Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 06
چیزهایی که از دست میدیم، چیزهای که بهدست میاریم
صبح زود هفتمین روز اردوی تمرینی. بعد از امروز گروه ما دیگه وجود نخواهد داشت. امتحان اول صبح فردا برگزار میشه. اگرچه اقدامات هاشیموتو، گروه رو از فروپاشی کامل نجات داد اما این گروه و روابطی که کنار هم ایجاد کردیم همراه با امتحان تموم میشه. احتمالاً بیشتر از چند دانشآموز از این موضوع ناراحتن.
اکثر همگروهیهام عدم دشمنیای که با کوئنجی دارن با بقیه به خوبی کنار میان.
درمورد ایشیزاکی، احتمالاً بیشتر از اونی که از کوئنجی متنفره از من متنفره ول سعی میکنه چیزی تو رفتارش به چشم نیاد.
صادقانه بگم، اینطور احساس میکنم که میخواد تو هر فرصتی من رو شکار کنه ولی میدونه که در اون صورت چه اتفاقی میافته. رفتار ایشیزاکی مثل سودو میمونه، اما زمانی که نوبت به ارزیابی موقعیت میرسه ایشیزاکی دست بالاتر رو داره. من این تصور رو دارم که سودو بهش احترام میذاره، هرچند مخالف هم هستن و سر جنگ دارن. معیارهای رفتاری ایشیزاکی میتونه از دلایلی باشه که ریوئن اون رو کنار خودش نگهداشته. اما لزوماً این معنی رو نمیده که سودو از ایشیزاکی پایینتره.
سودو تو جنبهی فیزیکی خیلی ازش بالاتره و تو بحث تحصیلی هم احتمالاً بهزودی ازش جلو بزنه. از اونجایی که هوریکیتا راهنماییش میکنه سودو آروم آروم رشد میکنه. درسته دوتا وحشی بیمغزن ولی سلاحهایی که استفاده میکنن با هم متفاوته.
«لطفاً بهم گوش بدید. میخوام درمورد آزمون دوئی که قراره فردا انجام بدیم صحبت کنم.»
همه درحالی که روی تخت نشستن به کیسی نگاه کردن.
«ما ده نفر هستیم، یعنی هر فرد تقریباً باید یه مسافت نسبتاً زیادی رو بدوئه، ولی بسته به شرایط این میتونه مزیت ما باشه.»
«منظورت چیه؟ تعداد بیشتر از هر جهتی بهتره. از اونجایی که اونجوری مسافتی که هر نفر باید بدوئه که هم کمتر میشه.»
«مطمنئاً اگه ما پونزده نفر میبودیم میتونستیم مسافت رو مساوی بین همه تقسیم کنیم. ولی باید درنظر داشت که دانشآموز کند هم وجود داره. پس ما از دانشآموزهایی که دوی قویای دارن بیشتر کمک میگیریم.»
«درست میگی.»
«به عبارت دیگه این برای پر کردن ضعف ماست.»
«اما با فرض اینکه گروه ما از نظر جسمی قوی باشه. درسته؟»
ایشیزاکی به اطراف نگاه کرد.
احتمالاً خودش رو یکی از ورزشکارهای گروه میدونه. صرفنظر از کوئنجی هاشیموتو هم میتونه مسافت زیادی رو بدوئه. نمیشه گروه رو یه گروه قوی از نظر فیزیکی حساب کرد. و مهمتر از همه…
«رقت انگیزه. بعد از اینکه رفتم بالا منبر و برای فردا برنامه میچینم، احتمالاً فردا هیچ فایدهای نداشته باشم.»
کیسی خودش رو میشناسه. بین همهی افراد گروه، کیسی تنها کسیه که اندازهی دوئی که داره نامشخصه. با اینحال بهعنوان رهبر استراتژیای که چیده بود رو با ما درمیون گذاشت.
«دوی مسافت طولانی حدود 18 کیلومتر خواهد بود. یعنی هر فرد باید چیزی حدود 2/1 کیلومتر بدوئه. البته این مختص یه گروه پونزده نفره خواهد بود. تو یه گروه ده نفره، باید تغییراتی تو زمان اختصاص داده شده به هر نفر ایجاد کنیم.»
«اما اگه مصدومیتی پیش بیاد نمیتونیم از کس دیگهای بخوایم این مسافت رو جای ما بدوئه درسته؟»
«هر بیماری یا جراحتی تو اون روز باعث جریمه ما میشه، از اون مهمتر تعداد ما کم میشه و اجباراً زمان زیادتری مصرف میشه. تا وقتی درمورد دوی این آزمون صحبت میکنم برخوردن به چیزهای عجیب، عجیب نیست.»
مدرسه تلاشش رو میکنه تا هر روزنهای رو ببنده.
دانشآموزها باید هرکاری که از اونها خواسته میشه رو انجام بدن. کیسی و یاهیکو که هیچکدوم به سرعت خودشون اعتماد ندارن ولی باید تلاش کنن حداقل 2/1 کیلومتر رو بدوان. ممکنه مجبور بشیم سه نفر از کلاس بی تو این دسته قرار بدیم.
آلبرت تو حرکات بدنی فرزه ولی بحث دوییدن متفاوته. اگه همه به طور پیشفرض حداقل دوییدن داره داشته باشن، چهار نفر میمونه که مجبوراً 7/2 کیلومتر بدوان. این چهار نفر باید کسایی باشن که از نظر بدنی قویتر از بقیه باشن و بتونن این مسیر رو راحت طی کنن. نظرم رو به کیسی گفتم. اعضای گروه هم موافقت کردن.
«پس من 3 کیلومتر میدوام… نه، اصلاً 6/3 کیلومتر میدوام.»
ایشیزاکی کسی بود که این حرف رو زد. بدون شک یکی از افرادیه که حرفش با عملش تناسب داره. فرد دیگهای دستش رو بلند کرد که ظاهراً دنبالهروی اونه.
«مثل اینکه چارهی دیگه نداریم، من هم تو دوییدن مسافت طولانی بدنیستم و کمک میکنم.»
هاشیموتو کسی بود که این رو گفت. دو نماینده از گروه ما مشتاقانه قول دادن این بار رو به دوش بکشن. تا الان باید حدود 2/7 کیلومتر رو پوشش داده باشیم.
«ممنونم.»
کیسی به نشانهی تشکر سرش رو پایین انداخت و لحن صادقانه ازشون قدردانیش رو ابراز کرد. فکر میکنم منم باید یه کمک حداقل بهشون برسونم.
«پس… من هم هرکاری بتونم انجام میدم. البته نمیدونم چقدر قدرت داشته باشم.»
«کیوتاکا، مطمئنی برات مشکلی درست نمیکنه؟»
«فقط لطفاً توقع زیادی نداشته باشین.»
اما چیزی که مهمتره اینه که بعدش چی پیش میاد. وجود مردی با پتانسیل بسیار بالاتر از همه، کوئنجی. کسی که حتی سودو هم قابل مقایسه با اون نیست، علیرغم همه ادعاهایی که تو ورزش داره.
هرچی کوئنجی بیشتر بدوئه امتحان برای بقیه راحتتر خواهد بود. اما هنوز قولی نداده که بیشتر از حداقل بدوئه. مهمتر از اون نمیشه گفت حداقل رو هم با تمام توان تموم میکنه یا نه. حتی اگه نه نفر از ما، از جمله من صد درصد خودمون رو هم بذاریم، اکه کوئنجی فقط راه بره نتیجه نمیگیریم.
«کوئنجی، دوست دارم تو هم کمکمون کنی.»
کیسی با حالتی جلو رفت که کوئنجی رو تو عمل انجام شده قرار بده. اما کوئنجی بیتوجه بیتفاوت بالا تختش دراز کشیده بود و مشغول تحسین ناخونهاش بود.
«کوئنجی.»
کیسی بار دیگه نامش رو با آرامش صدا زد.
«البته که من هم میدوام. اما برخلاف دوستان مشتاقمون، علاقهای به دوییدن مسافتهای طولانیتر ندارم.»
فکر میکنم راهی وجود نداره که یه جواب درست درمون از کوئنجی بگیریم.
ایشیزاکی به کوئنجی خیره شد اما این بار دیگه حرفی نزد. بعد از گذروندن چند روز کنار کوئنجی فهمیده بود که هیچی روی اون اثر نداره.
«میخوام از آخر شدن گروه جلوگیری کنم.»
«متوجه عرایضت میشم عینکی-کون.»
نگاه کوئنجی دیگه روی ناخونهاش نبود و به کیسی نگاه میکرد.
«دوی بیشتر پیشکش، حداقل 2/1 کیلومتر سهمت رو با جدیت راه برو.»
همه به کوئنجی خیره شدن.
«من نمیتونم قولی بهتون بدم. حتی اگه گروه ما آخر بشه، به این معنی نیست که من اخراج بشم، فقط رهبر که تو باشی اخراج میشه. و مطمئناً کار غیرانسانیای مثل پایین کشیدن همکلاسیای مثل من انجام نمیدی.»
اگه بهجای کیسی، ایشیزاکی یا یاهیکو رهبر بود شاید کوئنجی بیشتر احساس خطر میکرد.
اما از اونجایی که بحث سر کیسیه، یکی از همکلاسیهای کوئنجی، مطمئنه که سقوط نمیکنه. شاید اگه تهدیدش کنیم که با کیسی پایین کشیده میشه بتونیم مجبورش کنیم بیشتر بدوئه ولی در اون صورت دیگه نمیتونم همکاریای در آینده داشته باشیم.
«پس لطفاً بهمون بگو چیکار کنیم که همکاری کنی؟ اگه امتیاز خصوصی راضیت میکنی من مشکلی ندارم.»
کیسی این دفعه راه امتیاز خصوصی رو امتحان کرد.
«تنها نیستی یوکیمورا. من هم امتیازهای خصوصی زیادی دارم، کمک میکنم.»
«من هم پرداخت میکنم.»
ایشیزاکی، هاشیموتو و بعد از اون یاهیکو و یکی یکی بقیه هم تمایل پیدا کردن امتیاز خصوصی پرداخت کنن. شاید اولش کم بهنظر بیاد اما جمع امتیاز خصوصی نه نفر روی هم نهایتاً مقدار زیادی میشه. کوئنجی در پاسخ به فشار تقاضای جمع گفت:
«متاسفانه از لحاظ امتیاز خصوصی مشکلی ندارم. گذشته از این اگه هیچ امتیازی هم نداشته باشم باز هم میتونم یه زندگی مدرسهای بینقص داشته باشم.»
حتی اراده یه گروه متحد هم نتونست نرمش کنه. همونطور که میترسیدم کوئنجی رو با امتیاز خصوصی هم نمیشه خرید. با اینحال گفت بهخاطر کلاس حداقل رو انجام میده، شاید نوعی پیشرفت باشه. چند روز گذشته من و بقیه همهی فکرهامون رو جمع کردیم تا کوئنجی رو مجبور کنیم بیشتر بدوئه، ولی در آخر هیچی که هیچی.
«پس میگی کاندید نمیشی؟»
«کاملاً درسته.»
کوئنجی که بهنظر میاومد کمی فکر کرده باشه این رو گفت.
«ظاهراً شما من رو دارایی خودتون درنظر گرفتید.»
بعد از این حرف ایشیزاکی که دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه سعی کرد بلند شه ولی کیسی مانع شد و اجازه نداد.
«آرامشتون رو حفظ کنید. من قصد ندارم بیشتر از کاری رو که ازم خواستن انجام بدم، اما حداقل رو انجام میدم. من هم روش خودم رو برای انجام کارها دارم.»
«به عبارت دیگه… حداقل نتایج متوسطی خواهی داشت؟»
«دقیقاً همینطوره. در وهله اول، زمانی که نوبت به من میرسه کار حداقلم رو به بهترین نحو انجام میدم. این باید خبر خوبی برای شما باشه، اینطور نیست؟»
احتمالاً همه حرفهای کوئنجی رو متوجه شده باشن. حتی اگه کم باشه، ولی نهایتاً همه متوجه شدیم که یه گروه هستیم و میتونیم از هم مراقبت کنیم. تحلیل من از کوئنجی اینه که فقط به روش خودش عمل میکنه. کوئنجی تو همهی امتحانات قبل از این به شکل بیسابقهای عمل کرده. با اینحال کاری نکرده که باعث اخراجش بشه. کوئنجی 99 درصد مطمئنه که کیسی اون رو با خودش پایین نمیکشه اما هنوز 1 درصد شک وجود داره. مشخصه که اگه نمرهی بدی بهدست بیاره مورد اشارهی مدرسه قرار میگیره. واضحه که این باعث میشه بهعنوان هدفی که باید پایین کشیده بشه، انتخاب میشه. مطمئنم این آدم مرتکب چنین اشتباهی نمیشه.
«چه نتیجهی عالیای؟ یکی که با ذاذن سروکله میزنه میتونه بقیهی امتحانات رو نمرهی خوب بگیره؟»
«فوه فوه فوه فوه. به دلیله که من تو کودکی به ذاذن تسلط کامل داشتم.»
«این چه مدل کودکیایه؟»
حتی بعد از اینکه جواب سوالش رو داد، باز هم به خندهی دلنشینش ادامه داد.
با اینحال این نتیجه باید به اندازهی کافی برای کیسی خوب باشه. کوئنجی قصد همکاری نداره اما قول داد که حداقلها رو انجام بده. دقیقاً به این دلیل که ما همکلاسی هستیم من از پتانسیل کوئنجی خبر دارم.
چندتا مورد مشخص نشده مثل امتحان کتبی وجود داره، اما تا حدی به آمادگی جسمی و استقامتیش اعتماد دارم.
بخش 1:
یه مشکل حل شد و حالا زمان تمیزکاری صبحگاهیه.
طبق معمول، کیسی پارچه رو برداشت برای تمیزکاری آماده شد، اما ایشیزاکی پارچه بهدست مانع اون شد.
«استراحت کن. اگه این باعث خستگیت بشه و نتونی تو دوی مسافت طولانی صد درصدتو بذاری به مشکل میخوریم.»
«اما…»
«واسه جبران تلاشت رو بکن امتحان کتبی رو ۱۲۰ از ۱۰۰ بگیری.»
«۱۲۰ غیرممکنه ولی تلاشم رو میکنم ۱۰۰ درصد نمره رو بگیرم.»
ایشیزاکی سود دو طرفه رو یاد گرفته. اینکه در ازای دادن چیزی دریافت میکنی.
کیسی بعد از تشکر از اون نشست.
«فکر خوبیه شرور-کون.»
«خفه کوئنجی. اول صبحی هیچ غلطی نکردی.»
«اینطوره؟ هاه هاه هاه هاه هاه.»
کوئنجی نه پارچه و نه جارویی دست نگرفته، در عوض به گشتوگذاری تو طبیعت رفت. جالبه که جلوی سال دومیها و سال سومیهای متعجب هم چنین رفتاری داره.
«اون پسر یه بیماریه. واقعاً چطور میخواید با حضور همچین کسی تو کلاستون به طبقههای بالاتر فکر کنید؟»
حتی کلاس دی هم نگران ماست.
«نمیتونم بگم که اعتماد زیادی بهش دارم.»
کیسی همیشه کلاسهای بالاتر رو هدف قرار میده اما وقتی صحبت از کوئنجی باشه نمیتونه راحت درمورد همهچی صحبت کرد. نحوه عملکرد کوئنجی فردا صبح عامل مهمی برای بردمونه. در طول بحث صبحگاهیمون از اون خواستیم که قول بده حداقلها رو انجام بده. اما این یه تضمین مطلق نیست. وقتی دور از چشم ماست ممکنه سرش به بازی گرم بشه.
اینکه از کاری مثل تمیزکاری امتناع میکنه احتمال نزول ما ین جایگاه آخر رو زیاد میکنه. حتی دانشآموزهای ارشدی که کاری با ما ندارن ممکنه این موضوع خشمشون رو بیدار کنه. اما هنوز این واقعیت رو فراموش نکردم که عقل کوئنجی معیوبه و ممکنه به انتظارات من خیانت کنه.
بهنظر میاد ایشیزاکی متوجه اضطراب کیسی شد و به سمتش رفت.
«نگرانش نباش، فقط باید جبران کنیم که منفی نخوریم.»
«آدم بودن بهت نمیاد. قضیه چیه که تو یه روز اینقدر معیارهای انسان بودن رو بهدست آوردی؟»
«خفه. مشکلی باهاش داری؟»
«مشکل نیست. به هرحال جایگاه این گروه تو آزمون روی برنامهی من تاثیر خواهد داشت. دوست دارم تا جایی که میشه رتبهی بالایی داشته باشیم، درسته یاهیکو؟»
«… خب، منم دوست دارم همینطور که میگی باشه. درسته که تو گروه دردسرسازی هستیم ولی چارهای نداریم جز اینکه عملکرد خوبی داشته باشیم، وگرنه کاتسوراگی-سان از ما ناامید میشه.»
هاشیموتو به یاهیکو که تنها هدفش کاتسوراگی-سانه میخنده و یه ضربه به شونهش میزنه. یاهیکو میدونه وقتی صحبت از جنبههای فیزیکی مثل تمرین ماراتن میشه مسئول خواهد بود و متواضعانه رفتار میکنه.
«من چندین بار به دستور ساکایاناگی علیه کاتسوراگی اقدام کردم. فکر میکنم که من رو بهخاطر اون سرزنش میکنید، اما تو این گروه ما متحدهای واقعی هستیم. پس لطفاً خوی بد داستان قبلی رو فراموش کنید.»
«هـــــــم. با این حال من هنور تعجب میکنم.»
یاهیکو صداش رو بلند نکرد اما بهنظر نمیاومد به هاشیموتو اعتماد داشته باشه.
احتمالاً نمیتونه این رو ببخشه، کاتسوراگی تاحالا ممانعتی برای همکلاسیهای خودش ایجاد نکرده که زیر ذرهبین شک بره.
«اینبار هم شما بودید که کاتوسراگی-سان رو رهبر نکردید.»
«این مورد به من ربطی نداره، ماتوبا این کار رو کرد.»
بهنظر میاومد یاهیکو همچنان متقاعد نشده.
با اینحال تلاش کرد که شکش رو نسبت هاشیموتو سرکوب کنه، حداقل تا پایان آزمون. دوست دارم ازش قدردانی کنم.
بخش 2:
آخرین شام ما قبل از امتحان فردا. ایچینوسه رو درحالی که سینی بهدست راه میرفت دیدم و صداش کردم. سعی دارم اطلاعات ازش بکشم بیرون. اما حس میکنم یهچیزی درموردش درست نیست.
«اتفاقی افتاده؟»
«آه، آیانوکوجی-کون، نه نه اتفاقی نیفتاده. فقط داشتم به این چیز و اون چیز فکر میکردم.»
«با مشکلات سختی دستوپنجه نرم میکنی، اینطور نیست؟»
ایچینوسه قصد رفتن داشت اما حرفم مانعش شد.
«آزمون بالاخره فردا برگذار میشه، نظرت درموردش چیه آیانوکوجی-کون؟»
«سوال مبهمی پرسیدی.»
«ازت میخوام که برداشت صادقانهت رو بهم بگی.»
«حدس میزنم از بقیهی امتحانهایی که تا الان داشتیم سختتره. مشخصه که خطر اخراج زیاده.»
«من هم همین حدس رو میزنم… اما ما الان تو ترم سوم هستیم، بهنظرت سطح سختی امتحان بالاتر نمیره؟»
«شاید.»
«درمورد سیستم ’رهبر‘ بودن خطراتی وجود داره مگه نه؟ رهبر گروه شدن.»
«آره.»
«رهبر شدن تو این آزمون خیلی خطرناکه، امـا… بهخاطر برنده شدن هم مهمه، درست میگم؟»
حرفهاش رو انکار نمیکردم و فقط گوش میدادم.
«حتی اگه بگن خطر اخراج شدن وجود داره، حرف توخالیه. عوامل غیبی زیادی وجود داره. اما چیزی که من واقعاً نگرانشم از دست دادن امتیاز کلاسی یا خصوصیه. حداقل من اینطور فکر میکنم.»
«… داری درمورد همکلاسیهات صحبت میکنی؟»
«آره. از دست دادن یه دوست ناراحتم میکنه.»
«اگه یکی از همکلاسیهات لب مرز اخراج شدن باشه چیکار میکنی؟»
«چیکار میکنم هـا؟»
به آرامی سرش بلند کرد و خندید.
«آیانوکوجی-کون تو واقعاً آدم باهوشی هستی.»
«چرا…؟»
«منظورم اینه که اگه کسی قرار باشه اخراج بشه هیچ راهی برای نجاتش وجود نداره، ولی تو میدونی که یه ’بعد‘ واسهش وجود داره.»
«این فقط یه سوال فرضیه.»
«اگه سوال فرضی بود ضمیر دوم شخص استفاده نمیکردی، درسته؟ چیکار میکنی؟ به عبارت دیگه میپرسیدی کلاستون چیکار میکنه؟»
«متاسفم، اما تو زیادی من رو باهوش تصور کردی. منظور من واقعاً این نبود.»
«با اینحال من فکر میکنم درست احساس کردم ولی این نگرانی تو قابل احترامه.»
زیادی حرف زدم، چیزی بود که قبل از رفتنش گفت. بالاخره ایچینوسه هم نگرانیهای فکری خودش رو داره. بعد از خداحافظی با من دانشآموزهای دیگه فوراً صداش کردن، محبوب بودن باید سخت باشه. حتی اگه به تنهایی فکر هم، کنی اطرافیان این اجازه رو بهت نمیدن.
ایچینوسه همیشه لبخند به لب داره اما امروز اینطور نبود.
«آره… متاسفم، امروز فقط… حوصلهش رو ندارم.»
ایچینوسه دیگه پرانرژی نیست. دو سهتا از دخترهایی که با هم صمیمی بودن رو نادیده گرفت و رفت.
«متاسفم، فقط امروز باید یکم تنها باشم.»
همچنین تو بازیگری افتضاحه. تقریباً میشه گفت با اولین روز اردوی تمرینی زمین تا آسمون فرق میکنه. باید اقدامهای ساکایاناگی باشه. طوفانی که تو این آزمون قرار بلند بشه شاید فقط بین پسرها نباشه، بلکه دخترها رو هم همراه خودش بلند کنه.
بخش 3:
امروز، که آخرین روز مونده به امتحانه، وضعیت به طرز چشمگیری تغییر کرده. چیدمان کافهتریا تغییری نکرده، اما خندهها فروکش کرده و چهرههای افسرده خودش رو نشون دادن. به عبارت دیگه، همین حالا هم مشخصه چه گروههایی تونستن به نتیجهی مورد نظرشون برسن و چه گروههایی نتونستن. وقتی وارد راهرو شدم، کی اونجا بود و به دیوار راهرو تکیه داده بود.
طوری از کنار هم رد شدیم که انگار یه دیداد اتفاقیه، یه تیکه کاغذ ازش گرفتم. بعدش کی بلافاصله وارد کافهتریا شد. احتمالاً قراره با دوستهاش ملاقات کنه و کنارشون غذا بخوره. بعد از اینکه مسیرمون از هم جدا شد، قبل از اینکه کاغذ رو خورد کنم تو همهی سطلزبالههای مدرسه رندوم پخش کنم، به پایین نگاه کردم. به سمت گوشهای از ساختمون حرکت کردم. چون شخصی که از کی خواسته بودم مراقبش باشه، الان به امید اینکه تنها باشه سرگردون اونجا راه میره.
تنهایی تو این کمپ آموزشی سخته. نیمهشبه، اگه اون برای مدت طولانی به اتاق مشترکش برنگرده بقیه متوجه میشن. بهترین استفاده از زمان برای ملاقات کردنش همین الانه که همه تو کافه تریا جمعن. آروم تو مسیری که رفته بود قدم برداشتم، وقتی دیدمش بهنظر میاومد خودش رو قایم کرده و خم شده.
هنوز متوجه من نشده ولی سعی میکرد صدای گریهش رو خفه کنه. مهم نیست چقدر این مکان پرت باشه، امکان ظاهر شدن دانشآموز هست.
با این حساب، باید سریع کار رو جمع کنم.
«اگه مشکلی هست باید با هوریکیتا… رئیس سابق شورای دانشآموزی صحبت کنی، اینطور نیست؟»
«…؟»
دختری که سرش رو بالا گرفت تاچیبانا-آکانه از کلاس اِی سال سوم بود. از اینکه چهرهی رقت انگیزش رو به من نشون داده وحشتزده شد و سریع اشکهاش رو پاک کرد.
«چی میخوای؟»
«درمورد چیزی که من میخوام نیست، چیزیه که تو میخوای.»
«من مشکلی یا همچین چیزی ندارم.»
«اگه بدون دلیل گریه میکنی، یه مشکله.»
«من گریه نمیکنم!»
تاچیبانا با گفتن این حرف چشمهاش رو از من دزدید. دلیل اینکه از جایی که نشسته بود تکون نمیخورد این بود که اگه بلند بشه و جایی با نور روشن باشه، چشمهای قرمزش و اثر اشک روی صورتش نمایان میشه.
«بعضی وقتها هوس میکنم تنها باشم.»
«مطمئناً وقت زیادی نداریم نه؟»
سرویسبهداشتی تنها زمان استراحتیه که داره، اما تو این زمان هم استفاده طولانی، غیرعادیه. همچنین بیشتر از چند دانشآموز وجود داره که میبینن وارد و خارج میشی.
«جهت اطلاع، من همچنان کنار رئیس هوریکیتا هستم.»
این یه دروغه ولی اگه بگم، احتمالاً تاچیبانا بهم اعتماد کنه.
«ولی هیچ کمکی بهش نمیکنی.»
خب… اگه باهاش صحبت کنه من واقعاً حرفی برام نمیمونه. برعکس، تو خطر لو رفتن اطلاعات قرار میگیرم.
«خودت رو خوششانس بدون که به دشمنی نرسیدیم.»
«لطفاً اینقدر عادی با سال بالاییت رفتار نکن، من تا الان چیزی نگفتم چون هوریکیتا-کون اونجا بود اما…»
مهمتر از همهچیز، کنجکاو شدم که چرا معمولاً ’هوریکیتا-کون‘ صداش میکنه. البته گاهاً ’رئیس هوریکیتا‘ هم صداش میکنه، گذشته از اینکه دیگه تو این پست نیست. میتونست رئیس سابق صداش کنه اما اشارهی غیر طبیعیای کرد.
«تو… سال اولی بودن باید خوب باشه. دنیای خوشبینانهای دارید.»
«این یه حرف نسبتاً ترسناکه. نگران امتحان فردا نیستی؟»
«احساس خاصی ندارم. رهبر و اعضا کار خودشون رو میکنن، اما اینطور نیست که نخالهای تو گروه وجود داشته باشه یا چیز دیگهای. برعکس، همهچی خوب پیش میره.»
«پس چرا گریه میکنی؟»
«بهت که گفتم من گریه نمیکردم.»
وقتی به چشمهاش اشاره کردم، وحشتزده دستش رو برای بررسی نزدیک چشمهاش برد که ببینه هنوز خیسه یا نه. بعد از اینکه متوجه شد خشکه با حالت خشمگینی من رو نگاه کرد.
«هوریکیتا-کون کسیه که نگرانشم… نگرانشم.»
این یه دروغه که کاملاً هم دروغ نیست.
«نگران، ها؟ چی درمورد اون مرد نگرانت میکنه؟»
«هویکیتا-کون… هوریکیتا-کون همیشه تنها میجنگه. تا الان اون با سال دوم و سوم مبارزه کرده. نمیتونی درک کنی مبارزه با همه به تنهایی چقدر میتونه سخت باشه.»
حتی اگه بخوام درک کنم هم کسی نیست لیاقت همچین مبارزهای رو داشته باشه.
«تا حدودی درمورد سال دوم و ناگومو میدونم که دشمنی به رهبری اونه، اما نمیدونستم تو سال سوم هم دشمن داره. احتمالش هست افرادی که تو شورای دانشآموزی هستن علیهش شورش کنن؟»
«نکنه تو هوریکیتا-کون رو دیکتاتوری چیزی فرض میکنی؟ برخلاف ناگومو-کون، با وجود اینکه رئیس شواری دانشآموزی بود هیچوقت از قدرتش سوءاستفاده نکرد. تو هیچ امتحانی سستی یا کمکاری نشون نداد.»
حتی با همهی اینها، من هیچوقت فرصت نداشتم خودم رو با امور سال سوم قاطی کنم و آشنا بشم و سرنخی از گذشتهی هوریکیتای بزرگ داشته باشم. اما تو هیچ امتحانی سستی یا کمکاری نشون نداد یعنی به این معنیه که… «ممکنه تو سال سوم تضاد طبقاتی هنوز ادامه داشته باشه؟»
«حداقل این رو میدونم اگه هوریکیتا-کون سقوط کنه کلاس اِی هم پایین کشیده میشه.»
«هوم…»
این دقیقاً همون چیزیه که ناگومو گفت. فاصله بین کلاس اِی و بی سال سوم فقط 312 امتیازه. اگه هوریکتای بزرگ نفر اصلی اون کلاس باشه و کلاس بی دانشآموزهای بااستعداد زیادی داشته باشه، قطعاً امکان پذیره.
«پس در نهایت اون فقط یه دانشآموز معمولیه، درسته؟»
«هوریکیتا-کون……..! نه اصلاً اینطور نیست…»
ادامه نداد. انگار میخواست از بلند شدن صداش جلوگیری کنه.
اما ناامیدیهاش آروم به بیرون سرازیر شدن.
«از اونجایی که بیشتر دانشآموزهای کلاس اِی همیشه یه بار اضافی بودن… ما بخش خیلی زیادی از امتیازات کلاسی و خصوصی رو که نباید از دست میدادیم از دست دادیم. همیشه برای محافظت از دوستهاش خودش رو قربانی کرده.»
اگه تاچیبانا این حرف رو میزنه باید درست باشه. پس هوریکیتای قدیمی مثل هیراتاست. اما بهنظر من اینطور نیست. البته، تاچیبانا بهعنوان فردی از کلاس اِی این حرف رو میزنه باید بخش زیادیش حقیقت باشه. احتمالاً مواردی هم وجود داشته که پشتپرده اقدام کرده، بدون اینکه قدرتش رو نشون بده.
«پس بهخاطر وضعیت فعلی احساس ناراحتی میکنی؟»
«من حتی از وضعیت پسرها خبر دارم. ناگومو-کون هوریکیتا-کون رو به رقابت دعوت کرده و به همین خاطره که نمیتونه کاری انجام بده. و ما هم نمیتونیم هیچ کمکی بهش برسونیم.»
«اینکه تو میتونی بهش کمک کنی یا نه بهخاطر سرسختیته.»
«آره، میدونم.»
شاید دوباره اشک داشت از چشمهاش سرازیر میشد، تاچیبانا یه بار دیگه با آستینش چشمهاش رو مالید.
افکارش درمورد هوریکیتای بزرگ باید دلیل این اشکها باشه، اما دلیلهای دیگهای هم میتونه وجود داشته باشه.
«داری تو مشکلی دست و پا میزنی، اشتباه میکنم؟»
«نه. نه واقعاً…»
تکذیب کرد.
«راست میگی؟»
«کنهای چیزی هستی؟ من نه مشکلی دارم نه دردسری نه هیچچیز دیگهای.»
«اگه-نه، پس حتماً اشتباه متوجه شدم.»
«بله، اشتباه متوجه شدی. لطفاً به هوریکیتا-کون چیز عجیبی نگو.»
«حتماً.»
تاچیبانا بعد از تذکرش به سمت کافهتریا برگشت. به احتمال زیاد، نمیخواد که هوریکیتای بزرگ حقیقت رو بدونه.
اما داری اشتباه میکنی تاچیبانا، این مشکلی نیست که بتونی با فدا کردن خودت از پسش بر بیای.
«شاید بعداً مجبور بشم خودم کاری انجام بدم.»
بعد از دیدن وضعیت تاچیبانا، از حرفم مطمئن شدم.
بخش 4:
نیمهشب. با شنیدن صدای خش خشی که از تخت میاومد بیدار شدم. یه دانشآموز تنها تو تاریکی داره تکون میخوره. حتی اگه دید مطلقاً صفر باشه بازم میدونم کیه. هاشیموتو که قراره بالای سر من خواب باشه. بیسروصدا از تخت پایین اومد و بدون اینکه چراغقوهای همراهش باشه از اتاق خارج شد. بعد اون من هم آروم آروم بلند شدم.
فکر میکنم به احتمال زیاد دستشویی میره ولی تنها احتمال ممکن نیست. چون متوجه شدم تو طول این هفته، هاشیموتو این موقع شب حتی یک بار هم از اتاق خارج نشده. احتمالاً بیرون، جلوی در ایستاده و اگه از اتاق خارج بشم و متوجه من بشه. اگه من رو ببینه فقط میتونم بگم برای استفاده از سرویسبهداشتی از اتاق بیرون اومدم.
دقیقاً به این خاطر که تخت مشترک داریم، هاشیموتو فکر میکنه که من رو هم بیدار کرده. حضورم رو پنهان کردم و وارد راهرو شدم.
فقط نور چراغ اضطراری و مهتاب از بیرون جریان داره، یعنی میشه یه مقدار تو تاریکی دید داشت. هاشیموتو رو دیدم که سمت سرویسبهداشتی میرفت. دنبالش کردم و وقتی اینکار رو کردم هاشیموتو بهجای ادامهی راه به چپ چرخید، بهنظر نمیاد قصدش دستشویی رفتن باشه. بعد از پایین اومدن از طبقهی اول، درحالی که هنوز کفشهای داخل ساختمون رو پوشیده بود به بیرون رفت. وقتی بهش نزدیک شدم خودم رو با کمک دیوار پنهان کردم. کسی جز هاشیموتو اونجا نیست.
شاید قبل امتحان برای هوا خوردن اومده؟ شاید هم منتظر کسیه؟ سعی کردم به جوابهای سوالهام فکر کنم.
احساس کردم میخواد به سمت من بچرخه و جام رو عوض کردم. چون سایهای دیدم که فکر میکنم دلیل اینجا اومدنش باشه. سایه در مسیری که هاشیموتو نگاه میکرد قدمزنان جلو میاومد.
تو شرایطی مثل این، که حتی صدای حشرات هم درنمیاد، میتونید صدای هرکسی رو واضحتر از چیزی که انتظار دارید بشنوید.
«یو. ریوئن.»
«چیخوای؟»
«فقط میخوام باهات صحبت کنم. تو کافهتریا بیش از حد از بقیه فاصله میگیری. تنها زمانی که میتونیم صحبت کنیم نیمهشبه، درسته؟»
«تو آخرین روز؟»
«دقیقاً به این دلیل که آخرین روزه. الان همه باید خوابیده باشن.»
«که اینطور، ظاهراً درست میگی.»
هیچ دانشآموزی نیست که شبها تا دیروقت بیدار بمونه وقتی روز بعد آزمون فیزیکی و کتبی داره. به همین دلیل هاشیموتو این زمان رو برای ملاقات با ریوئن انتخاب کرده. اما ریوئن و هاشیموتو چیزی نیست که انتظار داشتم ببینم… یا شاید بهش فکر نکردم.
در زمان آزمون جزیرهی خالی از سکنه، ریوئن با کلاس اِی رابطه برقرار کرد.
عجیب نیست اگه هاشیموتو واسطه باشه.
«داستان یهجوری شده که انگار دارم تو قفس همستر میدوام. روراست جوابم رو بده، واقعاً از رهبری کلاس کنار کشیدی؟»
«کح کح. مثل قفس همستر بود.»
«حداقل من باور نمیکنم از ایشیزاکی و بقیه کتک خورده باشی.»
هاشیموتو دلیل شکش رو بهش گفت. مطمئناً کتک خوردن ریوئن از ایشیزاکی خیلی احمقانهست.
«اگه اون رو درنظر نگیریم، آلبرت دردسرسازه. اگه من باهاش روبهرو بشم داستان سخت میره جلو.»
«که اینطور. خب، آلبرت ممکنه یه تهدید به حساب بیاد. اما ریوئن کاکروئی که من میشناسم محاله جلوی دشمنی مثل اون خم بشه. همیشه به یه اقدام متقابل فکر میکنه، درست میگم؟»
بهجای اینکه شکهاش رو برطرف کنه بدتر اون رو مشکوکتر کرد.
«من فقط از رهبری افرادی که علیه من شورش میکنن خسته شدم. تا زمانی از بچههای کلاس اِی سوءاستفاده میکنم، همیشه تو منطقهی امن میمونم. من مجبور نیستم اون شورشیها رو نجات بدم.»
«که اینطور، پس این واقعیت ماجراست؟»
«قانع شدی؟»
«راستش هنوز متعجبم. صادقانه بگم، پنجاه پنجاه. گذشته از اینها ازت میخوام تو جایگاهی که فعلاً هستی مقاومت کنی.»
«پس داری زیرمیزی امتیاز شخصی بیشتری میگیری؟»
«دقیقاً. مثل تو، من هم دوست دارم به ’وعدهی کلاس اِی‘ برسم. هرکس بتونه بیست میلیون امتیاز پسانداز کنه، میتونه به کلاس اِی صعود کنه. هر دانشآموزی که به یه روشی بتونه بهش دست پیدا کنه مطمئنم دریغ نمیکنه. موقعیتی که باعث حسادت همه میشه.»
اما تبدیل این به واقعیت کار سختیه. ظاهراً هاشیموتو یکی از کسانیه که قصد داره این هدف رو عملی کنه.
«پس اینطور فرض میکنم که آمادهی خیانت به ساکایاناگی هستی اگه هدفت همینه که گفتی.»
«در صورت لزوم، بله.»
هاشیموتو بلافاصله جواب داد.
«فروختن ساکایانگی راحت نیست ریوئن. الان، راس کلاس ما ایستاده و به نوعی من تو تیم برنده هستم. متوجه میشی که؟»
«من هم کنجکاوم ببینم این دیپلوماسی تا کجا ادامه پیدا میکنه.»
«من تو حفظ موقعیت خودم خیلی خوبم. باید بدونی من از چیزی که بهنظر میرسم توانایی بیشتری دارم. به هرحال خوشحالم باهات صحبت کردم، چشمات هنوز نمردن.»
حرفی بود که هاشیموتو بعد از خمیازه کشیدن گفت.
«وقتی کلاس هیراتا شما رو رد کرد، به این فکر میکردم که قراره چیکار کنی، اما از چیزی که بهنظر میاد آدم سرسختتری هستی.»
«هـا؟»
«اگه با آرامش به اعضای کلاس نگاه کنی، همهچیز روشن میشه. تو از اولش داشتی به از بین بردن اونها فکر میکردی.»
«فرضاً که تو درست میگی. کسی هست که بهش علاقهمند باشی یا چیز دیگهای؟»
«حداقل کوئنجی یه تهدیده. اگه روزی بخواد برای کلاسشون کاری انجام بده حتی کلاس اِی هم به دردسر میافته. بعد از اون کسانی مثل هیراتا و یوکیمورا هستن که از نظر تحصیلی قوین. سودو هم هست که تو سن و سال ما فیزیک خوبی داره.»
«درمورد بقیهشون نمیدونم ولی شک دارم اون یارو (کوئنجی) کون گشادش رو بهخاطر کلاس تکون بده.»
هاشیموتو خندید و باهاش موافقت کرد.
«صرف از نظر از اون، نمیشه گفت چه اتفاقی ممکنه بیافته. اما محض احتیاط حواسم بهش هست. حتی اگه هیراتا و کلاسش بتونن خودشون رو به کلاس اِی برسونن، تا وقتی که جایی برای من وجود داشته باشی مشکلی نخواهد بود.»
«شک دارم اینقدر قدرت داشته باشی، اما تلاشت رو بکن تا مطمئن بشی مهرهی سوخته نشدی.»
ریوئن هاشیموتو رو مسخره میکرد و سعی داشت مکالمه رو کوتاه کنه.
«حتی اگه کار مزخرفی باشه، انجام دادنش خیلی مزخرفتره.»
«آره.»
بیشبینی کردم که مکالمهشون داره تموم میشه پس جام رو عوض کردم. هاشیموتو احتمالاً سریع به اتاق برمیگرده. ممکنه مشکوک بشه اگه تو تختخواب نباشم.
اما بعد حس کردم صدای شخص دیگهای رو میشنوم و جلوی برگشتنم رو گرفتم. اون شخص بلافاصله متوجه ریوئن و هاشیموتو شد و اونها صدا زد.
«هـی سال اولیها، جلسه مخفی تو این ساعت؟»
«هــا؟»
ریوئن و هاشیموتو داشتن به سمت ساختمون مدرسه برمیگشتن. کسانی که جلوشون ایستاده بودن، ناگومو میابی و هوریکیتا مانابو بودن. ریوئن یه لحظه متوقف شد اما بلافاصله علاقهش رو از دست داد و دوباره شروع به راه رفتن کرد. به سمت ناگومو حرکت کرد، اما ناگومو حرکتی نکرد.
«از سر رام برو کنار.»
در پاسخ به نگاه خیرهی ریوئن طوری خندید که انگار مجذوبش شده.
هاشیموتو هم به راهرو برگشت تا ببینه چهخبره که با ناگومو روبهرو شد.
«شنیدم که آدم روباهصفتی هستی. تو ریوئنی، درسته؟ من میخوام با هوریکیتا-سنپای گپی بزنم که مایلم شما هم اونجا حضور پیدا کنید.»
«اولاً: ریوئن-ساما. دوماً: علاقه ندارم.»
ناگومو شونهی ریوئن رو چنگ زد.
«کلهشق. تو ازم نمیترسی، ریوئن؟»
«رئیس شورای دانشآموزی یا هر چیز دیگهای که هستی، هرکسی که سر راهم قرار بگیره رو از بین میبرم.»
«هح.»
وقتی ریوئن داشت دور میشد ناگومو دوباره صداش کرد.
«چرا بهعنوان یه شخص سوم شرط نمیبندی؟ تو این آزمون ویژه بین گروه من و هوریکیتا-سنپای بهنظرت رتبه کدوممون بالاتر میشه؟ 10000 امتیاز تو هر شرط چطوره؟ اگه درست انتخاب کنی من این امتیاز رو پرداخت میکنم. اگه ببازید هم که ازت میخوام تو پرداخت کنی.»
«این مسخرهست. من به این پول علاقه ندارم.»
«10000 پول کمیه ها؟ جنابعالی کلاس دی هستی، پس باید همیشه با بیپولی روبهرو باشی اینطور نیست؟ این رو قبول کنی میتونی درآمدرزایی داشته باشی واسه خودت.»
«پس با 1 میلیون برو. اگه حاضری اینقدر پول بدی بیچک و چونه قبول میکنم.»
«ها ها ها. تو بامزهای ریوئن. شوخی جالبی بود، الان میتونی بری.»
ظاهراً فکر میکنه پیشنهاد ریوئن شوخی بوده.
«اگه تخم پرداخت این هزینه رو نداری، زحمت نکش که ازم بخوای شرطبندی کنم.»
«هی تو، سال اولی اونجا. فکر میکنی ریوئن اگه ببازه میتونه پرداخت کنه؟»
ناگومو از هاشیموتو پرسید. هاشیموتو از رابطهی مخفیانهای که با کلاس اِی برقرار کرده خبر داره، باید بدونه که میتونه انجامش بده. اما…
«مطمئن نیستم… ما تو یه کلاس نیستیم نمیتونم با اطمینان بگم.»
«اگه گوشیهامون رو داشتیم میتونستیم بررسی کنیم، بدم نمیاومد که با هم بازی کنم. حـیـف.»
در نهایت شرط لغو شد. در این زمان هاشیموتو سعی کرد محل رو ترک کنه. شاید چون قبلاً از دیدش دور شده بودن، ناگومو که دورتر بود به هوریکیتای بزرگ نگاه کرد.
«هوریکیتا-سنپای، لطفا خودتون رو قبل از شرکت در امتحان فردا ببخشید.»
حرفش رو زد و ادامه نداد. ریوئن بیعلاقه راه افتاد اما هاشیموتو بهطور غیرمنتظرهای ایستاد و از رفتن دست کشید.
«خودم رو ببخشم؟»
«درسته.»
«این از جوکی که ریوئن گفت هم بدتره.»
«اما من درمورد حرفم جدیم.»
و این رو اضافه کرد.
«بهخاطر آرامش خودت این رو میگم سنپای.»
«فکر کنم هنوز نتونستی عادت خیالبافیت رو اصلاح کنی.»
«متاسفم. ولی اینکه بتونم آینده رو ببینم چیزیه که باید درنظرش بگیری. اگه خودت نبخشی پشیمون میشی. به عبارت دیگه، دارم بهت رحم میکنم. میتونستم بدون هیچ هشداری بذارم تو آزمون شرکت کنی اما این خیلی بیرحمانه میشد، اینطور نیست؟»
«چه برنامهای داری؟ هر چیزی هم باشه، باز هم نمیفهمم داری چیکار میکنی.»
«متوجهم. اینکه قوانین راقبت ما میگه مبارزه رو بدون دخالت شخص سومی تموم کنیم. اما اگه همینطور پیش بریم، تا وقتی که چشم بازه هیچ نتیجهای از این رقابت نمیگیریم. البته که من قبول دارم این یه مبارزهی معمولیه، ولی دوست دارم برنده بشم. به همین دلیل یه کاری انجام دادم.»
«این قراره چه ربطی به اینکه ازم خواستی خودم رو ببخشم داشته باشه؟»
«چون با انجام دادن اینکار، به شما آسیب میرسه سنپای. میتونی متوجه بشی چه نقشههایی کشیدم؟ نه. تو این مدرسه حتی یک دانشآموزی قدرت خوندن ذهن من رو نداره. این واقعیته. حتی درمورد شخص مورد علاقهت… کدوم سال اولی بود…؟»
ناگومو اطرافش رو نگاه کرد و عمداً نگاهش رو روی هاشیموتو قفل کرد اما راهی وجود نداره که هاشیموتو منظور پشت نگاه رو بفهمه.
«آره، درسته. اگه درست یادم باشه، اون تو گروه این دوست سال اولیمونه. آیانوکوجی کیوتاکا، درسته؟»
ناگومو برای آگاه کردن هاشیموتو رو اسم من تاکید کرد.
«تو چی فکر میکنی هاشیموتو؟ دربارهی آیانوکوجی؟»
«چی فکر میکـ… نه. اون فقط یه دانشآموزی معمولیه.»
هاشیموتو بعد از شنیدن غیرمنتظرهی اسم من گیج شده.
«مطمئنی؟ اما بهنظر میاد هوریکیتا-سنپای، آیانوکوجی رو بیشتر از همهی سال اولیها قبول داره.»
«شاید به این دلیل باشه که تو جشنوارهی ورزشی نمایش خوبی ارائه داد؟!»
«با یه دیدگاه ساده بله، اینطور بهنظر میاد. اما این کل ماجرا نیست. هوریکیتا-سنپای آیانوکوجی رو حتی از ساکایاناگی، حتی از ریوئن، و حتی از ایچینوسه هم بالاتر میدونه. از اونجایی که تو یه گروه هستید گفتم شاید متوجه چیزی شده باشی.»
«نه…»
«دقیقاً چرا اینطور فکر میکنی، سنپای. لطفاً دلیلش رو بهمون بگید.»
«داری حرفت رو الکی کش میدی، ناگومو. من کی درمورد آیانوکوجی باهات حرف زدم؟ با بزرگنمایی حقیقت هیچی به دست نمیاری، طعنه زدن رو تمومش کن.»
«ببخشید سنپای. حدس میزنم حق با شما باشه. متاسفم هاشیموتو این فقط یه شوخی بود.»
«اینطوریه پس…»
موضوع بحثشون کمی نگرانم میکنه اما تصمیم گرفتم به چیزهایی که شنیدم بسند کنم.
سهتاشون راهرو رو مسدود کردن، مجبورم از راهپله برای برگشتن به اتاق استفاده کنم. این باعث منحرف شدنم میشه پس تصمیم گرفتم از یه مسیر جایگزین استفاده کنم. اگه قبل از هاشیموتو به اتاق برنگردم ممکنه باعث شکش بشم. چند دقیقه بعد از من هاشیموتو بیسروصدا به اتاق برگشت. تو تاریکی، سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کردم اما طولی نکشید که بالا رفت و خوابید.
مترجم : سارا ، نیما
ویراستار : MHReza