Welcome to Classroom of the Elite - قسمت 03
پیشبینی شکست
در زندگی معمولی مدرسهای، یکشنبهها همیشه تعطیل بودیم. اما در اردو این قاعده متفاوته. با اینکه یکشنبهست اما هنوز درسهایی از برنامهای که در اختیارمون گذاشتن مونده. البته امروز برنامهی متفاوتتری داریم. فقط صبح به ما تدریس میشه بقیهی زمان مونده به خودمون اختصاص داده میشه. آزمون روز برگزار میشه و امروز، سومین روز اردوی آموزشیه مختلطه.
برای آماده کردن صبحونه کمی قبل از ساعت پنج بیدار شدیم.
«اَههههه، تخمی لعنتی خوابم میاد.»
فریاد خستهی ایشیزاکی بود که از آشپزخونهی نزدیک به ساختمون مدرسه شنیده میشد.
«همهی ما سوار یه قایقیم. بهتره جای حرف زدن دقت کنی و میسو رو اندازه گیری کنی تا مزهش بهم نخوره.»
«خفه. چرا من باید تو این مسخرهبازی شرکت کنم؟»
حتی زمانی که دستهاش رو برای بهم زدن میسو حرکت میداد باز هم دست از فحش دادن برنمیداشت.
«اگه واقعاً میخوای بدونی به این دلیله که حتی اگه یه نفر از ما اینجا نباشه همهمون جریمه میشیم.»
«لعنتی، انگار برام مهمه… ای کیـ…»
«کیـ… چی؟ چی میخواستی بگی؟»
«هیچی.»
«هی؟ نمکی که تو دستت بود کو؟»
«همهش رو ریختم.»
ایشیزاکی مسئول سوپ میسو بود که ظاهراً مقدار زیادی نمک خالی کرده بود توش.
کیسی با وحشت آتیش رو خاموش کرد طعم سوپ رو بررسی کرد به سرفه افتاد.
«کیـ…»
الان میفهمم چرا ایشیزاکی میخواست فحش بده.
«شکی نیست که اگه ارشدها این رو بخورن تغییر رنگ میدن.»
اگه دانشآموزهای ارشد این سوپ رو بخورن قطعاً سرزنش میشیم. خارج از اینکه برای بدن مضره.
«قابل خوردن نیست، از اول یکی دیگه درست میکنیم.»
«چرت نگو. اگه بخوایم از اول درست کنیم هر غلطی که الان کردیم رو دوباره باید بکنیم، اصلاً کوئنجی کجاست؟»
«جهنم.»
«لعنت بهت شما تو مدرسه همکلاسیاید.»
درحالی که اون دوتا سر سوپ دعوا میکردن، هاشیموتو املت رو روی اجاق گاز تکون میداد.
«ماهرانه آشپزی میکنی.»
«به این خاطره که همیشه خودم غذای خودم رو درست میکنم.»
بدون غرور حرفش زد و با سرعت و دقت به ادامهی آشپزیش پرداخت.
آلبرت در سکوت کامل به هاشیموتو نزدیک شد. کاسهای رو با خودش آورد که زردههای هم زدهی تخم مرغ توش قرار داشت.
«ممنون. اگه اشکال نداره میتونم ازت بخوام سبزیها رو هم خرد کنی؟»
آلبرت با وجود هیکل بزرگش، ماهرانه و سریع چاقوع رو روی تخته چوبی حرکت میداد.
نمیتونم به چیزی اینجا کمک کنم. احساس میکنم باید در برش سبزیجات کمکش کنم.
کنار آلبرت ایستادم و بیصدا به من نگاه کرد. بنابراین سعی کردم از طریق تماس چشمی با اون ارتباط برقرار کنم.
«میتونی انجامش بدی؟ منظورم خورد کردن سبزیجاته.»
«احتمالاً.»
به نحوی تونستیم با هم ارتباط برقرار کنیم. چاقو رو به من داد.
خوشحالم کار با چاقو رو بلدم، هرچند آلبرت هم به من کمک میکنه. از زمانی که زندگی تو خوابگاه رو شروع کردم، مهارتهای آشپزیم رو هم افزایش دادم. گذشته از اینها متعجبم که کوئنجی کجا رفته؟ گفته بود که میرم دستشویی اما الان بیشتر سی دقیقه شده. دانشآموزهای کلاس اِی و بی رفتن دنبالش اما از اونجایی که برنگشتن، احتمالاً کوئنجی رو هم پیدا نکردن.
کوئنجی تا زمان سرو صبحونه برنگشت. حتی بعد از برگشت سعی نکرد معدهدرد یا همچین چیزایی رو بهونه کنه که همین باعث شد رابطهی اون و ایشیزاکی بدتر بشه.
بخش 1:
ساعت سه ظهر همون شنبه که زنگ اخلاق داشتیم. صدای خوشحال دختری رو از بیرون کلاس شنیدم. از پنجرهی طبقهی سوم که به بیرون نگاه کردم، با چهرهی آشنای ایچینوسه هونامی روبهرو شدم که با انرژی اطراف ساختمون میدوئه. یادمه که روز اول برای یکپارچه کردن گروهش به مشکل خورده بود اما برخلاف اون روز الان کاملاً سرحاله. ساکایاناگی گفته بود که قراره ایچینوسه رو در هم بشکنه اما تا الان که اقدامی نکرده. البته ممکنه ظاهراً اقدامی نکرده باشه.
به اطراف که نگاه کردم تقریباً متوجه شدم افراد گروه ایچینوسه چه کسانی هستن. چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که از کلاس ما و کلاسی بی تنها یه نفر تو این گروه وجود داره. شاید مثل گروه پسرها، گروه متمرکز تشکیل دادن تا تعادل تو گروههای دیگه حفظ بشه. ایچینوسه رو از کلاس بی انتخاب کردن تا بتونه نیازها برآورده کنه. من دانشآموزان کلاسهای اِی و بی رو با جزئیات نمیشناسم اما چهرهی آشنا کسی به چشمم خورد. همون دختری که تو جشنوارهی ورزشی بهعنوان رقیب با هوریکیتا روبهرو شد و بنا به نقشهی ریوئن آسیب دید.
خوشبختانه بهنظر میاد بهبود کامل پیدا کرده چون تو سرعت بالایی داره میدوئه. دانشآموزی که از کلاس ما تو این گروهه، دختری بهنام وانگ می-یو است. اینطور که درموردش شنیدم، زمانی که دانشآموز ابتدایی بوده از چین به این کشور اومدن و از اون زمان موندگار شدن. تو کلاس با اسم مستعار می-چان صداش میکنن. برای کسانی که به اون نزدیک نیستن ممکنه اسم اصلیش کمی لحن گفتاری سختی داشته باشه. چیزهایی که درموردش میدونم، نمراتش چیزی کم از خارقالعاده نداره، به ویژه درس زبان انگلیسی.
هرطور بهش نگاه کنی، میانگین نمراتشون به هم نزدیکه. می-چان با کیسی شباهتهایی داره. هر دو تو درس خوبن ولی در ورزش نه. گرچه اون هم مثل کیسی تماش تلاشش رو میکنه که به بقیه برسه ولی موفق نیست. حتی الان به سختی نفس میکشه و آسمون رو نگاه میکنه و هر لحظه ممکنه که پخش زمین بشه. ایچینوسه متوجه شد که می-چان عقب افتاده، سرعتش رو کم کرد و از عمد بغل اون شروع به دویدن کردن. دختری دیگهای با کمی تاخیر جلوتر رسید. شینا هیوری از کلاس دی.
فکر نمیکنم ورزشکار حرفهای باشه ولی همچنان با لبخند مخصوص خودش کنار دو دختر دیگه مشغول دوییدن بود. طبق حرفهای ریوئن و اطرافیانش، شینا رهبر دخترهای کلاس دی است. پس اونها دوتا رهبر از دوتا کلاس دارن. با در نظر گرفتن اونها، همگروهی بودن ساکایاناگی و هوریکیتا چیز عجیبی نیست. چشمم رو از متن روبهروم برداشتم و به بیرون پنجره خیره شدم و گروه ایچینوسه رو نگاه کردم. فضای کلاس بهخاطر حرفهای معلم سنگین شده.
«حالا از شما میخوام خودتون رو معرفی کنید. اما این رو فراموش نکنید که این یه معرفی ساده نیست، بلکه بخشی از درس شماست. از این به بعد شما هر روز در این کلاس سخنرانی خواهید کرد. بسته به سال تحصیلی سخنرانیهایی با موضوعهای متفاوت خواهید داشت. اما چهار معیار اصلیای که همگی باید مدنظر داشته باشید:
صدا، حرکات بدن، موضوع و برقراری ارتباط با شنونده خواهد بود.»
کلمه سخنرانی قبلاً در برنامهای که در اتوبوس به ما دادن نوشته شده بود.
بدون شک این یکی از موضوعاتیه که تو این مدرسه مورد بررسی قرار میگیره. هرکس باید در گروه بزرگ برای دیگران سخنرانی کنه. برای افرادی که منزوی هستن، این تمرین مسلماً خیلی سخت خواهد بود. به سال اولیها گفت قراره درمورد چیزهایی که تو طول سال یاد گرفتید و چیزهایی که قراره در سال آینده یاد بگیرید سخنرانی کنید. سال دوم و سوم قراره درمورد شغل و هدف و کلاً چیزهایی که به آینده مربوط میشه صحبت کنن.
«جدی میگی؟ چه امتحان تخمیای…»
میتونم بفهمم ایشیزاکی چرا غر میزنه. اما صداش خیلی بلند بود فکر کنم معلم شنید، ولی هیچ واکنشی نشون نداد. شاید تصمیم گرفته از حرفش بگذره یا موضوع رو جدی بگیره. اما چیزی که هست، اشتباهاتی که میکنه میتونه به گروه هم آسیب بزنه. بعدی از پایان زنگ، سال بالاییای سمت ایشیزاکی رفت. ایشیزاکی پاهاش رو روی میز دراز کرده بود و مشغول استراحت بود اما با دیدن سال بالایی سریع پاهاش رو انداخت. اون کیریاما از کلاس بی است. همچنین نایب رئیس شورای دانشآموزی.
اون قبلاً در کلاس اِی بود اما بعد از اینکه کلاس اِی توسط ناگومو نابود شد، اون هم سقوط کرد. کیریاما از اعماق قلبش منتظر سقوط ناگوموئه. وقتی از طریق هوریکیتا با من ارتباط برقرار کرد متوجه این شدم.
«فکر میکنم بهتر باشه این درسها رو جدیتر بگیری.»
«ا… البته. منظورم اینه که، من واقعاً اعتراضی به این نداشتم.»
«من فقط با ایشیزاکی صحبت نمیکنم، منظورم تو هم هستی، کوئنجی.»
خارج از تنفرش، باید در نقش معاون شورا وظیفهشناس عمل کنه. احتمالاً میخواد هر چیز بدی که تو ارزیابی کل گروه تاثیر میذاره، اصلاح کنه.
«جدی گرفتن یا نگرفتن اصلاً مهم نیست. نهایتاً باید آزمونی که روز آخر برگزار میشه رو پاس کنیم. اینطور نیست؟»
«امتحان کتبی تنها تراز این آزمون نیست. به این فکر نکردید که فعالیتهاتون تو کلاس روی نمرهی آخرتون هم تاثیر میذاره؟ بهعلاوه اگه سر کلاس گوش نکنی چجوری قراره روز آخر نمره بگیری؟»
«جواب ساده و کوتاهه، ’خیلی راحت‘. چون داری دربارهی حضرت بنده صحبت میکنی!»
«که اینطور. پس داری میگی گرفتن نمرهی بالا برات راحته؟ … بعداً مشخص میشه تونستی نمرهی بالا بگیری یا نه. اما تا زمانی که عضو یه گروه هستی، فکر نمیکنی بهتر باشه یکم نگرانیهای همگروهیهات درمورد خودت رو کم کنی؟»
«اگه وظیفه این گروه نظارت به کارهای منه، با عرض شرمندگی باید بگم گروه بهدرد نخوریه.»
«نمیتونی خودسرانه دربارهشون نظر بدی کوئنجی.»
«اگه من نظر ندم پس کی بده؟»
«همه. هرکسی که اینجاست.»
ایشیزاکی که نزدیک به این بحث حضور داشت، کمی خرکیف بهنظر میرسه. احتمالاً از دیدن اینکه حتی از خارج گروه سال اول، اون رو مورد سرزنش قرار بدن خوشحاله.
اما کوئنجی کسیه که عقل سالم روی اون کار نمیکنه.
«حتی اگه قرار باشه همگی شما نظرهاتون رو به اشتراک بذارید، باز هم ارزش نظرهای من بهعنوان یه انسان کامل نقض نشدنیه. منظور من اینه کسایی که چشمای تیزی ندارن ممکن نیست بتونن قضاوت دقیقی داشته باشن.»
«برای یه دانشآموز دبیرستانی، بهنظر میاد فقط هیکل گنده کردی و هنوز عقل یه نوزاد رو داری.»
کیریاما سعی داره با منطق کوئنجی رو وادار به همکاری کنه اما تا الان ذرهای به هدفش نزدیک نشده. زودتر از چیزی که فکر میکردم اطراف ما با سال دومیها شلوغ شد. حالا ایشیزاکی نمیتونست مثل قبل بیخیال بخنده. کلمات بعدی کیریاما بوی تهدید میداد.
«بگذریم که فقط کوئنجی اضافه نیست، دانشآموزهای دیگه هم هستن که دارن به زحمات بقیه گند میزنن.»
از کوئنجی و ایشیزاکی که بگذریم نخالهای تو این گروه نیست. شاید داره باز هم غیرمستقیم به ایشیزاکی اشاره میکنه. شاید هم میخواد بهعنوان ارشد جدیت ماجرا رو بهمون بفهمونه. صادقانه بگم: همه بهجز این دو نفر به روش خودشون تلاششون رو میکنن و درسها رو جدی گرفتن.
«اونها رو ول کن کیریاما.»
ایشیکورا از سال سوم که وضعیت رو دید سمت ما اومد.
«راهنمایی و کمک از حدش که رد بشه به قلدری میرسه. اگه ادامه بدی شایعات جلوی خودت استفاده میشن. بهعلاوه سال اولیها خودشون اوضاع رو دارن کنترل میکنن، اینطور نیست؟»
وقتی ایشیکورا رو ما این سوال رو پرسید همه، از جمله خودم سر تکون دادیم. فقط کوئنجی بود که تغییری تو حالتش ایجاد نشد.
«براوو ایشیکورا-سنپای. واقعاً وضعیت رو خوب درک کردی.»
ناگومو که از گوشه بدون صحبت نظارهگر ماجرا بود، سکوتش رو شکست.
«شما واقعاً تو کلاس بی دارید تلف میشید. انگار اصلاً خوششانس نیستین.»
«شما شانس صداش میکنید؟ نمیخوام اعتراف کنم، اما به اندازهی کافی برای کلاس اِی خوب نبودم.»
«ولی من اسمش رو شانس میذارم سنپای. تنها دلیلی که تو تمام این سالها نتونستید به کلاس اِی صعور کنید وجود نابغهای بهنام هوریکیتا مانابو است. مطمئنم شما همهی تلاشتون رو کردید. 312 اختلاف امتیاز بین کلاس اِی و بی وجود داره. زمان کمی تا فارغالتحصیلی مونده، اما با اینحال من معتقدم که به اونها نزدیک شدین.»
«پس داری میگی کلاس ما صعود میکنه؟»
«البته. اگه ایشیکورا-سنپای مایل باشن و همهچیز رو تو این آزمون به من بسپارن، ما اونها رو شکست میدیم. و این فقط گوشهای از کمکهای من به شما خواهد بود که صعود کنید و به کلاس اِی برسید. حتی ممکنه بتونیم هوریکیتا-سنپای رو از مدرسه اخراج کنیم؟»
«حیف که اینبار هوریکیتا رهبر گروهشون نیست. البته که بهنظرم هنوز راهی پیدا نکردی که اونقدری برای پایین کشیدن هوریکیتا قدرتمند باشه.»
«مهم نیست که رهبر گروه باشه یا نه. و میتونم به شما اطمینان بدم که راههای زیادی برای له کردن هوریکیتا وجود داره.»
ناگومو این رو گفت و خندید.
«متاسفم اما نمیتونم بهت اعتماد کنم و کلاس رو بهت بسپارم.»
«این مایهی تاسفه.»
ناگومو نظرها و اهدافش رو جلوی همه گفت. بدون اینکه دفاعی از حرفهایی که زده بکنه یا ترسی داشته باشه.
بخش 2:
موقع شام، تصمیم گرفتم بالاخره گرفتم کاری بکنم. منظورم از کار، حل کردن مشکلات بخش دخترهاست. ایچینوسه و شینا تو یه گروهن و همین یکم توجهم جلب کرده. اگه بتونم بفهمم چه اتفاقی اون طرف میافته بهتره. چند روزه که کِی شام رو یهجا میخوره. به این دلیل اینکار رو میکنه که هروقت لازم بدونم، صندلی نزدیکش بشینم. واقعاً دختر قابل اعتمادیه. از طرف دیگه برای خوردن غذا جای خاصی مدنظرم نبود، هر دفعه یهجا مینشستم. دانشآموزهای زیادی وجود ندارن که از رابطهی بین من، ریوئن، چند دانشآموز از کلاس دی و کیریاما و کی خبر داشته باشن.
بهجز اینها دشمن دیگهای وجود داره که باید مراقبش باشم. ساعت رو چک کردم. روی صندلی میز خالی بغل کی نشستم. طوری که پشتم به اون بود. داشتم فکر میکردم چطوری متوجهش کنم نزدیکشـ -«هــــای.»-.
با این صدای جیغ به من سلام کرد؟ باید اینطور باشه. متوجه حضورم شده اما طوری جلوه میده که انگار درحال صحبت با دوستانش هست. فقط که باید کمی صبر کنم تا دوستهاش شرشون رو کم کنن. کی با آرامش شامش رو خورد و بعد با آوردن بهونه مثل خوابم میاد و خستهم غیرمستقیم مجبورشون کرد برن. داشتم مکالمهمون برای روز دیگهای برنامهریزی میکردم، نمیخواستم موقع صحبت کسی وارد بحثمون بشه. اما بهنظر میاد موفق شد دوستانش رو بفرسته پی کارشون.
در نهایت کسی نزدیک ما نبود که مزاحمتی ایجاد کنه و مکالمهی ما شروع شد.
«خب؟ بالاخره روز سوم تصمیم گرفتی بیای سراغ من؟»
«درسته. اطلاعات کمی درمورد دخترها دارم.»
«خب، این برای کسی مثل تو که مشکل برقرار کردن ارتباط داره میتونه سخت باشه. فقط چندتا دختر هست که میتونی با اونها صحبت کنی.»
با این حرف آب سردی روی سرم خالی کرد.
البته که اگه این باعث حفظ رابطمون بشه اصلاً بهای سنگینی نیست. همونطور که من بعضی وقتی یکم بالاسرش قلدری میکنم.
«پس بدون کمک من میتونی این آزمون رو رد کنی؟»
«ا… البته. فکر کردی من کیم؟»
«که اینطور. پس چیزی برای نگرانی وجود نداره.»
«و… ولی برای اطمینان بعداً مطمئن شو وضعیتم خوبه یا نه. با… باشه؟»
شاید بهخاطر لحن صحبتم یکم مضطرب شده باشه.
«فعلاً، بیا درمورد گروهبندی دخترها صحبت کنیم.»
«قبل از اون چیزی هست که من رو میترسونه، میشه درموردش صحبت کنیم؟»
«بعداً درموردش صحبت میکنیم.»
اگه مکالمهی بینمون خیلی طولانی بشه ممکنه بقیه شک کنن.
«این از مهم هم مهمتره… اون یارو، ریوئن، چیکار میکنه؟»
«نگرانت کرده؟»
«نـ…، منظورم اینه که آره. بین همهی دخترها اینکه چرا اون دیگه رهبر نیست سوال شده. هیچکس هم حقیقت رو نمیدونه.»
«مثل یه برهی مهربون زندگیشون میکنه. البته شاید بره خیلی با خلاقهاش سازگار نباشه، پس بهترین جوابی که میتونم بدم بهت اینه که مثل یه آدم بالغ سرش تو لاک خودشه.»
«یعنی تنبیهت کار کرد؟»
«تنبیه، ها؟!»
شاید خودش حس نکنه، ولی نگرانی اون نسبت به ریوئن تو لحن صحبت کردنش به چشم میاد. کنجکاوی و ترسش احتمالاً به این برمیگرده که ریوئن اون رو در ضعیفترین حالتش دیده.
«نگران ریوئن نباش. اون دیگه کاری نمیکنه. یا حداقل کاری با کِی نمیکنه.»
شاید حالا خیالش کمی راحت بشه. با اینحال هیچ جوابی از طرفش دریافت نکردم. شاید کسی اطرافمونه؟
ظاهراً حدسم اشتباه بود. بعد از چند ثانیه به خودش اومد.
«ببخشید، یه لحظه حواسم پرت شد.»
داره سعی میکنه فریبم بده؟
«بهنظر نمیاومد حواست پرت شده باشه، کی.»
«دارم میگم هیچی نیست. فقط حــواســم پرت شد.»
«مطمئنی کی؟»
«… همونجا نگهش دار. داری عمداً اینکار رو میکنی!»
برنگشت اما با لحن طلبکار این رو گفت.
شاید خیلی دارم اذیتش میکنم؟!
«آه، مـــو. نباید اجازه میدادم با اسم کوچیک صدام کنی.»
«فکر میکنم تو اول اینکار رو کردی.»
«بله. نمیتونم انکارش کنم.»
مهمتر از بحث ریوئن، مایلم زودتر برگردیم سراغ صحبت اصلیمون. شاید اطرافمون شلوغ باشه ولی اگه اتفاقی کسی که به ما نزدیکه پیداش بشه دردسرساز میشه.
«درمورد دخترها، تا جایی که تونستم درموردشون اطلاعات جمع کردم. میتونم درموردشون صحبت کنم؟»
«آره.»
«فـ… فقط قبلش بگم. نتونستم درمورد تک تک گروهها اطلاعات جمع کنم.»
«میدونم. در اونحد ازت انتظار ندارم.»
«لحن صحبتت آزار دهندهست. حتی کسی مثل تو هم نمیتونه بگه همه تو کدوم گروه قرار دارن.»
«صحیح میفرمایی.»
«یعنی چی این؟ منظورت اینه که میدونی هرکی تو چه گروهیه؟»
«من هیچوقت همچین حرفی نزدم.»
«شیباتا-کون از کلاس بی متعلق به کدوم گروهه؟»
«گروه متمرکز کلاس بی، به رهبری کانزاکی.»
«سوکاساکی-کون کلاس اِی چی؟ اون تو کدوم گروهه؟»
«اون هم تو گروه متمرکزه. منتهی متمرکز اِی. به رهبری ماتوبا.»
«پـ… پس سوزوکی-کون چی؟»
«کسی با این اسم… تو گروه ده نفره باید باشه.»
«پس تو همه رو حفظ کردی!»
«اینها همه کسایی بودن که اتفاقی اسمشون رو شنیده بودم. اگه چهره دانشآموزها رو ببینم اون موقع میتونم بگم تو کدوم گروهن.»
از نکتههای مثبت این آزمون اینه که باعث شد همهی دانشآموزهای سال اولی رو به اسم بشناسم. تک و توک دانشآموزهایی موندن که زیر دستم در رفتن. هرچند تا پایان آزمون اونها رو با چهرهشون تو ذهنم ذخیره میکنم.
«هــا…؟ ببینم، چیکار کردی که حافظهت اینقدر قویه؟ نکنه تو اَبَر چهارچشم-کونی؟ شایدم کامپیوتر-کون؟»
نمیفهمم کی داره چی میگه.
«بگذریم. بریم سراغ بحث اصلی. درمورد گروه ساکایاناگی و کامورو بگو.»
«هر دوتاشون تو یه گروهن. یه گروه تشکل شده از سه کلاس که نه نفرشون از کلاس اِی هستن. مثل همون چیزی که خودت گفتی، متمرکز.»
پس مثل گروه پسرها، استراژی متمرکز روی کلاس اِی جلو رفتن ها؟ اما بهجای دوازده نفر به نه نفر بسند کردن؟
«ترکیب سه کلاس، این یعنی یکی از کلاسها عضوی تو این گروه نداره. گروه رو ترک کردن یا ساکایاناگی اجازه ورود بهشون نداد؟»
«اونها هیچکس رو از کلاس کلاس بی قبول نکردن. یه چیزهایی درمورد قابل اعتماد نبودن ایچینوسه-سان میگفتن. البته کسی که این حرف رو زد کامورا بود نه ساکایاناگی.»
«که قابل اعتماد نیست، ها؟»
«خب میدونی، هرکسی پیشفرض غیرقابل اعتماده، ولی ایچینوسه-سان تنها کسیه که اونها اینطوری خطابش میکنن. این عجیب نیست؟ من شنیدم اون خیلی دختر محبوبیه.»
اگه بخوایم فقط یه دانشآموز سال اولی که بیشترین محبوبیت رو داره از کلاسهای دیگه اسم ببریم قطعاً ایچینوسه خواهد بود. به این دلیل میگم کلاسهای دیگه، چون دانشآموزهای زیادی وجود دارن که به کوشیدا رای میدن. به هرحال اگه صحبت از اعتماد باشه ایچینوسه یا اول میشه یا دوم. اگه گروه از این سهتا کلاس تشکیل شده باشه پاداش کمتری در انتظارشونه. بهعلاوه استراتزی اونها هیچ برد قطعیای توش نیست. همچنین امکان شکست قطعی هم تو این گروه وجود نداره.
«بهنظرت بیانصافی نیست؟ کلاس اِی میتونه راحت از پس امتحان بربیاد. حتی زمان گروهبندی هم خیلی خوشبین بودن.»
«منم همینطور فکر میکنم.»
یه استراتژی محکم و مطمئن. بدون شک نقشهی ساکایاناگیه اما تعجب میکنم آدم متهاجم مثل اون، یه استراتژی دفاعی انتخاب میکنه.
«خب؟ قراره چیکار بکنم؟ کاری هست که نیاز باشه انجام بدم؟»
«یهسری نقشهها جواب نمیدن ولی چند نفر هستن که میخوام مراقبشون باشی.»
اسم چند نفر که پیشبینی میکنم بهزودی قراره بهبزودی به بازیکنهای کلیدی تبدیل بشن رو بهش گفتم.
«هـــم. کار سختیه ولی انجامش میدم.»
مثل همیشه مطیع دستورات. این نقطه قوت کیه.
«ولی واقعاً تو این امتحان چهخبره؟ چیزهایی مثل آداب و اخلاق واقعاً انقدر ضروریه؟»
«اگه بخوام برات توضیح بدم مجبورم اندازهی مکگافین داستانسرایی کنم.»
«هــا؟ مگنوم؟ مگنـ…؟»
«درمورد بستنی صحبت نمیکنم.»
«مـ… میدو… میدونم. اصلاً چه ربطی داره؟»
مطمئنم یه بخش کوچیک از منظورم رو هم نگرفته.
«دارم میگم اینی که حضرت عالی بهش میگی چیز زندگی و شخصیت آدمها رو رقم میزنه؛ ولی اونقدر هم چیز مهمی نیست که ادامهی حیات بهش وابسته باشه.»
«هیچی از حرفهات نمیفهمم. میدونم باهوشی پس به زبون ساده توضیح بده.»
«دارم میگم ادب و اخلاق ممکن مهم باشه ولی نه زیاد!»
زمان شام تقریباً تموم شده و همه کم کم دارن بلند میشن و پراکنده میشن.
«این امتحان ممکنه طوفانی بپا کنه.»
«طوفانی؟ منظورت چیه؟ یعنی اگه همهچی همونطور که کیوتاکا پیشبینی کرده پیش بره اتفاق وحشتناکی میافته؟»
«آروم باش. حداقل برای تو اتفاقی نمیافته.»
این دفعه طوفان سمت سال اول نمیاد. سینی رو برداشتم و بلند شدم.
«اگه بهت نیاز داشتم خبرت میکنم.»
«مفهوم شد.»
سینی رو تحویل دادم و تصمیم گرفتم برگردم سمت اتاق مشترکمون.
بخش 3:
تقریباً شب سومین روزیه که وارد حموم عمومی شدم. چند پسر گوشهای از حموم جمع شده بودن. یامائوچی و ایکه، و نهتنها این دو نفر بلکه دانشآموزهایی از کلاس بی رو هم میتونستم ببینم. با کانزاکی تصادفاً وارد حموم شدیم و نگاههامون رو رد و بدل کردیم.
«بهنظر میرسه یه گردهمایی غیرعادیه.»
کانزاکی با تعجب اونجا رو نگاه میکرد.
«بهنظر میرسه.»
«وضعیت گروهتون چطوره؟ مشکلی هست؟»
«نمیدونم، نمیتونم بگم همهچی خیلی خوب پیش میره.»
همونطور که صریح جواب دادم، بهنظر میاد کانزاکی بدون نشونهای از تعجب متقاعد شده.
«اگه شما فقط چند نفر تو اون گروه باشید باید کافی باشه، به هرحال بقیه از همهی کلاسها فعال نیستن.»
«اگه فقط همین باشه بهش اهمیت نمیدم.»
«درموردش از موریاما و بقیه شنیدم. بهنظر میاد کوئنجی خیلی براتون دردسر درست میکنه.»
«بهعنوان یه همکلاسی کمک میکنه اما نمیتونیم مهارش کنیم.»
«صحبت از مهار کردن شد… درمورد ریوئن شنیدی؟»
«نه. چیزی نشنیدم.»
سه روزه آکیتو به گروه ریوئن ملحق شده. در زمان حمام و استراحت همچنین صرف غذا همدیگه رو ملاقات میکنیم. با اینحال هنوزم دلتنگ هم میشیم.
«اگه اون مشغول نقشه کشیدن باشه باید تا الان خبری پخش میشد… من هنوز هیچی نشنیدم.»
وقتی کانزاکی نایب-رهبر کلاس بی حرفی رو میزنه احتمالاً آخرین خبره و صحتش تایید شدهست. از دیدگاه من، بهعنوان کسی که از کل ماجرا خبر دارم، هیچ راهی وجود نداره که ریوئن کاری انجام بده. مگه زمانی که سوءظن اطرافیانش نسبت بهش فروکش کنه. با اینحال فعلاً چشم ازش برنمیدارن، ممکنه هر لحظه درحال آماده کردن تله باشه.
«اگه چیزی هست که شما رو ناراحت میکنه لطفاً با من مشورت کنید. من دوست دارم با کلاس سی هم رابطهی خوبی داشته باشم. البته این بیشتر درخواست ایچینوسهست.»
«ازت ممنونم.»
«بهنظر میاد ایچینوسه علاقه خاصی به هوریکیتا داره. این باید بهخاطر صداقتش باشه تا استعدادش.»
«صداقت…»
اگه از من بپرسن هوریکیتا یه شخص سرراسته یا نه، راستش رو بگم، اصلاً نمیتونم یه آدم صادق حسابش کنم. ولی فکر میکنم منظور کانزاکی از صداقت با تصور من فرق میکنه، و اون چیزی رو که من صداقت مینامم معنی متفاوتی داره. عمل کردن به وعده. احتمالاً منظورش از صداقت همین باشه. این مورد شامل ساکایاناگی یا ریوئن نمیشه.
«هی کانزاکی. اینجا، اینجا.»
شیباتا کانزاکی رو دید که نزدیک به در وایساده و درحال صحبت با منه. دستش رو تو هوا تکون میداد.
«آیانوکوجی. تو هم بیا.» همون لحظه یامائوچی من رو دید و اشاره کرد که به سمتشون برم. فضا جوریه که نمیتونم رد کنم پس بهشون نزدیک شدم.
«موضوع چیه؟»
کانزاکی از شیباتا پرسید.
«نه مرد. باید بپرسی دلیل سرگرمیتون چیه. چرا من و یامائوچی و بقیه انقدر سرگرم چیزهای عجیب هستیم!»
«چیزهای عجیب؟»
«ما درمورد این صحبت میکنیم که تو سن ما کی بزرگترین چیز رو داره.»
«چیز؟ منظورت…؟»
«مشخص نیست؟ این، این.»
شیباتا به بین پاهاش اشاره میکرد و میخندید.
«که اینطور. پس این سرگرمیتونه.»
کانزاکی با گفتن این حرف از مسابقهی بچگانهای که شیباتا در اون شرکت کرده آهی عصبی کشید.
«نه. ببین، من هم میدونم اینکار بچگونهست. ولی جون تو خیلی باحاله!»
من و کانزاکی نگاهی خنثی به هم انداختیم. هیچکدوممون نمیتونستیم درک کنیم کجای این ماجرا خندهداره. سعی کردیم یکم عقبتر بریم. وقتی شیباتا و بقیه به گفتوگوشون ادامه دادن کانزاکی اونجا رو ترک کرد. بعد از مدت کمی من هم بلند شدم که برم ولی… « آلفا مال کیه؟»
بهنظر میاد سودو صداشون رو شنیده باشه. آروم و متین ظاهر شد. شونههام رو گرفت. دیگه نمیتونم فرار کنم.
«نمیدانم اطلاعی ندارم.[1]»
از سوال طفره رفتم ولی در کسری از ثانیه حوالهها بودن که در هوا پرواز میکردن و حالا، هرکی که دور منه فولبرهنهست[2].
«اوه… همونطور که از سودو انتظار میرفت.»
میتونستم ببینم شیباتا نفسش رو حبس کرده.
«آلفای فعلی کاندا، از کلاس دی میباشد.»
با لحن گزارشگرها صحبت میکنه.
«کاندا؟ اون چهار چشم؟»
برو بابا. انگار این رو به شیباتا میگه. سودو اون رو کنار میزنه و به یامائوچی و بقیه میپیونده.
بهنظر میاد کاندا قصد نداره تو رقابت شرکت کنه. چه ناراحت کننده.
«پس تو اینجایی سودو کن! انگار تنها مرد اینجا خودتی!»
«ناامیدت نمیکنم مرد.»
سودو بهعنوان نماینده کلاس سی شرکت میکنه. با هم روبهرو شدن. کاندا انتظار کشیده شدن به مبارزه رو نداشت.
«پس عینکت رو تو حموم هم میزنی؟»
«اگه نزنم نمیتونم ببینم و خوب راه برم.»
«اینطوره؟»
البته که این یه رقابت خشن نیست. اونها فقط کنار هم وایسادن. پیروزی و شکست تو یه لحظه مشخص میشه.
«خیلی خب.»
سودو با هیاهو و آه ناله ژست و فیگور میگرفت. صدای عربدههاش تو تمام حمام اکو میشد و بالاخره رقابت به پایان رسید. کاندا فرار کرد. فقط میتونم باهاش ابراز همدردی کنم، شرکت تو این مسابقه چیزی جز بدبختی و مسخرهبازی نیست.
«پس این یعنی من مرد آلـفـا هستم!»
احتمالاً دانشآموزان زیادی وجود ندارن که بعد از قدرتنمایی سودو مایل باشن اون رو به چالش بکشن. این رقابت بیمعنی به پایان میرسه. این چیزی بود که من فکر میکردم اما… «آلفا؟ من رو نخندون سودو.»
یاهیکو آهسته به سمت سودو که میخندید اومد. سودو یه نگاه به بدن برهنهی یاهیکو انداخت و اون رو نادیده گرفت. ظاهراً یاهیکو هم قرار نیست کار خاصی بکنه پس مسابقه بدون درگیری به پایان رسید.
«تو اصلاً قابل مقایسه با من نیستی.»
«شاید درست میگی، اما من قرار نیست حریف تو باشم.»
«مهم نیست کی حریف من باشه. من مرد آلفا هستم. مرد آلفا از کلاس دی.»
«نه کن، ما کلاس سی هستیم، کلاس سی.»
«…درسته. آلفای واقعی، سودو کن-سامای کلاس سی اینجاست!»
«تو در مقابل کاتسوراگی-سان کلاس اِی هسته خرمایی بیشتر نیستی.»
پس این یاهیکو نیست که قراره بجنگه بلکه، مردیه که یاهیکو اون رو تحسین میکنه: کاتسوراگی. کاتسوراگی روی صندلی نشست شامپو رو کف دستش ریخت. کنجکاوم بدونم که شامپو رو دقیقاً قراره به کجاش بزنه؟ ولی ظاهراً سوال بقیه این نبود.
«بس کن یاهیکو. من علاقهای به مسابقهی مسخره ندارم.»
«من نمیتونم این اجازه رو بدم. این درمورد غرور یه مرده… نه، ما باید برنده بشیم. شان کلاس اِی تو خطره!»
«این یه مسابقهی مزخرفه…»
«این حقیقت نداره، مگه نه کاتسوراگی.»
هاشیموتو قدم قدم به کاتسوراگی نزدیک میشد.
«همونطور که یاهیکو گفت، بحث غرور کلاس اِی هست. چیزِ شما تنها امید ما برای سرکوب کردن سودوئه. اینطور نیست؟»
هاشیموتو شخصاً سر در دامان کاتسوراگی کرد و با دقت چیزش رو بررسی کرد. و احتمالاً تخمین زده که بیبرو برگرد برندهست. خندهی شیطانیای کرد و که ظاهراً احتمال پیروزی زیادی دارن. از طرف دیگه کاتسوراگی هیچ تلاشی برای ایستادن نکرد.
«نشونم بده کاتسوراگی.»
کاتسوراگی حرفهای تحریککنندهی سودو رو نشنیده میگرفت، با اینحال تقریباً همه مشتاق نتیجهی این رقابتن.
«با این وضعتی که هست نمیتونم سرم رو با آرامش بشورم.»
پس واقعاً میخواد شامپو رو روی سرش بماله. چرا؟ اصراف نیست؟
چرا هیشکی به این موضوع توجه نمیکنه؟
«مسابقه یه لحظه بیشتر طول نمیکشه.»
«باشه… سریع تمومش میکنم.»
اینطور قضاوت کرد که پذیرش چالش بهترین راه تموم کردن رقابته. به آرامی از صندلی بلند شد.
نفس همه بهخاطر اون شاهکار بزرگ حبس شد. بدین ترتیب دو رقیب قدرتمند به مصاف هم رفتن.
«ا… اینه؟»
یامائوچی بهعنوان داور بین دو نامزد آلفا زانو زد. با دقت چپ و راستشون میکرد و از بالا و پایین نگاه میکرد و سبکسنگین میکرد. اما بهنظر میاد اختلاف اندازهشون خیلی کم باشه. سودو بیشتر از بقیه منتظر اعلام برنده بود.
«بدنیست کاتسوراگی. حالا میفهمم چرا بهت میگن برگ برندهی کلاس اِی.»
«این احمقانهست.»
«حالا قضاتم رو اعلام میکنم.»
یامائوچی بلند شد.
«مساویه!»
تو یه رقابت، مساوی غیرقابل تحملترین نتیجهست و قاضی رقابت رو مساوی اعلام کرد. شیباتا و ایکه بقیه برای اعتراض دور نامزدها و داور جمع شدن. با اینحال اونها هم نمیتونستن تصمیم بگیرن کدوم بزرگتره. قضاوت یامائوچی دقیقه.
«فکر کنم کافی باشه دیگه…»
کاتسوراگی که از نمایش دادن خسته شده بود برگشت و روی صندلی نشست.
«نمیخوام اعتراف کنم ولی هر دوی ما فعلاً مشترکاً مقام اول هستیم.»
شک دارم کسی به نتیجه اعتراض کنه ولی مسابقه اینجوری تموم نمیشه.
«من دوئل شما رو دیدم. چقدر تخمی.»
«ادامه بده ایشیزاکی ادامه بده. به خندودن من ادامه بده.»
سودو جوری میخنده که انگار ایشیزاکی حتی لیاقت صحبت کردن تو حموم عمومی رو هم نداره. ایشیزاکی تقریباً همسایز یاهیکوئه.
«خنده میکنی؟ کیر خر. من حریفت نیستم.»
«چی؟»
«کودن قرمز! ما کلاس دی بزرگترین اسلحهی مخفی رو داریم!»
«منظورت ریوئن که نیست…؟»
«نه!»
ایشیزاکی نام اون مرد رو با افتخار فریاد میزد:
«آلبرت، نوبت توئه!»
لحظهای که این اسم رو صدا زد، همهی پسرها غوغا کردن. حتماً همه یک بار با آلبرت فکر کرده بودن ولی شرایط مسابقه باعث شد اون رو کنار بذارن. حالا ایشیزاکی ورق رو برگردونده و همه منتظر ورود آلبرت هستن.
«هـی، این تقلبه!»
حتی سودو که خودش رو آلفا میدونه، نتونست آرامشش رو حفظ کنه.
«زود بــاش. مسابقه قراره نفر اول تو سال اولیها رو مشخص کنه. اون هم سال اولیه.»
خب، با توجه به صحبتهای ایشیزاکی و قوانین مسابقه قطعاً ادعاش اشتباه نیست. با اینحال هیچکس فکرش رو نمیکرد این رقابت بینالمللی بشه. ممکنه برای کشورمون باخت بد باشه. بازیکنان بیسبال ژاپن خیلی حرفهای هستن ولی اگه نگاهی به لیگهای بزرگ بندازیم، متوجه تفاوت ژاپن و کشورهای دیگه هم از نظر بدن فیزیکی هم مهارت میشیم. بقیه هم بهزودی از دیدن بدن خارجی که فیزیک و حتی ژنهای متفاوتی داره حیرتزده میشن.
آلبرت در سکوت ظاهر میشه. سودو و کاتسوراگی جز کسانی هستن که فیزیک بدنی خوبی دارن، اما در مقایسه با آلبرت… از اون مهمتر، عینک آفتابیش رو حتی تو حموم عمومی هم درنیاورده.
معمولاً تو همچین فضایی عینک ابری میشه و تقریباً هیچی رو نمیشه دید، البته ژلهای ضد مه وجود داره که احتمالاً آلبرت استفاده کرده. چون بدون لنگ زدن مستقیم درحال راه رفتنه.
«گح، چه بزرگه…»
آلبرت یه حوله دور کمرش کشیده بود. ظاهراً نطق سودو بهخاطر هیکلش بود. حالا متوجه شدم که بین این دو نفر یه تضاد بزرگ وجود داره. تفاوت بینشون مثل یه دانشآموز دبیرستانی، و یه دانشجوی کالجیه. مثل یه مبارز سنگینوزن و سبکوزن. تنها راهی که برای سودو مونده احتمالاً اینه که دعا کنه سلاح نهایی آلبرت بزرگ نباشه.
«نشونم بده.»
سودو بدون ترس جلو رفت. بهعنوان آلفا نمیتونه فرار کنه.
آلبرت بیحرکت در سکوت ایستاده بود. کمی بعد از ایشیزاکی خواست که از خلع لباس کردنش منصرف بشه اما خیلی دیر شده بود. حالا نه فقط سودو بلکه همه پایین اومدن حوله رو نگاه میکردن. یعنی سلاح نهایی که قدرت رقابت با غول آخر رو داشته باشه خودش رو نشون میده؟ شاید این خیلی غیرمنتظره باشه اما به طرز عجیبی کوچیکه. اما این وسط یه مالش ریز از طرف ایشیزاکی دخیل شد.
«برو-آلبرت.»
بعد از برخورد جنسی[3] مثل مار خشمگینی از لونه بیرون خزید. و این شکل واقعی و نهایی آلبرت بود که جلوی ما ظاهر شد و سکوت مطلق بر ما حاکم شد.
«من باختم.»
آخرین جمله از آلفای قبل، سودو.
روی زانوهاش افتاد احساس باخت و غم وجودش رو پر کرد. برخلاف مسابقهای که با کاتسوراگی داشت، این بار حتی نیاز به داوری هم نبود.
تفاوت بینشون همینقدر فاحش بود.
«پـ… پس این قدرت آلبرته. غول آخر.»
یامائوچی، شیباتا و بقیه عزم و ارادهشون رو برای مبارزه از دست دادن و درست مثل سودو سقوط کردن.
موج ناامیدی در سرتاسر حموم پیش میرفت. بهنظر میاد دیگه کسی وجود نداره که قصد رقابت داشته باشه. آلبرت به آرومی خم شد و حوله رو از روی زمین برداشت و آروم آروم دور شد. حالا تقریباً همه مثل سودو به زانو افتاده بودن با اعتراف به قدرت آلبرت درحال تسلیم شدن بودن.
«هـاه هـاه هـاه بهنظر میرسه شما شبیه بچههایی هستین که با هر چرت و پرتی خودشون رو سرگرم میکنن.»
تو یک لحظه کوئنجی گند زد به عزاداری همه. تو وان حموم دراز کشیده بود و ما رو نگاه میکرد.
«چه گهی میخوری کوئنجیِ لعنتی؟ تو ناامید نشدی؟ به این سودوی بدبخت نگاه کن، مثل پهن پخش زمین شده.»
یامائوچی فریاد زد. سودو هنوز نمیتونست بلند بشه.
«متوجهم. البته که به هرحال مو قرمز-کون به روش خودش خوب جنگید.»
«زهرمار حروم زاده. میخوای بگی میتونی جلوی آلبرت مبارزه کنی؟»
این سوال سودو بود. درحالی که چشمان بیروح داشت و به زمین زل زده بود.
«من در هرحالی یه وجود یگانه هستم. حتی بهعنوان یه مرد، دارای بدن نهایی هستم.»
«اینقدر لقمه رو دور سرت نپیچون. جواب سوالم رو بده.»
کوئنجی بدون اینکه از وان حموم بیرون بیاد موهاش رو به عقب کشید.
«نیازی به مبارزه نیست. به این دلیل که میدونم کسی بهتر از من وجود نداره. اصلاً نیازی به رقابت، رو چیز ثابت شده نیست.»
«منظورت از این حرفها اینه که هسته خرمات رو نمیخوای نشون بدی؟»
یامائوچی سعی کرد کوئنجی رو تخریب کنه اما ذرهای حال و هواش تغییر نکرد.
«تو واقعآً احمقی. با اینحال من فکر میکنم بازی کردن با شما گاهاً لذتبخشه.»
بهنظر میاد قصد داره رقابت رو قبول کنه. بار دیگه موهاش رو به عقب کشید و با لبخند جمعیت رو نگاه کرد.
«حالا، باید آلبرت-کون رو حریف خودم بدونم؟»
چرا دستش عقب جلو میشه؟
«نه. کاتسوراگی-سانه.»
یاهیکو فریاد زد.
«نه. سر صحبتم با این یاهیکوئه نیست…»
«هیچ راهی وجود نداره که کوئنجی با آلبرت روبهرو بشه و نبازه. بهعنوان نمایندهی مردم ژاپن بهتون التماس میکنم کاتسوراگی-سان، لطفاً شکستش بدید!»
به هرحال یاهیکو و کوئنجی هر دو تو یه گروهن. بنابراین باید تصورات مشابهی از این مرد داشته باشن. با وجود اینکه از اول تو حموم بوده شک دارم که دربارهی دارایی سودو و بقیه با جزئیات کامل خبر داشته باشه. اگه کاتسوراگی که با سودو برابری میکرد جلوش قرار بگیره احتمال زیادی داره برنده بشه.
«… فقط همین یه بار… باشه؟»
نماینده مردم ژاپن با عصبانیت بلند شد و چیزش چپ و راست میشد. در اون لحظه همهی پسرها جوری نگاه میکردن که گویی آلت الهی جلوشون چپ و راست میشه.
«هـ… همونطور که فکر میکردم چیزش بزرگه. شاید نتونه جلوی آلبرت مقاومت کنه ولی اگه کوئنجی باشه…»
«فوه فوه فوه. که اینطور. بهنظرم شما یک بار به اشتباه آلفا نام گرفتید!»
«لطفاً سریع نشونش بده.»
«متاسفانه تو توان رقابت با من رو نداری.»
کوئنجی بعد از تماشای اون، حتی زحمت بلند شدن از وان رو هم به خودش نداد.
«اوی اوی. تو نمیترسی؟ نکنه کوئنجی نیستی؟ چون اونجا قایم شدی و حاضر نمیشی نشونش بدی.»
ایشیزاکی سعی کرد تخریبش کنه ولی موفق نبود.
«من اونقدر احمق نیستم که تیغم رو به سمت کسی بگیرم که نتونه تحملش کنه.»
«هه هه. پس ما باید روح تو رو بشکنیم تا برای همیشه یادت بمونه. درسته آلبرت؟»
نمایندهی خارجی، مرد معروف به آلبرت حرکت کرد و کنار کاتسوراگی ایستاد. و بعد از اون، پدیدهای رخ داد که در مقابل اون حتی کاتسوراگی هم کوچیک بهنظر میرسید. با دیدن این صحنه اولین باری بود که تغییر چشمگیری تو لحن کوئنجی رخ داد.
«براوو.»
همچنان از جانب کوئنجی صداهای کف دستی زدن میاد.
«که اینطور که اینطور. همانطور که از نمایندهی جهانی انتظار میره. اون هم شبیه توئه، اصلاً حرف نمیزنه[4].»
«میدونی کوئنجی؟ فقط منظورم اینه که چقدر دلقکی.»
«بله. من آدم شادابی هستم.»
بعد از پایان شستن بدنش، کاتسوراگی وارد وان حموم شد که انگار میخواست از کوئنجی فاصله بگیره.
هیچکس دیگه به کاتسوراگی توجه نمیکرد. همه محو رقابت آلبرت و کوئنجی شده بودن.
«معمولاً سیاسیت من بهم این اجازه رو نمیده که به مردها نشونش بدم. ولی این یه ارائهی استثناست.»
سپس حولهای که کنارش قرار داشت رو در دست گرفت و دور کمرش پیچید. مثل کسی میموند که داره سلاحش رو پنهان میکنه. به آرومی از وان خارج شد.
«پس بالاخره جلو اومدی، کوئنجی.»
تقابل بین آلـفـا و عجیبغریب[5] شروع شد.
«نتیجه از الان مشخصه. از همه میخوام که شاهد این پدیدهی زنده باشن.»
کوئنجی حولهای که دور کمرش بود رو پرت کرده و ژست گرفت. در اون لحظه، نور خیره کنندهای چشمانم رو پر کرد. شمشیری بلوند با یالهایی به رنگ شیر.
زمزمهی آهستهی آلبرت که شیشهی عینکش برق میزد رو شنیدم.
«خدای من.»
«مردانگیام به کامتون! و بار دیگه، به همهتون ثابت کردم وجود من، پاک و یگانهست.»
کسانی که بهعنوان شاهد در قید حیات اونجا وجود داشتن، هیچ صدایی ازشون در نمیاومد.
«تـ… تو…تو واقعاً یه انسانی؟»
با دیدن قدرتی که فراتر از سطح ملی بود، سودو تنها کاری که میتونست انجام بده زمزمه کردن این کلمات بود. اگه سودو و کاتسوراگی تنفگ باشن، آلبرت بازوکا، کوئنجی یک تانکه. تانکی که هیچکس نمیتونه در برابر قدرت آتشش مقاومت کنه. آتش و زرهی طلاییش توان رقابت رو از همه گرفت.
بعید میدونم کسی حالا حالاها برای رقابت پیدا بشه.
درمورد اینکه چرا هم به این دلیله که کسی تو حموم توانایی شکست آلبرت رو هم نداره کوئنجی که جدا. زمانی که همه در شرف ناامیدی و تسلیم شدن بودن صدایی اومد.
«کح کح. همونجا نگهش دار کوئنجی.»
صدا از همون وان حموم اومد که کوئنجی تا چند لحظهی پیش اونجا دراز کشیده بود.
«ریـ… ریوئن؟»
مردی که خودش رو در وان گرم میکرد، رهبر سابق کلاس دی، ریوئن کاکرو. مردی که باید مبارزهی آلبرت و کوئنجی رو تا اینجای کار دیده باشه. چشمهای پر جنبوجوشی داشت.
«مطمئناً قرار نیست بگی همتای منی.»
«من؟ نه. حتی من هم نمیتونم با دستهبیل شما رقابت کنم. ولی بهنظرم شاید کسی اینجا باشه که بتونه رقابت سرگرمکنندهای انجام بده؟!»
با این جمله، به چیزی اشاره کرد و همه سراسیمه دنبال کسی بودن که شایستهی رقابت با کوئنجی باشه اما راهی وجود نداشت که همچین کسی وجود خارجی داشته باشه.
و بعد متوجه شدم که ریوئن به من اشاره میکنه و من رو در تله گیر انداخته.
«واقعاً… یعنی کی میتونه باشه؟»
شاید لحن صحبت کوئنجی حس رقابت کوئنجی رو هم زنده کرد.
«نمیدونم. ولی اگه اشتباه نکنم فقط یه نفر اینجاست که هنوز حوله رو دور خودش نگهداشته و قدرت واقعیش رو پنهان میکنه.»
ریوئن با سر گذاشتن بمبی که واقعاً کاش نگذاشته بود، وارد حموم شد و پشتش رو به ما کرد. خوشبختانه فقط چند نفر بود که به حرفهای ریون گوش میدادن، اما نگاهشان وحشیانه دنبال سوم شخص مورد نظر بود. احساس میکردم نه فقط آدمهای تو حموم، بلکه مردم از سراسر ژاپن داشتن به من نگاه میکردن.
«امکان نداره، یکی مثل تو؟ بیخیال امکان نداره.»
یاهیکو با گفتن ایحرف قدم قدم به من نزدیکتر میشد.
«شما واقعاً حرفهاش رو باور میکنید؟»
«قصد ندارم باور کنم… فقط کنجکاوم بدونم چطوری بین این همه فولبرهنه سوسکی حوله رو دور خودت نگهداشتی؟!»
«کنجکاو باشی یا نه، از اولش هم قصد شرکت رو نداشتم.»
یه قدم عقب رفتم.
«حرفت متینه. حالا میخوام بررسیش کنم، البته اگه اجازه بدی.»
یامائوچی و یاهیکو قدم به قدم درحالی که دستهاشون به طرفم دراز کرده بودن نزدیک میشدن. ریوئن رو پشت اونها دیدم که مثل قدیم میخنده.
’مزهی شکست رو نشونت میدم.‘
حرفی بود که از نگاه و لبخندش میتونستم بفهمم. بدترین چیز رو انتخاب کرد…
ریوئن هیچجوره از سایز من خبر نداشت، عمداً اینکار رو کرد. با توجه به اینکه حریفم قراره کوئنجی باشه هدفش اینه به هر طریقی بازنده اعلام بشم. روش کثیف که فقط از خودش بر میاد. میتونم هرجا برم یا حتی فرار کنم، اما اونطوری حموم نکرده مجبورم اینجا رو ترک کنم. دیر یا زود حجابم از بین میره. زمان کمی برام باقی مونده، تنها راهی که دارم اینه که تکتک دانشآموزها رو له کنم. اما این دیگه استراتژی محسوب نمیشه، جنگه. در هر صورت تو این لحظه من شکست خوردم.
به عبارت دیگه، هیچ وسیلهای برام باقی نمونده که از این وضعیت فرار کنم. کوئنجی که دید هیچ تکونی نخوردم خندید.
«هاه هاه هاه. چیزی برای خجالت وجود نداره آیانوکوجی جوان. شاید عقایدت اجازه نمیده ولی اینکاریه که تمام پسرهای ژاپنی انجام میدن. این برای محافظت از خودت بهتره.»
«زیادی به داراییت اعتماد داری کوئنجی.»
«به این خاطره که من قدرت فوقالعادهای دارم، همونطوری که داری میبینیش. من نیازی به زره و محافظ ندارم.»
نه، هنوز باید راهی برای فرار وجود داشته باشه. فکر کن، باید یه راهی پیدا کنم، باید یه وسیلهای برای فـ…
«بچه شعار، همه شعار بدید.»
علیرغم اینکه ریوئن قبلاً بیخیال درس شده، ولی داره بچهها رو هدایت میکنه. تلهای که گذاشته، استراتژیهای من رو از بین میبره. از قبل فکرش رو کرده که نمیتونم فرار کنم.
«بنما رخ سالار! بنما رخ سالار! بنما رخ سالار!»
از همه طرف صدای شعار میشنیدم. صدا کم کم بلندتر میشد.
برای پسرها مهم نبود کسی که اونها رو تحریک میکنه ریوئنه. کاملاً توسط ریوئن و بقیه محاصره شده بودم. میخواستم بعد از یه روز خستهکننده استراحت کنم…
«… فهمیدم.»
نمیتونم این واقعیت رو انکار کنم که بعضی وقتها باید بجنگی.
این همون زمانه که باید بجنگم، چون هیچ چارهی دیگهای ندارم. باید بجنگم، نکتهی مهم برد، باخت یا غرور نیست.
«آیاناکوجی، میخوای تو خودکشی کمکت کنم؟»
سودو هم به من نزدیک شد. با دستهام جلوشون رو گرفتم. نمیتونم جلوی شعارها و پیشرویشون بگیرم. حوله رو از دور کمرم برداشتم.
«رخ سالار بنما! رخ… »
«رخ سالار بنـ… »
«رخ سالار… »
«رخ …»
«رخ …؟»
– – –
—
شعارها به آرومی محو شدن، و تقریباً انگار هیچ صدایی از قبل وجود نداشت.
«چـ… چشمام دا… دارن اشتباه میبینن… اون پسر آیانوکوجی…»
«باور نمیکنم… »
«خب، خب، تحتتاثیر قرار گرفتم آیانوکوجی جوان. پس ظاهراً توی ژاپن کسی وجود داره که بتونه مساوی با من رقابت کنه. اگه از من بپرسین میگم اختلافشون کمتر از میلیمتره.»
«… تـ… تقریباً مـ… مثل دوتا تیرکس وحشی میمونن.»
پسرها با تحسین به ما خیره شده بودن.
«مثل این میمونه که شما شاهدان زندهای برای نوشتن تاریخ در آیندهاید!»
کوئنجی حوله رو روی شونهش انداخت و به چهرهی همه نگاه میکرد و میخندید.
«هرچند اگه مسابقه رو زیر ذرهبین ببریم، من برندهام. همونطور که از مثال تیرکس استفاده کردید، اینطور براتون توضیح میدم که تفاوت بین تعداد طعمههای[6] ماست. به عبارت دیگه تفاوت ما تو تجربهست.»
نیازی به گفتن نداره که بعد از تموم شدن حرفش خودش رو تو آب فرو برد.
بخش 4:
نیمهشب بود روی تخت اتاق مشترکمون دراز کشیدم. ساعت یک بامداد و همهی چراغها خاموشه. همه خوابن ولی من بیدارم. دلیلی هست که چرا بیدارم اون هم زمانی که باید بخوابم که تا برای فردا آماده باشم. این دلیل، تیکه کاغذ کوچیکیه که زیر بالشت من قرار گذاشته شده. روی کاغذ عدد 25 نوشته شده. این یه یادداشته که به ساعت الان یعنی 25:00 اشاره میکنه. ایدهی ندارم که کی این سرنخ ضعیف رو زیر بالشتم گذاشته، و علت بیدار بودنم اینه که بفهمم.
این یه شوخیه یا یه چیز متفاوت. اگه شوخی باشه که میتونم با خیال راحت بخوابم و استراحت کنم. اگه نه هم شاید ربطی به ماهیت پشت امتحان داشته باشه، چیزی که خودم اخیراً دارم حسش میکنم. مثل امتیاز دهی، از اولش ما هیچ توضیح دقیقی دربارهی نحوهی امتیاز دهی دریافت نکردیم. اگه به فرض و گمان ببرمش جلو چندتا چیز میتونه تو امتیاز دادن دخیل باشه. ’ذن‘ عمل قبل ’ذاذن‘ است. ممکنه یکی از معیارهای امتیاز دادن نحوهی اجرا حالتها در حین ذاذن باشه. رفتار نامناسب، اجرای بیمیل، ضربه خودن با چوب ذن میتونن عوامل نگرفتن امتیاز باشن.
’رلهی مسافت طولانی‘. این یکی باید سیستم ارزیابی سادهتری داشته باشه، مثل نظم و زمان. ’سخنرانی‘. هر فرد از یه گروه بزرگ باید منفرد سخنرانی کنه. البته که دبیر معیارهای نمره دادن رو در اختیارمون گذاشت: ’صدا‘، ’حرکات بدن‘، ’موضوع‘ و ’برقراری ارتباط با شنونده‘.
’امتحان کتبی‘. انتظار دارم که این امتحان روی موضوع اخلاق متمرکز باشه. دقیقاً مثل امتحانهای عادی، با توجه به جوابها نمره میدن. همچنین موارد دیگهای مثل ’تمیزکاری‘ و ’آشپزی‘ وجود داره، ولی هنوز نمیدونم چه شرایطی رو برای امتیاز دادن درنظر میگیرن. مشکلاتی که تو یه گروه کند بهوجود میاد خارج از صلاحیت آزمونه و بسته مشکل به امتیاز از دست میدن. خیلی از دانشآموزها ممکنه بهخاطر چطوری غلبه کردن به این آزمون نگران باشن، اما واقعاً یه آزمونه استراتژیکیه.
یه استراتژی با روند پنهان کردن عیبهای همدیگه و کسب نمرهی بالا. آسون بهنظر میاد اما مانع و دشواریهای زیادی میتونه تو هر گروه بهخصوص داشته باشه. با توجه به گروهبندیها رهبرها میتونن این مشکلات رو حل کنن. برقراری رابطه با دانشآموزهایی که خوی خشن دارن میتونه دردسرساز باشه. این یه استراتژیه که هوریکیتا و هیراتا از کلاس ما، و ایچینوسه و کاتسوراگی از کلاسهای دیگه انتخاب میکنن. یکی از تاثیرگذارینترین نکتههای آزمون داشتن فرد رهبر هر گروهه، داشتن مهارتهای رهبری. بعد از اون انتخاب اعضا میتونه مهم باشه. اما تقریباً غیرممکنه که بگیم تمام اعضای یه گروه تو تک تک امتحانها میتونن موفق باشن.
کیسی از نظر درسی قویه ولی از همون اول با پنج دقیقه دوییدن و ذاذن شل میشد و جدا از کیسی، دانشآموزهایی بودن که حتی نمیتونستن فرم ناقص ذاذن رو هم انجام بدن. پس نمره گرفتن تو گروه نمیتونه معیار دقیقی داشته باشه. دقت به استعدادها و مهارتهای اعضای گروه تو آزمون میتونه کمک کننده باشه.
و قطعاً بیش از چند نفر دانشآموز وجود داره که این استراتژی رو امتحان کردن. یه چیزی که از لحظهی اول متوجه شدم اینه که مدرسه از اول برای آمادهسازی این آزمون مشکل داشت.
این مورد اولین بار تو جزیرهی خالی از سکنه اتفاق افتاد. اما همیشه یه شکافی بین قوانین مدرسه وجود داره که میشه ازش به سوءاستفاده کرد. همیشه یه نقطهکور وجود داره، مثل زمانی که هوریکیتا و ایبوکی در جزیرهی خالی از سکنه با هم مبارزه کردن، علیرغم ممنوع بودن هر نوع خشونت. البته که اگه رفتار اونها فاش میشد عواقب بدی انتظارشون رو میکشید.
من تا الان تو همهی آزمونها استراتژیهای مختلفی رو امتحان کردم. تو جزیرهی خالی از سکنه هوریکیتا رو کنار زدم تا بتونم رهبر رو عوض کنم، تو سفر دریایی تلفنها رو جابهجا کرد، تو جشنوارهی ورزشی شخصاً وارد رقابت شدم و در جریان امتحانات کوشیدا رو فلج کردم.
اما اینبار تصمیم دارم عجله نکنم و کاری انجام ندم. اطلاعات جمع میکنم و فقط از دور ناظرم. به این دلیل که اگه بخوام بهعنوان یه دانشآموز عادی فارغالتحصیل بشم این ضروریه. حتی اگه با اینکار کلاس سی هیچوقت صعود نکنه و متحمل ضررهای بیشتر بشه. یه دلیلش هم به این مربوط میشه که به ساکاناگی و ناگومو که هر دو بهم علاقه نشون دادن اعلام کنم که قصد جنگیدن ندارم. اگه همهچی درست پیش بره این نقشه میتونه موثر باشه. از طرفی میدونم که هوریکیتای بزرگ من رو بهخاطر تصمیمم سرزنش نمیکنه.
اما تنها اقدامی که از انجام صرفنظر نمیکنم دفاعه. اگه کسی قصد داشته باشه من رو اخراج کنه طبیعیه که باهاش روبهرو میشم.
ساعت از 25:00 گذشته. ولی هیچ اتفاق غیرعادیای نیفتاده. اگه اینطوره که باید بخوابم. اما همونطور که از اول انتظارش رو داشتم، در اتاق کمی باز شد و نوری به داخل نفوذ کرد. کد مورسه. از نوعی چراغ چشمکزن برای علامت دادن در شب استفاده میکرد. راهرو خیلی تاریکه به همین خاطر چندتا چراغقوه تو اتاق ما برای چنین شرایطی قرار داشت. یکی رو برداشتم حرکت کردم.
سینگالی که من رو فرا میخوند فقط نور بود. بیصدا بلند شدم. اتاق ما توالت نداره پس بیرون رفتن این موقع شب چیز عجیبی نخواهد بود.
بخش 5:
از اتاق خارج شدم. راهرو تا انتها پوشیده از تاریکی بود. صدای خش خشی رو شنیدم و دنبالش کردم. کسی که چراغ رو تو دستش گرفته بود هوریکیتا مانابو بود.
«فکر میکنم تو کسی بودی که با من تماس گرفتی. کار خطرناکی انجام ندادی؟»
برای اینکه یادداشت رو زیر بالشت من بذاره باید بدونه که من رو کدوم تخت میخوابم. ایشیکورا یا سونودا سال سومیهایی هستن که شب ورقبازی تو اتاق حضور داشتن. احتمالاً از اونها پرسیده باشه.
«درسته، مجوزی برای اینکه دانشآموزان این موقع شب جمع بشن تو قوانین مدرسه وضع نشده.»
سال دومیها و سومیها همه از دانش و تجربهای که دارن برای برقرار کردن ارتباط از یه روشی استفاده میکنن. اما دلیلی وجود نداره که این موضع دانشآموزها به این روشی که الان هست با هم ملاقات کنن.
«میدونی چرا باهات تماس گرفتم؟»
«ناگومو میخواد یه کاری کنه، تنها چیزی که میتونم بهش فکر کنم.»
«دقیقاً. تو رو صدا کردم که چون فکر میکنم چیزی درموردش نقشههاش بدونی، از اونجایی که تو یه گروه هستین. بهعلاوه میخواستم به نامهای که تو اتوبوس برام فرستادی جواب بدم.»
«بذار قبلش بگم، ناگومو هنوز دست به اقدامی نزده که بخوام بهت هشدار بدم.»
چیزهایی زیادی وجود داره که باید نگراننشون بود، اما من دروغ گفتم که از کارهای ناگومو خبری ندارم. ناگومو هوریکیتا رو به مبارزه طلبیده بود. تا زمانی که مبارزه جلوی همه انجام میشه، باختن میتونه ارشدها رو الگوهای ضعیفی برای سال دومیها نشون بده. اگه قصد مبارزه دارن، باید زمانی درخواست چالش رو قبول کنن که از برد اطمینان دارن. اما نمیتونم اون اطمینان رو اینجا احساس کنم. هوریکیتا بهش دستور داد که منصفانه بجنگه. انتظار داشتم تو طول هفته در درسها کمک ما باشه و مدریتمون کنه اما هیچکدوم اتفاق نیفتاد.
این باید هوریکیتا مانابو رو نگران کرده باشه. اگه غیر از این بود ریسک نمیکرد که من رو صدا کنه.
«پس میخوای بگی قصد داره امتحان رو بدون تلاش رد کنه؟»
«نمیدونم. فکر نمیکنم بدون کمک یه سوم شخص کاری از دستش بر بیاد.»
اگه بهترین حالت رو در نظر بگیریم: کسی تو طول کلاس حرف نزنه یا چرت نزنه، دیر نکنه، سالم بمونه باز هم اینطور نیست که نتیجهی آزمون افزایش چشمگیری داشته باشه. فقط میشه اینطور بهش نگاه کرد که فرد هیچ امتیاز منفیای دریافت نمیکنه.
«درحال حاضر، طبق ارزیابیای که کردم کلاس ما متحدتره.»
هوریکیتا با خونسردی صحبت میکرد. مطمئناً کلاس متمرکز اِی سال اولی رو انتخاب کرده. اگه با همین روند پیش بره شانس برنده شدن گروهشون خیلی بالاست. دقیقاً همین باعث نگرانیش شده که چرا ناگومو هنوز اقدامی نکرده.
«چقدر احتمال داره قولش رو زیر پا بذاره؟ مهم نیست چطور، ولی ممکنه بخواد از حرفش در بره.»
«مطمئناً به کسانی که برای مبارزه با اون بلند میشن رحم نمیکنه. و اینکه چندبار از روشهایی مشابه ریوئن استفاده کرده. برای همین سال دومی غیرعادی لقب گرفته. با اینحال تا امروز یک بار هم از قولی که داده برنگشته، حتی یک بار!»
«پس منظورت اینه که بدون کمک گرفتن از شخص دیگهای رقابت رو تموم میکنه؟»
«درسته.»
بدون هیچ شک و تردیدی سرش رو تکون داد. این احتمالاً یکی از چیزهاییه که درمورد ناگومو مطمئنه، به هرحال دو سال با هم تو شورای دانشآموزی حضور داشتن. بعد شنیدن حرفهای قاطعانهش احساس تردید کردم، اما به بهتری توی ذهنم جواب رسیدم. این چیزیه که برای هوریکیتا قبل از من و احتمالاً همهی دانشآموزهای سال دوم و سوم صدق میکنه. شاید بخوام چندتا توصیه دیگه به هوریکیتا ارائه بدم.
اما ممکنه منطقی نباشه. هوریکیتا تصمیم گرفته با اعتماد به دشمنش به ادامهی رقابت بپردازه و هجومش رو پیش ببره.
«بهنظر میاد وقتم رو تلف کردم.»
هوریکیتای بزرگ پشتش رو به من کرد و به طرف اتاقش حرکت کرد.
«شاید این چیزی باشه که میخواستی بدونی اما… شورای دانشآموزی میتونه توی امتحانها دخالت کنه. مواردی مثل اصلاح قوانین یا تعیین مجازات. اما باز هم اونقدر دستشون باز نیست که هر کاری بکنن.»
«که اینطور.»
بعد از پاسخ به من رفت.
اون ممکنه ببازه.
بیاراده این رو زمزمه کردم. نه، ’باختن‘ بیان درستش نیست. هوریکیتای بزرگ هیچوقت هیچ اشتباهی نخواهد کرد. مطمئنم گروهش رو به بهترین نحو مدیریت میکنه. بدون ترس. فقط… یه چیزی درست نیست.
با شروع ترم سه که اولین حرکتش این آزمون بود بعضی چیزها قراره عوض شه. همونطور که گفتم، یه طوفان تو راهه…
[1]. I don’t have any information.
[2] به دوستانی که تو حموم لخت مادرزاد شدن.
[3]– دوستان عزیز لازم به ذکر میباشد که آلبرت گی نیست.
[4]. دوستان عزیز، کوئنجی اینجا داره اشاره میکنه که: آلت من مثل تو ساکته و حرف نمیزنه.
[5]. لقب کوئنجی. البته وقتایی که ایشیزاکی کوئنجی رو با این لقب صدا میکنه براتون کصخل معنی کردم
[6]– منظورش تعداد رابطهی جنسیه.
مترجم : سارا ، نیما
ویراستار : MHReza