Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 09
شریک پر دردسر
بلافاصله بعد از شروع مدرسهی روباز، درخواستی از کیوتاکا دریافت کردم که دربارهی گروههای دختران تحقیق کنم. و حالا بالاخره امروز تونستم ببینمش. کیوتاکا یه لحظه بهم نگاه کرد و متوجهش شدم.
میتونستم حضورش رو پشتسرم حس کنم. «هـــا.» با صدا درآوردن سعی کردم سیگنالی بفرستم که کیوتاکا بدونه متوجه حضورش شدم، بدون اینکه کسی به این کارم شک کنه. بعد از اون به صحبت با دوستهام ادامه دادم.
اگه کار اضافهای انجام بدن بهم مشکوک میشن. حدود سه دقیقه بعد، با گفتن: با دختر دیگهای قرار دارم موفق شدم برگردم پیشش.
«خب؟ بالاخره روز سوم تصمیم گرفتی بیای سراغ من؟»
کیوتاکا رو صدا زدم که پشتسرم نشسته با اینحال نگاش نکردم. تو چنین مواقعی، جاسوسهای زن احمقانه رفتار نمیکنن.
«درسته. اطلاعات کمی درمورد دخترها دارم.»
هوریکیتا-سان رو نمیبینم. من تو تنها فردی تو کلاسم که اون میتونه بهش وابسته باشه.
تو اعماق وجودم، خیلی خوشحالم که کیوتاکا به من تکیه کرده انگار که نمیتونه ازم جدا شه… نه، نه. من چمه؟ از اینکه دارم این کار رو میکنم تا استخون احساس خوشحالی میکنم؟
«خب، این برای کسی مثل تو که مشکل برقرار کردن ارتباط داره میتونه سخت باشه. فقط چندتا دختر هست که میتونی با اونها صحبت کنی.»
برای اینکه اذیتش کنم، گنده گنده رفتار کردم.
«پس بدون کمک من میتونی این آزمون رو رد کنی؟»
ایشون هم کملطفی نکرد و یه دمیج به من وارد کرد. ادامه دادم و سعی کردم یکم دیگه اذیتش کنم.
«ا… البته. فکر کردی من کیم؟»
چرت و پرت گفتم، اما بدون شک، اینکه یکم لحنم تغییر کرد، باید به کیوتاکا منتقل شده باشه.
«که اینطور. پس چیزی برای نگرانی وجود نداره.»
اگه به مشکلی بر بخورم ممکنه خودم نتونم از پسش بر بیام.
«و… ولی برای اطمینان بعداً مطمئن شو وضعیتم خوبه یا نه. با… باشه؟»
«فعلاً، بیا درمورد گروهبندی دخترها صحبت کنیم.»
«قبل از اون چیزی هست که من رو میترسونه، میشه درموردش صحبت کنیم؟»
«بعداً درموردش صحبت میکنیم.»
البته که میفهمم.
«این از مهم هم مهمتره… اون یارو، ریوئن، چیکار میکنه؟»
«نگرانت کرده؟»
«نـ…، منظورم اینه که آره. بین همهی دخترها اینکه چرا اون دیگه رهبر نیست سوال شده. هیچکس هم حقیقت رو نمیدونه.»
هیج راهی وجود نداره دربارهی مردی که همهی اون بلاهای وحشتناک سرم آورد کنجکاو نباشم.
«مثل یه برهی مهربون زندگیشون میکنه. البته شاید بره خیلی با خلاقهاش سازگار نباشه، پس بهترین جوابی که میتونم بدم بهت اینه که مثل یه آدم بالغ سرش تو لاک خودشه.»
«یعنی تنبیه موثر بوده؟»
«تنبیه، ها؟!»
«نگران ریوئن نباش. اون دیگه کاری نمیکنه. یا حداقل کاری با کی نمیکنه.»
تو یه حملهی غافلگیرانه، من رو کی صدا زد.
از اونجایی که هنوز عادت ندارم من رو به اسم کوچیک صدا بزنه، به طرز غیرمنتظرهای وحشت کردم. چیزی مثل اینکه با اسمتون شما رو صدا بزنن، وحشتناکه. خودم رو آروم کردم.
«ببخشید، یه لحظه حواسم پرت شد.»
بهونه آوردم و به صحبتمون برگشتم.
«بهنظر نمیاومد حواست پرت شده باشه، کی.»
دوباره من رو با اسم کوچیکم صدا زد. هر بار قلب بیچارهی محکمتر از قبل میکوبید.
«دارم میگم هیچی نیست. فقط حــواســم پرت شد.»
من زنی نیستم که فقط بهخاطر به اسم کوچیک صدا زدنش بلرزم. من میتونم خیلی راحت به این چیزهای الکی غلبه کنم.
با اینحال با وجود اینکه تاحالا یه بار هم اینجوری صدام نکرده، دلیل خاصی داره که الان برعکس شده؟
«مطمئنی کی؟»
برای بار سوم. تایید میکنم که داره اذیتم میکنه.
«… همونجا نگهش دار. داری عمداً اینکار رو میکنی!»
میخوام برگردم اما نمیتونم. چون همهی آدمهای کلهپوکی که اینجا نشستن متوجه میشن. ولی خودم میدونم که الان صورتم عین چغندر سرخ شده.
«آه، مـــو. نباید اجازه میدادم با اسم کوچیک صدام کنی.»
حتی اگه میخواستم، باز هم نمیتونستم بدون گرفتن صورتم توی کافهتریا باهاش خداحافظی کنم. درد اینه که باید نقش دختری رو بازی کنم که آروم آروم غذاش رو میخوره.
«فکر میکنم تو اول اینکار رو کردی.»
«بله. نمیتونم انکارش کنم.»
نمیتونم انکارش کنم… دروغه.
کسی که عاشق میشه بازندهست.
نمیدونم کی این رو گفته ولی هرکی گفته لباش رو باید طلا گرفت.
مترجم : سارا ، نیما
ویراستار : MHReza