»
«که اینطور.»
ناگومو دروغ میگفت.
تو نگاه اول، هوریکیتا مانابو یه شخص خشک و ظاهربین بهنظر میاد. اما در واقعیت برعکسه، اون عمیقا به درون یه آدم نگاه میکنه و ذات وجود اونها رو درک میکنه. چه از کلاس دی، چه از کلاس ای. اما برای ایچینوسه که از طرد شدنش خشمگین بود، حرفهای ناگومو چیزی جز واقعیت بهنظر نمیاومد.
ایچینوسه آهی کشید. «فکر کنم اگه بخوام به شورای دانشآموزی ملحق بشم چارهای غیر از رفتن به کلاس ای ندارم.»
«من نمیدونم. حتی ممکنه رئیس هوریکیتا باز هم ازت استقبال نکنه. این واقعیت که تو از روی که وارد این مدرسه شدی، یه شخص نخبه در نظر گرفته نشدی هنوز پا برجاست. مهم نیست که از اینجا به بعد چقدر سخت تلاش کنی، رئیس هوریکیتا هیچوقت دانشآموزی که متعلق به کلاس بی بوده رو نمیپذیره.»
با یک جمله بیرحمانه، لبخند از چهره ایچینوسه ناپدید شد.
«و… ولی شما ناگومو-سنپای، از کلاس بی هستین. و شما معاون رئیس شورا هم هستین، پس…»
ناگومو امید هرچند ضعیفی که باقی مونده بود رو هم از بین برد.
«در مورد من دو دلیل وجود داره. ببین، من از قبل از اینکه هوریکیتا-سنپای رئیس شورا بشه به شورای دانشآموزی پیوسته بودم. تو اون زمان، یه سال سومی دیگهای بود که بهعنوان رئیس شورا خدمت میکرد. هوریکیتا-سنپای که معاون رئیس بود، به انتصاب من اعتراض کرد و تا پایان این بازی تلخ، جنگید.»
صورت ایچینوسه غمیگنتر شد.
براش لذتبخش بود. تصمیم گرفت که قطعا به اون (ایچینوسه) به عنوان اسباب بازی شخصی در شورای دانشآموزی نیاز داره.
«مورد بعدی،» ادامه داد: «اینه که من خودم رو میشناسم. من از پتانسیل بالای خودم خبر دارم. در اصل، باید تو کلاس ای قرار میگرفتم. وقتی برای عضویت در شورا ابراز تمایل کردم، حقیقت این که چرا تو کلاس بیقرار گرفتم رو بهشون اعتراف کردم. همه چیز رو بهشون گفتم.»
«اعتراف کردی…؟»
«در واقع من ثابت کردم که از نظر تحصیلی حاضر به بازی نیستم. این منجر به موقعیت فعلی من شد.»
ایچینوسه گفت: «ناگومو-سنپای، به چی اعتراف کردی؟»
ناگومو لبخندی پس زد.
«حالا حالا! مگه تو کسی نیستی که ازش سوال شده؟»
«م… من؟»
«یه چیزی خیلی اذیتم میکنه. ببین… تو حالت عادی، برای تو کاملا عادی بود که تو کلاس ای قرار بگیری. نمراتت عالیه، و مهارتهات چیزی کمتر از بینظیر نیست. همچنین اگه سابقهتون رو بهعنوان رئیس شورای دانشآموزی در نظر بگیریم… خب چرا کلاس بی؟ باید یه دلیلی باشه؟!»
ایچینوسه نمیتونست شرمندگیش رو پنهان کنه. این نتیجهٔ اطلاعاتی بود که ناگومو از معلم خونگی ایچینوسه، هوشینومیا، زودتر از نیاز بهدست آورده بود.
ادامه داد: «به من بگو؛ همینجا و همین الان. فکر میکنی دلیلش چیه؟ اگه بتونی به من ثابت کنی که شاگرد کلاس ای هستی، من مسئولیت آوردن شما رو به شورای دانشآموزی به عهده میگیرم.»
«ای… این، ممکنه؟»
«اقتدار رئیس شورا هوریکیتا مسلما مطلقه. اما بعد از فارغالتحصیل شدن هوریکیتا-سنپای چه اتفاقی میفته؟ اگه سال اولیها به شورای دانشآموزی ملحق نشن، تربیت اعضای آینده سخت میشه. تصور کن چه مشکل بزرگی برای رئیس شورای دانشآموزی بعدی یعنی من- ایجاد میکنه. متوجه میشی؟»
«م… من فرض میکنم که آره…»
«کسی که نتونه از این فرصت استفاده کنه، صلاحیت پیوستن به شورای دانشآموزی رو نداره.»
راز ایچینوسه از اعماق، درونش را میخورد. خاطرات گذراندن نیمی از سال سوم راهنماییاش در اتاقش به سرعت بازگشت.
«چیزایی که اینجا میگم…»
«محرمانه خواهد بود. اسرار شما فقط و فقط و فقط مال ماست.»
گذشتهای که فکر میکرد میتونه باهاش زندگی کنه. گذشتهای که فکر میکرد میتونه برای همیشه پنهانش کنه. اما چطور میتونست بدون اعتماد دیگران جلو بره؟ اون این اعتماد رو از دست داده بود… پس شاید اعتماد به مردم به اون کمک کنه تا دوباره بتونه به بقیه اعتماد کنه. به دیگران کمک میکنه تا به اون اعتماد کنن.
«من… من…»
و بنابراین، ایچینوسه همهچیز رو به اون گفت.
اون درباره اشتباهش برای اون صحبت کرد.
مترجم : سارا ، نیما
ویراستار : MHReza