Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 05
چیزهای همهجا حاضر
یکشنبه در یک چشم به هم زدن گذشت و بالاخره دو شنبه شد، روز پنجم امتحان. تموم چهار ساعت دروس صبحگاهی به ورزش فیزیکی اختصاص داده شده بود. درکل باید مسیر 18 کیلومتری رو پیادهروی کنیم و یا بدویم.
بعد از اون برای درسهای بعدازظهر آماده میشیم. آزمون نهایی رلهی مسافت طولانی واقعاً زیاد نیست، چون هر نفر فقط حدود یک یا دو کیلومتر میدوئه. اما الان متفاوته، چیزی که جلومونه، یه جادهی پرپیچ و هم کوهستانیه. تا حدود پنج کیلومتر راه رفته بودیم و خسته شده بودیم.
«این شیب لعنتی تا کجا ادامه داره؟ مسخره نیست؟ خیلی تخمیه.»
از کنار تابلویی که به ما درمورد گرازهای وحشی هشدار میداد، ایشیزاکی این کلمات رو تف میکرد بیرون.
«اگه واقعاً گرازهای وحشین، مال اونها هم بزرگه؟ مثل این دوستمون؟[1]»
با گفتن این حرف، چشمانش به ناراضیتی به سمت من چرخید.
«شگفتانگیزه آیانوکوجی. من تو رو اشتباه قضاوت کردم.»
هاشیموتو و به دنبال اون افراد دیگه شروع به تعریف از من کردن. اما اگه از من بپرسید، میگم این فقط ناراحت کنندهست.
من احساس ناراحتی میکنم. احساس میکنم این موضوع قراره برای مدتی من رو بازیِ بقیه قرار بده. حتی آلبرت هم به نشانهی تشویق به آرومی برام کف میزد.
اما بهزودی تمسخرتموم میشه. جادهی پرپیچ و خم به سمت قله. اگرچه آسفالت شده تا امکان دسترسی خودروها رو فراهم کنه، اما شیب شدیدی داره. به حدی که راه رفتن هم به پاهای ما فشار میاره. علاوه بر این، از اونجایی که ما برای پختن صبحونه زودتر بیدار میشیم، در مقایسه با ارشدها، استقامت کمتری داریم.
«چقدر طول میکشه برگردیم؟»
«میانگین راه رفتن یه آدم معمولی حدود 4 کیلومتره. کل مسافت 18 کیلومتره، بنابراین اگه بخوایم کل این مسیر رو پیادهروی کنیم حدود چهار ساعت طول میکشه.»
«داری با من شوخی میکنی. اگه اینطور باشه ما حتی برای خوردن ناهار هم نمیرسیم کمپ.»
«پس این فقط یه معنی رو میده که ما باید بدوئیم، ایشیزاکی. هرچی بیشتر بدوئیم، زمان کمتری استفاده میشه.»
موریاما از کلاس بی، تند این رو زمزمه کرد. در واقع ما بهعنوان بخشی از گروه بزرگ شروع به دو کردیم، اما بیشتر سال دومیها و سومیها جلوتر رفتن.
«مسخره نباش. انگار میتونم کل 18 کیلومتر بدوام.»
«خودتون رو صحبت کردن خسته نکنید… همه اینجا هستین چون با استراتژی من موافق بودید، درسته…؟»
درحالی که بهشدت نفس نفس میزد، کیسی به ایشیزاکی و دیگران این رو هشدار داد. دانشآموزهایی که با دوئیدن طولانی مشکلی ندارن، میتونستن از همون اول دوئیدن رو شروع کنن، اما دوئیدن کل 18 کیلومتر ایدهی جالبی نیست. استراتژی کیسی اینه که 9 کیلومتر اول رو پیادهروی کنیم و بعد که به نقطهی چرخش رسیدیم، شروع به دوئیدن کنیم. این که وقتی برمیگردیم، با سراشیبی روبهروییم، چیزی بود که کیسی موقع نقشه ریختن مدنظر قرارش داد.
«ما هنوز دوئیدن رو شروع نکردیم. میتونیم تا نقطهی پایان مقاومت کنیم؟»
«فقط زر نزن و راه برو.»
کیسی که اصلاً تو تمرینات بدنی خوب نبود، بهنظر میاومد قبلاً پاهاش آسیب دیده چرا که به وضوح آرامشش رو تو صحبت کردن از دست داده. اینطور هم نیست که بخوایم 13 کیلومتر باقی مونده رو محدود کنیم و بدوئیم، اما این یه کار طبیعی و عقلانیه که صحبت کردن رو کمتر کنیم و روی راه رفتن تمرکز کنیم.
به لطف این درس، دارم میبینم چه کسانی دونده هستن، شکی نیست که یاهیکو و کیسی هر دو دارن پاره میشن، این دو نفر مناسب نیستن.
احساس میکنم کوئنجی که پشتسر ما راه میره قابل خواهد بود، اما بهشدت شک دارم که جدی بدوئه.
«زر نزن و راه برو؟ برای کسی که نفسش درنمیاد، گنده حرف میزنی، یوکیمورا.»
بهنظر میرسید ایشیزاکی نمیخواد کوتاه بیاد. ظاهراً به این زودیها نمیتونیم صحبت کردن رو تموم کنیم.
«بهعنوان، رهبر، من این رو با درنظر گرفتن وضعیت گروه میگم… لطفاً حرف نزن.»
«بهعنوان رهبر؟ چه وضع تخمیای.»
شاید حملهی لفظی ایشیزاکی به کیسی به این دلیل باشه که کیسی استرس زیادی رو متحمل شده.
«تمومش کن، ایشیزاکی. اینبار حق با یوکیموراست.»
با احساس دور شدن از علامت پشتسرمون، به عقب نگاه کردم. وقتی این کار رو کردم، متوجه شدم کوئنجی جاده رو ترک کرده و تو جنگل سرگردون شده. بقیه دانشآموزها متوجه این موضوع نشدن، فقط جلو رو نگاه میکردن و راه میرفتن. ایشیزاکی تنها پسر مشکلسازمون نیست. دیگه نمیتونستم نشونهای از بازگشت اون به این زودیها احساس کنم.
«کاریش نمیشه کرد…»
به این فکر کردم که بیسروصدا دنبال کوئنجی برم، اما ممکنه فکر کنن که من هم دیوونه شدم و تو جنگل سرگردون شدم.
«کوئنجی از اون مسیر باریک رفت. من میرم برش گردونم.»
«ها؟ اون کصخل[2] چیکار داره میکنه؟»
از اونجایی که دانشآموزهای زیادی وجود ندارن تا جلوی دهن ایشیزاکی رو بگیرن، گلگوییهاش بیشتر و بلندتر میشد.
«ایشیزاکی، حواست پرت نشه. این به ضرر خودته اگه با کوئنجی بهعنوان کسی که وجود نداره رفتار نکنی.»
استراتژی کیسی اینه که با کوئنجی بهعنوان یه حضور نامرئی رفتار کنیم. با اینحال، نادیده گرفتن آدمی مثل اون سخته. درحالی که چپ و راست مشکل درست میکنه. کیسی با عذرخواهی گفت:
«… متاسفم کیوتاکا. این رو به تو میسپرم.»
میتونم بگم که کیسی دیگه انرژی این یکی رو نداره که برگرده دنبال کوئنجی بره.
«اگه بحث کوئنجی وسط باشه، برات مشکل درست نمیکنه؟ میخوای من هم بیام؟»
هاشیموتو این رو پیشنهاد داد اما من مودبانه رد کردم.
«ما ممکنه نتونیم اون رو برگردونیم، مهم نیست چند نفر از ما اونجا باشه. در اون صورت نگه داشتن تعداد بیشتر افراد توی گروه، تاثیر بهتری روی مدرسه میذاره. تازه فکر نمیکنم گم هم شده باشه.»
«که اینطور. شاید درست میگی. بهتره هر موقع که احساس کردی نمیتونی اون رو با خودت برگردونی، برگرد.»
به توصیههای هاشیموتو سری تکون دادم و تصمیم گرفتم برم دنبال کوئنجی.
برای همچین لحظهای برنامهریزی دقیق نکرده بودم، اما دنبال این فرصت بودم که کوئنجی رو تنها گیر بیارم، که چندان هم آسون نیست. اگه قرار باشه با اون صحبت کنم، اینجا تنها جاییه که فرصتش رو دارم.
بخش 1:
مسیر خاکی و آسفالت نشده، جادهای قدیمی که چیزی اطرافش ساخته نشده.
با وجود زمین وحشتناک، سرعتم رو بیشتر کردم. اگه کوئنجی هم پیاده باشه، فکر میکنم بتونم تو یک یا دو دقیقه بهش برسم. اما بهنظر میاد اون هم سرعتش رو بیشتر کرده، هیچ نشونهای ازش نمیبینم.
«چقدر دردسرساز…»
دوئیدن با سرعت زیاد به تنهایی مشکلی نداره، اما اگه تو همچین مسیری باشه، داستان فرق میکنه.
درحالی که در جستوجوی اثرهایی بودم که کوئنجی ممکنه جا گذاشته باشه، سرعتم رو بیشتر کردم. بعد از صد متر دیگه، پشت کوئنجی رو دیدم. با نگاه کردن به پشتش، به یاد وضعیت مشابه با جزیرهی خالی از سکنه افتادم. البته، آیری اون زمان کنار من بود که کوئنجی مثل میمون اینور و اونور میرفت.
«کوئنجی.»
اسمش رو صدا زدم و فاصلهی بینمون رو کم کردم.
«خب، اگه این صدای آیانوکوجی جوان باشه. معتقدم که این مسیر، مسیر درستیه.»
«چرا تصمیم گرفتی این مسیر انحرافی رو بدوئی؟»
«چشمم به یه گراز وحشی افتاد که علاقهم رو شعلهور کرد. من هم افتادم دنبالش.»
یه دلیل غیرمنتظره و غیرمنطقی. ترجیح دادم از پرسیدن چیزی دربارهی هدفش خودداری کنم.
«آروم باشید. یکم زمان بگذره برمیگردم، سی دقیقه هم کارم طول نمیکشه.»
بهنظر میاد فقط باید حرفش رو قبول کنم.
«درضمن، کار دیگهای داری؟»
کوئنجی گفت.
شاید متوجه شده حرفم رو نگفتم چون هنوز اونجا رو ترک نکردم.
«درمورد روز امتحانه. من ازت میخوام به گروه کمک کنی.»
«این چیزیه که واقعاً از شنیدنش خسته شدم.»
بدون شک کیسی و بقیه هم قبل از من سعی داشتن متقاعدش کنن. با اینحال، احتمالاً کوئنجی یه اینچ هم تغییر عقیده نداده.
«لازم نیست امتیازهای نجومی بگیری. فقط کارت رو معمولی انجام بده.»
«تو نمیتونی درموردش تصمیم بگیری. میدونی که کاری رو که بخوام انجام میدم، نه؟ حالا اگه میشه من رو ببخشید.»
کوئنجی این رو گفت و حرکت کرد که بره، اما من بازوش رو گرفتم و متوقفش کردم.
از اونجایی که سعی کرد بدون توجه بهم بره، چارهای نداشتم جز اینکه بازوم رو تقویت کنم و نگهش دارم. انتظار داشتم با شدت بیشتری مقاومت کنه و بره اما به دلیلی، کوئنجی آروم شد.
«فوه فوه فوه. پس اینطوریه آیانوکوجی جوان.»
کوئنجی درحالی که بازوش تو چنگ من بود آروم خندید.
«منظورت اینطوریه چیه؟»
«به هویت فردی اشاره میکنم که پسر اژدها[3] رو اهلی کرد.»
«اژدها… درمورد چی صحبت میکنی؟»
«درمورد پسر شیطانی، ریوئن صحبت میکنم.»
«من به ریوئن چه ربطی دارم؟»
«بهنظر میاد تو کابل گرفتن خیلی مهارت داری. وقتی تظاهر به بیتفاوتی میکنی اجازه نمیدی چیزی باعث شک بشه.»
«من واقعاً نمیدونم چطوری به این نتیجه رسیدی.»
«درحال حاضر، تو بازوی من رو گرفتی. از گرماش میتونم بفهمم اون رو هم لمس کرده.»
فکر میکردم آدم معمولیای نیست، اما رسماً خره. چنگ زدن به بازو تو رو به این نتیجه رسوند که من ریوئن رو اهلی کردم ، ها؟
«متاسفم، این یه سوءتفاهم بزرگه.»
«واقعاً؟ از نگاهی که شرور-کون[4] به تو میکنه، رفتارش نسبت به تو و اطرافیانت، من واقعاً فکر میکنم این واقعیت هیچ شکی توش نیست.»
کوئنجی احتمالاً هیچ مدرک محکمی نداره اما بهنظر میاد به چشمهاش اعتماد زیادی داره. دود و آینهی بیشتر کمکی نمیکنه.
«فوه فوه. ممکنه آروم باشی؟ من قصد ندارم چیزی رو که میخوای مخفی نگهداری فاش کنم. حتی اگه نسبتاً بااستعداد باشی. تا اونجا که به من مربوط میشه، هنوز یه بچهای. این فقط یکی از حقیقتهاست. بقیه دروغن تا زمانی که من دربارهشون صحبت نکنم، درسته؟»
«من میخوام این سوءتفاهم رو برطرف کنم، اما چه کاری انجام بدم؟»
«مایهی تاسفه اما فقط باید بیخیالش بشی. حتی اگه چندین نفر شهادت بدن که آیانوکوجی جوان هیچ ربطی به این قضیه نداره، من جوابم رو تا زمانی که ازش مطمئنم تغییر نمیدم.»
«که اینطور… به موضوع اصلی برگردیم؟»
«فرض میکنم داری به تلاش برای وادار کردن من به کار گروهی اشاره میکنی؟»
«قبول میکنی؟»
«قبلاً بارها گفتم که رد میکنم.»
جوابش عوض نشد و قاطعانه همون بود.
«هر طور که بخوام عمل میکنم. این فلسفهی منه. اینکه آیا تو امتحان شرکت کنم یا نه، یا نمرهم چقد باشه، همه و همه به حال و هوای اون لحظهی من بستگی داره.»
«… که اینطور.»
روشهای مختلفی رو برای راضی کردنش درنظر گرفته بودم، اما تلاش ناشیانه اینجا میتونه به راحتی نتیجهی معکوس داشته باشه. باید این یکی رو به شانس بسپارم. اما در نهایت، احتمال زیادی وجود داره که این کار منجر به حداقل میزان خسارت بشه. واضحه که یه روز از مجازاتی که اخراجه میخواد فرار کنه. فقط باید روی اون شرط ببندم. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که با کوئنجی که برای شکار گراز وحشی میرفت خداحافظی کنم.
«بهنظر نمیاد کسی بتونه اون آدم رو دستکاری کنه.»
فرقی نمیکنه هوریکیتا باشه یا ناگومو یا رفقاش. این نظر آخر و صادقانهی من درمورد همکلاسیای هست که تقریباً یک سال رو کنارش گذروندم.
بخش 2:
کوئنجی رو تو جنگل پشتسرم گذاشتم و برگشتم. کمتر از ده دقیقهست که رفتم اما احتمالاً الان تو آخرین بخش رله هستیم. کم هیچ دانشآموزی از گروهم چه جلو و چه پشتم ندیدم و تصمیم گرفتم سریعتر جلو برم و پیداشون کنم. بعد از مدتی، کیسی و بقیه رو درحال راه رفتن دیدم. توکیتو اول متوجه من شد و بقیه برگشتن و بعد من رو نگاه کردن.
«جهت اطلاع، من پیداش کردم اما…»
«همونطور که فکر میکردم. جواب نداد، درسته؟»
هاشیموتو که پیشبینی کرده بود این اتفاق میافته، لبخند تلخی زد. بقیه هم من رو سرزنش نکردن، بلکه از غیبت کوئنجی شکایت کردن. درحالی تو طول مسیر فقط کوئنجی رو فحشکش میکردیم، تونستیم به نقطهای که حرکتمون از اونجا شروع شده بود برسیم. چاباشیرا دست بهسینه منتظر ما بود. چند روزی بود که ندیده بودمش، اما بهنظر میرسه مرتباً تو درسهای مختلف به بقیه کمک میکرده.
«سال دوم و سوم همه برگشتن. حالا نوبت شماست.»
«ساعت چنده، سنسه؟»
«حدوداً یازده.»
این یعنی هنوز یه ساعت تا تعطیلات بعدازظهر ما مونده.
اگه این جاده یه ذره صاف بود، سخت نمیشد. زمان زیادی باقی میموند. اما این یه جادهی پرپیچ و خم به طول نه کیلومتر با شیب تنده. کمی خسته میشیم، ولی اگه با سرعت مناسب ندوئیم، قسمتی از زنگ تفریحی سرو ناهارمون حروم میشه.
«من جلوتر میرم. نمیخوام برای ناهار دیر برسم.»
«صبرکن. ما قبلاً تصمیم گرفتیم که از قبل از انجام این کار اسممون رو ثبت کنیم. هر فرد اسم کلاس و خودش رو میگه.»
تابلویی بیرون آورد[5]. دانشآموزهایی که با موفقیت به نقطهی پایان یا چرخشی رسیدن احتمالاً روی اون اسمشون رو ثبت میکنن. بعد از انجام کار، ایشیزاکی سریع گروه رو ترک کرد و فرار کرد.
انگار دوست داره بیشتر یه مرد برای خودش باشه تا یه عضوی از گروه. آلبرت هم دنبالش رفت.
«بیا بریم، کیوتاکا.»
«لطفاً شما ادامه بدید. میخوام صبر کنم و ببینم کوئنجی برمیگرده یا نه.»
«خیلی خب، اما… میدونی که فقط یه ساعت وقت داریم؟»
«مطمئنم که به اندازهی کافی سریعم که برسم.»
«دوئیدن تو مسافت کوتاه با دوئیدن طولانی دوتا چیز متفاوتن، میدونی… خب، اما حدس میزنم این من نیستم که باید تو رو نصحیت کنه.»
کیسی با تمسخر به خودش خندید، شروع به دویدن کرد.
«پس من جلوتر میرم.»
«موفق باشی.»
آخرین نفری که رفت، هاشیموتو بود که بیشتر به فرار شبیه بود تا به نهار برسه. الان من و چاباشیرا اینجا تنهاییم.
«فکر نمیکنم چیزی باشه که بخوای درموردش با من صحبت کنی.»
«من فقط منتظر کوئنجی هستم. و علاوه بر این، اگه من سریع حرکت نکنم مشکلساز میشه، چون تو آخرین خط وایسادم.»
«میخوای بگی این، مشکله؟»
این چیز مهمی نیست. اگه دانشآموزی به اندازهی ایشیزاکی جلو بره و تمومش کنه، دانشآموزهایی که نیمهراه کنار رفتن متوجه اون نمیشن. ما زمانبندی نمیکنیم فقط باید تو مدت زمان تعیین شده دو رو به پایان برسونیم. این رو چه تو یه ساعت، چه تو چهار ساعت تموم کنیم، باز هم همینطوری ارزشیابی میشیم. کیسی شایستهترین فردِ اطراف نیست، اما به خودش فشار میاره میاره که بیمسئولیت نباشه.
بعد تقریباً بیست دقیقه، اون مرد برگشت.
«بهنظر میاد اینجا نقطهی پایانه.»
برگ و خاک به پیرهنش چسبیده بود. شواهدی مبنی بر اینکه کمی به چَرا کردن متمایل شده، وجود داشت.
«تو آخرین نفری، کوئنجی. چهل دقیقه دیگه فرصت داری.»
«بهنظر میاد که اصل داستان این بوده برسیم به نقطهی پایان! ولی باید کمی از وقتم استفاده میکردم .رقابت من و گراز وحشی بیشتر از چیزی که انتظار داشتم طول کشید.»
«گراز وحشی؟»
چاباشیرا اون کلمهی بیمعنی و پوچ رو به زبون آورد اما کوئنجی بدون حرفی برگشت و شروع به دوئیدن کرد.
«کوئنجی، ثبت، اگه این کار رو نکنی ردصلاحیت میشی.»
همونطور که چاباشیرا اون رو صدا میزد، بدون اینکه نگاه کنه اسم خودش رو گذاشت و برگشت.
«اسم من کوئنجی روکوسوکهست. حتماً بهخاطر بسپارید، معلم.»
«مشکلی نیست، سنسه؟ اسم کلاسش رو اعلام نکرد.»
«از اونجایی که اسمش رو گذاشت این رو نادیده میگیرم.»
«پس من هم برمیگردم.»
دوباره تابلوی راهنما رو دیدم که درمورد گرازهای وحشی هشدار میداد و یکم بعدش، به دو دانشآموز پسر رسیدم. یکی از اونها کیسیه که به آخر تحملش رسیده. به جای اینکه خودش رو خسته کنه، راه میره درحالی که دانشآموز دیگهای دست کیسی رو دور شونهش انداخته و کنارش راه میره، ظاهراً پای چپ کیسی درد میکنه. دیگری هاشیموتو بود که انتظار داشتم همون اولش از کیسی جلو زده باشه. وقتی بهشون رسیدم وضعیت روشن شد.
«رگبهرگ شده؟»
«آیانوکوجی، ها؟ آره بهنظر میاد پیچ خورده.»
هاشیموتو بهجای کیسی توضیح میداد.
این باید براش سنگینی کنه که مجبوره دانشآموز دیگهای کنار خودش نگهداره، اما هیچ نشونهای از اون نشون نداد. درحالی که از اون حمایت میکرد بدون هیچ نارضایتیای به آرومی راه میرفت.
«این… رقت انگیزه… چرا من نمیتونم حتی این رو انجام بدم…؟»
ناامید بهنظر میرسه، متفاوت با کیسی قدیمی رفتار میکنه. فکر کنم درک ورزش و بقیهی موارد آزمون براش سخت بوده. امتحانات کتبی برای اون حرف اول رو میزنه چون به هرحال اون یه دانشآموز درس خونه.
«من هم کمک میکنم.»
دوتا بهتر از یکیه. به طرف مقابل هاشیموتو رفتم و دست کیسی رو انداختم روی شونهم.
«… لطفاً صبر کنید. اگه این کار رو بکنید برای ناهار نمیرسید.»
«اگه ولت کنیم بیپروا میدوئی، درسته؟ پاهات رو بیشتر زخمی میکنی و این برای بقیه امتحان دردسرساز میشه. اگه بتونیم با از دست دادن یه وعدهی ناهار، آسیبت رو کمتر کنیم، بهای ارزونیه، اینطور نیست، آیانوکوجی؟»
«درسته، عین حقیقته.»
«ولی…»
«این تصادف بهخاطر اینکه ما دو نفر دیر از خط پایان حرکت کردیم، پیش اومد. پس بذار کمکت کنیم.»
بعد از اینکه این رو گفتم هاشیموتو چیزی رو اصلاح کرد.
«البته ما سه نفر. کوئنجی به طرز دیوونه کنندهای سریع پایین میره. پسر اون یه هیولاست.»
«من این تصور رو دارم که اون قدرت بدنی نامحدودی داره. بدون شک تو سال تحصیلی ما نفر اوله.»
اینطور نیست که چاپلوسی کنم. فقط صادقانه از پتانسیل کوئنجی صحبت میکنم.
«شاید کلاس اِیِ ما از رفتار وحشتناک کوئنجی در امان باشه. تو این امتحان بهجای اینکه مفید باشه، برام روشن شد که اون مانعی برای کلاس سی هست.»
در نهایت کیسیِ مجروح رو حدود ساعت 12:40 به مدرسهی باز برگردوندیم. بعد از اون کیسی تو بهداری تحت درمان قرار گرفت.
من و هاشیموتو تو راهرو منتظر موندیم. بعد از ده دقیقه کیسی برگشت.
«چطور بود؟»
همونطور که هاشیموتو ازش پرسید، لبخند تلخی زد و جواب داد:
«این فقط یه رگبهرگ شدن سادهست. مشکلی بزرگی نیست، به لطف شما دو نفر که بهم کمک کردید.»
ظاهراً میتونه کمی قوای پاش رو جبران کنه، بهنظر میاد میتونه عادی راه بره.
«زمان زیادی تا امتحان باقی نمونده. مراقب باش که اجازه ندی از این بدتر بشه.»
هاشیموتو این رو گفت و به آرومی روی به شونهی کیسی زد.
«میدونم که به من کمک کردی و کل چیز دیگه، ولی…»
هاشیموتو بلافاصله بعد از شنیدن این منظورش رو فهمید.
«درمورد اون نگران نباش. من مخفی نگهش میدارم. این برات راحتتره، درسته؟»
بهنظر میاد هاشیموتو حتی بدون شنیدن حرف کیسی متوجه منظورش شد.
بخش 3:
از اونجایی که ناهار رو از دست دادم، بیشتر از همیشه برای شام امشب هیجانزده بودم. صندلیم رو محکم کردم و بلافاصله شروع به خوردن غذا کردم.
«کیوپون، صندلی کنارت خالیه؟»
صدای هاروکا رو شنیدم. وقتی برگشتم نگاه کنم، همهی اعضای گروه آیانوکوجی جمع شده بودن.
«غمگینم. کیوپون رو این چند روز اصلاً ندیدم.»
«… متاسفم. من واقعاً نمیتونستم تو کافهتریا به این بزرگی کسی رو پیدا کنم.»
از اونجایی که میخوایم به صورت گروهی بازی کنیم، احتمالاً جمع کردن همهی اعضا سخت بوده. صندلیهای میز من برای جمعمون کم بود، به جایی نقل مکان کردیم که بتونه هر پنجتامون رو جا بده.
«مـ… مدتی گذشته، کیوتاکا-کون.»
آیری با خجالت گفت: «مطمئناً برای ما غیرعادیه که برای یه هفته با همدیگه صحبت نکنیم. چن حتی تو تعطیلات طولانی، باز هم با هم تماس میگرفتیم و همدیگه رو ملاقات میکردیم.»
«از همه مهمتر، میاچی تو خوبی؟ تو با ریوئن-کون تو یه گروهی، درسته؟»
هاروکا درمورد این از آکیتو سوال کرد. شاید از یه جایی درمورد گروهش شنیده.
«خب، حدس میزنم. من از دور مراقبشم. اما اون واقعاً از متفاوتتر از همیشه بهنظر میرسه. حتی درسها رو هم جدی میگیره.»
«حتی موقع ذاذن و دوی مسافت طولانی؟»
«آره. اونقدر عادیه که ترسناکه. برعکس دستوپا چلفتیها خیلی بهتر خودش رو جمع میکنه. چندبار سعی کردم باهاش صحبت کنم اما بهنظر نمیاد بخواد با کسی معاشرت داشته باشه.»
«شاید شوک باختن یه مبارزه دیوونهش کرده؟»
آکیتو خودش رو جمعجور کرد، انگار که میگه هنوز مراقبه.
«درمورد اون چیزی نمیدونم. اون واقعاً از اون دسته افرادی نیست که به گذشته بپردازه. مهمتر از اون، تو چطور؟ با بقیه خوبی؟»
«من؟ اتفاق خاصی برای من نیافتاده. من واقعاً با کسی صمیمی نیستم و با کسی هم دعوا ندارم. من و آیری تو یه گروه هستیم، و این یعنی من مشکلی ندارم.»
«خوشحالم هاروکا-چان کنار منه.»
ظاهراً این دو نفر تو یه گروه هستن. داشتن یه دوست صمیمی کنار آدم میتونه اطمینانبخش باشه.
«بهنظر میاد فقط گروه ما بزرگترین مشکله، کیوتاکا.»
«شاید اینطوره.»
«آه؟ واقعا؟»
هاروکا و آیری به هم نگاه کردن، انگا که میگن هیچ شایعهای خاصی نشنیدن.
«کوئنجی تو گروه ماست که به هیشکی گوش نمیده، و ایشیزاکی. که تقریباً به هرکسی یه آسیبی میزنه. ما هم نمیتونیم کنترلش کنیم. شاید به دلیله که آلبرت کنارشه. اونها واقعاً عذابن.»
«پس کوئنجی-کون هم با توئه… خوبی کیوتاکا؟»
«اون مستقیماً کاری نمیکنه که آسیببخش باشه.»
«اگه چیزی وجود داره، درمورد ایشیزاکیه، درسته؟ شاید به این خاطر که ریوئن-کون کتک خورده خودش رو قدرتمند نشون میده؟ تا همین چند وقت پیش علف هرزی بیشتر نبود.»
درمورد ایشیزاکی، من احساس میکنم دلیلش اینه که اون تو یه گروه با من قرار گرفته که. با احساس خشم و ناامیدی بدون هیچ راه خروجی.
«در هر صورت من بهعنوان رهبر باید سخت کار کنم…»
کیسی با بمبی که بهش وصل شده، ناامیدانه در تلاشه که گروه رو متحد کنه.
«شما پسرها چقد مشکل دارید.»
«احساس میکنم ما اصلاً آدم حساب نمیشیم.»
«خوب نیست؟ اگه شما همینطوری بچههای خوبی بمونید خیال ما هم راحت میشه، درسته؟»
چیزی که آکیتو میگه درسته. با وجود اینکه من از کی اطلاعات میگیرم، هنوز قسمتهایی از وضعیت دخترها هست که ازش خبر ندارم. اگه هاروکا و آیری تو یه گروه باشن و پیوسته و بدون هیچ مشکلی پیشرفت کنن، این به این معنیه که ما میتونیم بیشتر روی خودمون تمرکز کنیم.
بخش 4:
بالاخره روز سهشنبه شد. ششمین روز اردوی تمرینی. و به این ترتیب، من شروع به شنیدن شکایات نسبتاً عجیبی از پسرها کردم. اینکه اونها شروع به حسرت نبود دختر میکنن. شکایتها آخر به این میرسیدن که مشتاقانه به شام ختم میشدن. محاصره شدن توسط پسرهایی مثل خودت میتونه آرامشبخش باشه، اما این اصلاً جالب نیست.
«آه لعنتی. احساس میکنم دارم عقلم رو از دست میدم اینقدر سیبیل دورم رو گرفته.»
«اگه اینجا یه مدرسهی پسرونه میبود تا الان مرده بودم.»
این نظرها توسط همه به صورت مساوی بیان میشدن.
«خسته شدم اینقدر بوی گند پسر به دماغمم خورده.»
نمیشه ردش کرد که به مرور زمان، این تصویر تو ذهنشون ایجاد شده که ما یه مشت عرق کردهی کثیفیم. البته حقیقت هم هست که اینجا یه بند داریم عرق میکنیم. فقط ممنون که تابسون نیست. اما شخصاً از بودن با پسرها احساس راحتی میکنم.
«آی، باسنم…»
درحالی که وسط تمیز کردن بودیم، کیسی جیغ زد و همونجا خم شد. هر روز، مهم نیست که درسی برگذار بشه یا چه اتفاقی بیافته، وظیفه داریم صبحونه رو آماده کنیم.
دانشآموزهایی که بدن قویای ندارن، زود به آخر توانشون میرسن. کیسی که قبلاً اعتراف کرده بود به تواناییهای بدنیش اعتماد چندانی نداره، از درد شکایت میکرد. منطقهای که ما باید تمیز کنیم بزرگه، بنابراین گروه ما که از نظر تعدادی، از بقیهی گروههای کوچیک دیگه کم جمعیتتره، باید بیشتر کار کنه. حتی از دست دادن یه نفر میتونه آسیب برسونه بهمون.
«یعنی چی کونت درد میکنه؟ کارت رو درست انجام بده.»
ایشیزاکی به کیسی نزدیک شد و بهزور از بازو بلندش کرد.
«میدونم. درست انجامش میدم، پس لطفاً ولم کن.»
«پس درست انجامش بده.»
ایشیزاکی بهش توپید و به کار خودش برگشت.
کیسی بلافاصله تمیز کردن رو از سر گرفت اما بدنش به درستی حرکت نکرد. به ویژه پای چپش که مشخص بود نمیتونه به راحتی تکونش بده.
«کـهه.»
کیسی به آرومی ناله کرد. بهنظر میاد میتونه درد رو تحمل کنه، اما اگه بیشتر از حدش به خودش فشار بیاره، فردا دردسر میشه.
«یه استراحت بکن، من میتونم جات رو بگیرم.»
از اونجایی که هیچ کمک دیگهای نیست، تصمیم گرفتم به جای اون تمیزکاری کنم.
«بابت این متاسفم، کیوتاکا.»
«وقتی مشکلی باشه به هم کمک میکنیم.»
و این باید مشکل رو حل کنه با اینحال…
«تو گفتی خودت انجامش میدی، نه؟»
شاید از اینکه من دستم رو برای کمک دراز کردم خوشش نیومده. ایشیزاکی حرفش رو بدون تماس چشمی با من زد.
«من میتونم انجامش بدم.»
جواب دادم اما بهنظر میاومد ایشیزاکی از این جواب راضی نیست. همچنان نسبت به کیسی سخت میگیره بدون اینکه من رو نگاه کنه.
«تو رهبری، نه؟ از یه چیزی مثل تمیز کردن شکایت نکن.»
«… من این رو میدونم.»
کیسی احساس مسئولیت میکنه. اجتناب ناپذیره که وقتی زیر فشار بره همچین جوابی هم بده.
«نمیدونی. درحال حاضر داری سعی میکنی کارت رو گردن کس دیگهای بندازی. من خوشم نمیاد که این کار رو میکنی. بگو خودم انجامش میدم.»
«… متوجه شدم. خودم انجامش میدم.»
«این همون چیزیه که درموردش حرف میزنم. آیانوکوجی هرکاری میکنی بکن، ولی کمکی بهش نده.»
ایشیزاکی برای اولین بار با من صحبت کرد و بلافاصله دور شد.
«حتی اگه به معنی باشه که به خودش آسیب بزنه؟»
«حتی اگه اونقدر آسیب ببینه که نتونه کاری انجام بده، این برای خودشه.»
ظاهراً ایشیزاکی هیچ تلاشی برای کمک به ایشیزاکی رو تصدیق نمیکنه، حتی حاضر نیست به حرف کس دیگهای گوش بده.
«متاسفم کیوتاکا. انگار کار خودمه.»
احتمالاً به دلیلی احساس میکرد اگه این کار رو نکنه، روحیه گروه بدتر میشه. در طول چند روز گذشته، ایشیزاکی از عملکرد کیسی چندان خوشحال نبود. شاید نمیتونست این واقعیت رو قبول کنه که کیسی فقط برای تکیه دادن به کسی اینجا اومده نه تکیهگاه بودن. و کیسی هم این رو فهمید، به همین دلیل هشدار رو قبول کرد و تصمیم گرفت خودش کارش رو انجام بده. با اینحال، اگه بیش از حد خودش رو خسته کنه میتونه تو آینده مشکلساز بشه.
نمیشه گفت فردا چه اتفاقی میافته. امتحانها شامل ارزیابیهایی مثل ذاذن، رلهی مسافت طولانیه، و زمانی که آزمون فرا برسه، ممکن حتی بیشتر از چیزی که الان هست رنج بکشه. میخوام به ایشیزاکی این رو بگم اما بهنظر نمیاد که گوش بده.
بهتر بود امروز رو بیخیال بشه و کاری نکنه.
«اوی، ایشیزاکی. این کار رو سخت میکنه.»
یاهیکو که اوضاع رو میدید، ایشیزاکی رو سرزنش کرد.
«این تقصیر اونه که حتی نمیتونه یه تمیز کردن رو انجام بده، درسته؟»
«باشه درست میگی. اما اون چی؟ برو به اون هم هشدار بده.»
یاهیکو این رو گفت و به کوئنجی اشاه کرد که از همون روز اول دستش به پارچه نزدیک نشده بود.
«نمیتونم با اون مرد ژاپنی صحبت کنم. وقت ندارم حرفهام رو برای یه گوریل کصخل توضیح بدم.»
اینطور نیست که یه بار هم بهش هشدار نداده باشه چون ایشیزاکی بارها و بارها سعی کرده بود تحت فشار قرارش بده. با وجود اینها، کاری از پیش نرفت و ایشیزاکی تسلیم شد. از این نظر، تفاوت بین کیسی و کوئنجی اینه که فقط میتونه از یکیشون ایراد بگیره.
«اگه مشکلی باهاش داری خودت برو و متقاعدش کن. هرچند این فقط وقتت رو تلف میکنه.»
«خوبه، فقط باید این این کار رو بکنم، درسته؟»
یاهیکو جاروی نزدیک رو گرفت و به سمت کوئنجی رفت.
«فقط صبر کن و ببین.»
ایشیزاکی با تمسخر خندید. یاهیکو جاروش رو جلوی کوئنجی انداخت و سعی کرد متقاعدش کنه که تمیز کنه. اما بعد از چند دقیقه از انجام این کار، درحالی که کاملاً خسته بهنظر میرسید فرار کرد این سمت.
با وجود اینکه چند روزه دشمن هم هستیم، اما الان وضعیت بهتر نشده، هنوز هم با هم دشمنیم. هیچ راهی وجود نداره که گروه بتونه خوب پیش بره، اکثریت گروه احتمالاً میخوان هرچه زودتر این امتحان رو کنسل کنن. نکتهی مهم اینه که همهی گروهها مثل گروه ما نیستن. بعضی گروهها مشغول تعمیق روابط بین خودشون هستن و ممکنه به رفاقی در سطح همکلاسی هم رسیده باشن. این فقط به سال اول محدود نمیشه، بلکه همین پدید که همهی دانشآموزان از هر سنی روابط بینی کلاسی رو ترویج دادن، میشه تو پایهای مشاهده کرد.
به این دلیله که احتمالاً درک میکنن همکاری تو این آزمون نتیجهش فقط برای خود فرد ارزش داره نه کس دیگهای. دانشآموزهایی که با عقل فکر میکنن و دانشآموزهایی که با نفرت رقابت میکنن.
«اه، من نمیتونم این رو انجام بدم. این خیلی احمقانهست چرا باید با بچههای کلاسهای دیگه دوست بشم؟ درسته آلبرت؟»
آلبرت موافقت یا انکار نکرد اما ایشیزاکی به تنهایی چرتوپرتهاش رو ادامه داد.
«من از ته قلبم از این گروه متنفرم. از اون کوئنجیِ گوریل و همچنین اون یوکیمورای کونگشاد که حتی نمیتونه تمرینات سادهی تخمیِ ماراتن رو درست انجام بده. اون کلاس بی هم که یه مشت ورق خلوضع پلشتن و کلاس اِی هم که اصلاً هیچ گهی نمیخوره. خیلی مسخرهست لعنتی خیلی.»
ایشیزاکی شروع کرد به لگد زدن به در و دیوار.
«آزادی خزعبلاتت رو بلند بلند دربارهی ما بگی، اما لطفاً تمیز کردن رو قطع نکن.»
«خفه شو. اگه کوئنجی این کار رو نمیکنه، من چرا باید بکنم؟»
«پس تو هم حق نداری به یوکیمورا دستور بدی، نه؟»
هاشیموتو این رو محکم گفت اما ایشیزاکی بود که دیگه به هیچی گوش نمیداد. نظافت رو به کلی بیخیال شد. «دستشویی» تموم چیزی بود که قبل از رفتن گفت. کیسی که نتونست جلوی اون رو بگیره، با ناراحتی لبهاش رو گاز گرفت.
«کیسی، بهتر تلاش کردن برای هرکاری رو بیخیال بشی. یکی دو روز بیشتر باقی نمونده، نمیتونی چیزی رو تغییر بدی. اگه قضاوتت رو تغییر ندی ممکنه بعداً پشیمون بشی.»
اینها رو بهش نصحیت کردم، نه، سعی کردم تاییدش کنم.
«من متوجه شدم، اما راه دیگهای وجود نداره، داره؟ اگه به شخص دیگهای تکیه کنم، ایشیزاکی بیشتر از قبل گروه رو بیگانه میکنه. اما اگه کاری انجام ندم، احتمال اینکه گروهمون آخر بشه، زیاده. در این صورت باید بدون توجه به اینکه بیپروایی هست یا نه، این کار رو انجام بدم، درسته؟»
اگه راهی بهجز این وجود نداشته باشه، مطمئناً گزینهی قبول کردن همهچیز بهترین گزینهی موجوده. اگه هیچ گزینهی دیگهای دردسترس نباشه، باید به نحوی یه مسیر جدید درست کرد. با اینحال، بهنظر نمیرسه که کیسی وظیفهی ایجاد یه مسیر جدید یا راهحل دیگه رو شروع کرده باشه.
کسی که که بتونه این گروه رو درک کنه و بهخاطر بقیه یه کاری بکنه. به هاشیموتو نگاه کردم، مردی که آروم درحال تمیز کردن بود. با متوقف کردن ایشیزاکی از رفتن دنبال کوئنجی تو روز دوم، این تصور رو به من داد که میتونه گروه رو دور هم جمع کنه. توی تمرینات ماراتن هم به خوبی عمل میکرد. نمیدونم ساکایاناگی و کاتسوراگی چقدر برای اون ارزش قائلن، اما من معتقدم آدم تواناییه. این بر تئوریای استواره که من بهعنوان دشمن باهاش مبارزه میکنم، اما حتی بیشتر از ساکایاناگی متجاوز و از کاتسوراگی محافظ کار، اون کسیه که پیشبینی کارهاش سخته.
«برای اینکه خیالت راحت باشه، یادت نره که من اینجام. اگه چیزی اذیتت کرد، تا جایی که بتونم کمکت میکنم.»
«مرسی کیوتاکا. شنیدن این حرف یکم خیالم رو راحت کرد.»
اگه این حرفها مسخره میتونه کیسی رو آروم کنه، پس بیشتر گفتنشون انرژی زیادی از من نمیگیره.
بخش 5:
بعد از اون، حتی برای چاپلوسی هم نمیتونم بگم گروهم خوب کار میکنه. با وجود احساس مسئولیت برای همه، کیسی نتونست به درستی دستوراتش رو به ما بهعنوان یه رهبر صادر کنه و ایشیزاکی دیگه با کسی بهجز آلبرت صحبت نمیکنه. حتی در زمان سرو غذا، تنها فرصتی که برای آشتی با هم داشتیم، گروهمون دور هم جمع نشد. فکر میکنم فعلاً باید بیخیال پسرها بشم. چون هیچکاری نمیتونم برای این گروه انجام بدم. حتی اگه بخوام به کیسی یا ایشیزاکی نصحیتی بکنم، قصد ندارم بعد از اون برای نجاتشون اقدام کنم.
بهعنوان اولین قدم من برای دور شدن از صحنه، درگیر شدن عمیق با این آزمون خلاف چیزیه که میخوام. سپس هاروکا و آیری رو به یاد آوردم و تصمیم گرفتم یه بار دیگه حرکت دختران رو بررسی کنم. با اینحال، برقراری تماس مجدد با کی آسون نیست. احتمالاً مشکلاتی داره که باید بهشون رسیدگی کنه و اگه ما هم پشتسر هم با هم ارتباط برقرار کنیم، ممکنه به رابطهمون مشکوک بشن. علاوه بر این، اطلاعاتی که میخوام بهدست بیارم، اطلاعات مربوط به دختران سال اولی نیست، بلکه مربوط به سال دوم و سومه.
نیت واقعی ناگومو که هوریکیتای بزرگ رو به مسابقه دعوت کرد، میخوام اون رو تایید کنم.
پس تعداد افرادی که میتونم بهشون نزدیک بشم محدودتر میشن. به همین دلیل، سعی کردم با گذاشتن نشونهای که فقط کیریاما میتونه رمزگشاییش کنه ارتباط برقرار کنم، اما کیریاما عضوی از گروه ناگوموئه. حتی اگه هنوز در اعماق وجودش از اون مرد متنفر باشه، احتمالاً اینبار کمکی نکنه. من دوست دارم از جهتی متفاوت حمله کنم، فراتر از محدودهی ناگومو. و این باعث شد به یه شخص خاص پی ببرم. من از کی خواستم درمورد یه دختر سال دومی تحقیق کنه.
آساهینا نازونا.
فردی که اتفاقاً به پایه و کلاس ناگومو تعلق داره و شخصاً به ناگومو نزدیکه. بارها دیدم که آساهینا با دوستهاش تو کافهتریا غذا میخوره. و امروز از نزدیک حرکاتش رو با فاصلهی کمی زیرنظر گرفتم. عضوی از شورای دانشآموزی نیست، اما به طور قابل توجهی تو کلاسش تاثیرگذاره و ظاهراً حتی روی ناگومو هم تاثیر زیادی داره. چندتا پسر و دختر دیگه هم هستن که به ناگومو نزدیکن، اما دو دلیل وجود داره که من آساهینا رو بهعنوان منبع اطلاعاتم انتخاب کردم.
دلیل اول اینه که با وجود ظاهر خشن و رفتارش، بسیار وظیفهشناسه و هرگز بدهیش رو فراموش نمیکنه. و همچنین اینکه ناگومو رو نمیپرسته. و دلیل دیگه اینه که ما دو نفر یه ملاقات ’تصادفی‘ هم داشتیم.
مشکل بهدست آوردن اطلاعات درمورد ناگومو اینه که تمام سال دومیها همگی تابع ناگومو هستن. اگه ناشیانه ارتباط برقرار کنم، خطر لو رفتن اطلاعات درمورد خودم اتفاق میافته.
در رابطه با اون، من باید کسی رو که کمترین احتمال درز دادن اطلاعات رو داره، انتخاب کنم. به همین دلیل جلسهی تصادفی ما قرار یه جلسهی قدرتمند بشه.
اطلاعاتی که ازشون بهعنوان سلاح استفاده کنم. اطلاعاتی که فقط آساهینا نازونا میتونه داشته باشه. فکر کردم از اتفاق تصادفی استفاده کنم.
اتفاق تصادفی منظورم ’طلسم‘ ـه. این چیزیه که اون چند وقت پیش گم کرد و من به طور اتفاقی پیداش کردم. اون زمان قبل از تحویل دادنش زیادی دربارهش فکر نکردم، اما ظاهراً چیز غیرمنتظره ارزشمندی برای اونه شواهدی که ادعام رو ثابت کنه: این حقیقت که یه نمونهی دیگهش رو با خودش به کمپ آموزشی آورده. همچنین تونستم دقت کنم که همیشه اون رو با دقت نزدیک به خودش نگه میداره.
گاهی اوقات ملاقاتهای تصادفی میتونه قویتر از ملاقاتهایی باشه که عمداً ایجاد شده.
با استفاده از این ملاقات، حداقل باید مطمئن بشم که آیا اون میتونه یه وسیلهی باارزش برام باشه که بتونه درمورد ناگومو بهم اطلاعات برسونه یا نه.
همچنین دقیقاً به این دلیل که وسط اردوی آموزشی هستیم برقراری ارتباط با اون آسونه. حالا تنها مشکلی که باقی مونده اینه که چطوری این جلسهی غیرمستقیم رو به یه جلسهی مستقیم تبدیل کنم. اگه آشکارا بهش نزدیک بشم، اون یا اطرافیانش ممکنه اون رو به ناگومو گزارش بدن، میخوام از این اجتناب کنم.
تموم مدت دنبال این بودم تو افتتاحیه صحبتمون رو شروع کنیم اما نشد. تو طول شام، آساهینا تقریباً همیشه وقتش رو با شخص دیگهای میگذروند. نمیتونستم درزی پیدا کنم که ازش استفاده کنم و باهاش تنها باشم.
و امروز، اون فرصت طلایی بهوجود اومد.
«من میرم سرویس.»
آساهینا وسط خوردن شام ایستاد. عجیبه برای به دختر که هیچکسی همراهش نیاد. بلافاصله دنبالش رفتم. تصمیم گرفتم صبورانه منتظر برگشتش بمونم. به احتمال زیاد، حداکثر پنج دقیقه وقت داشته باشم که باهاش صحبت کنم. مهمتر از این، ممکنه خود آساهینا تمایلی به این مکالمه نداشته باشه.
نمیدونم تو این پنج دقیقه چطوری باید بهش نزدیک بشم. نیاز مطلق به تاکید به تصادفی بودن این ملاقات وجود داره. مدت زیادی بعد، آساهینا برگشت. طبق معمول حرزش رو روی مچ چپش بسته. وانمود کردم که به طور اتفاقی از کنارش رد میشم.
«هوم؟»
طوری زمزمه کردم که بهنظر میرسید همینجوری صدا رو درآوردم یا دارم آساهینا رو صدا میزنم. وقتی این کار رو کردم، آساهینا ایستاد و برگشت.
اگه جوابی ندم احتمالاً آساهینا تصور میکنه دارم با خودم صحبت میکنم و میره. تا مشغول باز کردن پنجره بود، حرکتم رو شروع کردم.
«آ متاسفم. فقط فکر کردم اون طلسم رو چند وقت پیش دیدم. لطفاً فکر خاصی نکنید.»
این رو گفتم و حرکت کردم که برم. اگه جوابی نده حاضرم خودم گفتوگو رو شروع کنم.
«اگرچه که نسخهی اصلی این طلسم دیگه تو مدرسه نیست.»
از اونجایی که به درستی جوابم رو داد، بدون تردید ادامه دادم.
«اینطوره؟ به هرحال اتفاقی این حرز رو جایی ننداختید که برگردید و دنبالش بگردید؟»
«ممکنه… ممکنه تو کسی باشی که حرز من رو برداشته؟»
«چه عجیب. تو زمان بازگشت از تعطیلات زمستونی این رو برداشتم، اما… دقیقاً کی بود…؟»
دقیق اشاره نکردم چه زمانی. وانمود کردم که یادم نیست.
«باورم نمیشه درست میبینم. که اینطور، پس کار تو بود.»
آساهینا با خوشحالی خندید و به من نزدیک شد.
«متشکرم. بعد از اینکه فهمیدم اون رو جایی انداختم، واقعاً روم سنگینی میکرد. از اون زمان احساس ترس داشتم، بنابراین شروع به پوشیدن این یکی کردم، میبینی.»
با شرم به مچ دستش نگاه کرد.
«اون حزر چیزیه که من تو این مدرسه خریدم. اینطور نیست که وابستگی خاصی بهش داشته باشم. فقط، چطور باید بگم، کمک ذهمنه؟ وقتی اون رو تو دستم دارم واقعاً احساس آرامش میکنم. بهخاطر همین وقتی اون رو گم میکنم، این حس که اتفاق بدی قراره برام بیافته مضطربم میکرد. به همین دلیل از اینکه کسی اون رو برداشته و تحویلم داده، واقعاً خوشحالم.»
هدف طلسم در وهلهی اول دقیقاً همین کاره.
«فکر کن کسی که اون رو برداشت، تویی.»
«من رو میشناسی؟»
«تو رله جلوی هوریکیتا-سنپای توجه زیادی رو به خودت جلب کردی. چند وقت پیش هم میابی؛ نه، رئیس شورا باهات صحبت کرد، درسته؟»
«اونجا بودید؟»
البته، از قبل میدونستم. ایچینوسه هم اون روز اونجا بوده.
«خب، آره انگار.»
بهنظر میاد تا امروز زیاد به آساهینا دقت نکرده بودم. اگه بگم که از قبل متوجهت شده بودم، بیشتر اینطور بهنظر میرسه که بپای اون بودم.
از اونجایی که برداشتن حرز اتفاقی بیشتر نیست، این ملاقات باید تصادفی باشه.
«من به سرعتم اعتماد دارم، اما راستش رو بگم، این تنها چیزیه که توش مهارت دارم. شاید به دلیل این سوءتفاهم توجه رئیس شورا ناگومو رو هم جلب کرده باشم.»
طوری گفتم که انگار این موضوع من رو آزار میده و آساهینا پشتسر هم سر تکون میداد که انگار درک میکنه.
«اون مرد به هوریکیتا-سنپای احترام میذاره. یا بهتر بگم، اون این رو هدف خودش قرار داده، پس وقتی تو اون رقابت جدی گرفته نشد، حتماً بهت حسادت کرده.»
هیچ انگیزهی پنهانی رو پشت حرفهای آساهینا درک نکردم.
خوب یا بد، شخصیت صادقی داره. تصمیم گرفتم کمی بیشتر بچرخونمش.
«چطوری میتونم توجه ناگومو-سنپای[6] رو از پشتم دور کنم؟»
«چطوره که شکست بدی؟ ااون میابی مغرور هم یکی دوتا چک و لقد بخوره به کسی برنمیخوره. شخصاً دوست دارم باختش رو ببینم.»
درحالی که میخندید این رو گفت. البته احتمالاً این فقط یه شوخیه بدون هیچ هدف جدیای. با اینحال، من به جرات این گزینه رو انتخاب کردم.
«که اینطور. پس این هم یکی از گزینههامه.»
وقتی اینطوری جواب دادم آساهینا مات و مهبوت به من نگاه کردم. بعد از چند ثانیه از خنده منفجر شد.
«آهــاهاهاهـا! بیخیال، این فقط شوخی بود. نفهمیدی؟»
آساهینا با خودش خندید و تقریباً اشکش درومد و به شونهی من زد.
«اگه ناگومو سقوط کنه، بعد از اون ناراحت میشی؟»
از اونجایی که آساهینا هنوز فکر میکنه شوخی میکنم، تصمیم گرفتم لحن محکمتری برای صحبت انتخاب کنم.
اگه آساهینا از اون دسته افرادی باشه که این رو به ناگومو گزارش بده، در هر صورت، برای من فرقی نمیکنه. حتی اگه همین الان هم بهش گزارش بده، با این فکر تموم میشه که من فقط یه سال اولی گستاخم.
«جدی میگی؟»
«شما شوخی کردی، مگه نه، سنپای؟»
«اینجا رو ببین، این چیزی نیست که یه سال اولی بتونه کاری درموردش انجام بده.»
این رو گفت بهخاطر شوخیای که کرده بود عذرخواهی کرد. اما من دقیقاً با همون لحن ادامه دادم.
«بین سال دومیهایی که تاحالا دیدم، آساهینا-سنپای سادهترین بهنظر میرسه.»
«… سادهترین؟»
«چون کسب اطلاعات از سال دومی که ناگومو میابی بر اون حکومت میکنه تقریباً دشواره.»
«داری نامردی میکنی. من هم سال دومی هستم. من و میابی درواقع یه رابطهی عمیق با هم داریم، میدونی؟»
«این درمورد سطحی یا عمقی بودن نیست، بلکه درمورد اینه که شما چقدر تحتتاثیر اون بودی. این چیزیه که مهمه.»
در هر صورت، از اونجایی که جفتشون از یه کلاسن، هیچ راهی وجود نداره که دشمن هم باشن. مهم نیست درمورد ناگومو چه فکری بکنه، احتمالاً نمیخواد کلاسش محروم بشه.
«هرچند من فکر میکنم اونها شبیه به همن.»
«خب، لطفاً اون رو فقط بهعنوان یه مزخرف از سال اولی درنظر بگیرید.»
سرم رو خم کردم.
«با اجازه.»
«آه، یه دقیق وایساد. من احساس میکنم آدم بدهی اینجا منم.»
نفسش رو بیرون داد و لبخند زد.
«میفهمم که شوخی نمیکنی. به همین دلیله که بهعنوان یه عذرخواهی، لطفاً اجازه بده و تاوان برداشتن حرزم رو جبران کنم. اگه چیزی هست که بخوای ازم بپرسی، من جواب میدم.»
«مشکلی باهاش نداری؟ ممکنه یه تیر به سمت ناگومو-سنپای هدف بگیرم.»
«فقط میخوام صادق باشم، واقعاً فکر نمیکنم به دلیل که باهات صحبت میکنم، وضعیت تغییری کنه.»
بهنظر میاد مطمئنه اگه اطلاعاتی درمورد بعضی از سال دومیها به من بده، اتفاقی قرار نیست براشون بیافته.
به عبارت دیگه. اون اینها رو اطلاعاتی میدونه که حتی دونستنشون بیمعنی خواهد بود. اگه اون اینطور فکر میکنه، پس ممنونش هم هستم.
«بین دختران سال دوم، چند نفر با ناگومو-سنپای صمیمین؟»
«دخترانی که باهاش صمیمین؟ مثلاً همهشون. چون اونها بیشتر از هر پسر دیگهای به میابی اعتماد دارن.»
من میدونم که اون دشمنی نیست که روشهای معمولی روش کار کنه، دامنهی گستردهای ایجاد کرده.
«درمورد افرادی که بهعنوان آدمهای ناگومو-سنپای عمل میکنن چی؟»
«فکر میکنی اینقدر بهت میگم؟»
«بهعنوان یه سنپای، بدنیست یکم هوای سال اولیها رو داشته باشی، اینطور نیست؟»
«این رو میگی؟ چه گستاخ.»
این رو گفت و خندید. اما مخالف بهنظر نمیاومد.
«خب اینطور نیست که تو موقعیت من باشه این رو بگم. سال دوم حس رفاقت قویای داره. راستش ما سال دومیها خیلی سریعتر از سال اول و سوم به گروه تقسیم شدیم، اینطور نیست؟ بعد دریافت توضیحات تو اتوبوس، بلافاصله اطلاعاتی رو بین کلاسها به دستور میابی به اشتراک گذاشتیم.»
اونها از نظر فنی باید دشمن هم باشن، اما همونطور که گمان داشتم، بهنظر میاد درحال همکاری هستن.
آساهینا اسم نمایندگان هر کلاس رو به من گفت. با حفظ ارتباط بین چهار اتوبوس، اونها تونستن تا حدودی دربارهی گروههای کوچیکشون تصمیم بگیرن. دخترها هم کار مشابه به همین انجام دادن.
«وقتی با گروههای سال اول و سوم ارتباط برقرار کردید چطور؟ تصادفی تصمیم گرفتید؟»
«آه؟ تقریباً.»
«تقریباً؟ این به این معنیه که استثنا هم وجود داره؟»
آساهینا درحالی که دستانش رو روی هم گذاشته بود در فکر فرو رفته بود.
«… چرا دقیقاً؟»
میتونم بگم آساهینا الان به شک و تردیدهایی پی برده. شاید بلافاصله جواب و راهحلی پیدا نکرده چرا که سکوتش ادامه داشت.
«نمیخوای بهم بگی؟»
«نه، این نیست. موقع تشکیل گروههای بزرگ درخواستی از سمت دختران سال دوم مطرح شد. یا بهتره بگم یه تغییر تو تقسیمبندی ایجاد شد. گروه کوچکی از افرادی که ناگومو میتونست روشون حساب کنه.»
اگه گروهها براساس دستور ناگومو تشکیل شدن، این احتمال وجود داره که نقش خاصی بهشون سپرده شده باشه. این نتیجه رو تا وقتی درمورد مسائل داخلی سال دوم، ندونید، نمیتونید چیزی درموردشون بفهمید.
از نگاه سال اول و سوم، بهنظر میاد دوستانی هستن که با هم دیگه رقابت میکنن.
«دانشآموزهای سال اولی یا سومی مهمی تو گروه بزرگ بین دخترها وجود داره؟»
«حتی اگه از من بپرسی، من واقعاً چیز زیادی درمورد سال اول نمیدونم. اما حدس میزنم سال سومی، تاچیبانا-سنپای بینشون هست که قبلاً منشی هوریکیتا-سنپای بوده. عااام، اما رهبر گروه کس دیگهایه. پس، من به شما میگم که قرار نیست هیچ اتفاقی بیافته. در وهلهی اول، میابی قبلاً گفته بود میخواد عادلانه مبارزه کنه، اینطور نیست؟»
«شما خیلی به ناگومو-سنپای باور دارید.»
هوریکتای بزرگ هم بهنظر میرسید به حرفهای ناگومو باور داره. اگه بخوام از حرفهای هوریکیتا و آساهینا نتیجه بگیرم، به زنجیرهی ظن جعلی میرسم. اون سعی میکنه هر سوءظنی رو از بین ببره اما بعد، از یه روش دیگه استفاده میکنه و در عینحال قول میده که عادلانه مبارزه کنه تا تمرکز حریفش رو خراب کنه.
«اون همیشه به وعدههاش عمل میکنه. به همین دلیله که کثیف مبارزه نمیکنه. بهعلاوه اون، حتی اگه گروه دخترها رو به تله بندازه، هیچ تاثیری تو مبارزه با هوریکیتا-سنپای و میابی نخواهد داشت، اینطور نیست؟»
«درسته. بدون شک ربطی نداره.»
تردید آساهینا کاملاً درسته. پیشنهاد ناگومو این بود که گروه اون و گروه بزرگتر هوریکیتا مسابقه بدن. ربطی به دخترها نداره.
به همین دلیله که اگه دخترانی که بهخصوص با ناگومو صمیمی هستن با تاچیبانا همگروه باشن، باز هم بیربطه. این به معنی تظاهر به مبارزهی آشکاره.
یعنی کلمات به ظاهر معنیدارِ موقع مکالمه با ایشیکورا-سنپای سال سومی جعلی بوده. اگه یه صحبت دربارهی صدای کسی باشه، چیزی شبیه به خوردن و ناپدید کردن چندین قطعه موقع مکالمهست.
برخلاف ساکایانگی یا ریوئن، این یه استراتژی با سبک منحصر بهفرد به خودشه.
«حالا، اگه چیز خاصی هم هست که توجه بیخود بکنی بهش، بهنظرم این به ضرر خودته.»
«کمک بزرگی بهم کردی.»
باید از آساهینا تشکر کنم که به درخواست بیدلیل من گوش داد و از مسائل داخلیشون برام گفت. البته اگه از دیدگاه آساهینا به این موضوع نگاه کنیم، اون فکر نمیکنه کاری که اینجا انجام داده، مانعی برای میابی بشه. چون احتمالاً فکر نمیکنه کسی مثل من ممکنه دشمنشون بشه.
«خب، تمام تلاشت رو بکن و برو میابی رو بخور. من هم مثل کوه پشتتم، البته یکم.»
«چه خوب.»
«هوم.»
با ترکیب این اطلاعات و با اطلاعاتی که از کی بهدست آوردم، دقت کارم بیشتر میشه.
بخش 6:
شب روز ششم و حال و هوای گرفتهی گروه فرا رسید. اگه بذاریم امروز تموم بشه، احتمالاً فردا هم گروه یکپارچهای تشکیل نشه. من انتظار دارم این رابطهی وحشتناک طولانی بشه. و اگه اینطور بشه، کسب نمرهی بالا در آزمون پیشرو که دو روز دیگه برگزار میشه دشوار خواهد بود. حتی بعد از اینکه از حموم به اتاق برگشتم، جو و فضای اینجا مثل همیشه بده. ایشیزاکی دور خودش دیوار کشیده و با هیچکس حرف نمیزنه. کیسی بهشدت خودش رو سرزنش میکنه و تو افکارش گیر افتاده، حتی صحبت نمیکنه. دانشآموزان کلاس بی، در تلاش برای زنده نگهداشتن گروه با هیجان به کارشون ادامه میدادن و صحبت میکردن، اما دیگه نتونستن فضای سرد اتاق رو تحمل کنن و اونها هم در نهایت سکوت کردن.
یاهیکو بعد از تایید اینکه زمان خاموشیه، برق اتاق رو خاموش کرد. همه میخواستن به سرعت به این روز پایان بدن.
«هی، ایشیزاکی. میتونم یکم از وقتت رو داشته باشم؟»
در تاریکی، این هاشیموتو بود که سکوت طولانی اتاق رو شکست.
«نه نمیتونی.»
هاشیموتو از بالای تختخواب اون رو صدا کرد اما ایشیزاکی رد کرد.
با توجه به صدای تکونها، فکر میکنم پشتش به ما باشه.
«اگه به همین منوال ادامه بدیم، گروه ما احتمالاً تو مشکلی بزرگی گیر میافته. ممکنه ما مزایایی داشته باشیم چون تعدادمون کمتره، اما در ازاش، وقتی صحبت از محتوای امتحان وسط میاد، معایبمون برتریشون رو نشون میدن. تو بدترین حالت، یوکیمورا و یکی دیگه اخراج میشن.»
اگه اینطوری بشه، ایشیزاکی کسی نیست که اخراج میشه؟
«خفه. برام مهم نیست کسی اخراج بشه یا هر چیز دیگهای.»
«دیدگاهت محترمه…»
اگرچه هاشیموتو دست کمک دراز کرده، اما ایشیزاکی رد کرد. هاشیموتو آهی کشید که انگار تسلیم شده.
«هــــوف…»
نمیتونستم چهرهی هاشیموتو رو تو تاریکی ببینم. اما این یعنی گروه ما دیگه نمیتونه به وضعیت فعالیت برگرده؟ وقتشه که تسلیم بشیم.
«من تو دوران دبستان و راهنمایی فوتبال بازی میکردم. مدرسه معتبری بود و هر سال تیم ما تو مسابقات ملی بازی میکرد. ما به هیچوجه یه تیم هماهنگ نبودیم، اما مسابقات رو منظم انجام میدادیم، برای خودمون انجام میدادیم.»
هاشیموتو این کلمات رو نه به شخص خاصی، بلکه به همهی کسانی که تو اتاق بودن میگفت.
«الان تو باشگاه فوتبال نیستی، درسته؟ بهنظر من مصدومیت نداری یا…»
یاهیکو تو تاریکی به اون اشاره کرد.
«آره. میدونم که این روزها زیاد رو فرم نیستم، این مال زمانیه که من سیگار میکشیدم.»
«پس وقتی فهمیدن بیرونت کردن؟»
«نه. مطمئن میشدم که مخفیانه سیگار میکشم. فقط خانوادهم از این موضوع خبر داشتن.»
«حتی اگه سیگار کشیدن مفید نباشه، بازم دلیلی برای ترک فوتبال نیست.»
شک یاهیکو کاملاً درسته. اگه برای کسی فاش نشه، پس مشکلی هم نخواهد داشت.
«احساس بیگانگی کردم. درحالی که همه تو هدفشون برای پیروز تیم متحد بودن، من تنهایی از دور اونها رو نگاه میکردم. احساس میکردم به اونجا تعلق ندارم. و همچنین، احتمالاً فوتبال رو هم خیلی دوست نداشتم. به همین دلیل تونستم راحت فوتبال رو کنار بذارم و درس بخونم. تو درس آدم توانایی بودم به همین دلیل زیاد برام سخت نبود.»
«داری چرت و پرت میبافی؟ نمیتونم به اینها گوش کنم.»
ایشیزاکی به طرز ناخوشایندی مداخله کرد.
«چه خوب چه بد، تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که عملکرد خوبی داشته باشم. اما بعضی وقتها احساس پشیمونی میکنم. وقتی هیراتا و شیباتا رو تو زمین درحال تمرین سخت میبینم، به این فکر میکنم که الان میتونستم اونجا باشم. با اینکه زیاد دوستش نداشتم، عجیب نیست؟»
هاشیموتو با تحقیر به خودش خندید.
«تو چطور؟ ایشیزاکی، دوران کودکی تو چطوری بوده؟»
«ها؟ برای چی از من میپرسی؟»
«دلیل خاصی ندارم.»
«هه… چیزی برای گفتن ندارم.»
با گفتن چیزی برای گفتن ندارم از صحبت کردن خودداری کرد. کیسی دهنش رو باز کرد تا به مکالمهای که تو تاریکی اتفاق میافتاد بپیونده.
«از وقتی کوچیم بودم، مطالعه تنها کاری بود که انجام میدادم. شاید تحتتاثیر خواهر بزرگم قرار داشتم که آرزوی معلمی داشت. همیشه نقش دانشآموز نمونه رو بازی میکردم. از همون دوران ابتدایی، اون به من مسئلههایی میداد که حل اونها تقریباً غیرمعمولی سخت بود. یه خواهر غیرمنطقی بود.»
«پس اینطوری تو درس خوندن اینقدر خوب شدی؟»
هاشیموتو که گویی وسط مکالمهست، از کیسی پرسید.
«آره. و همچنین من تو ورزش خوب نیستم. مهم نیست که چه کارهایی انجام میدادم، بیشتر اوقات به سختی میتونستم تموم کنم. تصمیم گرفتم به ضعفم غلبه کنم و در عوض نقاط قوتم رو بیشتر کنم. چون من فکر میکردم به استثنای کسایی که قصد دارن ورزشکار حرفهای بشن، قوی کردن بدن بیمعنیه. بعد از ثبتنام تو این مدرسه با تردیدهایی مواجه شدم. من هرگز شک نکردم که کسی مثل من میتونه بهتر از کس دیگهای درس بخونه برای کلاس اِی.»
کیسی که انگار یادآور خاطرات شده بود، حرفش رو قطع کرد و کمی تو فکر فرو رفت. کلاسی که کیسی به آن منصوب شد، کلاس دی بود. ناامیدی که اون زمان احساس میکرد، باید غیرقابل وصف بوده باشه.
«بعد از اون چیزهایی که نمیتونستم بپذیرم یکی بعد از یکی اتفاق افتاد. من نمیتونستم مسئولیت مشترک کلاس رو قبول کنم و نمیتونم سبک زندگیای که باید تو جزیرهی خالی از سکنه تجربه کنیم رو بپذیرم… تو کلاس ما، سودو نقطهی مقابل من بود. با وجود اینکه تو ورزش عالی بود، نمیتونست درس بخونه. اولش فکر میکردم اون یه بار اضافی روی دوشمه. اما تو جزیره و جشنوارهی ورزشی، سودو خیلی مفیدتر از من بود. من چهرهی درخشانش رو کنار خودم دیدم.»
تو حرفهاش نوعی ناامیدی وجود داشت.
«صادقانه بگم، هنوز چیزهایی وجود داره که نمیتونم قبول کنم. اما من هم کم کم دارم متوجه میشم، اینکه اگه درس خوندن تنها کاریه که میتونید انجام بدید، یا اگه ورزش تنها چیزیه که توش مهارت دارید، این خوب نیست. این درمورد این آزمون هم صدق میکنه. اگه نتونیم این دوتا کار رو انجام بدیم، نمیتونیم نمرهی خوبی بگیریم. اشتباه میکنم، ایشیزاکی؟»
کیسی گفتوگو رو به سمت ایشیزاکی برگردوند.
«پس چرا…»
«درست مثل زمان جشنواره و بازگشت از جزیره خالی از سکنه، پر از احساس حقارتم. من در قبال گروه مسئولم. تهش اینه خودم اخراج میشم و یکی دیگه رو هم با خودم پایین میکشم. مهمتر از همه، من روحیهمون رو پایین آوردم. نتونستم چیزی رو به ایشیزاکی نشون بدم که علیرغم شکایتهاش بیشتر از یه فرد معمولی به گروه کمک کرد.»
ایشیزاکی میخواست مسخرهش کنه اما جلوی خودش رو گرفت. نمیشه چیزی دید، به این خاطر که تو تاریکی هستیم نمیتونیم چهرهی طرف مقابلمون رو ببینیم.
«متاسفم، ایشیزاکی… که رهبری که باید الگو باشه تو همچین شرایطیه.»
سعی کرد خفهش کنه اما میتونستم بگم که کیسی داره گریه میکنه، اما هیچکس اونقدر احمق نیست که به روش بیاره. خودش نمیخواست گریه کنه، این فقط اشکهای ناامیدیه.
«ول کن، چرا معذرت خواهی میکنی… یعنی… من کسی بودم که تو رو سرزنش کرد…»
ایشیزاکی با تمسخر به خودش خندید و ادامه داد.
«اولش نقش رهبر رو قبول کردی که هیچکس قبول نمیکرد.»
حتی اگه به کسی اجبار میکردیم میتونست ردش کنه. در واقع، خود ایشیزاکی هم رد کرد.
ایشیزاکی احتمالاً به حسن نیست کیسی پی برده بود.
«من دوست نداشتم از تو دستور بگیرم، اما بدون این دستورات، گروه احتمالاً حتی بدتر هم میشد. هم درمورد تهیه صبحانه، هم تمرین ماراتن.»
«شکی توش نیست.»
هاشیموتو درحالی که میخندید این رو گفت.
دانشآموزانی که از نظر علمی قویتر هستن، دانشآموزهایی که تو تحصیلات عالی نیستن. دانشآموزانی که تو ورزش عالی هستن و دانشآموزانی که تو ورزش ممتاز نیستن. همه با همهجور شخصیتی جمع میشن تا یه گروه رو تشکیل بدن. اونجا مشکلاتی برای متحد شدن هم وجود داره.
یاهیکو و بقیه شروع به صحبت کردن.
تو این روز و شبها، برای اولین بار گروه ما مثل یه گروه ایدهآل عمل کرد. این چیزی بود که من احساس کردم.
[1]. دارن به تیرکس آیانوکوجی اشاره میکنن.
[2]. این بیشتر لقبیه که ایشیزاکی به کوئنجی نسبت داده. همونطور که کوئنجی هم متقابلاً بهش میگه: «شرور کون.»
[3]. لقب ریوئن.
[4]. لقب ایشیزاکی.
[5]. از کجا درآورد نمیدونم. میتونید به نسخهی ژاپنی یا خود نویسنده مراجعه کنید.
[6]. عزیزان دلم توجه داشته باشید که آیانوکوجی درحال مالش و خواهشه وگرنه از پسوند برای هیچکس استفاده نمیکنه.
مترجم : سارا ، نیما
ویراستار : MHReza