Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 07
نیمه دوم نبرد دختران – هوریکیتا سوزونه
فردا آزمون نهایی برگزار میشه. منطق میگه که همه امشب دانشآموزها امشب باید یه دل سیر شام بخورن. من، هوریکیتا سوزونه، با شخص داخل اتاق مشترکمون تماس گرفتم. از اونجایی که همه الان مشغول شام خوردن تو کافهتریا هستن، خیلی راحت این فرصت تنها شدن در اختیارمون قرار گرفته بود.
«چهخبره هوریکیتا-سان؟ راستش رو بخوای فکر نمیکردم تو وضعیت فعلی همچین قراری رو ترتیب بدی.»
جلوی چشمهام، کوشیدا-سان با نگاهی جدی به من نگاه میکرد. با اینحال درحال حاضر ما تو یه مدرسه و یه اتاق تنگ هستیم. نمیدونم دیوار موش داره یا نه. حداقل نمیتونم نگاهم رو از کوشیدا-سانی که شخصیت عمومیش جلوم قرار داره بردارم.
«من ندیدم اتفاق خاصی بیافته، منظورت از وضعیت فعلی چیه؟»
«برای اینکه من رو زیرنظر داشته باشی… یا بهجای اون، من رو تو گروهی بکشونی که خودت اونجایی. اینها برای اینه تو دوستم بدونم، درسته؟»
کوشیدا-سان با فرض اینکه هر لحظه ممکنه کسی بیاد تو، با حالتی به من جواب داد که از حالت معمولیش دور نیست. اما قدرتی پشت این شیوهی گفتار وجود داره. مطمئناً به این دلیله که این وضعیتی نیست که از ترفندهایی مثل ضبطصدا با تلفنهمراه امکانپذیر باشه. این برای من هم نوعی آرامشه. اگه ماهیت واقعیش رو پنهان کنه ما به هیچجا نمیرسیم.
«من انکار نمیکنم که این یکی از اهدافمه.»
«یکی کلمهای بود که روش تاکید کردم، اما بهنظر نمیاد کوشیدا-سان بهش توجه کرده باشه.»
«انگار همهی کارهات رو از روی احساسات شخصی انجام میدی، اما متعجبم آخرش چطور همهشون به یه استراتژی تبدیل میشن. مطمئناً من و هوریکیتا-سان هماهنگ نیستیم. اما درمورد نمرات گروه… نه، اگه به نمرات کلاس فکر میکردی، بهتر نبود احساسات شخصیت رو کنار میذاشتی؟»
«کوشیدا-سان آهی کشید. دستهاش روی هم گذاشت تا صحت حرفهاش رو اعلام کنه، ادامه داد.
«اولویت تو فقط و فقط من هستم، به همین دلیل یه دغدغهی ثانویه بهنام مشکل داری. اشتباه میکنم؟»
«درست میگی، این رو هم نمیتونم انکار کنم.»
«پس اعتراف میکنی.»
«در واقع من چیزی برای اعتراف ندارم. بعد از آزمون ویآیپی، من همیشه درحالی که حواسم به تو بود دست به اقدام میزدم.»
تو تعطیلات زمستانی اون رو به صرف نوشیدن چای به بیرون دعوت کردم. کارهایی انجام دادم که تو طول زندگیم هرگز یه بار هم انجام ندادم.
«مهم نیست که چیکار میکنی یا چه برنامهای داری، ازت میخوام همهشون رو از سرت بیرون کنی.»
«متاسفانه این درخواست غیرممکنه.»
تا زمانی که مشکل کوشیدا رو حل نکنم نمیتونم به جلو حرکت کنم.
«شاید گفتن این حرفم درست نباشه اما قولی که اجباراً جلوی رئیس شورا دادم رو فراموش کردی؟ اگه بیخیال احساساتم بشم، که البته کمی سخته، قول دادم دیگه کاری با هوریکیتا-سان نداشته باشم. فکر میکردم بدونی بیخیال اقدامی نمیکنم. یا شاید فکر کردی قولی که دادم رو زیر پا میذارم؟»
نتونستم با کلمات به این سوال جواب بدم. ظاهراً کوشیدا-سان از احساسات من باخبره. نیمی از حرفاش درسته. با وجود اینکه امیدوارم کوشیدا-سان از اون دسته افرادی باشه که روی حرفی که زده میمونه، اما هنوز هم از طرفی احتمال داره پشت پرده مشغول آماده کردن مقدمات برای اخراج من باشه، و نهایتاً دوتا احساسی که نسبت بهش دارم با هم قاطی شده.
اگه بهش مشکوک نبودم دیگه نیازی نبود بیست و چهار ساعت بهش بچسبم. علاوه بر این نی-سان آدمی نیست که همچین چیزی رو برای بقیه فاش کنه. بنابراین بعد از فارغالتحصیلی قول کوشیدا-سان از ریشه خالی میشه.
اگه بخوام اقدامی کنم باید قبل از فارغالتحصیلی نی-سان باشه. زمان کمی مونده.
«من میخوام بهم اعتماد داشته باشی.»
تصمیم گرفتم صادق باشم.
«تو خیلی صادقی.»
کوشیدا-سان با سرش لبخند نازکی زد. اما این یه لبخند مثبت نبود. اشتباه نمیکنم.
«مهم نیست چه اتفاقی بیافته، من گذشتهی تو رو فاش نمیکنم. چیکار کنم که باور کنی؟»
«متاسفم اما هرگز حرف شما رو باور نمیکنم.»
به راحتی این رو گفت.
«از افشای داستانت هیچی بهدست نمیارم.»
«ممکنه درست بگی. اما اگه متوجه بشم به کسی درموردش حرفی زدی هیچ رحمی بهت نمیکنم. حتی شاید به فروپاشی کلاس مثل دوران راهنماییم فکر کنم[1]. کسی مثل تو، که هدفش کلاس اِی هست، کاری نمیکنه به ضررش تموم بشه. طبیعیه که اینطور فکر کنم.»
بهنظر میاد احساسات من به کوشیدا-سان منتقل شده. اما با این وجود، هنوز نرم نشده.
«ولی میدونی، اگه از من بپرسی بهنظرم شرایط فعلی ما تغییر ناپذیره.»
«تغییر ناپذیر…؟»
«بهعنوان مثال، یکی چاقو رو بغل گردنت نگهداشته و ازت میخواد همکاری کنی تا آسیبی نبینی، آیا تو این موقعیت از کس دیگهای اطاعت میکنی؟ تفاوت بین این دوتا موقعیت وجود داره، یکی اگه بخوان بهت صدمه بزنن، آسیبی نمیبینی و یکی اگه تمایل داشته باشن، میتونن به راحتی بهت صدمه بزنن. فهمیدی، نه؟»
کوشیدا-سان به کسی اعتماد نداره. تصمیماتش رو بر اساس جوابهای مثبت و منفی نمیگیره، بلکه براش ساده نیست که از شخصی غیر از خودش دستور بگیره.
به همین خاطره که میخواد از شر من خلاص بشه. مشکل اینه نمیتونم با دوتا چاقو رهاش کنم.
«اما حس نمیکنی داری زیادهروی میکنی؟ در واقع، تعداد افرادی که هویت واقعیت رو میدونن دارن بیشتر میشن.»
«درسته. اعتراف میکنم شرایط برام سخت شده.»
«تو باهوشی. از نظر تحصیلی و ورزشی از حد متوسط هم بالاتری و تو سال تحصیلی ما از نظر رابطهی اجتماعی نفر اولی… نه، تو نوع خودش ممکنه تو مدرسه نفر اول باشی. حتی الان هم که دارم باهات اینطوری صحبت میکنم، از اینکه اینقدر باز صحبت میکنی تحتتاثیر قرار گرفتم. اگه بهعنوان همکلاسی با هم کار کنیم پیشرفت بزرگی برای کلاسه. خودت هم از این طریق بهتر از بقیه تشکر میکنی.»
«نمیدونی لحن مغرورت من رو بیشتر از هر چیز دیگهای عصبی میکنه؟ این پیشنهادت بهخاطر اینه که شخصیت واقعی من رو دیدی. من نمیتونم تحملش کنم. اگه کسی بودی که از هیچی خبر نداره، با اون لحن با من صحبت نمیکردی.»
«یعنی…»
من کسی رو که از گذشتهم خبر داره قبول نمیکنم. این چیزی بود که به من منتقل شد.
«تو از من باهوشتری، یعنی نمیتونی تو هیچ مدرسهی دیگهای خوب باشی؟ تا جایی که من خبر دارم هوریکیتا-سان به این دلیل اینجا اومد که تو مدرسهای که برادرش درس میخونه تحصیل کنه. اما برادرت بهزوی فارغالتحصیل میشه و این یعنی دیگه لازم نیست بیشتر اینجا بمونی. برو یه مدرسهی دیگه یا یه شغلی چیزی پیدا کن، خوب نیست؟»
انگار ادامه دادن به این بحث فقط اتلاف وقته. بهنظر میاد کوشیدا-سان قصد داره مکالمه رو تموم کنه و چون نتونستم کنترلی روی بحث داشته باشم آهی کشیدم.
«فعلاً میخوام استراحت کنم. اما بدون که من هیچوقت بهت اعتماد نمیکنم و باهات همکاری نمیکنم، هوریکیتا-سان. تا وقتی که یکی از ما از مدرسه ناپدید بشه، این مکالمه تا ابد ادامه داره. این رو یادت بمونه.»
«… میفهمم. برای امروز بیخیال میشم.»
«امروز و آخرین روز.»
کوشیدا با تموم کردن جملهش، از راهرو رفت.
«من ضعیفم.»
اونقدر رفیق ندارم که بتونم بهشون تکیه کنم.
انگار آیانوکوجی-کون تنها کسیه که تو این زمان میتونم بهش تکیه کنم، ولی از هم دور شدیم. شاید به این دلیله که مجبورش کردم جلوی رئیس شورا قول بده. نمیتونم جفتشون رو عقب نگهدارم. درگیری من با کوشیدا چیزیه که فقط با تماسهای پشتسر هم میتونه حل بشه.
حتی اگه قراره حمایتش (آیانوکوجی) رو از دست بدم، باز هم کوشیدا رو انتخاب میکنم.
نه، باید انتخابش کنم[2].
[1]. سلطان حالا اون یه گهی خورد انقدر زود جوش نیار. یکم رحم داشته باش نمیگی یکی مثل کوئنجی و آیانوکوجی بدبخت و بیمدرسه میشن؟! تا آخر عمرت عذاب وجدان میگیری!
[2]. بشکنه این دست که نمک نداره. چقدر از این دختر بدم میاد!
مترجم : سارا ، نیما
ویراستار : MHReza